eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۸ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 08 November 2024 قمری: الجمعة، 6 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ موته، 7یا8ه-ق 🔹شهادت جعفر بن ابیطالب علیه السلام در جنگ موته 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️27 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️37 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺44 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️53 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 💠 @dastan9 💠
🌼 امام على عليه السلام: 🍃 قد دارَستُكُمُ الكِتابَ، وَفاتَحتُكُمُ الحِجاجَ، وَعَرَّفتُكُم ما أنكَرتُم، وَسَوَّغتُكُم ما مَجَجتُم، لَو كانَ الأعمى يَلحَظُ، أو النائمُ يَستَيقِظُ! 🍃 من قرآن را به شما آموختم و باب دلايل و براهين را به روى شما گشودم و آنچه را نمى شناختيد، به شما شناساندم و آنچه را كه از دهان به بيرون پرت مى كرديد، به مذاق شما گوارا ساختم. اى كاش كه نابينا بينا مى گشت، يا خفته بيدار مى شد! 📚 نهج البلاغه، خطبه 180. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤️ هرچه بیشتر ببخشی ثروتمندتر می‌شوی 🔹بچه كه بودم گاهی با مادرم به عطاری می‌رفتم. 🔸بر دیوار عطاری دو تابلو نصب بود كه خيلی برايم جذاب و بامعنی بود و تاثیر زیادی در زندگی‌ام داشت. 🔹در طول زمان خرید مادرم بارها آن‌ها را نگاه می‌کردم و‌ می‌خواندم. 🔸يكی نقاشی جالبی بود از دو مرد كه یکی مردی مفلوک و‌ فقیر بود و ‌زیر آن نوشته شده بود: «عاقبت نسيه‌فروش» و كنار او‌ مردی چاق با گاوصندوقی پر از پول که زیر آن نوشته شده بود: «عاقبت نقدفروش». 🔹دومی تابلويی بود كه روی آن با خط خوش اين شعر نوشته شده بود: ▫️دانی كه چرا خدا تو را داده دو دست؟ ▪️من معتقدم كه اندر آن سری هست ▫️يک دست به كار خويشتن پردازی ▪️با دست دگر ز دیگران گيری دست 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 چرا امام زمان رو اذیت می کنی⁉️ 🎙 آیت الله سید جواد حیدری(ره) ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔆ديكتاتورى ملكه روسيّه كارتين ملكه و امپراتور روسيه تزارى ، زنى بسيار سختگير و بى رحم بود، يكى از صرّافهاى او (يعنى كسى كه پولهاى انباشته شده او را تبديل به ارزهاى مختلف خارجى مى كرد) بنام سودرلاند سگى را به آن ملكه هديه نمود، كارتن آن سگ را پذيرفت و چون سودرلاند، آن را هديه نموده بود، نام آن سگ را سودرلاند گذراند. كاترين به آن سگ ، بسيار علاقمند بود، و بيشتر از فرزندش به او عشق مى ورزيد، پس از مدتى آن سگ ، خرج زياد كرد، پزشكان متخصص و متعددى براى باز گرداندن سلامتى سگ ، سعى فراوان كردند ولى نتيجه نبخشيد و سگ مرد. كاترين بسيار غمگين و افسرده شد، به رئيس پليس مسكو چنين دستور داد: پوست : سودرلاند را بيرون بياور و داخل آن پوست را پر از كاه كن تا شكل او براى ما بماند و مايه تسكين خاطر ما گردد. رئيس پليس مسكو، خيال كرد: منظور ملكه روسيه ، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ ) براى اجراى فرمان ملكه ، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت : من نسبت به تو ماءموريت تاءسف آورى دارم . سودلارند: آيا من مورد خشم ملكه قرار گرفته ام ؟ رئيس پليس : كاش همين بود. سودرلاند: آيا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر كرده است ؟ رئيس پليس : كاش همين بود، بلكه بالاتر. سودرلاند: آيا دستور اعدام مرا صادر نموده است ؟ رئيس پليس : خيلى متاءسفم ، بلكه سخت تر. سودرلاند: آن دستور چيست ؟ رئيس پليس : امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا كنم و داخل آن را پر از كاه نمايم ، متاءسفم كه بايد اين فرمان را اجرا كنم . (ببين ديكتاتورى تا چه حد كه هر چه ملكه فرمان داد، فرمان داد، رئيس پليس او، بى چون و چرا بايد انجام دهد). سودرلاند، تعجّب كرد، آخر به چه جرمى بايد اين گونه شكنجه و كشته شود، از مهلتى كه به او داده شده بود استفاده كرد و عريضه اى براى ملكه نوشت و توسّط افرادى به او رسانيد، و با كمال عجز و لابه از او طلب بخشش كرد... ملكه دريافت كه رئيس پليس اشتباه كرده و بجاى سودرلاند سگ ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است . رئيس را خواست و به او گفت : منظورم سگ مرده است كه نامش ‍ سودرلاند مى باشد نه سودرلاند صرّاف . اين است يك نمونه از ديكتاتورى روسيه تزارى ، و حاكمان بى رحم و مسخ شده آن ، و براستى ببينيد انسانهاى دور از مكتب انبياء و رهبران الهى ، از دست ديكتاتورهاى مادى و ضد خدا، چه ستمها ديده اند!. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هشتاد_پنجم کارامون تموم شده بود منتظر محسن بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_ششم مامان ـ دخترم خیر باشه شماره حاج اقا مومنی رو میخوای چیکار؟؟؟ مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم.. دخترم اخه نیازی نیست !!! نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که جواب استخاره چی میشه... بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن الووو سلام ... سلام بفرمایید... ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ... بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم... روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد. حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟ بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه اره مامان جواب استخاره مثبت بود مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟ گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊 مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان دخترم حالا کی میخوای خبر بدی شب بهشون میگم مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی تازه شام خوردنمون تموم شده بود قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت .... ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته... محسن خیلی خوشحال شده بود کاملا از تن صداش مشخص بود و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای خاستگاری بیان خونمون... شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن... بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم .... هیچی برای پذیرایی نداریم ... تو چی دخترم نمیای باهم بریم .. نه مامان من میخوام برم سر مزار باشه دخترم فقط مراقب خودت باش فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو... چشم مامان شما نگران نباش مراقبم راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن دعوتشون کن برای امشب هر چیه اوناهم باید باشن دخترم... باشه مامان الان زنگ میزنم ... دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ... شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ... الووو سلام خوبی زینب به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟ ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟ هیچی ماهم دعا گوتون هستیم زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون .... چه خبره ؟؟. راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ... عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ... اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین باشه حتما مزاحم میشیم ... قدمتون رو چشم مراحمید... خب کاری نداری ابجی ... نه سلام برسون خدانگهدار... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_ششم مامان ـ دخترم خیر باشه شماره حاج اقا موم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_هفتم رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم... مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار... نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ... ناراحت نشی مامان جون.. نه دخترم برو به سلامت... از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ... بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ... چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه .... سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ... روی سنگش خاک گرفته بود ... گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔 بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ... اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه... عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج .... 😢😢😢😢 اینو که از عباس پرسیدم ... باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ... اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ... کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت .. خدایا ااا بازم این کبوتر !!! کاش میتونستم بفهمم زبونش و انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد .... چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست .... دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ... دوییدم سمتش ببخشید اقا ... میشه کمکم کنید ... روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ... اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ... گریه کردم عباس اینجا کجاست ... نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ... عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو .. عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ... عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ... با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی.. 😭😭😭😭😭 با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش .... یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین .... با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭 یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ... خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون .... یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن .... هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در .... منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ... حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده .... مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_هفتم رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با ماما
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_هشتم بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ... بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده... اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟ یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ... بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ... اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی. از جام بلند شدم دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟ نه چیزیم نیست خودم میرم همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت : راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی باید یه خرده به فکر باشی !!! چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم، زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟ از جام بلند شدم رفتم پذیرایی عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟. چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم مامان ـ حاج اقا روحانی مسجد رو ؟؟ اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!! نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت قضیه رو میفهمی. مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر حاج اقای...؟؟؟ سلام بله بفرمایید؟؟؟ ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟ بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟ روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه از همسرتون باهاش صحبت میکردین و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره و کاملا خرسنده ... ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟ شما میخواین بگین که من تونستم از همسرم جواب بگیرم !!! اخه مگه همچین چیزی میشه ... همسر من شهید شده فوت کردن، بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔 خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند و کمکشون کنن درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست... ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔 گوشی رو قطع کردم .. مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟ اره مامان😔😔 بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم .... برای خیلی جالب بود که تونسته بودم با عباس حرف بزنم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا جالبه داریم خیلی ریز و زیر پوستی با تمام گذشته خودمون خداحافظی میکنیم و خانواده ها رو به نابودی مبکشانیم مسکن عریان + سند ساواک برای تغییر سبک زندگی اصیل ما 🚫آشپزخانه باز 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 حکایت بهلول عاقل روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.  سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟  تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.  🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_هشتم بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_نهم مامان درو برای مهمونا بازکرد عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود .... دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ... محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ... وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁 چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟ اره تا داد دستم فهمیدم ... این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍 ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄 چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم .... همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن بسم الله الرحمن الرحیم مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست شما چی زن داداش؟؟؟ راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ... احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟ محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ... فرزانه عمو جان حرفی نداری ... سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ... بگووو عمو جان راحت باش ... همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ... خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ... برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود معصومه خانم اروم گریه اش گرفت یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده این حرف اخرم بود..😔😔😔 محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید.... راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه .... پس احمد اقا شما بفرمایید ... چشم ... اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه .... اگر موافقید بسم الله... مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟ منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن .... پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد .... عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هشتاد_نهم مامان درو برای مهمونا بازکرد عمواینا و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_نودم برای بار دوم چایی اوردم این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید و بغلم کرد فدای عروس گلم بشم ان شاالله یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم .... فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر . خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ... رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔 بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ... محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ... سلام دادیمو نشستیم محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت : اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین .. چشم زن عمو محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان حدودا شاید ۳ماهشون باشه میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟ حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن .... ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره... ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟ محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره... هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!! بله برای منم فرقی نداره... محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧍‍♂🧍‍♀🧍‍♂🧍‍♀🧍‍♂🧍‍♀🧍‍♂🧍‍♀ استاد ازغدی چند سال پیش : روزی میرسه میگن شرت اجباری ، اون روز میخوای چی بگی ؟ خدایی اگه دوستانی که طرفدار آزادی هستن جوابی دارن بفرمایید ممنون میشم 🙏🌹 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۹ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 09 November 2024 قمری: السبت، 7 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️26 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️36 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️43 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️52 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 💠 @dastan9 💠
🌼 امام حسن عليه السلام: 🍃 لا تُعاجِلِ الذَّنبَ بِالعُقُوبَةِ، واجعَل بَينَهُما لِلاِعتِذارِ طَريقاً. 🍃 در مجازات خطا كار شتاب مكن و ميان خطا ومجازات، راهى براى عذرخواهى قرار دِه. 📚 بحار الأنوار، ج 78، ص 113. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
آنچه خودت داری را به بهترین حالتش برسان 🔹کلاغی آواز کبکی را شنید و بر دلش نشست. 🔸او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک‌ها دوستی گزیند و هم‌نشین آن‌ها شود. 🔹کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید. سرانجام ناامید شد و خواست به رفتار خویش بازگردد اما نتوانست. 🔸زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ‌ها را نمی‌دانست. 🔹بنابراین، از اینجا مانده و از آنجا رانده شد. 🔺به‌جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟