eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ معرفت بالای این خانم عراقی در مهدویت ستودنیست ✨ الحمدلله کما هو اهله خدا رو شکر که چنین افرادی هستند. 🔰ترجمه صحبتشون اول از همه چيز سلام بر قائم امين و صاحب روح و زمانم دوم اينكه از خدا ميخام كه بحق مادرت حضرت زهرا(س) به اندازه دانه خردل براي من در قلبت مقام و منزلت قرار بدي و منو موفق كني براي زمينه سازي ظهور مباركت و نميرم مگر اينكه شهيد بشم و به اين وسيله به كاروان حسين سلام الله عليه ملحق شوم بهش چي بگم سرتاپا تقصيرم بهش چي بگم، مولا جان منو ببخش، خواهش ميكنم به من توفيق بده براي ظهورت زمينه سازي كنم😭💔❤️‍🔥 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_وششم دکتر گفت: -خداروشکر به هوش اومد...ولی ...یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_وهفتم زینب رو بوسید و رفت. همراه زهره خانوم و امیررضا و محدثه سوار ماشین شد.سکوت سنگینی بود. مدتی گذشت. فاطمه گفت: _امیررضا،اون عروسکی که تو بچگی ازم گرفتی،یادته؟ امیررضا با تعجب گفت: -کدوم؟! -همونی که مامان بزرگ برام درست کرده بود.پارچه ای بود.چشم هاش دکمه های سیاه بود. -یادم اومد،خب؟! -چکارش کردی؟ زهره خانوم گفت: -تو انباریه. فاطمه بالبخند گفت: _ای امیررضای نامرد.گفتی پاره ش کردی که؟! -گم شده بود.گفتم بهت بگم گمش کردم، بیخیال نمیشی.مجبورم میکنی کل شهر رو دنبالش بگردم.گفتم پاره ش کردم که بیخیالش بشی. -تو اون موقع شش سالت بود.چطوری مغزت اینقدر کار میکرد؟ از همون بچگی تو خرابکاری استاد بودی! همه لبخند زدن. -تیله هامو چکار کردی؟ -اونا هم قایم کرده بودم،تو انباری. -پس با این حساب الان همه اسباب بازی های من تو انباریه!..اون عروسکم که شعر میخوند چی؟ اونم هست؟ امیررضا خندید و گفت: _آره. فاطمه به محدثه گفت: _اون عروسکم یادته؟.. موهاش بلند بود، چشمهاش باز و بسته میشد. محدثه کمی فکر کرد و گفت: _آره،یادم اومد. -امیررضا وقتی دید تو اونو خیلی دوست داری از من دزدید تا به تو بده. محدثه با تعجب به امیررضا نگاه کرد و گفت: _آره؟!! امیررضا با لبخند گفت: _آره. فاطمه به امیررضا گفت: _یادته چقدر گریه کردم عروسک مو بدی؟ رو به محدثه گفت: _نداد که..گفت محدثه عروسک تو میبینه ناراحت میشه...آخرش هم بابات یکی مثل اون برات خرید ولی بازم امیررضا عروسک مو بهم نمیداد. -دیگه چرا؟!! -مثلا ناراحت بود که بابات نذاشت امیررضا خوشحالت کنه. همه خندیدن.محدثه با تعجب به امیررضا نگاه میکرد.فاطمه گفت: _بله زن داداش.این داداش من از بچگی خاطرخواه شما بود.بخاطر تو منو خیلی اذیت کرد. همه بلند خندیدن.نزدیک بیمارستان بودن.امیررضا گفت: _حالا چی شده تو یاد اسباب بازی هات افتادی؟!! رو به زهره خانوم گفت: _مامان،لطفا همه عروسک ها و اسباب بازی هامو وقتی زینب بزرگتر شد،بهش بدید.فکر کنم خوشش بیاد. همه به فاطمه نگاه کردن. اشکهاشون جاری شد.وارد بیمارستان شدن.فاطمه روی صندلی چرخدار نشسته بود و امیررضا هلش میداد.زهره خانوم عقب تر بود و به سختی راه میرفت. محدثه مراقب زهره خانوم بود.فاطمه از فرصت استفاده کرد و گفت: _داداش،حواست به مامان و بابا باشه.من چه زنده از اتاق عمل بیام چه مُرده،مامان و بابا نیاز به حمایت های مردانه تو دارن. نگاه نکن بابا قویه و چیزی بروز نمیده. بابا حواسش به همه هست ولی به خودش نیست.تو حواست بهش باشه... امیررضا..حواست به علی هم باشه،باشه داداش؟ امیررضا با سر اشاره کرد باشه.با بغض گفت: _تو که نمیخوای تنهامون بذاری؟ فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت: _اگه الان بمیرم برای همه تون راحت تره تا زنده بمونم و جلوی چشم تون درد بکشم و جان بدم...ولی نمیدونم خدا چی میخواد.شاید بخواد امتحان سخت تری ازمون بگیره. امیررضا از خدا سلامتی فاطمه رو میخواست.آرزو میکرد کاش اون جای فاطمه بود.به علی و حاج محمود و پویان نزدیک میشدن.علی وقتی فاطمه رو دید به سمتش رفت. -سلام علی جانم. علی با اینکه از نگرانی رنگش پریده بود اما لبخند زد و گفت: _سلام عزیزم..همه چی آماده ست.برو و سلامت برگرد. فاطمه فقط لبخند زد.علی جای امیررضا ایستاد و صندلی فاطمه رو آرام هل میداد. -علی جانم -جانم؟ -راضی باش به رضای خدا.. دستهای علی بی حس شد.لحظه ای مکث کرد اما دوباره راه افتاد. -مراقب خودت باش..مراقب ایمانت باش.هیچی ارزششو نداره که نگاه پر از لطف خدارو از دست بدی. علی چیزی نگفت ولی توی دلش غوغا بود.حاج محمود وقتی فاطمه رو دید..... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_وهفتم زینب رو بوسید و رفت. همراه زهره خانوم و ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_وهشتم حاج محمود وقتی فاطمه رو دید خواست بایسته،ولی نتونست.پاهاش دیگه رمق نداشت. به فاطمه نگاه میکرد. فاطمه مثل همیشه بالبخند و مهربان به حاج محمود نگاه میکرد.سلام کرد.حاج محمود بابغض جواب داد. فاطمه دلش گرفت. علی چند قدم عقب تر رفت تا فاطمه متوجه آشفتگیش نشه.پویان نزدیک شد و سلام کرد.بعد از جواب سلام آرام گفت: -مراقب علی باشید،حتی اگه... -خیال تون راحت.همه جوره کنارش هستم..شما فقط سلامت برگردید. -ممنون داداش.هرچی خدا بخواد،همون میشه. پرستاری برای بردن فاطمه اومد. به مادرش نگاه کرد و لبخند زد ولی اشک های زهره خانوم بیشتر شد.دست های مادرشو تو دستش گرفت و گفت: _مامان مهربونم،برای همه محبت هایی که بهم کردی ازت ممنونم.برای همه چی.. حلالم کنید..مراقب زینبم باشید..براش مادری کنید. دست ها شو بوسید و آرام رها کرد. رو به محدثه کرد و گفت: _محدثه جان،حلالم کن،برای عاقبت بخیریم دعا کن. به امیررضا نگاه کرد و گفت: _داداش یادت نره. امیررضا با اشاره سر گفت حواسم هست. دست پدرشو بوسید. -حلالم کنید باباجون.من خیلی اذیت تون میکنم. به همه نگاه کرد.نگاهش روی علی موند،لبخندی زد و گفت: _خدانگهدار. پرستار فاطمه رو برد. همه با اشک چشم به رفتنش نگاه میکردن.زانوهای علی سست شد و تکیه به دیوار روی زمین نشست.حاج محمود روی صندلی نشست. زهره خانوم با ناله گفت: _خدایا،دخترمو بهم برگردون. یک ساعت گذشت. همه نگران بودن ولی قلب علی به سختی می تپید.هوا سنگین بود و نفس کشیدن رو برای علی سخت کرده بود.طوری که نفس کشیدن براش سخت ترین کار دنیا بود.بیحال و رنگ پریده روی صندلی نشسته بود. حاج محمود متوجه حالش شد. کنارش نشست.دست شو تو دست گرفت؛سرد بود،سرد سرد. -علی جان خوبی؟ -اگه فاطمه نباشه،نمیخوام خوب باشم. میخوام منم نباشم. حاج محمود بلند شد که پرستاری رو برای گرفتن فشار علی بیاره.همون موقع پرستاری گفت جراحی تموم شده.علی و حاج محمود پیش دکتر رفتن. دکتر گفت: _..متاسفانه نتونستیم جراحی کنیم.. لخته جابجا شده و به نسبت قبل حساس تر..بیمار هم خیلی ضعیف شده..باید صبر کنیم ببینیم چی میشه. چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد.... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_وهشتم حاج محمود وقتی فاطمه رو دید خواست بایسته،
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست ونهم چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد.تا یادش اومد کجاست و چه اتفاقی افتاده. یاد پدر و مادرش افتاد،یاد علی... گفت: {خدایا،پس امتحان سخت مون تمام نشده..کمکمون کن.} اول علی بعد زهره خانوم به دیدن فاطمه رفتن.نوبت حاج محمود شد.فاطمه آروم و بی حال گفت: -سلام بابا -سلام دخترم. -بابا -جانم؟ -یه چیزی بپرسم واقعیت میگین؟ -آره دخترم -دکتر چی گفته؟ -دکتر امیدواره با دارو خوب بشی.. -بابا،واقعیت؟ -فاطمه جان،عمر دست خداست. -دکتر چقدر گفت؟ حاج محمود سکوت کرد. -بابا -دکتر واقعا امیدواره. فاطمه ناراحت تر شد.با خودش گفت کاش علی رو امیدوار نمیکردن. چند روز گذشت و مرخص شد. بازهم به خونه پدرش رفت.حالش خوب نبود و مدام تو تخت استراحت میکرد. سردرد های فاطمه بیشتر و شدیدتر و طولانی تر شده بود. نصف شب بود. از درد بیدار شد.تحملش براش سخت شد.نمیخواست علی بیدار بشه.یه پتو برداشت و به حیاط رفت.پتو رو دور خودش پیچید و از درد گریه میکرد. زینب بیدار شد. زهره خانوم بعد از خواباندن زینب متوجه صدای ضعیفی از حیاط شد.وقتی پتو مچاله شده رو تو حیاط دید،تعجب کرد. خواست پتو رو برداره، متوجه فاطمه شد.فاطمه از درد زانو هاش بغل کرده بود و گوشه پتو رو به دندان گرفته بود تا هم صداش درنیاد و هم تحمل درد براش راحت تر بشه.زهره خانوم وقتی دخترشو تو اون حال دید، همونجا روی زمین نشست و گریه میکرد. دلش میخواست بمیره و این حال فاطمه رو نبینه. علی بیدار شد. وقتی جای خالی فاطمه رو دید،بلند شد. اطراف نگاه کرد،فاطمه نبود.به هال رفت، آشپزخونه،سرویس بهداشتی،همه جا رو گشت ولی فاطمه رو پیدا نکرد. به حیاط رفت. زهره خانوم رو که دید،خشکش زد.به پتو مچاله شده نگاه کرد.قلبش داشت می ایستاد.با دست های لرزان یه کم جابجاش کرد.وقتی فاطمه رو تو اون حال دید،به سختی نفس میکشید. آروم گفت: _فاطمه. فاطمه از درد چشم هاشو محکم روی هم فشار میداد.نه صدایی میشنید،نه چیزی میدید. علی بلند تر گفت: _فــــــــــــاطمــــــــــــــه. متوجه علی شد. چشم هاشو باز کرد.علی رو دید که داشت سکته میکرد.به سختی لبخند زد و گفت: _خوبم علی جان. حاج محمود هم بیدار شد، و سریع به حیاط رفت.علی و زهره‌خانوم فقط به فاطمه نگاه میکردن و هیچ کاری نمیتونستن انجام بدن.حاج محمود به فاطمه کمک کرد و به اتاق برد. بهش خواب آور داد، و بعد مدتی فاطمه خوابید.زهره خانوم تو آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد. حاج محمود بعد از دلداری دادن به زهره خانوم،پیش علی رفت. علی هنوز همونجوری.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ماجرای شنیدنی هندویی که اعدامش حتمی بود و به دست امام زمان نجات یافت! 🎙حجت‌الاسلام بندانی 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿 ─═ঊঈ داستان_کوتاه# ঊঈ═─ 💌نامه ای به خدا یك کارمند پست که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم داشتند، رسیدگی می‌کرد، متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا. با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست ونهم چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد.تا یادش اومد
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و سی ام علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره بود.حاج محمود پیشش نشست و گفت: _علی جان،فاطمه درد زیادی رو داره تحمل میکنه.ما باید هرکاری میتونیم بکنیم تا دردش کمتر بشه،نه بیشتر.. نگرانی از حال ما حالشو بدتر میکنه. -بابا..پس کی خوب میشه؟ حاج محمود نمیدونست چه جوابی به علی بگه.کمکش کرد بلند بشه.علی به اتاق رفت و به فاطمه نگاه میکرد.سلامتی فاطمه شو از خدا میخواست.دعایی که اون دو ماه روزی هزار بار از خدا میخواست. یک هفته دیگه هم گذشت. اون مدت هم چندین بار فاطمه به شدت درد داشت ولی کسی متوجه نمیشد. زندگی برای علی واقعا سخت بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا هم داشتن دق میکردن. حال فاطمه هرروز بدتر میشد. فاطمه جلوی چشم همه شون داشت آب میشد.دسته گل حاج محمود پرپر میشد. علی با سینی غذا، به اتاق فاطمه رفت تا باهم غذا بخورن. وقتی در اتاق رو باز کرد،سینی غذا از دستش افتاد.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا به سرعت رفتن سمت علی. محدثه هم زینب بغل کرد، و به اتاق دیگه رفت و در بست.زهره خانوم تا فاطمه رو دید روی زمین افتاد. فاطمه از درد به حالت سجده بود و صورت شو روی بالشت فشار میداد،تا صداش در نیاد و پتو رو دور خودش پیچانده بود. علی دیگه نمیتونست نفس بکشه. اونقدر شوکه بود که فقط به فاطمه خیره بود.حاج محمود با بغض گفت: _امیر،علی رو ببر بیرون. امیررضا هم خشکش زده بود.حاج محمود محکم تر گفت: _امیر..علی رو ببر بیرون. امیررضا تازه به خودش اومد. به سختی علی رو تکان میداد.علی مثل تنه درخت خشکش زده بود.بالاخره امیررضا،علی رو برد تو هال و روی مبل نشاند.حاج محمود پیش فاطمه رفت و آروم پتو از صورتش کنار زد. -فاطمه،مسکن بدم بهت؟ بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _نه،نمیخوام. از صدای فاطمه هم معلوم بود داره گریه میکنه.با اینکه خیلی درد داشت ولی از شرمندگی سرشو بالا نمیاورد تا به پدرش نگاه کنه.حاج محمود دارو هاشو بهش داد. چشم های فاطمه بسته بود، ولی اشکهاش حتی از چشم های بسته ش هم بالشت رو خیس میکرد.حاج محمود با اینکه صورتش خیس اشک بود، اشک های دخترشو پاک میکرد.فاطمه بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: _بابا،دعا کنید زودتر تمام بشه. حاج محمود روی زمین افتاد. میدونست حرف فاطمه بخاطر دردنیست و از شرمندگیشه که باعث ناراحتی بقیه ست. فاطمه کم کم خوابش برد. علی هنوز شوکه بود.یه دفعه بلند شد که بره تو اتاق.امیررضا مانعش شد.ولی علی هلش داد و گفت: _ولم کن. وقتی حال حاج محمود دید، همونجا افتاد.چهار دست و پا پیش فاطمه رفت.فاطمه عمیق خوابیده بود و نفس های بلند میکشید.خیالش راحت شد که فاطمه زنده ست.نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت. حاج محمود به علی نگاهی کرد. دستی به شانه علی کشید.ایستاد تا به زهره خانوم کمک کنه که بلند بشه.علی به فاطمه نزدیک تر شد و با التماس گفت: _فاطمه،تو رو خدا تنهام نذار ... جان علی کنارم بمون. با حرف علی،حاج محمود هم کنار در نشست.امیررضا به پدر و مادرش کمک کرد و به هال رفتن. اون شب تنها کسی که خوابید زینب بود. فاطمه نصف شب بیدار شد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و سی ام علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای
🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوسی ویکم فاطمه نصف شب بیدار شد. علی رو دید که کنار تخت نشسته و با چشم های قرمز شده نگاهش میکنه. شرمنده شد و سرشو انداخت پایین.بعد مدتی رفت وضو بگیره.سجاده شو پهن کرد و چادر نماز پوشید.دو رکعت نمازشب خوند؛نشسته. بعد از سلام نماز، سجاده علی رو پهن کرد.بدون اینکه به علی نگاه کنه،جای خودش نشست و دوباره نماز خوند.علی فقط نگاهش میکرد.. چند دقیقه بعد علی هم وضو گرفت، و روی سجاده ای که فاطمه براش انداخته بود،نماز خوند.هردو سر نماز گریه میکردن. فاطمه از خدا صبر و عاقبت بخیری میخواست،برای خودش و علی و پدر و مادرش.علی هم سلامتی فاطمه شو میخواست. بعد از نماز صبح،علی برگشت و رو به فاطمه نشست.گفت: _از وقتی از خدا خواستم حواسش به منم باشه،مثل تو که حواسش بهت هست،خیلی سختی کشیدم..چرا؟!...چرا با خدا بودن سختی داره؟ -وقتی بخوای با خدا باشی،خدا تو رو در آغوش میگیره. لبخند زد و گفت: _وقتی برای خدا دلبری کنی،خدا هم یه کم فشارت میده..باز تو ناز میکنی و خدا بیشتر فشارت میده..باز تو میخندی وخدا بیشتر فشارت میده..وقتی به سختی هات میخندی و میگی باشه خداجون..من که مال خودتم..هر کاری دوست داری بکن...اون وقت دیگه سختی ای وجود نداره،همش خوشیه..تو آغوش خدا هستی و حاضر نیستی به هیچ قیمتی از آغوش خدا جدا بشی..اون وقته که زندگی و سختی هاش میشه عشق بازی... علی به فاطمه خیره بود. معلوم بود از عمق وجودش داره با خدا عشق بازی میکنه و حرف هایی که به علی میگه خودش کاملا درک کرده. -فاطمه،من نمیفهمم تو چی میگی. لبخند فاطمه عمیق تر شد و با مهربانی نگاهش کرد؛مثل همیشه. -یه روزی خودت متوجه میشی. چند روز گذشت. بعد از نماز ظهر احساس کرد حالش بهتره. بعد از مدت ها به آشپزخونه رفت. زهره خانوم به زینب غذا میداد.وقتی فاطمه رو دید خیلی خوشحال شد. کمکش کرد روی صندلی بشینه.فاطمه کنار زینب نشست و آروم بهش غذا میداد و باهاش صحبت میکرد.غذا خوردن زینب تمام شد.فاطمه به مادرش گفت: _میشه من امشب شام درست کنم؟ زهره خانوم از اینکه حال دخترش خوب بود،خوشحال شد و گفت: _چی میخوای درست کنی؟ -علی قیمه خیلی دوست داره.میخوام براش قیمه درست کنم. زهره خانوم مواد غذایی که لازم بود،روی کابینت،کنار گاز گذاشت.فاطمه به سختی ولی غذا درست میکرد.خورشت درست کرد ولی به مادرش گفت برنج درست کنه. روی صندلی نشست. حالش خیلی بد بود ولی میخواست تا جایی که میتونه کنار خانواده ش باشه. عصر شد. فاطمه و زینب روی مبل نشسته بودن و صحبت میکردن.در خونه باز شد و علی یا الله گفت. فاطمه ایستاد و گفت: _مامان،علی اومده. میخواست به استقبال همسرش بره ولی نتونست.علی تا صدای فاطمه رو شنید... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از تبادلات مرد میدان
﷽بِـسـْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحــیْم﷽ 🖌یک‌فنجان‌حرف‌حساب ، متن‌های‌ناب و دلنشین 📚 eitaa.com/joinchat/1389560071C458dda9721 اگه دنبال شعر و متن قشنگ میگردی بیا اینجا،بیا حرف دلت رو اینجا نوشتم☺️👆👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ 🍎/ذکرهای گره گشای قرآنی/جذب پول و ثروت/تکنیکهای رایگان 🔜eitaa.com/joinchat/611516825C85ec51dbd9 🍎«تولد تولدت مبارک مهر ماهی عزیزم» 🔜eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a 🍎"استیکر عاشقانه استیکرقلب استیکرگل " 🔜eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1 🍎استیکرهای جذاب و خاص ایتا 🔜eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6 🍎آهنگ مجاز ایرانی 🔜eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229 🍎آموزش رایگان آشپزی 🔜eitaa.com/joinchat/1657864393C7912c4b877 🍎انرژی مثبت ■ شکرگزاری ■ حااال خوووب ■کافه انگیزه■ 🔜eitaa.com/joinchat/4217111308C6e92304a31 🍎گلچین استیکرهای کلاسداری و کانالداری بک گراند کلیپ آهنگ 🔜eitaa.com/joinchat/2404909747C41c73afe29 🍎نوستالژی_بچه_های_دیروز_دهه 60 🔜eitaa.com/joinchat/75956287C8e0da47aea 🍎خنده بازار _حس و حال خوب 🔜eitaa.com/joinchat/2980053280Cf27a2603ee 🍎تحلیل سیاسی و اخبار روزانه کشور 🔜eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa 🍎مدل نقاشی 🔜eitaa.com/joinchat/3815637205C34dc443063 🍎داستان های کوتاه و آموزنده 🔜eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🍎♡کلیپشاد عاشقانه ترکی لری آهنگ جدید♡ 🔜eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 🍎انگیزشی || انرژی مثبت 🔜eitaa.com/joinchat/2042495200C53b6ca1c41 🍎دمنوش درمانی نیوشا 🔜eitaa.com/joinchat/1233584681C2228cb050b 🍎خیاطی آسان 🔜eitaa.com/joinchat/1211236479Cc34f53dc6c       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ مشاوره رایگان آئین همسرداری.🧐🧐 🌹دانستنی های زوجین جوان 🌹 🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743 👆سیاست‌های‌رفتاری 👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ ✅لینک گروه فرمگیری مرد میدان eitaa.com/joinchat/2781741298C93bf8e9e98 💟جایگاه 🌹اینجا میتونه تبلیغ شما باشه😉👇👇 @javadmatin95 لیست 22_9 📆1403/07/03
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نتانیاهو در سال ۲۰۰۲ در کنگره آمریکا نحوه حمله به مردم ایران را تشریح کرد متاسفانه مردم ماهم ساده تر از این حرفها هستن که تفاوت بین فیک و واقعیت‌ رو جستجو کنن و تا تهش برن که آیا این خبری که آومد لایک خورد صحت داره یا دروغه 😔❌❌❌❌❌ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا