داستانهای کوتاه و آموزنده
برگشت و تو چشمام خیره شد --به عنوان یه مرد! واسه اثبات احساسم گفتم --به عنوان یه مرد چی؟ --دوست دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت103
تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه......
همه دور میز نشسته بودم.
با ذوق و نشاط گفتم
--سلـــام صبح همگی بخیر.
مامان و بابا با تعجب و لبخند جواب دادن و آرمان با کنجکاوی گفت
--سلام صبح بخیر. میگم داداش تو دیشب تو هال خوابیدی؟
سعی کردم خونسرد باشم گفتم
--نه چطور؟
--آهان شایدم من خواب دیدم آخه نصف شب تشنم بود اومدم آب بخورم تو نبودی.
ظرف کله پاچه رو با چندتا کاسه گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی.
--حتمـــاً خواب دیدی!
نگاهم به شهرزاد افتاد که داشت به حالت چندش به ظرف نگاه میکرد.
شیطنتم گل کرد
--شهرزاد خانم بفرمایید.
مامانم دوتا زبونارو گذاشت تو کاسه و یکم آبشو ریخت روش و گذاشت جلوی شهرزاد
--بخور مامان جان.
همینجور که داشتم با لذت واسه خودم و آرمان لقمه میگرفتم حواسم به شهرزاد بود.
با خوردن اولین لقمه دستشو گرفت جلو دهنش و از سرمیز بلند شد.
مامان نگران رفت دنبالش و هی میپرسید
--خوبی مامان جان؟ چیشد یهو؟
مامان و شهرزاد برگشتن سرمیز و شهرزاد خجالت زده گفت
--ببخشید واقعاً.
مامانم لبخند زد
--اشکالی نداره ! منم کله پاچه خور نبودم.
به بابام و بعد به من اشاره کرد
--این دوتا منو کله پاچه خور کردن.
هم من هم بابا باهم خندمون گرفت...........
رفتم تو اتاق و همین که خواستم لباسم رو عوض کنم موبایلم زنگ خورد.
--الو یاسر؟
--سلام حامد سریع بیا مرکز یه مورد فوریه.
خیلی سریع ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت به طرف مرکز حرکت کردم......
همین که رسیدم کلتم رو برداشتم و با لباس شخصی همراه با یاسر و ساسان و چند نفر دیگه سوار ماشین شدیم.
--مورد چیه یاسر؟
--خودکشی متهم.
رسیدیم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدیم.
نیروهای آتشنشانی هم اومده بودم اماجمعیت هنوز اونقدر زیاد نبود و دوتا سرباز مردم رو متفرق میکردن.
دستمو جلودار نور خورشید روی پیشونیم گذاشتم و به لبه ی دیوار نگاه کردم.
--چــــی؟
ساسان هم با تعجب به من خیره شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
یاسر تو بلند گو گفت
--خانم محترم خواهش میکنم بفرمایید پایین.
با جیغ یه چیزی گفت که چون ارتفاع زیاد بود متوجه نمیشدیم.
یاسر من و ساسان و یه افسر خانم رو فرستاد تا بریم بالا.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه ی آخر.
در پشت بوم قفل بود.
صدا خفه کن کلت رو وصل کردم و با گلوله قفل رو زدم و رفتیم رو پشت بوم.
افسر خانم خیلی آروم رفت پشت سرش و با یه حرکت کتفشو گرفت و انداختش رو زمین و به دستاش دستبند زد
نازی شروع کرد جیغ زدن
--ولــــــم کــــن! ولـــــم کن!
فحش های رکیکش باعث شد رفتم جلو و با فریاد گفتم
--احترام خودتون رو نگه دارین. جرمتون به اندازه کافی سنگین هست.
با بهت به من خیره شد
--تو....تو....تو حامد؟
با حرص خندید
--نکنه توهم..
به ساسان اشاره کرد و با جیغ گفت
--یه عوضی لنگه همون ساسان بی همه چیزی که فقط اومده بود جاسوسی کنه....
بی توجه به حرفش به افسر زن گفتم
--ببریدش لطفاً.
همینطور که داشت میرفت با جیغ و گریه گفت
--من دوست داشتم حــــامد! تو لیاقتشو نداشتیــــی!
من و ساسان پشت سرشون میرفتیم و نازی همچنان فحش میداد......
افسر خانم نازی رو سوار یه ماشین کرد و بردنش مرکز.
و من و یاسر و ساسان موندیم واسه صورت جلسه که البته کار یاسر بود.
متوجه عوض شدن حال ساسان شدم.
سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت103 تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه...... همه دور میز
دستمو زدم رو شونش و صداش زدم
--ساسان!
با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم.
تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم.......
بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم.
یاسر با کنجکاوی گفت
--ساسان؟
--بله؟
--خوبی؟
خندید
--اره.
بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.......
یاسر رفت تو اتاقش.
به ساسان اشاره کردم
--بریم اتاقم کارت دارم.
ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون.
نشستم رو صندلی روبه روش
--خب؟
--چی خب؟
--چی انقدر تو رو به هم ریخته؟
کلافه دستشو برد تو موهاش
--حامد من خیلی احمقم.
به شوخی گفتم
--بر منکرش لعنت.
--اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم!
اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم.
فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟
--کی؟
--نازی.
--حماقت رفیق.
--واسه کی؟
--نمیدونم.
از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد
--ساسان نکنه؟
سرخورده گفت
--آره حامد من به نازی علاقمند شدم.
--چــــی؟ از کِی؟
--از همون اول. چهار سال پیش.
--یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟
--تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه.
--خب چرا بهش نگفتی؟
--میترسیدم مامانم قبول نکنه.
--چرااا؟
--چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد!
--اونم دوست داشت؟
چشماشو چپ کرد و حرصی گفت
--نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی.
--بی فکری خودت رو ننداز گردن من!
با پاهاش رو زمین ضرب گرفت
--راست میگی حماقت خودم بود.
--هنوزم دیر نشده.
--از کجا مطمئنی؟
--ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره.
اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه.
اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
--بله؟
--سلام آقا حامد.
--سلام خوبی؟
--ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم.
--باشه. مراقب خودت و مامان باش.
--چشم.
تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم
--کی بود؟
--شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟
خندید
--هر دوتاش....
یاسر اومد تو اتاق.
هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم.
با تعجب به من و ساسان نگاه کرد
--میبینم با نظم شدین!
به من اشاره کرد
--مخصوصاً شما جناب دانشمند..........
با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد.
یاسر حرفشو قطع کرد
--ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟
--خب چون خوبم.
--نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟
--ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
--حامد تو بگو ببینم.
--چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش.
--خب اینو که خودمم میدونم.
ساسان حرف من رو قطع کرد
--راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم.
--خب چرا نمیری بهش بگی؟
ساسان با تعجب گفت
--چیو؟
--اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته.
--تو چجوری فهمیدی؟
یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت
--خیر سرم ارشد روانشناسیم.
همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت
--جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده.
یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون.
آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان.
یاسر با اخم به افسر خانم گفت
--مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟
--راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند.
--خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
دستمو زدم رو شونش و صداش زدم --ساسان! با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت104
هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بیرون.
ساسان رفت پیش دکتر
--چیشد آقای دکتر حالشون خوبه؟
دکتر با تأسف سرشو تکون داد
--من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم.
اما خون زیادی از دست داده بودن.
ساسان با تعجب گفت
--خـــوووون؟
--بله. بریدگی خیلی عمیق بود و بخاطر همین نشد کاری بکنیم. خدا به پدر و مادرش صبر بده.
ساسان با تعجب گفت
--چی دارین میگین آقای دکتر؟ مگه اون دختر بیهوش نشده بود؟
یاسر به من شاره کرد ساسان. رو بردم بیرون و خودش رفت پیش دکتر......
--حامد یعنی چی؟ الان چی میشه؟
--آروم باش رفیق! کاریه که شده.
غضبناک نگاهم کرد
--کاری که شده همش تقصیر توعه!
تو باعثش شدی!
با اخم گفتم
--به من چه که خانم حماقت کردن!
با انگشتم زدم رو سینش
--تو هر راهی آخرین شانس خودکشیه!
با بغض گفت
--خودکشی واسه چی! چرا منو ندید؟
چراااا؟
رفتیم تو محوطه خلوت بیمارستان.
همین که خواستم سرمو بیارم بالا با مشت کوبید تو صورتم.
اومد مشت دوم رو بزنه که با لگد هولش دادم عقب.
افتاد رو زمین و خواست بلند شه با مشت زدم تو شکمش.
با یه حرکت من رو برگردوند و یه مشت خوابوند زیر چشمم.
با لگد زدم تو شکمش و نشستم رو پاهاش.
یقشو گرفتم و با دیدن اشک تو چشمش با حرص ولش کردم.
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم
دستمو گرفت و نشست.
روبه روی هم رو زمین نشسته بودیم و تو چشمای همدیگه زل زده بودیم.
بغض کرده بود و غرورش اجازه شکستن نمیداد.
سرشو گذاشتم رو شونم و دستو گذاشتم دور کمرش.
با بغض گفت
--حامد.
--هوم؟
--حتی کتک خوردن هم آرومم نکرد!
تحمل دیدن ساسان تو اون شرایط واسم سخت بود.
با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفتم
--انقدر میزنیم همو تا آروم بشی.
سرشو بلند کرد
--حامد من دوسش داشتم!
کاش بهش گفته بودم! ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم!
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید.
با حرص دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورت من اما همین که آورد نزدیک صورتم گریش گرفت.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت104 هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بی
شهرزاد صدام زد
--آقا حامد؟
--بله؟
به نایلون روی میز اشاره کرد.
--اینا واسه شماس.
کنجکاو رفتم تو آشپزخونه نشستم رو صندلی و در نایلون رو باز کردم.
با دیدن انواع و اقسام شکلات کاکائویی با ذوق گفتم
--کی اینارو خریده؟
--خاله داد واسه شماصداش زدم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--بیا بشین.
اومد نشست رو صندلی.
بلند شدم و دوتاچایی ریختم و گذاشتم رو میز.
از بین بسته های شکلات تلخ ترینش رو برداشتم و بازش کردم.
--شماهم بخور.
برعکس من شهرزاد شکلات شیرین تر رو انتخاب کرد و با چایی خورد.
از فکری که تو ذهنم جرقه زد لبخند زدم.
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--فردا وقتتون آزاده دیگه؟
--بله چطور؟
--هیچی همینجوری.
همون موقع مامان اومد.
--سلام مامان.
شهرزادم سلام کرد.
--سلام بچه ها. حامد تو کی اومدی؟
--یه ساعتی میشه.
ناراحت به شهرزاد نگاه کرد.
--از حرف رستا دلخوری مامان میدونم.تو ببخشش کلاً با همه همینطوره.
شهرزاد لبخند زد
--نه مامان نگران ناراحت نیستم.
صدای باز شدن در خونه و صدای آرمان با ذوق تو خونه پیچید
--مامااان.مامان مهتاب.
مامانم با لبخند گفت
--جاااانم؟
رسید به آشپزخونه و نفس نفس زنون سلام کرد.
با دیدن قفس توی دستش گفتم
--پرنده خریدی آرمان؟
قفسو آورد تو آشپزخونه و با ذوق گفت
--آره.
با دیدن طوطی سبز رنگی که گوشه قفس کز کرده بود گفتم
--ایول طوطی گرفتی!
--آره تازه حرفم میزنه.
بابا اومد تو آشپزخونه و همه بهش سلام کردیم.
با لبخند به آرمان گفت
--قرمزه بهتر نبود؟
--نه این یکی حرف میزنه.
با ذوق قفسشو برداشت و رفت طرف اتاق.
بابا با دیدن شکلاتای روی میز خندید
--حامد جان یکمم به خون توی بدنت فکر کن.
مامان با خنده گفت
--خودش نخریده بچم. خالش داد.
--آهاان.
بابام با لبخند به شهرزاد نگاه کرد
--خوبی دخترم؟
شهرزاد خجل خندید.
--بله خوبم.
مامان ناراحت گفت
--از دست این رستا!
شروع کرد به تعریف ماجرا برا بابا.
منم از آشپزخونه رفتم تو اتاق......
بعد از نماز و ناهار لباسامو پوشیدم و رفتم مرکز و یه راست رفتم پیش یاسر.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--خوبم تو چطوری؟
نشستم رو صندلی
--تو فکری یاسر چیشده؟
--تو فکر این دخترم.
--چرا؟
--طی تحقیقاتی که در دو ساعت اخیرانجام شده فهمیدیم که طرف نفوذی خارج بوده.
با تعجب گفتم
--یعنی هویتش ایرانی نیست؟
--نه اصالتاً آمریکاییه اما چند ساله تبعه ایران شده.
--عَــجب!
--پروندش اطلاعاتی شده و باید بسپریم دست بالا دستا.
--گفتی چند سال بوده اومده ایران؟
--۴سال.
--خونه نداره؟
-- در طی این چهار سال بیشتر از یک هفته تو یه خونه نمیمونده و امروزم که تو هتل بود.
--ساسان نیومد اینجا؟
--چرا تو اتاقشه.
--خوبه. پس جنازه دختره چی؟
--گفتم که پروندش اطلاعاتیه. همین امروزم جنازشو تحویل گرفتن. اما خیلی چیزا از جمشید میدونسته.
--بازجوییای جمشید جواب میده؟
--کم کم داره به حرف میاد. تو چرا انقدر زود اومدی؟
--یکم کار دارم من میرم اتاقم..........
نزدیک ساعت 8شب بود که بررسی پرونده ها تموم شد.
موبایلمو روشن کردم.
5تماس بی پاسخ از شهرزاد و بابا.
با موبایل بابا و شهرزاد تماس گرفتم اما خاموش بود.
ترس از اینکه اتفاقی واسه مامانم افتاده باشه تو دلم رخنه کرد.
لباس شخصیمو پوشیدم و سریع از اتاقم خارج شدم.
با سرعت بالا حرکت کردم و سر 10دقیقه رسیدم خونه.
ماشینو دم در پارک و با کلید در رو باز کردم.
دویدم و با باز کردن درهال همه جا تاریک بود و یه دفعه لامپ ها روشن شد..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📜#حکایت
امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار،
ص 287-288
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
🔴 #ارسالی / خطاب به خانمای کانال 👇
سلام
وقت بخیر
خواهشا پیام منو بذارید حرف دلم با خانومای مذهبی نماست
من خودم یه خانم مذهبی و متاهل هستم،وقتی میگم مذهبی،واقعا مثل بعضیا نیستم که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنند
ببخشید،شاید حرف من دررابطه بااین کانال نباشه،ولی یه نصیحت خواستم به خانوما کنم
لطفا خانومای مذهبی،میدونم اعتقاداتتون هم به خدا و امام حسین و.... خیلی زیاده،ولی چرا راحت واردِ زندگیِ دیگران میشید؟یه درصد فکرکنید اونی که پشت تلفن به شما میگه مجردم،واقعا دروغ میگه،اون آقا متاهل و بچه داره،
این بلایی که دارید سر زندگی یکی دیگه میارید و راحت وارد زندگی یه زن بدبخت میشید و خیلی راحت با شوهرش ارتباط برقرار میکنید،اون مرد از خانومش دلسرد میشه،اونوقت خودتون راضی میشید چنین اتفاقاتی براتون توی زندگی خودتون بیوفته؟؟
همسرِ بنده یه آدمیه که چندین بار دیدم بهم خیانت کرده،شاید باورتون نشه،ولی همه ی اون خانم هایی که باهاشون در ارتباط بودن چادری و مذهبی بودن،البته مذهبی نما
من خودمم چادری و مقیدم
عشقم خدا و امام حسینه
ولی خداشاهده به خودم اجازه ندادم که با نامحرمی ارتباط برقرار کنم،بعد خیلی راحت میاید میگید مذهبی هستم و امام حسین رو دوس دارم😏بابا دست بردارید از این ادعاتون
اونی امام حسین رو دوس داره که وقتی به این ارتباطات فکر میکنه از خجالت آب میشه،چه برسه که این رابطه به جور نامشروعی هم برقرار بشه
واقعا باعث تاسفه که نمیتونید بر هوا و نفستون غلبه کنید.
اینقدری دلم از خانمای اینطوری پُره که مجبور شدم این حرفا رو بهتون بزنم
لطفا،یذره هم خودتون رو جای اون زن بیچاره قرار بدید و از عاقبتش بترسید،قبل از اینکه دیر بشه و یه زندگی رو بهم بزنید...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
شهرزاد صدام زد --آقا حامد؟ --بله؟ به نایلون روی میز اشاره کرد. --اینا واسه شماس. کنجکاو رفتم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت105
آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت
--تولدت مبارک داداشــــی!
با بهت به همشون نگاه میکردم.
شروع کردن آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و همراه باهاش کف میزدن.
تازه فهمیدم که امروز دهمین روز دیماهه.
حس بچه بودن بهم دست داد و خجالت زده خندیدم.
--مرســی نیاز به این همه تدارکات نبود.
با شهرزاد چشم تو چشم شدم که داشت با ذوق نگاهم میکرد.
با چشمام بهش لبخند زدمو نگاهمو گرفتم.
--پس من برم لباسمو عوض کنم بیام....
یه بافت زرد رنگ و شلوار اسلش مشکی پوشیدم.
ساعتمو با یه ساعت اسپرت مشکی عوض کردم.
از پله ها اومدم پایین و با لبخند به جمع منتظر پیوستم.
دوباره شعر تولدت مبارک رو واسم خوندن.
اون لحظه حس بچه بودن بهم دست داده بود و همش میخندیدم.
مامان کیک رو آورد.
یه کیک دایره ای شکل که روکش کاکائویی داشت و روش با توت فرنگی تزئین شده بود.
با ذوق گفتم
--وااای مامان خودت درست کردی؟
به شهرزاد لبخند زد
--نه دختر گلم درست کرده.
خندیدم
--مرسی از دختر گلتون.
شهرزاد خندید
--نوش جان.
کادوی مامان یه ست کمربند و کیف پول سرکلیدی چرمی مشکی و یه ادکلن که داخل یه پک بود.
بابا و آرمان هم واسم ست کفش و کمربند و کیف خریده بودن.
واما کادوی شهرزاد...
با باز کردن جعبه بوی عطر آشنا رو با لذت به ریه هام فرستادم.
بین تموم کادوها کادوی شهرزاد رو بیشتر دوست داشتم.
ساعت رو از جعبه بیرون آوردم و با لبخند نگاهش کردم.
--تولدتون مبارک آقا حامد.
یه دفعه طوطی از تو قفس گفت
--تولدت مبارک.تولدت مبارک.
همه خندیدن.
نگاهمو از ساعت گرفتم و با لبخند گفتم
--ممنون شهرزاد خانم.
مامان که انگارمتوجه اوضاع شده بود
--خب حامد جان نمیخوای کیکو ببری؟
تایید وار گفتم
--چرا...چرا اتفاقاً.
میخواستم شمع رو فوت کنم که آرمان گفت
--صبر کن. اول باید آرزو کنی!
چشمامو بستم و خوشبختیمو با شهرزاد آرزو کردم.
آرمان با شیطنت پرسید
--خب حالا بگو چی آرزو کردی؟
خندیدم و چشمک زدم
--نتیجش چند روز دیگه معلوم میشه.
بعد از شام مامان و بابا رفتن اتاقشو و آرمانم رفت تو اتاق.
نشسته بودم تو تاریکی و همینجور که ساعت کادوی شهرزاد تو دستم بود داشتم به فردا فکر میکردم.
فردا واسم خیلی روز مهمی بود.
همونجا چشمام گرم شد و رو مبل خوابم رفت......
با آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم.
رفتم سرویس و وضو گرفتم.
تو اتاق نمازم رو خوندم و رفتم حمام دوش گرفتم.
لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون.
با سرعت از کوچه خارج شدم.
بی هدف تو خیابونا میچرخیدم و فکر میکردم به خودم.....به شهرزاد...به تصمیم امروزم...
ساعت 8صبح بود.
زنگ زدم طلافروشی.
--الو سلام بفرمایید؟
--سلام میلاد خوبی؟
--عه حامد تویی خوبم داداش قربانت.
--میلاد انگشتره آمادس دیگه؟
--آره بیا ببرش.
--باشه فعلاً......
رفتم تو مغازه و بعد از سلام و احوالپرسی با میلاد انگشتر رو گرفتم و پولشو حساب کردم.
تو ماشین انگشتر رو از جعبش درآوردم.
جنسش از طلای سفید بود و یه الماس شیشه ای سفید رنگ به شکل تاج وسطش بود.
با لبخند به انگشتر نگاه کردم و گذاشتمش تو جعبش.
دم گل فروشی یه شاخه گل رز قرمز خریدم و پشت صندلی جاسازیش کردم.
برگشتم خونه و رفتم تو.
همه دور میز داشتن صبححونه میخوردن.
سلام کردم و نشستم.
خیلی اروم و بیصدا صبححونمو خوردم.
بابا و آرمان رفتن کارخونه و مامان هم رفت خیاطی.
با شهرزاد میز رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
با تردید گفتم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
-- دیروز گفتین امروز وقتتون آزاده درسته؟
--بله.
از اینکه بخوام درخواستم رو بگم خجالت میکشیدم.
--میشه باهم بریم تا یه جا؟
--کجا؟
--میشه نپرسید؟
با تردید گفت
--باشه ولی....
با اطمینان لبخند زدم.
--جای بدی قرار نیست بریم.
--باشه پس من برم حاضر شم.
نشسته بودم رو مبل و منتظر بودم شهرزاد بیاد.
از اتاقش اومد بیرون.
-- من حاضرم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت105 آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت --تولدت
سوار ماشین شدیم و با سرعت از تو کوچه رفتم بیرون.
وصف حالم تو اون موقع باور نکردنی بود و شادیمو با ضرب روی فرمون نشون میدادم.
با تعجب برگشت سمت من
--آقا حامد اتفاقی افتاده انقدر خوشحالی؟
خندیدم
--اتفاق؟! اونم چه اتفاقی.......!
پیچیدم تو مسیر گلزار شهدا و شهرزاد سوالی پرسید
--میخواید برید گلزار شهدا؟
--شما میخوای بریم؟
--نه خب سوال پرسیدم فقط.
--پس حالا که شما دوس داری میریم گلزار.
--آقا حامد من فقط سوال پرسیدما!
--شهرزاد خانم منم فقط جواب دادما!
سکوت کرد و به روبه رو خیره شد.
ماشینو پارک کردم و شهرزاد زودتر از ماشین پیاده شد.
از فرصت استفاده کردم و جعبه انگشتر رو گذاشتم تو جیب کاپشنم.
شاخه گل رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
--عه اینو کی خریدین؟
--صبح زود.
کنار همدیگه راه افتادیم و رفتم سرقبر همیشگی.
شهرزاد نشست بالاسر قبر
--شماهم با ایشون دوستین؟
با یه نمه اخم ظاهری گفتم
--مگه شما با کی دوستی؟
--نه....نه منظورم
به قبر اشاره کرد
--منظورم رفیق شهیده.
عمیق لبخند زدم
--میدونم رفیق شهیدو میگی!
آره منم باهاش رفیقم!
متعجب خندید
--چه جالب.
در سکوت فاتحه خوندیم.
تو دلم با حامد حرف میزدم و شهرزاد به قبر خیره شده بود.
واسه خوشبختیمون ازش کمک خواستم و با بسم الله سرمو آوردم بالا.
همزمان شهرزاد هم سرشو آورد بالا و به گل اشاره کرد
--نمیخواید بزاریدش رو قبر؟
شیطون خندیدم
--نـَــه!
--پس الکی خریدید؟
--نـــَـه!
شهرزاد اخم کرد و سرشو انداخت پایین.
--واسه یه دختر خانم خریدم!
خیلی تند سرشو آورد بالا
--دخترررر خاااانم!
--بله!
با تندی گفت
--خب چرا نمیری بهش بدی؟
شاخه گل قرمز رو گرفتم سمتش و لبخند زدم. با لبخند متعجب گفت
--مال منه؟
با همون لبخند گفتم
--بــَــله!
ریز خندید و گل رو گرفت
--مرسی!
همینجور که چشماشو بسته بود و عمیق گل رو بو میکرد جعبه انگشتر رو از جیبم آوردم بیرون و درشو باز کردم.
صداش زدم
--شهرزاد خانم؟!
چشماشو باز کرد وبا لبخند گفت
--بله؟
پیشونیم عرق کرده بود و قلبم تند تند میزد.
جعبه رو گرفتم سمتش
--میشه.....میشه با من ازدواج کنید؟؟؟
گونه هاش قرمز شد.
چند ثانیه گذشت.
شیطنتم گُل کرد با ترس صداش زدم
--شهرزاااد خانم؟
مضطرب گفت
--چیشده؟
با همون حالت گفتم
--یعنی با من ازدواج نمییکنید؟؟؟
--چرااااا!
تازه فهمید سوتی داده!
خحالت زده گفت
--چیزه یعنی نه ببینید...
خندیدم
--ببخشبد اما راه حل دیگه ای به نظرم نرسید!
به انگشتر اشاره کردم
--میشه دستت کنی؟
خجل خندید و انگشتر رو برداشت و انداخت به انگشتش.
دستشو یکم گرفت عقب و سرشو یکم خم کرد و نگاهش کرد.
--قشنگه نه؟
--آره خیلییی!
--شهرزاد خانم؟
نگاهشو از انگشتر گرفت
--بله؟
--به نظر تو امشب به مامان و بابا بگیم؟
گونه هاش رنگ به رنگ شد
--زود نیست؟
خندیدم
--خب هرموقع که از نظر شما زود نبود میگیم فقط بیشتر از یه هفته نشه.........................
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
سوار ماشین شدیم و با سرعت از تو کوچه رفتم بیرون. وصف حالم تو اون موقع باور نکردنی بود و شادیمو با ض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت106
ساعت 10صبح بود.
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--موافقید بریم قهوه بخوریم؟
--مگه اینجا کافی شاپ هست؟
خندیدم.
--نه اما قهوه و چای هست.
--باشه بریم.....
رفتم از سوپر مارکتی که دم در بود دوتا قهوه گرفتم.
یکی از قهوه هارو دادم به شهرزاد و باهم نشستیم رو یه نیمکت.
همینجور که به بخاری که از قوه بلند میشد نگاه میکردم برگشتم سمت شهرزاد.
--راستش خواستم امروز رو یکم متفاوت تر تو خاطراتمون ثبت کنم.
--یعنی چی؟
--خب خوردن قهوه اونم اینجا واستون یکم عجیب بود.
--بله خب.
--منم همینو میخواستم دیگه.
ریزخندیدم و آروم اروم قهومو خوردم.
چه اون روزی که با ساسان قهوه خوردم و چه امروز خیلی واسم خیلی لذت بخش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت شهرزاد گفت
--آقا حامد؟
--بله؟
--شما از قبل میدونستین من میام اینجا؟
لبخند زدم.
--خب دروغ چرا. راستش من اولین بار از طریق شما اینجارو پیدا کردم.
--از طریق من؟
-- اونشبی که شما تصادف کردین.....
--آهان بله بله قبلاً بهم گفتین. اما آدرس اینجارو.........
چجوری از طریق من پیدا کردین؟؟
خندیدم
--خب اجازه بدین تا بهتون بگم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--چشم.
--اونشب لوازم شخصیتونو دادن به من و آدرس اینجا روی یه کاغذ روی نایلون بود.
--بله. تازه فهمیدم من اونشب میخواستم بیام اینجا.............
سوار ماشین شدیم و همین که خواستم راه بیفتم موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
مامان نگران گفت
--حامد جان مامان کجایی؟
--من بیرونم چیزی شده؟
--واای شهرزاد نیست!
خندیدم.
--نگران نباش مامان جان!
--میگم دخترم نیـــست میگی نگران نباش؟!!
موبایلمو گرفتم سمت شهرزاد
--مامانه.
موبایلو گرفت
--الو مامان؟
یه دفعه بغض کرد.
--وااای مامان ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
من.....
یه نگاه به من کرد
--من چیزه... با آقا حامد اومدم بیرون.
با تعجب به صفحه موبایل نگاه کرد
--عه چرا قطع شد؟
خندیدم
--نگران نباش مامان قهر کرده.
--عجب کاری کردم.
جدی گفتم
--مگه چیکار کردین؟
--خب بدون اجازه با شما اومدم بیرون.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--خب امشب یه کاری میکنم که دیگه از بیرون اومدن با من نمیگین عجب کاری کردم.
با ترس گفت
--یعنی چیـــی؟
لجوجانه گفتم
--حالا میبنید!
یکم خیره به من نگاه کرد و به حالت قهر سرشو برگردوند.
منم با اخم ساختگی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
جلوی یه رستوران نگه داشتم.
--پیاده شید.
بدون هیچ حرفی پیاده شد و منم پیاده شدم.
چادرشو محکم کرد و شروع کرد تند تند بره سمت در ورودی.
دویدم و گوشه چادرش رو گرفتم.
--صبر کنید با هم بریم......
نشستیم سر میز دونفره.
گارسون مِنو رو آورد
خواستم به شهرزاد بگم سفارش بده اما با تصور عکس العمل شهرزاد ترجیح دادم خودم سفارش بدم.
متفکر به منو خیره شدم.
--ناگت مرغ و سس خردل.
گارسون رفت و چند دقیقه بعد سفارشارو آورد.
با ولع شروع کردم به خوردن.
شهرزاد همچنان با سکوت به میز خیره شده بود.
دست از غذا خوردن کشیدم.
--شهرزاد خانم؟
سرشو آورد بالا و غمگین نگاهم کرد.
--چرا نمیخورید؟
نفس عمیق کشید
--چون سیرم.
--یه چیزی بپرسم؟
--بله؟
--الان شما قهرید با من؟
--نه.
--بخاطر امشب؟
--گفتم که نه.
خندیدم
--اگه بگم قصد من ناراحت کردنتون نبوده باور میکنید؟
--نه!
از حالت نه گفتنش خندم گرفت و خودشم شروع کرد خندیدن.......
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت106 ساعت 10صبح بود. --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --موافقید بریم قهوه
ماشینو بردم تو حیاط و شهرزاد شاخه گل رو با وسواس زیر چادرش قایم کرد و رفت تو خونه.
به این کارش خندم گرفت و با لبخند در هال رو باز کردم.
--مامان؟
--آشپزخونم حامد.
رفتم تو آشپزخونه و همینجور که لیوان برمیداشتم گونشو بوسیدم.
--سلام مـــامان خودم!
--سلام.
--چرا قهری؟
--کی گفته من قهرم؟
همینجور که داشتم لیوان آب رو میخوردم گفتم
--کلاً انگار امروز روز قهر زناس.
--زنا؟ مگه به غیر من کی باهات قهر کرده؟
آب پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن و تو همون حالت گفتم
--هیچکس.
خندیدم
--پس دیدی قهری!
همون موقع شهرزاد اومد تو آشپزخونه
--مامان من چیکار کنم کمکت؟
--هیچی مامان. تو یخچال کیک هست بردار بخور.
چشمک زدم
--حامدم که اصلاً کیک دوس نداره.
مامان در یخچال رو باز کرد و بشقاب کیک رو گذاشت رو میز و خودشم نشست رو صندلی.
لبخند زد
--بشینید باهم بخوریم.
نشستم رو صندلی و یه برش از کیک رو گذاشتم تو بشقاب و شروع کردم خوردن.
متوجه نگاه خیره ی مامان به انگشتر توی دست شهرزاد شدم.
با چشم به انگشتر اشاره کردم و شهرزاد خیلی سریع از سرمیز بلند شد و به بهانه موبایلش رفت تو اتاق.
مامان همینجور که ابروشو داده بود بالا گفت
--کی خریدی؟
--چیو؟
--انگشترو.
خندیدم
--کدوم انگشتر؟
شهرزاد با موبایلش برگشت و حرف من و مامان نصفه موند......
داشتم نماز میخوندم که مامان اومد تو اتاق و نشست رو تخت آرمان.
نمازم تموم شد.جانمازمو جمع کردم و با لبخند نشستم کنار مامان.
--جانم مامان کارم داشتی؟
لبخند زد
--دوسش داری؟
--کیو؟
--شهرزادو میگم.
خندیدم و سرمو انداختم پایین
--شما از کجا میدونی؟
--پس دوسش داری.
--مامان.
--جانم؟
--به نظر شما کار درستیه؟
--دلا که به هم وصل باشه درست یا نادرست بودن معنا و مفهومی نداره.
با شیطنت گفتم
--دلا؟
--یه جوری وانمود میکنی انگار نمیدونم چی شده.
--مگه شما میدونی چیشده؟
--خب به غیر از اینکه امروز به شهرزاد انگشتر دادی و ازش خاستگاری کردی و باهم قهوه خوردین و رفتین رستوران
سوالی گفت
--مگه اتفاق دیگه ای هم افتاده؟
با تعجب گفتم
--شهرزاد اینارو گفت؟
اخم کرد
--بله یه دختر با مامانش روراسته.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--پس چرا یه پسر با مامانش روراست نیست؟
--چون مامان اون پسر یه عمره که پیششه و حرفاشو از چشماش میخونه.
حس کردم ناراحت شد.
صداش زدم
--مامان!
--بله؟
--ببخشید ناراحتتون کردم.
دستشو گذاشت رو دستم
--کی گفته؟ مگه میشه آدم از بچش ناراحت بشه؟
همون موقع درباز شد و آرمان با ذوق دوید پرید بغل مامان
--سلااام مامان.
مامان سرشو بوسید
--سلام عزیزم.
به من نگاه کرد
--سلام داداشی.
--سلام.
نشست کنار مامان و شروع کرد به تعریف اتفاقات امروز.
از اتاق رفتم تو حیاط و نشستم رو تاب.
چند دقیقه بعد شهرزاد اومد تو حیاط.
--عه آقا حامد شما اینجایی.
--بشین.
با فاصله نشست کنارم رو تاب.
--همرو گفتی؟!
با تعجب گفت
--چیـــی؟
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸