داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت35 از نمازخونه رفتم پیش مامان و آرمان. --قبول باشه مادر. بلند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت36
کنار آرمان نشستم تا بهش میوه بدم، اما خوابش برده بود.
--پاشو بابا! پاشو بچه رو ببر توی اتاق گناه داره اینجوری بخوابه.
--چشم.
بعد از اینکه آرمانو روی تخت خوابوندم، اومدم نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین.
--حامد!
--بله بابا؟
--تو چشمام نگا کن!
آروم سرمو آوردم بالا و تو چشماش خیره شدم.
--باریکلا. راستش میخوام چند کلمه مردونه حرف بزنیم.
--بله بابا من سراپا گوشم.
--یادته دوسال پیش رفتی غمارخونه اون نامرد....استغفرالله.
--غلامو میگی؟
--اره همون غلام.
از خجالت روم نمیشد سرمو بگیرم بالا! یاد دوسال پیش افتادم که بابام نصف دارای چندماهشو واسه باخت من توی غمار داده بود.
--شرمنده بابا! میدونم که چه غلطی کردم! هنوزم شرمن.....
با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش بود حرفمو قطع کرد.
--من نگفتم تا تو بخوای شرمنده شی.
بریده بریده ادامه داد
من! گفتم! غلامو! یادته! یا! نه!
سرمو گرفتم بالا و متعجب جواب دادم
--خب بله یادمه.
--ببین حامد! یه سوال میپرسم راستشو میگی فهمیدی؟
--بله چشم.
--تو دوروز پیش رفتی پیش غلام یا نه؟
از حرفی که زد ترسیده بودم و با صدای آرومی جواب دادم
--ات...تفاقی...اف..تاده؟
--پس دیدیش!
--بله دیدمش.
--ببینم حامد، تو بابای ساسانی؟ مامان ساسانی؟ وکیل ساسانی؟ چیه ساسانی آخه من نمیدونم.
--پس اتفاقی افتاده!
کلافه بلند شد و شروع کرد دور هال راه رفتن.
--بله زدی فک یارو رو آوردی پایین حالا میپرسی اتفاقی افتاده!
با ناباوری جواب دادم
--چی....چی...چیییی؟
بابا بخدا به جون خانم جون....
--نمیخواد جون خانم جونو قسم بخوری!خودم میدونم که چیزیش نیس، این از جای دیگه دلش پره.
--بابا میشه واضح حرف بزنین؟
با صدای تقریبا بلندی داد زد
--آقای حامد رادمنش به جرم ضرب و شتم آقای غلام حیدری چند ماه باید برن آب خنک بخورن.
از چیزی که شنیده بودم شوکه شدم.
--چیییی؟ آخه واسه چی؟
اون که چیزیش نشده!
--آره چیزیش نشده. گفتم که از جای دیگه دلش پره.
اومد نشست کنار من
--آخه حامد جان! عزیزم! پسرم! تو چرا انقدر بی فکری؟ چرا هرجایی که این ساسان میگه پا میشی میری؟ چرا قبلش به من خبر ندادی؟
با بغض توی چشماش خیره شدم
--بابا الان باید چیکار کنم؟
--نمیدونم! نمیدونم!
حالا فردا پاشو برو یه سر کلانتری میخوان چندتا سوال ازت بپرسن.
--چشم.
اینو گفتم و از روی مبل بلند شدم.
دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
--توکلت به خدا باشه.
لبخند زدم و خم شدم دستشو ببوسم که مانعم شد و سرمو بوسید.
با دستش به کمرم ضربه زد.
--ایشالله که خیره. برو بخواب که فردا کلی کار داری.
همونطور که داشتم به طرف اتاقم میرفتم
--حامد؟
--جانم بابا؟
--راستی فردا که خواستم برم کارخونه آرمانو آماده کن ببرمش.
--چیییی؟
--چی گفتم مگه؟ آرمانو حاضر کن با من بیاد کارخونه.
--آخه بابا اونجا که جای آرمان نیست!
--چرا جای آرمان نیست؟ کاری نمیخواد بکنه میبرمش دفتر.
--باشه فقط خودش میدونه؟
--آرهههه! انقدر با مامانت جیک تو جیک شدن که نگو.
از حرفش خندم گرفت.
--چشم بابا. شب بخیر.
چشمامو باز کردم و به گوشیم که داشت زنگ میخورد نگاه کردم.
با دیدن اسم ساسان، کلافه گوشیمو خاموش کردم.
چشمم افتاد به آرمان که هنوز خوابیده بود.
همین که خواستم آرمانو بیدار کنم صدای اذان بلند شد.
بلند شدم و وضوگرفتم و نماز خوندم.
بعد از نماز با خدا حرف زدم و ازش خواستم که امروز به خیر بگذره.
همینجور که توی سجده بودم چشمام بسته شد و خوابم برد......
با تکون های دست بابا بیدار شدم.
--سلام بابا صبح بخیر.
--سلام حامد جان.پاشو صبححونت رو بخور ساعت ۹ باید کلانتری باشی.
نگاهم به آرمان که لباساش رو پوشیده و دست در دست بابا داشت به من نگاه میکرد.
--به به آرمان خان! کجا به سلامتی؟
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
--خب دیگه حامد ما داریم میریم.
راستی مامانت زنگ زد گفتم بهت بگم بهش زنگ بزنی.
--چشم.
رفتم تو آشپزخونه و چشمم به میزی که بابا چیده بود افتاد.
با خوشحالی سر میز نشستم و صبححونه خوردم.
اما هیچ فکر منفی به سراغم نمیومد و این واسم تعجب آور بود.
بعد از اینکه صبححونمو خوردم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
با جارو برقی کل خونه رو جارو کشیدم و یه گردگیری سر دستی ام انجام دادم.
ساعت ۷ونیم بود.
بعد از اینکه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و جلوی آینه موهامو مرتب کردم.
بعد از برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاق خارج شدم.
همینجور که داشتم ماشینو از کوچه خارج میکردم، نگاهم به پیرمردی که توی مسجد دیده بودم افتاد.
با لبخند دست تکون دادم و بوق زدم.
--سلام حاجی؟
--سلام پسرم خوبی؟
--ممنون. شما خوبین؟ همسرتون بهتر شد؟
--شکر خوبه.
--کجا میرید برسونمتون؟
--راستش میخوام برم بیمارستان پیش حاج خانم.
--بفرمایید میرسونمتون.
--نه پسرم مزاحمت نمیشم......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت36 کنار آرمان نشستم تا بهش میوه بدم، اما خوابش برده بود. --پا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت37
توی راه اون حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار که گوشام از شنیدن حرفاش خسته نمیشد.
--پسرم همین جا منو پیاده کن.
با حرفش از فکر و خیال دراومدم.
--چی فرمودین حاجی؟
خندید و با نگاه خاصی بهم نگاه کرد
--گفتم جلوی بیمارستان منو پیاده کن که انگار تو باغ نبودی...
با حرفش خجالت کشیدم و شرمنده گفتم
--شرمنده. الان دور برگردون دور میزنم.
--نه پسرم نیازی نیست، خودم میرم.
--نه حاجی، این چه حرفیه......
تو راه کلانتری همش ذهنم به حرفای بابام درگیر بود.
صدای زنگ موبایلم منو از افکارم جدا کرد.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و گوشیمو برداشتم ، اما با دیدن اسم ساسان، کلافه و عصبانی شدم.
دکمه وصل رو زدم.
--بله؟
با صدای آروم و شرمنده
--سلام.
خشک و جدی جواب دادم.
--سلام! کاری داشتی؟
--میشه ببینمت؟
--دلیلی واسه دیدن من وجود داره؟
--بخدا حامد اون جوری که تو فکر میکنی نیست.
--مهم نیس. الانم من باید برم کار دارم.
--آدرسو میفرستم بیا.
--گفتم که من....
بووووق!....بووووق..!
کلافه گوشیمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم روی فرمون.
--خدایا، چیکار کنم؟
ماشینو روشن کردم و رفتم طرف کلانتری.....
چند ضربه به در اتاق زدم.
--بفرمایید.
آروم در و باز کردم و رفتم تو اتاق.
--سلام جناب سرهنگ.
نگاهش به چیزی که داشت مینوشت بود و در همون حالت دستشو به طرف صندلی دراز کرد.
--بفرمایید بشینید.
--بله چشم.
سرشو بلند کرد
--عه آقای رادمنش شما هستین! خوبید؟ پدرتون خوبن؟
از احوالپرسی بابا از طرف اون یکم تعجب کردم.
--خوبم ممنون. بابا هم خوبه سلام داره خدمتتون.
به طرف در رفت و در رو باز کرد.
--نظری؟
--بله قربان.
--دوتا چایی بیار
--زحمت نکشید جناب سرهنگ.
--زحمتی نیست.
--راستش این چند روزه یه کاری پیش اومد نتونستم بیام. باعث شرمندگی شد.
--مشکلی نداره. راستش اون روز خواستم بیای که در مورد غلام ازت بپرسم.
اما دوستت به سوالای ما جواب داد.
--ساسان رو میگین؟
--بله. ظاهراً از اینکه همدست غلام شده بود عذاب وجدان داشت و همون روز اول همه چیزو گفت.
--پس چرا باهاش همدست بوده؟
--نمیدونم. میتونید از خودشون بپرسید.
--مگه آزاد شده؟
--بله. اظهارات روز اول نجاتش داد.
--که اینطور.
--بله.
همینجور که داشت مینشست پشت میزش به من خیره شد.
--و اما شکایت غلام از شما.
--جناب سرهنگ خودتون که میدونید، من فقط چند تا ضربه سطحی بهش زدم.
--بله متوجه هستم.
اما قانون واسه ضرب و شتم، مجازات قرار داده.
متفکرانه به من خیره شد
--ببینید آقای رادمنش، اظهارات شما، نیاز به شاهد داره.
سردرد عجیبی گریبان گیرم شده بود.
--الان شما میگید من چیکار.......
صدای تق تق در نزاشت حرفمو ادامه بدم.
--بفرمایید.
با باز شدن در چهره ساسان توی چهارچوب در ظاهر شد.
--سلام جناب سرهنگ. اجازه هست؟
--سلام جوون. بفرما.
کنار من روی صندلی نشست و زیر لب سلام کرد.
--خب جوون. اینجا چیکار میکنی؟
--نگاه سردش رو از من گرفت و به سرهنگ نگاه کرد.
--تموم حرفایی که حامد میزنه درسته.
--تو از کجا میدونی؟
--خودم با چشمای خودم دیدم.
--اما شواهد تو کفاف نمیده، ما نیاز به دوتا شاهد....
دستشو برد بالا
--اجازه بدین جناب سرهنگ.
بلند شد و درو باز کرد.
با ورود دوتا غول پیکری که با ساسان وارد شدن، تعجبم بیشتر شد.
--اجازه هست جناب؟
--بله بفرمایید.
--اینم از اون دوتا شاهد. الان دیگه حامد
یه نگاه به من کرد و ادامه داد
--زندان نمیره؟
--اگه شواهد شما و این دونفر بررسی و مورد قبول باشه، خیر!
--پس هر سوالی دارین از ما بپرسین....
تو اون لحظه نمیدونستم باید به معرفت ساسان فکر کنم یا به خیانتی که کرده بود.
ذهنم درگیر و خسته از افکار تکراری که
صدای ساسان افکارمو محو کرد.
--حامد؟
--بله.
--نشنیدی چی گفتم؟
--نه.
-- میگم پاشو بریم کارت دارم.
به سرهنگ نگاه کردم.
--پاشو جوون خدا رفیقای با معرفت رو واسه آدم نگه داره.
بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم، اون دوتا مرد هم ازما جا شدن و رفتن.
نمیخواستم اونجا با ساسان حرف بزنم.
--دنبالم بیا.
سوار ماشین شدیم و بدون مقصد حرکت کردم.
توی راه نه ساسان حرفی میزد، نه من.
چشمم خورد به زمین خاکی که ته یه کوچه بود.
رفتم داخل کوچه و ماشینو وسط زمین پارک کردم...
دستامو کرده بودم تو جیب شلوارم و بی هدف به سنگای جلوی پام ضربه میزدم.
ورود چند حس مختلف، عصبانیت، خشم ،کینه و معرفت، به ذهنم منو خشمگین کرده بود.
با کشیده شدن کتفم از طرف سامان، خشمم لبریز شد دستشو پس زدم و با عصبانیت داد زدم.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹
هر نمازی که میخونید بعدش صد مرتبه استغفار کنید؛ یکی از گناهانی که انجام میدیم نمازهای ماست
عاصیان از گناه توبه کنند
عابدان از عبادت استغفار
ما خیال می کنیم نماز ما نمازه!! ما باید برای نماز ها و روزه هامون هم استغفار کنیم، مگر اینکه خدا به فضل خودش نماز های ما را قبول کنه، واقعا یه غصه ایست که ما برای نمازهامون هم باید استغفار کنیم😔
˝آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)˝
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
گفتگوی دوتا خانم یکی محجبه یکیشون بی حجاب 👇👇👇
بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
حالا اگه خوشت اومد بازنشر کنید.
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات #تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت37 توی راه اون حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار که گوشام ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت38
--چیهههه؟ چتههه؟ بگو نترس.
با عصبانیت خندیدم
--خیانت اون روزتو نبخشم؟
یا معرفت امروزتو فراموش نکنم؟
هاااان کدومش؟
همینجور که با عصبانیت حرف میزدم با دستم به عقب هولش میدادم که صبرش لبریز شد و هولم داد.
با یه حرکت از رو زمین بلند شدمو و با لگد انداختمش رو زمین، اونم از خجالتم در اومد و با مشت زد زیر چشمم.
دوتا دستاشو گرفتم و برش گردوندم.
همین که خواستم دستمو مشت کنم از فرصت استفاده کرد و با دستش صورتمو هول داد عقب.
اومد نشست روبه روم و با عصبانیت فریاد زد
--چه مرررگته حامد؟
اصلا مگه میزاری آدم حرف بزنه؟ همینجوری واسه خودت میبری و میدوزی......
یه مشک دیگه زدم زیر چشمش و انداختمش رو زمین.
یقشو گرفتم و سرشو آوردم بالا
--چه مرگمههه؟ یعنی تو نمیدونی چه مرگمه؟
اون از خیانتی که بهم کردی! اینم از امروز که واسم معرفت به خرج دادی؟
کدومو قبول کنم ساسان؟
کدوووومو؟
محکم یقشو ول کردم و خوابیدم رو زمین.
از یه طرف ساسان ناله میکردو از یه طرف من.
از موقعی که باهاش آشنا شده بودم، هر وقت از دست همدیگه دلخور بودیم، همین آش بود و همین کاسه.
یا من یا ساسان یه چیزیو بهونه میکرد و میفتادیم به جون هم.
اونقدر هم دیگه رو میزدیم که دوتامون خسته بشیم.
--حامد!
جواب ندادم.
بلند تر صدام زد
--حامد؟ مگه کری؟
منم از خجالتش دراومدم و صدامو بردم بالا
--چیههه؟
با آه و ناله از رو زمین بلند شد و همزمان دستشو به طرفم دراز کرد.
دستشو گرفتم و نشستم.
--پاشو بریم یه جا حرف بزنیم.
--ببین ساسان من جایی نمیام، مثل آدم حرفتو.....
صدای اذان بلند شد و باعث شد تا من حرفمو ادامه ندم.
با هزار زحمت از رو زمین بلند شدم و لباسام رو تکوندم.
دستمو به طرفش دراز کردم.
--بلند شو.
کنار هم راه افتادیم...
اونقدر سر و وضعمون به هم ریخته بود که اگه یه نفر مارو میدید از تعجب شاخ درمیاورد.
سوار ماشین شدم و به طرف مسجدی که اون اطراف بود راه افتادم.
--کجا داری میری؟
--مسجد!
با خنده بلندی که کرد کلافه دستمو دراز کردم تا بزنم توی سرش.
--ساسان دهنتو ببند.
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد
--باشه حالا چشماتو باز کن به کشتنمون ندی......
بعد از اینکه لباسمو تکوندم و به صورتم آب زدم، نگاهم به سیاهی که زیر چشمم بود افتاد.
تاسف بار سرمو تکون دادم و از سرویس بهداشتی خارج شدم....
نمازمو خوندم و رفتم توی ماشین.
به علامت سوال بزرگی که روی سر ساسان بود توجهی نکردم و راه افتادم.
جلوی رستوران نگه داشتم و ازش خواستم پیاده بشه.
--تو برو من برم لباسمو مرتب کنم میام.
بدون هیچ حرفی وارد رستوران شدم و یه میز رزرو کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و به میز خیره شدم اما با نشستن شخصی روی صندلی روبه روم متوجه نازی شدم.
داشت تو چشمام نگاه میکرد.
با لبخند دندون نمایی دستشو به طرفم دراز کرد
--سلام حامد جون خوبی عشقم؟
اخم کردم و سرم رو انداختم پایین.
خیلی خشک و جدی جواب دادم
--سلام.
رفتاری که از من دیده بود بدجوری بهش برخورد.
--وا حامد؟ چته تو؟
--کاری دارین؟
با ناباوری ادامه داد
--نمیفهممت حامد!
--کسی بهتون گفته منو بفهمین؟
بغض کرد
--خیلی....
با صدای ساسان برگشتم و بهش خیره شدم.
با لبخند به طرف نازی اومد و باهاش دست داد و ازش خواست بشینه سر میز.
با اکراه به من نگاه کرد
--مثل اینکه حامد خان نرمال نیستن.
از اینکه بهم توهین کرده بود عصبانی شدم اما به مشت کردن دستمو و اخم بیشتر اکتفا کردم.
--باشه هرجور راحتی.
کیفشو زد به سینه ساسان و با صدای نازک ولوسی
--یکی طلبت.بهم برخورد.
با صدای درو شدن کفشاش سرمو بالا آوردم و نفس راحتی کشیدم.
--چته تو حامد؟ چرا عین سگ پریدی به این بدبخت؟
--مگه قراره چیزیم باشه؟
--والا از خودت بپرس.
--حرفتو بزن من باید برم.
سرشو انداخت پایین.
--بابت اون روز معذرت میخوام.
--همین؟ معذرت میخوای؟ اصلا واسه چی همچین کاری کردی که معذرت بخوای؟ چرا منو فروختی ساسان؟ چراااا؟
با بغض نگاهم کرد
--میخوای بدونی چراااااا؟
یادته چند بار بهت زنگ زدم و تو هر بار دست به سرم کردی؟ یادته اون روزی که رفتیم واسه آرمان لباس خریدیم؟
حامد اون روزی که اومدم دم خونتون میدونی چقدر غرورم شکست؟
من به پول نیاز داشتم حامد!
نازگل به عمل نیاز داشت و.......
گریه حرفشو قطع کرد.
چشمای همه به طرف میز ما برگشته بود.
بلند شدم و ازش خواستم بریم بیرون.
--پاشو ساسان.
باهم از رستوران خارج شدیم.
همین که نشست توی ماشین گریش شدت گرفت..
مظلومانه توی چشمام نگاه کرد.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت38 --چیهههه؟ چتههه؟ بگو نترس. با عصبانیت خندیدم --خیانت اون رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁فرشته ای برای نجات🍁
قسمت 39
--من به پول نیاز داشتم حامد.
هربارم که خواستم به یه بهونه ای درموردش باهات حرف بزنم، نشد.
یه روز هم غلام من و دید و بهم گفت که هزینه عمل رو میده.
با این که میدونستم، غلام بدون دلیل هزینه عمل رو قبول نکرده، ولی دلو زدم به دریا و قبول کردم.
اما بعدش.....
یکم مکث کرد.
--وقتی بهم گفت، به یه بهونه ای تورو بکشونم اونجا، از خودم متنفر شدم.
اما اون خانوادمو تهدید کرد....
سکوت کرده بود و داشت به خیابون نگاه میکرد.
نمیدونستم باید چی بگم!
احساس شرمندگی میکردم.
با اینکه ساسان ازم کوچیک تر بود، اما خیلی زرنگ تر بود.
بیشتر وقتا بدون اینکه بهش بگم کارهامو واسم انجام میداد.
اما من نتونسته بودم کمکش کنم...
ماشینو یه گوشه پارک کردم و شرمنده بهش خیره شدم.
--ساسان؟
دلخور بود اما میخواست بروز نده.
--چیه حامد؟
--چجوری واست جبرانکنم؟
--چیو جبران کنی؟
--بخدا ساسان اون روزایی که میومدی پیشم حال و روز درست و حسابی نداشتم.
--ولش کن حامد. دیگه گذشته
--ساسان منو ببخش. تو همه جا پشتم بودی.امامن....
سرمو پایین انداختم.
با دستش چونمو گرفت و سرمو آورد بالا
مشکوک نگاهم کرد.
--ببینم حامد، از کی تا حالا بخشیده شدن از طرف من واست مهم شده؟ من نفهمیدم؟
اصلا بزار ببینم، واسه چی حال و روز خوبی نداشتی؟
--ساسان الان وقت این حرفاس؟
--پس وقت کدوم حرفاس؟
--قول میدی؟
--واسه چی؟
--هر موقعی که کاری داشتی بهم بگی؟
--اره. ولی قبلش باید بگم که من از پول غلام استفاده نکردم.
--یعنی چی ساسان؟
--یعنی اینکه یه روز قبل عمل ساسان، یه خیر پیدا شد و هزینه عملشو به عهده گرفت.
--پس پولای غلامو چیکار کردی؟
--دادم به نوچه هاش.
--ببینم ساسان، یعنی تو رفتی با پول آدم خریدی که واسه من شهادت بدن؟
--خب اره.
عصبانی داد زدم.
--تو غلط کردی.
--چتهه تو؟ میفهمی داری چی بلغور میکنی؟ بعدشم اونا که اون پولارو قبول نکردن.
از اینکه نصفه نیمه حرف میزد کلافه شده بودم.
--ساسان مثل آدم حرف بزن ببینم.
--بعد از اینکه از بازداشت گاه اومدم بیرون، رفتم سراغ اون دوتا غول پیکر. ظاهرا با سند آزاد شده بودن،
بهشون گفتم که هرچی بخوان، پول میدم تا شهادت بدن.
اونام معرفت به خرج دادن و پولارو قبول نکردن.
گفتن ما شاهد بودیم که غلام میخواست حامد رادمنشو بکشه.
هیچی دیگه پولارو هم بردم کلانتری، بهشون گفتم هر کار میخاید باهاشون بکنید.
--پس یعنی شهادت هایی که به نفع من دادن، حلاله؟
--وااای حامد. عجب سیریشی هستی تو! اره حلاله.
خندیدم و یه بشکن زدم.
--پس بزن بریم که یه ناهار توپ مهمون منی......
بعد از ناهار ساسانو بردم خونشون و توی راه زنگ زدم به مامانم.
--الو مامان جان؟
--الو سلام حامد. کجایی تو؟
--تو راهم دارم میام. چی شده اتفاقی افتاده؟
--نه اما ما نیم ساعته معطل توییم.
--ما؟ مگه غیر از شما کسی هست؟
--حامد جان دیشب بابات چی داد بهت؟ سردیت کرده؟
مگه مامان آرمان و اون حاج خانم رو جناب عالی نبردی بیمارستان؟
--آهان راستی حواسم نبود. حالا هر دوتاشون مرخص شدن؟
--اره. زود بیا مارو ببر خونه.
--چشم الان میام.
داشتم با خودم فکر میکردم که با وجود مامان آرمان و اون حاج خانم، باید یه چند روز از خونمون برم.
هیچ جا به نظرم نمیرسید.....
ماشینو روبه روی بیمارستان پارک کردم.
زنگ زدم به مامانم.
--الو مامان سلام. شما کجایید؟
--سلام حامد ما تو حیاطیم. بیا جلوتر من دارم میبینمت.
از دور مامانم همراه با دوتا خانم دیگه نشسته بودن رو نیمکت.
رفتم نزدیک و سرمو انداختم پایین و بهشون سلام کردم.
تا اون حاج خانم منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن.
--الهی خیر ببینی مادر! اگه اون روز نبودی کی منو میاورد بیمارستان؟
الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.
--شرمنده نکنید حاج خانم. وظیفس.
بهترید خداروشکر؟
--اره پسرم. به زحمتای مهتاب خانم.
مامانم با لبخند جواب داد.
--نه حاج خانم چه زحمتی؟
مامان ارمانو مخاطب قرار دادم
--شما بهترید؟
--بله خداروشکر. ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم. آرمان کجاس؟
--نه بابا این چه حرفیه. آرمانم با پدرم رفتن کارخونه...
مامانم و مامان آرمان کمک کردن حاج خانم بلند شه و رفتن به طرف ماشین.
همین که خواستم برگردم، به طرف ماشین، یه حسی بهم میگفت برم حال اون دختر رو بپرسم.
دویدم در ماشینو باز کردم تا نشستن.
--مامان جان، من یه کار کوچیک دارم، برم زود برگردم.
--باشه حامد زود برگردیا.
با چشم و ابرو به عقب اشاره کرد
--زشته مادر.
--چشم الان برمیگردم.
رفتم بخش CCU.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁فرشته ای برای نجات🍁 قسمت 39 --من به پول نیاز داشتم حامد. هربارم که خواستم به یه بهونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت40
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام. بفرمایید.
--میخواستم ببینم حال بیمار اتاق ۲۳ چطوره؟
--چند لحظه.....
منظورتون همون خانمه که....
با سر تایید کردم و اونمکنجکاو به من نگاه کرد.
--شما همسرشون هستید؟
تودلم خدا خدا میکردم چجوری بگم
با صدای آرومی جواب داد
--بله.
--آقای محترم شما از خودت خجالت نمیکشی؟
از ترس اینکه فهمیده باشن من شوهرش نیستم دلم هری ریخت.
--اتفاقی افتاده؟
--تازه میپرسید اتفاقی افتاده؟ آقای محترم! شرایط همسرتون اصلا مناسب نیست! چرا انقدر شما بیفکرید؟
شرایط ایشون جوریه که حرفای طرف مقابلش رو میشنوه و میفهمه! و این میتونه بهش کمکم کنه.
اما شما اصلا به ملاقاتشون نمیاید!
از حرفایی که بهم میزد، خجالت زده سرمو پایین انداخته بودم و گوش میدادم.
تو دلم خدا خدا میکردم زودتر از اون بخش برم بیرون.
--یعنی الان حالشون خوب نیست؟
--نمیگم حالشون خوب نیست.
اما حرف زدن شما با ایشون کمک بزرگیه!
--ممنون.
بعد از گفتن این کلمه از بخش خارج شدم و کلافه توی موهام دست میکشیدم.
خدایا چیکار کنم؟
بدنم داغ شده بود و صورتم عرق کرده بود.
کاپشنمو درآوردم و به طرف ماشین رفتم.
با شدت در ماشین و باز کردم و نشستم.
--شرمنده معطل شدین.
نگاهم افتاد به مامانم که با کنجکاوی بهم خیره شده بود.
با لبخند سرمو تکون دادم.
--خوبم مامان جان.
توی راه همش فکرم درگیر حرفای پرستار بود، یهو از فکری که اومد تو ذهنم......
با صدای جیغ مامانم ترمز کردم.
--حامد جان! آرومتر مادر، الان به کشتنمون داده بودی!
--شرمنده مامان!
از آینه به عقب نگاه کردم.
--شما خوبید؟
با اینکه اون دوتا هم صورتشون رنگ گچ شده بود، اما گفتن که چیزی نیست.
دوباره راه افتادم و هرچی سعی کردم فکرم درگیر نشه اما بی فایده بود.
در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط.
مامان آرمان با خجالت سرشو انداخت پایین
--شرمنده حاج خانم. تا اینجاشم من و پسرم بهتون زحمت دادیم.
حاج خانم حرفشو تایید کرد.
مامانم با لبخند نگاهشون کرد.
--بخدا ناراحت میشم از این حرفا بزنید.
بفرمایید. بفرمایید بالا.
بوی غذا پیچیده بود توی خونه و آرمان داشت کارتون میدید.
بابام به استقبال مهمونا اومد.
آرمان که تازه متوجه شده بود دوید و پرید بغل مامانش.
مامانشم که انگار دنیارو داده بودن بهش محکم بغلش کرد و سرشو بوسید.
با میزی که بابا چیده بود همه تعجب کرده بودیم.
مامانم با لبخند به بابام نگاه کرد.
--دستت درد نکنه علی جان.
--خواهش میکنم.
بعد به جمع نگاه کرد
--خواهش میکنم بفرمایید تعارفم نکنید.....
با اینکه غذا خورده بودم اما چند تا قاشق واسه اینکه بابا ناراحت نشه با غذام بازی کردم.
اون فضا برام سنگین شده بود.
صبر کردم همه غذا خوردن و خواستم میز و کمک مامان جمع کنم که مامان آرمان اجازه نداد.
--شما بفرمایید.
--نه اینجوری بیشتر مارو شرمنده میکنید.
--نه این چه حرفیه.
با گفتن ببخشید روبه همه رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز کشیدم.
توی سقف سفید اتاقم، اتفاقارو نقاشی میکردم.
حرفای پرستار امروز بد جوری کلافم کرده بود.
نمیدونستم چجوری، تا الان هیچ کس از نسبت من و اون دختر خبردار نشده بود.
رفتم حموم و دوش گرفتم
اولش میخواستم تیشرت و شلوار بپوشم اما منصرف شدم و یه پیراهن و شلوار پوشیدم و موهامو توی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
به غیر از مامان و بابام کسی توی هال نبود.
--مامان پس بقیه کجان؟
--گفتم برن اتاق مهمون یکم خستگیشون در بره.
حرفشو تایید کردم و رفتم آشپزخونه آب خوردم.
--حامد جان بیا مادر.
رفتم نشستم روی مبل
--بله مامان جان؟
صداشو آروم کرد و ادامه داد
--ببین حامد، بخاطر شرایط مامان آرمان، باید چند روز استراحت کنه و تحت نظر پزشک باشه.
با این حرفایی هم که خودش میگفت، اگرم برگرده به خونه ای که توش بوده، صاحب خونش راش نمیده.
--بله درسته.
--ببین مادر، نظر من و بابات اینه که، تو چند روز بری باغ. اونجا هم بهت خوش میگذره هم اینکه خودت راحتی.
با سر حرفشو تایید کردم.
--بله مامان شما درست میگی.
اما تو دلم از اینکه به اون باغ برم راضی نبودم، از اینکه خاطرات بد دوباره توی ذهنم مرور بشه میترسیدم.
--حامد جان؟
یه آه کشیدم
--بله مامان؟
--چیزی شده؟
--نه مامان جان. اگه حرف دیگه ای ندارید من برم اتاقم خستم استراحت کنم.
--نه مامان جان. برو بخواب.
رو تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد.
به حرفای پرستار فکر میکردم.
اما ترسی که از برملا شدن حقیقت داشتم، اجازه خوابیدن رو ازم گرفته بود.......
با سرو صداهایی که از بیرون میومد، چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت.
ساعت ۶ عصر بود.
بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق رفتم بیرون.
اصرار مامانم از حاج خانم، سرچشمه این سرو صدا ها بود..........
🍁نویسنده حلما 🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۵ دی ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 05 January 2022
قمری: الأربعاء، 2 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️11 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️18 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️27 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️28 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
﷽
📝 *کلام علماء*
🌾آیتالله *خوشوقت* (ره) :
☘️ کسی که *اخلاق خوش* در خانه دارد مانند کسی است که روزها را روزه دارد و شبها را عبادت کند.✨
☘️در یک کلام *زبان باعث سوراخ کردن کیسهی اعمال* است، هر چه اعضا زحمت میکشند و جمع میشوند یک حرکت زبان کیسه را سوراخ میکند!✨
☘️ اگر از زن و فرزند غضبناک شدید *باید از مهلکه خارج شوید* وگرنه قطعاً زمین خواهید خورد.✨
☘️ شرط *دیدن امام زمان تقواست* و بس؛ مقداری هم زبان را قرص داشتن است و باید ثابت کنی اختیار زبانت را داری.✨
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
پدر شهید میگوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیبمان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد»
⭕️ @dastan9 🌺
فرزندم عاقبت به خیر شد
وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانوادهاش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید میگوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیبمان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه میدهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمیکنم. خدا را شکر میکنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9