*مهم مهم مهم مهم *
*مهمتر از مهم* 🤔 👇
در جلسه ای که در عربستان برگزار شد؛
وزیر خارجه آمریکا و رئیس سازمان سیا سخنرانی کردند!!
در آنجا بن سلمان به پمپئو گفت:
شما به ایران حمله کنید؛
ما تمام هزینه های شما را می پردازیم؛
آنجا پمپئو درجواب گفت:
شما و ما و اسرائیل شش سال است که نتوانستیم باتمام قوا از پس یمن برآییم؛
آنوقت می خواهید که به ایران حمله کنید؟
الان دیگر نه جنگ و نه تحریم ها نتوانست رژیم تهران را پای میز مذاکره بکشاند!!
تنها راه باقیمانده فضای مجازی و تبلیغات 24 ساعت و دیوانه کننده شبکه های ماهواره بر علیه ملت ایران است؛
باید با تبلیغات کاری کنیم که ایرانی از ایرانی بودن و بالاخص مسلمان بودن خودش شرمنده شود؛
تنها راه همین است!!!
به حمله نظامی فکر نکنید؛
که اگر گلوله ای بر علیه ایران شلیک شود؛
ایران اسرائیل، امارات، بحرین، قطر و کویت را با خاک یکسان خواهد کرد؛
و شما هم به یک ویرانه تبدیل خواهید شد؛
نفت بشکه ای هزار دلار می شود، اقتصاد دنیا به هم می ریزد،
و از ماهم کاری بر نخواهد آمد،،
دیدید که با ما در عین الاسد چه کردند؛
و ما نتوانستیم حتی یک گلوله به طرف ایران شلیک کنیم؛
در حالیکه یک پایگاه نظامی مارا زدند؛
و ما حق دادن جواب را از منظر شورای امنیت داشتیم؛
اما توان پاسخگویی را واقعا نداشتیم!!!
پس عاقلانه رفتار کنید احساسی برخورد نکنید!! تنها راه باقیمانده تبلیغات 24 ساعته شبکه های ماهواره ای، فضای مجازی و اینترنت است؛
تا جایی که میتوانید شایعات عجیب و غریب بسازید؛
و اذهان ایرانی ها را بمباران تبلیغاتی کنید؛
و کاری کنید که ایرانی نتواند سیاه و سفید را شناسایی کند؛
روحانیت، مذهب و این پیامبر و موعودی که به آن اعتقاد دارند را نشانه بگیرید!!
ایران را فقط توسط خود ایرانی ها باید به نابودی بکشید! حماقت عوام فوقالعاده است!
و آنوقت مطمئن باشید که جواب میگیریم.
((الکی نیست که مقام معظم رهبری فرمودند: اگر رهبر نبودم، مسئول فضای مجازی کشور میشدم))
*برای سربلندی ایران و ایرانی حتماً برای دوستان و گروه هایی که دارید ارسال کنید. همین الان بفرستید، بسم الله*
لطفا لطفا لطفا خواهشا تا میتوانید در گروه ها به اشتراک بزارید
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_دوم دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_شصت_سوم
بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی سجادم تسبیح رو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن ...
📿📿📿📿
در اخر هم دستمو گرفتم بالا و از ته دلم دعا کردم خیلی دلم گرفته بود کاش تهران بودم میرفتم سر مزار عباس باهاش
دردو دل میکردم بهش خبر بابا شدنشو میدادم ولی افسوس که راه دوره ... تو همین خیالات بودم که تلفن خونه زنگ زد
☎️☎️☎️☎️
اما کسی گوشی رو جواب نمیداد
عه مگه مامان نیست پاشدم رفتم تو پذیرایی تا خواستم گوشی رو بردارم قطع شد ..
مااماان ... مااامااان ...
یعنی مامان کجا رفته قبل نماز که خونه بود ...
در باز شد و مامان اومد خونه ..
سلام مامان کجا بودی ؟؟
دخترم برای شام قرمه سبزی گذاشتم بوش تو کل ساختمون پیچیده بود ... با خودم گفتم اینجوری که نمیشه شاید پایینی ها یه وقت دلشون بخواد یه بشقابم برای اونا کشیدم بردم بنده خداها خیلی خوشحال شدن چقدرم ازم تشکر کردن ...
راستی فرزانه مگه کارم داشتی ؟؟
مامان تو اتاق داشتم دعا میکردم که تلفن زنگ خورد فکر کردم خونه ای جواب میدی
بعد که دیدم خبری نشد خودم بلند شدم ... تا خواستم گوشی رو بردارم که قطع شد...
خب ندیدی از کجاست کی بوده؟؟؟
چرا دیدم بازم خونه زینب اینا
خیر باشه زینب که ظهر با تو حرف زد!!! دخترم یه زنگ بزن دلم شور افتاد ...
شروع کردم به شماره گرفتن ...
احمد اقا گوشی رو برداشت
الوو سلام باباجون...
به به سلام عروس گلم دختر خوبم
چطوری باباجان ...مامانت خوبه ...خودت خوبی؟؟؟
ممنون بابا خوبیم به خوبیتون ...شماها چیکار میکنید
هی شکر خدا دخترم ما هم میگذرونیم
اما دلمون برات تنگ شده چند روزی پاشو بیا اینجا ...
خب منم دلتنگتونم ان شاالله سر فرصت برنامه میچینم میام
راستی بابا شما چند دقیقه پیش زنگ زده بودین اومدم جواب بدم قطع شد؟؟.؟؟
والا دخترم من خبر ندارم تازه از بیرون اومدم گوشی یه لحظه ...
پشت خط منتظر موندم چند ثانیه بعدش زینب گوشی رو جواب داد
الو سلام فرزانه...
سلام ابجی زنگ زده بودی ؟؟
اره زنگ زدم یه کار خیلی مهم باهات دارم
فرزاااانه... جانم بگوو حرفت و
من واقعا شرمندم یه سهل انگاری در حقت کردم الانم دارم از ناراحتی و دق میکنم ...
خب چی شده دختر راحت حرفت و بزن
فرزانه اون روز داداشم موقع اعزام بهم یه پاکت نامه داد ازم خواست که اگه یه وقت خبر شهادتش اومد اون نامه رو بهت بدم ...زینب زد زیر گریه
وااای فرزانه خیلی شرمندم من یادم رفت نامه رو بهت بدم 😭😭😭
نامه ... از طرف عباس ... برای من 😢
توش چی نوشته زینب ؟؟
نمیدونم چون ازم خواست که خودت بازش کنی حالا چیکار میکنی فرزانه
میتونی بیای ...
رفتم تو فکر... والا نمیدونم اخه سر کار میرم شاید صاحب کارم اجازه نده
زینب ـ خب پس چه جوری میخوای بخونیش ؟؟؟
اووووووم اهااان زینب جان یه کاری کن من ادرس خونه رو با پیام بهت میفرستم برام پستش کن میتونی؟؟.
اره .. اره ...چراکه نه فردا این کارو انجام میدم ...
دستت درد نکنه ...
منو که بخشیدی فرزااانه اره؟؟؟
من مگه ازت دلخور شدم که بخوام ببخشمت دیوونه .... دیگه هم الکی خودتو ناراحت نکن....کاری نداری ....
زینب ـ نه ابجی جون ....به مامان سلام برسون
چشم عزیزم بزرگیتو خدا حافظ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_سوم بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_شصت_چهارم
گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس برام نامه گذاشته بود...!!!!!!!
مامان ـ نامه ی چی؟؟
خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟
چطور الان خبرشوو دادن؟؟
زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته
امروز تو خونه تکونی پیداش کرده...
مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟
چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته
والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟
نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه...
چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره...
یه بوی عمیقی کشیدم ...
وااااای عجب بویی میاد ...
خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋
چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم
بزن بریم مامان جونم ...
غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂
زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید
من که صبح زود رفتم سرکار...
مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت
تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام
بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ...
سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ...
صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ...
رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ...
سلامت باشی دخترگلم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟
نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ...
باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ...
ببین از طرفه زینبه ...
جدی ؟!!
کوو مامان کجاس ؟
گذاشتمش رو اپن برو بردارش ...
با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ...
مامان میشه اول خودم تنها بخونم ...
باشه دخترم...
رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم
💌💌💌💌
قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ...
تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم
😭😭😭😭
بنام خالق عشق و زیبایی❣
بنام خالق هست و نیست
سلام علیکم.
بار الهی . به من بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی
همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم
مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم
خوشبخت و خوشحالت
کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری
شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت
درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه
💕💕💕💕
و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق
دوستدار همیشگی تو عباس
یا علی
ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭
خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم
😭😭😭😭
مامان متوجه صدای گریه هام شد اما
سراغم نیومد خواست که تنها باشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_چهارم گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_شصت_پنجم
بعد از گریه که اروم شدم
نامه رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
💌💌💌💌
مامان تو اشپزخونه مشغول اشپزی بود ...
رفتم کنارشو تکیه دادم به کابینت اما مامان چیزی نمیگفت هردو ساکت بودیم تا این که خودم این سکوتو شکستم...
اروم گفتم مامان ،
نمیخوای بپرسی عباس برام چی نوشته ؟؟؟
مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت دخترم اگه دوست داری بهم بگوو اگرم نه که اشکالی نداره....
پس بزار برات بخونم نامه رو باز کردم با صدای لرزان شروع کردم به خوندن
مامان هم خیره شده بود به من و فقط گوش میکرد اما مشخص بود که
ناراحت شده اخه چشماش پره اشک شده بود ...
نامه که تموم شد یه قطره اشک از گوشه چشم مامان سرازیر شد
خدا رحمتش کنه حتی بعد مرگشم به فکر توعه... روحت شاد عباس جان
درسته مامان عباس مثل یه فرشته بود در جلد ادم که اومد تو زندگیمو رفت
😔😔😔😔
دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم ناراحت نشی!!
چی مامان جان؟؟
دخترم با دیدن این نامه و خوندنش حالا بهت ثابت شد که حرفای محسن درست بود ...بنده خدا محسن و بی جهت ناراحتش کردی ...
درسته ولی مامان منم بی تقصیر بودم خب اون لحظه از وصیت نامه خبری نبود اگه الانشم پیدا نمیشد شاید بازم رو حرفم میموندم
بگذریم فرزانه حالا که فهمیدی تصمیمت چیه ؟؟
نمیخوای به وصیت عباس عمل کنی و به پیشنهاده محسن جواب مثبت بدی؟؟
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم نه مامان ....😔😔😔
اخه چرا دخترم ولی خود عباس اینو خواسته تازه شم تو خودت به محسن گفتی که من بدون سند نمیتونم قبول کنم یعنی میخوای به همین راحتی زیرش بزنی گناهه اگه به وصیت عباس عمل نکنی؟؟؟
مامان تو فکر میکنی من دلم نمیخواد به حرف عباسم احترام بزارم
خدا شاهده دوست دارم به وصیت عمل کنم تا روح عباسو شاد کنم اما این وسط یه مشکلی هست؟؟؟
خب چه مشکلی؟؟؟
مامان متوجه هستی که من از عباس باردارم شاید محسن با این شرایط قبول نکنه از طرفیم اونروز ناراحت از در خونه راهیش کردم ... نه مامان مطمئنم که نمی پذیره...
😢😢😢
فرزانه جان اگه محسن به گفته عباس قبلا عاشقت بوده و اگرم مثل عباس باشه با این موضوع منطقی برخورد میکنه....
الهی مامان قربونت بشه برو سراغش باهاش حرف بزن .... مامان جان ، اگه به فکر خودت نیستی حداقل به اینده بچه ات فکر کن...
حرفای مامان رو پذیرفتم. بهتره از روی عقل پیش برم نه احساس ...
باشه مامان بهش میگم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅خانمی بچهشو آورده مسجد.
بچه گریهاش گرفته مجلسِ حاجآقا را ریخته به هم...
واکنش حاجآقا را ببینید چه میگه به خانوم
نشر حداکثری 🙏
#فرزندآوری
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۴ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 04 November 2024
قمری: الإثنين، 2 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️11 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️31 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️41 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺48 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 امیرالمؤمنین عليه السلام:
🍃 ما أسرَعَ السّاعاتِ فِي اليَومِ، وأسرَعَ الأيّامَ فِي الشَّهرِ، وأسرَعَ الشُّهورَ فِي السَّنَةِ، وأسرَعَ السّنينَ فِي العُمرِ!
🍃 چه زود مى گذرد ساعات روز و روزهاى ماه و ماههاى سال و سالهاى عمر!
📚 نهج البلاغه، خطبه 188.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ قویترین پهلوان
🔹مردی فرزند خود به زورخانه میفرستاد و هنر رزم بر او میآموخت.
🔸روزی به دوستش گفت:
در این زمانۀ نامرد تو چرا فرزند خود چنین قوی نمیکنی؟
🔹مرد پاسخ داد:
من بر فرزندم میآموزم حریف نفسش شود و به هرآنچه دارد قناعت و کفایت نماید و در سهم مردم دست نَبرد که هرکس حریف نفسش شود، قویترین پهلوان است که هیچ حریفی نمیتواند او را بر زمین زند.
🔸اگر در زور بازو قویترین شود، کسی پیدا شود که قویتر از او باشد و زمینش زند، ولی اگر در زور مناعت طبع قوی شود، حریفی بر او برای زمینزدنش پیدا نشود.
🔹پس او را مبارزه با نفسش بیاموز نه مبارزه با کسی را.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اهالی امام زمانی ها این کلیپ رو حتما تا آخر ببینید مبادا از دست بدینا
#معجزهامامحسین💔
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
بوی ناهنجار
در گرمای ظهر، اتوبوس شلوغ بود و مسافران عرقریزان در انتظار رسیدن به مقصدشان بودند. در این میان، پیرمردی با موهای جوگندمی و چهرهای مهربان، به دختری جوان و آرایش کرده که بخش زیادی از موهای بلند و رنگارنگش از روسری بیرون زده بود، خیره شد و با لحنی آرام و پدرانه گفت: "دخترم، این چه حجابی است که داری؟ موهات همه بیرون ریخته!"
دختر که از سخن پیرمرد دلخور شده بود، با لحنی پرخاشگرانه پاسخ داد: "به تو چه ربطی داره؟ تو نگاه نکن!"
سکوت سنگینی بر اتوبوس حاکم شد و مسافران به این جدال لفظی خیره ماندند. چند دقیقه بعد، پیرمرد که گویی از حرفهای دختر دلخور نشده بود، خم شد و کفش خود را از پا درآورد. ناگهان، بوی تند و ناخوشایندی در فضا پیچید و شماری از مسافران دستمال به دست گرفتند و بینیهایشان را گرفتند.
دختر که از بوی بد به شدت آزرده شده بود، با لحنی عصبی به پیرمرد گفت: "آقا، این چه کاریه؟ بوی جوراب شما کل اتوبوس رو برداشته!"
پیرمرد با خونسردی به دختر نگاه کرد و گفت: "تو بو نکن!"
سکوت مطلق بر اتوبوس حاکم شد. مسافران به چهره پیرمرد که لبخندی بر لب داشت نگاه میکردند و دختر که از رفتار پیرمرد متنبه و از رفتار خود شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و موهایش را زیر روسری پنهان کرد.
در آن لحظه، دختر درک کرد که بیاحترامی به هنجارهای جامعه، پیامدهای ناخوشایندی دارد! اگر هر کس بدون توجه به قوانین و هنجارهای اجتماعی، هرگونه که خودش می خواهد رفتار کند، سنگ روی سنگ بند نمی شود و همه دچار مشکل می شوند. همان گونه که بوی گندیده جوراب دیگران را آزار میدهد، بی حجابی و بی حیایی نیز می تواند روح و روان خیلی ها را آزرده و سلامت اخلاق و معنویت جامعه را به خطر اندازد و خود فرد را نیز از رشد و تعالی اخلاقی و معنوی باز دارد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_پنجم بعد از گریه که اروم شدم نامه رو برداشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_شصت_ششم
مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم
☹️☹️☹️☹️
خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر..
ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ...
حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟.
رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ...
مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم
الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره
اینجوری بهتر نیست دخترم ...
اره خیلی خوبه ...
گوشی رو برداشتمو زنگ زدم
بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و سفارش کردم .
زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده
اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ...
بفرمایید اقا اینم از چایی...
دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ...
نوش جونت...
ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم
عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟
بفرما گوش میدم ...
ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊
عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه...
اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ...
عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید
😄😄😄😄
حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟
غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی
هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ...
لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟
اون دختر گل زینبه!!
دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊
خانم به به!! به این انتخاب، عالیه😊
فقط مونده نظر محسن ...
تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو
الو سلام مامان ، چطوری ؟؟.
بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟
سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم
تو چطوری پسرم ؟؟
شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما
محسن جان کی قراره بیای ؟؟.
راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم
چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم
نه پسرم فقط مراقب خودت باش
چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ...
محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن ....
جانم چی شده مامان ؟؟.
پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت .
باشه مامان زنگ میزنم
فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ
به سلامت پسرم ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_ششم مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_شصت_هفتم
حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد...
مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم...
گوشی رو برداشتم..
الووو..... سلام....بفرمایید....
الوو سلام دختر عموو... محسنم !!
بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟
شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم ..
محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم
فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید..
امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!
بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم...
بله بفرمایید من گوش میدم ..
پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم
خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔
نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ...
خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم
بله یادمه...
یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ...
محسن ـ بله درسته...
متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم
وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰
خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید
اقا محسن شما هنوزم ...
محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد...
بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ...
ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈
وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥
محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊
فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست...
الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد....
الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!!
الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳روزه دیگه بر میگردم
مزاحمتون میشم باهم حرف .....
🔇🔇🔇🔇🔇🔇
یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد
😞😞😞😞
یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم
اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ...
😰😰😰😰😰😰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_هفتم حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙 رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_شصت_هشتم
اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔
مامان اومد خونه وااای مردم از گرمااا چقدر هواا گرمه...
سلام مامان ..خسته نباشی😊
سلام دخترم سلامت باشی
بدو فرزانه یه لیوان اب خنک برام بیار که هلاک شدم از تشنگی..😫😫😫
باشه الان میارم مامان خریدارو بده ببرم ...
نه.. نه ..نه ... اصلا دست نزن
سنگینه نمیشه که تو با این حالت بلند کنی بزار خودم بر میدارم ....
واااا مامان فقط یه بسته نون و ۳ـ۴ کیلو میوه ست دیگه 😅😅😅😅
دختر مثل اینکه تو بارداری باید مراعات کنی ...حالا بجای جروبحث برو اب بیار ...
یه لیوان اب برای مامان اوردم
مامان که داشت اب میخورد گفتم مامان محسن زنگ زد
جدی دخترم خیر باشه بهش گفتی؟؟؟
اره همشو بهش گفتم اونم قبول کرد گفت من یه قولی به دوستم دادم تا اخرشم روش می مونم ...
مامان خیلی خوشحال شد
بیا دخترم اینم از این ان شاالله خوشبخت بشی ...
با ناراحتی گفتم مامان یه مشکلی هست شاید جور نشه
چی !! چه مشکلی فرزانه تورو خدا الکلی تو ذوقم نزن ...
مامان اخرای حرفم تا خواستم بهش بگم باردارم خطا خراب شد .... شاید با فهمیدنش پا پس بکشه....
مامان ـ چی بگم ... ناراحت نباش فقط توکل کن بخدا هرچی قسمت باشه همون میشه...زن عموو بدونه اینکه منتظر اومدن محسن باشه جلوتر به خونه زینب اینا زنگ میزنه ....
زینب گوشی رو بر میداره ....
الوو سلام ...
الوو سلام زینب جان خوبی دخترم ..
شمایین لیلا خانم ..ممنون شماها چطورین ؟
شکر خدا عزیزم ماهم میگذرونیم ...
با مامان کار دارین ؟؟!!
اره دخترم اگه خونست بی زحمت گوشی رو بهشون بده ....
معصومه خانم ـ الوو سلام لیلا خانم
حاله شما چطوره ؟؟ اقا ناصرو بچه ها خوبن؟؟
ممنون حاج خانم اوناهم خوبن سلام میرسون..
معصومه خانم ـ سلامت باشن😊
از اقا محسن چه خبر حالشون خوبه؟؟
ممنون اونام خوبه بخاطر شرایط دیر به دیر زنگ میزنه و میاد...
معصومه خانم ـ ان شاالله خدا حفظش کنه موفق باشن و پیروز..
ان شاالله... حاج خانم راستش بخاطر موضوعی مزاحمتون شدم...
شما مراحمید بفرمایید...
راستش تصمیم گرفتم برای محسنم زن بگیرم فقط دنبال یه دختر خوب میگردم ... هرچی فکر کردم دیدم به خوبی و پاکی دختر شما کسی رو پیدا نکردم ... اگه اجازه بدید یه روز خدمت برسیم ...
والا چی بگم شما لطف دارین . قدمتون رو چشم .
پس معصومه خانم قبل اومدن باهاتون هماهنگ میکنم به احمد اقا هم سلام برسونید...
چشم بزرگیتونو میرسونم ....
زینب ـ مامان چی میگفت:
دخترم قراره بیان خاستگاریت ...
چی خاستگاریه من !!
برای کی؟؟؟
برای پسرش محسن ....
گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم...
زینب باید با باباتم حرف بزنم ببینم چی میگه ...
حالا نظر خودت چیه دخترم ...
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم حرفی ندارم هرچی که خودتون صلاح بدونین ...
مامان ـ ای کلک پس تو هم خوشت میاد😉😉😉
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شال سبز شهید معماریان
دیدن این ویدئو رواولا ازدست ندید وثانیا به احترام شهدا تاآنجا که میتوانید انتشار دهید
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨
✅آیت الله حائری شیرازی
مقداری از وقتتان را صرف این کارها بکنید
در رفتار جانوران دقت کنید. اینها با آدم حرف میزنند! یک مقداری وقتتان را صرف این کارها بکنید. پیامهایی که اینها میدهند، برای انسان حیاتی است.
بسیاری از این مسائلی را که من برای شما میگویم، حاصل دقت روی رفتار حیوانات است.
جوجۀ مرغ را با جوجۀ مرغابی مقایسه کنید. چیزی که برای مرغ مضرّ است، برای مرغابی حیاتی است. مرغابی بدون این که کسی به او یاد بدهد، خودش را میاندازد در آب. تمام حرکاتی که مرغابی بزرگ میکند، بچهاش هم میکند. اینها به آدم چه میگوید؟ میگوید آن کسی که مرغابی را از مرغ جدا کرد، انسان را هم از سایر جانوران جدا کرد؛ و بشر هنوز به این نکته نرسیده و از آن غافل است. آنچه الآن تمدن بشری بر آن استوار است، این است که انسان هیچ ارزش اخلاقی مطلقی ندارد. میگویند شرایط، او را میپروراند.
اما آنچه شما در عالَم میبینید، خلاف این را میگوید. عالَم میگوید همان کسی که مرغابی را از مرغ جدا کرد، بین این انسان و جانوران هم فرق گذاشت. همانطور که مرغابی با آب مأنوس است، همزاد انسان، ارزشهای اخلاقی را گذاشته است. انسان به راستگویی و امانتداری علاقه دارد. ایمان انسان، همراهش است.
تمام اختلافی که بین ادیان و تمدن فعلی حاکم بر دنیا هست، بر سر همین نکته است. همزاد انسان چیست؟ هر کسی این را نشناسد و با آن آشنا نشود، عمرش را تلف کرده. مهمترین نکته در ادیان الهی، مطلق بودن ارزشها در انسان است که غرب این را اصلاً نمیبیند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_شصت_هشتم اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙 رمان روزگار من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
🌱 قسمت شصت نهم
زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت
بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از سوریه برگشت . زن عمو با دیدنش کلی ذوق کرد براش اسپند دود کردو دور سرش میچرخوند ...
محسن ـ چی شده مامان این سری انگار خیلی خوشحالتر از روزای دیگه ای ؟😄
نه عزیزم روزایه قبلم همین جور بودم😌
محسن دستشو انداخت گردن مامانشو گفت :
اگه من مامانمو نشناسم که دیگه باید برم بمییرم لیلااا خانم بگووو چه خبره ؟؟؟
زن عمو با خنده یه نگاه به محسن انداخت ... دستشو گرفت و برد نشوند روی مبل خودشم نشست بغل دستش
زن عمو نمیدونست از کجا و چجوری قضیه خاستگاری رو بگه...
محسن ـ مامان خانم خجالت نکش راحت حرفتو بزن
آااااااااااااا اینم از این چشامو بستم که خجالت نکشی پس بگووو حاج خانم 😌😌😌
زن عمو صورت محسن و بوسید و گفت قربون پسرم بشم من.... من حرف میزنم تو فقط گوش کن...
چشم قربان من سراپا گوشم
ببین محسن جان پسرم الان تو
۲۴ـ ۲۵ سالته دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی و یه زن خوب بگیری به نظره من پسر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره اینجوری زودتر وارد زندگی میشه .
محسن با شنیدن این حرف مامانش کلی ذوق کرد چشاشو بازکردو گفت حتماااا به حرفتون عمل میکنم ...
جدی پسرم من تازه داشتم مقدمه چینی میکردم انگاری خودتم تو فکرش بودی
خب پس دیگه همه چی تمومه من امشب یه زنگ به معصومه خانم میزنم و یه قرار برای خاستگاری میزارم ....
محسنم بی خبر از همه جا فکرد میکرد که مامانش از قضیه فرزانه باخبر شده و منظورش خاستگاری از فرزانه ست
😍
پسرم ان شاالله خوشبخت بشین زینب واقعا دختر خوب و مومنیه حتما کنارش یه زندگی خوب و شروع میکنی...
با این تیکه اخر حرف زن عمو محسن خشکش زدو تو ذوقش خورد ...😳
چی !!! مامان چی گفتی!!!
زینب!!! ما قراره بریم خاستگاریه زینب ؟؟!!😳
معلومه پسرم خب میخواستی خاستگاری کی بریم معصومه خانم فقط یه دختر داره اونم زینبه دیگه😃
خدا نکشتت محسن عجب
شوخی میکنی تو😂
محسن با عصبانیت از جاش بلند شد مامان چی میگی
شوخی چیه من جدی گفتم
شما زنگ زدین از طرف من از زینب خاستگاری کردین؟؟؟
😧😧😧
خب اره مگه چی شده؟؟؟
مادرم من که اسم نبردم زینب و میخوام ... خواهشن الان زنگ بزنید همه چی رو تموم کنید بگید اشتباه شده ....
عه یعنی چی مگه زینب چشه اون خواهر دوست صمیمیته
خواهره عباسه تو چرا مخالفی مگه از پاکی و حیای این دختر بی خبری؟؟؟؟
😢😢😢
مادرمن .... من کاری به این چیزا ندارم فقط نمیخوام کاش قبل قول و قرار گذاشتن با من مشورت میکردی
اخه پسرم ...
اخه نداره مامان خواهش میکنم هر جور شده به هر بهونه ای که میتونی فقط این قرارو بهم بزن ....
محسن حسابی داغ کرده بود
🤯🤯🤯
چی فکر میکردو چی شد
رفت اتاقشو درم بست ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙 رمان روزگار من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت شصت نهم زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_هفتادم
امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم
تلفن خونه زنگ خورد زینب بود
باهم سلام و علیک کردیم
مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟
مامان زینبه....
سلام برسون بهش دخترم ...
باشه ...زینب مامان سلام میرسونه
سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟
هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم
بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم
تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟
چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم
انگار مورد پسند بابا نبودن ....
اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊
عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟
اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه
صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍
خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟
زینب ـ خودت حدس بزن..
عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁
خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊
فرزانه ـ گفتی کیه؟؟
مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮
شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧
الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟
چرا حرف نمیزنی ؟؟
اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم
مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️
زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه
کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔
ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ...
فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ
باشه برو به سلامت خدا حافظ
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه...
نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود
که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد
مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری
نه حواسم هست ...
فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟
نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب
پیاز چشامو میسوزونه😢😢
مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت
فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی
این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ...
زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟
گریم بیشتر شد 😭😭😭
مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم
از اینکه خودمو کوچیک کردم ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
26.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳 #عجایب_قرآن
این قسمت:
👂گوشها هنگام خواب فعالند😴
🌐 نکته عجیب و علمی که قرآن در داستان اصحاب کهف بیان میکند
#یادآورینعمتها_انسانراعاشقخدامیکند
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟