eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
یا امام رضا امروز شهادتتونه ... واسه خودم هیچی نمیخوام اما تورو خدا گرفتارا رو کمک کن! ♥️خیلی از بابا ها پول نون شب ندارن! ♥️خیلی از مامانا حتی لباس گرم ندارن! ♥️خیلیا دلشون شکسته! ♥️خیلیا بی گناه زندانین... ♥️خیلیا پشت در بیمارستان منتظر به هوش اومدن عزیزشونن! ♥️خیلیا دنبال شفای مریضشونن ♥️ خیلیا تازه فهمیدن یه مریضیه وحشتناک دارن... ♥️خیلیا چشم انتظار فرزند هستند! ♥️ خیلی مادرها بچه شون مریضه و راه به جایی ندارن... ♥️خیلیا یواشکی اشک میریزن فقطم خدا میدونه چشونه... ♥️میخوام بگم کمکشون کن ♥️من کسی نیستم که ازت بخوام. اتفاقا گناهامم زیاده...اما من هیچی واسه خودم نمیخوام؛ گرفتارارو یه دستی به زندگیشون بکش! ♥️ ما که تو هر غمی که دیدیم اول گفتیم خدا...بعد تو را صدا کردیم... گفتیم "السلام علیک یا معین الضعفا یا امام رضا"... دست خالی بر نگردون ما را. امروز کبوتر دلمون پرکشیده سمت حرم تو.... هوایی هستیم و دلمون را گره زدیم به پنجره فولاد....خودمون اینجاییم ولی دلمون بدجوری اونجاس.. این پست را به نیت اجابت دعا... به نیت شفای مریضا... به نیت باز شدن گره زندگیا...گذاشتم... دوست خوبم...اگه تو هم دلت لرزید... 🙏التماس دعا...🌺🍃🌺🍃 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
امام هشتم (ع) و ماجرای تشییع جنازه موسي بن سيار كه از ياران حضرت رضا عليه السلام است ،‌مي‌گويد : « ‌روزي همراه ايشان بودم همين كه نزديك ديوارهاي طوس رسيديم صداي ناله و گريه‌اي را شنيدم . من به جست و جوي آن رفتم . ناگاه ديدم جنازه‌اي را مي آورند در اين حال حضرت از مركب پياده شده و به طرف جنازه آمدند و آنرا بلند كردند و چنان به آن جنازه چسبيدند، همچون بچه‌اي كه به مادرش مي‌چسبد آنگاه رو به من نموده فرمودند : « هر كس جنازه‌اي از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزي كه از مادر متولد شده، گناهانش پاك مي‌شود » وقتي جنازه كنار قبر گذاشته شد، حضرت كنار ميت نشسته و دست مبارك خود را روي سينه‌ي او گذاشتند و فرمودند :« فلاني ! تو را بشارت مي‌دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتي نخواهي ديد .» (1) عرض كردم : فدايت شوم، مگر اين مرد را مي‌شناسيد، در حاليكه اينجا سرزميني است كه تا كنون در آن گام ننهاده‌ايد امام عليه السلام فرمود: موسي ! مگر نمي داني كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود. اين چنين است كه امامان عليهم السلام از احوال ما آگاهند و لذا هر حاجتمندي كه رو به سوي آنان مي‌كند، مورد توجه قرار مي‌گيرد و حاجتش به نحو شايسته‌اي برآورده مي‌گردد ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
دستگيري امام هشتم عليهم السلام از زائران در راه مانده : محدث نوري رضوان الله عليه نقل مي‌كند : يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم . ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند :« برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من مي‌آيند و اكنون در اطراف « طرق » ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كرده‌اند برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن كند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حركت كنند .» آن خادم مي‌گويد : از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار كرده و ماجرا را برايش گفتم او نيز با شگفتي برخاست و با يكديگر بيرون آمديم در حالي كه برف به شدت مي باريد مشعلدار را خبر كرديم و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن كرد آنگاه با عده‌اي از خدام حرم به خانه‌ي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حركت كرديم نزديك طرق به زوار رسيديم . آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند . از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند : ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نمي‌توانستيم مسير حركت را تشخيص دهيم تا اينكه از شدت سرما دست و پاي ما از كار افتاد و خود را آماده‌ي مرگ نموديم . از مركب‌ها فرود آمديم و همه يك جا جمع شديم . فرش‌هايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن كرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم . در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود . همين كه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود ،كه به او فرمود : « برخيز ! كه دستور داده‌ام چراغ‌ها را بالاي مناره‌ها روشن كنند. شما به طرف چراغ‌ها حركت كنيد .» همه برخاستيم و به طرف چراغ‌ها حركت كرديم كه ناگاه شما را ديديم .» (2) اي نفست چاره‌ي درماندگان جزتوكسي نيست كس بي‌كسان چاره‌ي ما ساز كه بيچاره‌ايم گر توبراني، به كه روي آوريم يار شواي مونس غمخوارگان چاره‌ كن اي چاره‌ي بيچارگان قافله شد، بي كس ما ببين اي كس ما بي�
🌺 یابن الحسن امیرِ دلیرِ سوارهـا معنا بده بہ حسرٺِ دلِ بیقرارهـا منجے، بیا، زمان و زمین در هم آمده از بس گناه پر شده در این دیارهـا فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۸ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 30 October 2019 قمری: الأربعاء، 1 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز:ح - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه 🔹دفن بدن مطهر پیامبر (صلی الله علیه و آله) 🔹لیلة المبیت 🔹هجرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) از مکه به مدینه 🔹ابتدای وضع تاریخ هجری قمری 🔹هجوم به خانه وحی8 🔹مسمومیت امام حسن عسكری (علیهم السلام) 🔹روز نوجوان و بسیج دانش آموزی 🔹 شهادت محمدحسین فهمیده (بسیجی 13 ساله) 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️7 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️8 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️16 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️33 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_هجدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : کاروان محرم تقرییا ه
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : خون علی اصغر در میان قلبم جوشید . هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... . . حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_نوزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خون علی اصغر در میان ق
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... . کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . . اون صبح جمعه از راه رسید .. . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیستم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : در تقابل اندیشه ها مح
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : شفایم بده . اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... . خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... . . امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت141 آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود. برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا می‌آیم. پرسیدم: – پس خونه ی مامانت کی میری؟ –فقط آخر هفته ها. وقتی تعجبم را دید گفت: – وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه. مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداری‌اش، مدام برایش خوراکی می‌آورد تا بخورد. مژگان می‌گفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود. در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان می‌رویم. وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم. دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم. قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد. با اشاره به من گفت: – چند لحظه میای؟ نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم: – برم؟ سرش را تکان دادو گفت: –پس من میرم کلاس. وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم: – مگه امروز کلاس داری؟ ــ نه. با تعجب گفتم: –پس چرا امدی دانشگاه؟ عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت: – بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد. ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟ سرش چرخید طرفم. –چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی. رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم. –توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟ دوباره دستم را گرفت. – اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره. ــ چه حرفهایی؟ سرش را پایین انداخت. –در مورد آرش. ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسه‌ی سینه‌ام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر می‌کوبید به این میله‌های استخوانی. به سختی پرسیدم: –چی‌شده؟ نگاهش غمگین شد. –چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم... دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم: – من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن. خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم. راهم را سد کرد. زل زد به چشم هایم وفوری گفت: – آرش خان با یه دختره ارتباط داره. چشم هایم را ریز کردم. – چی گفتی؟ ــ درست شنیدی. در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم: – کی بهت گفته؟ او هم آرام گفت: – یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم. ــ اون از کجا می دونه؟ با دختره دوسته. ــ دختره؟ ــ همون که با آرش... ــ اسم دوستت چیه؟ ــ گفت: بهت نگم. نگاه غضبناکی بهش انداختم. – یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟ ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه. نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و روی زمین نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم. ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد. دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت: –چقدر بهت گفتم... براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد. ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه. سوگند پوزخندی زدو گفت: – باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده. گوشیی‌اش را از جیبش در آوردو گفت: –صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه. شماره توی گوشی‌اش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم امد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس در‌خواست کرد. بالاخره گوشی را به سمتم گرفت. – بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده... ✍ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🌺 عالم همه جسم است و تو جانى، مهدى يعنى تو همان جان جهانى، مهدى تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست حقا كه تو صاحب الزمانى، مهدى فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۹ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 31 October 2019 قمری: الخميس، 2 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️6 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️7 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️15 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️31 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 دوستی تعریف می کرد... سال‌ها پیش، ساعت گران‌قیمت یکی از هم‌کلاسی‌هایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم. من که ساعت را دزدیده بودم، هم‌زمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ... اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانش‌آموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ... آن سال تحصیلی به پایان آمد و سال‌های دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکه‌ای برنداشت! سال‌ها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشه‌ای تنها نشسته است. ... با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و‌ گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر می‌آورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ... شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر می‌شود که مرا فراموش کرده باشید؟!» فرمودند: «واقعه را به خاطر می‌آورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان، چشم‌هایم را بسته بودم.».. گاهی چشمها را ببندیم ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
❣درجاده نجف به كربلا در حال پياده روي بوديم كه چندنفر از بچه ها خسته شدند...هواتااريك بود و موكب ها پرشده بودند....كنار عمودي ايستاديم تا نفس تازه كنيم ناگهان ماشينى توقف كرد....هله بزوار هله بزوار...من كه عربي بلد بودم بااوخوش و بشي كردم....صاحب ماشين گفت كه بايد به خانه من بياييد....بااصرار او به خانه اش رفتيم...جمعيتمان دوازده نفر ميشد...بعد ازاستقبال گرم و صرف شام ناگهان صداي دعوا و دادوبيدادي از درب خانه بلند شد....به جلوي در آمديم ديديم صاحبخانه باهمسايه اش دعواگرفته اند.... از بحثشان فهميدم كه صاحب اين خانه پسري دارد كه قاتل پسرهمسايه بوده....پدر مقتول امشب را درخانه اش بدون زائر به سر ميكرده و وقتي متوجه آمدن ما به اين خانه شده آمده تا مارابه خانه خود ببرد و صاحب خانه هم ممانعت كرده....پدر مقتول حرفي زد كه كمتر كسي ميتواند به زبان آورد . . زائر هايت را بده از خون پسرم گذشت خواهم كرد و پسرت را ميبخشم . . شوخي نيست...ازخون فرزند گذشتن...پدرقاتل با بيرون كردن ما ازخانه اش ميتوانست دوباره پسرش را ببيند و براي هميشه دركنارخودش داشته باشدش اما جوابي داد كه همه ما گريه كرديم . . زائرها را نميدهم...قصاصش كن . . و اينجا بود كه فهميدم كه چقدر زائر حسين بودن مقام و منزلت دارد اربعین سال 94 پیاده روی مسیر نجف _ کربلا ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : شفایم بده . اون ج
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_و_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : برایت ندبه می خوان
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : نبرد بزرگ . چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . . باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... . حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_و_سوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : نبرد بزرگ . چشم
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟ . همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... . . هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... . . بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... . . من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ... . . من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت142 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود
با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کردو گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. ✍ با ترس به گوشی
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت142 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود
نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کردو گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. ✍ با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نتر
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت142 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود
س نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کردو گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم ق
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت142 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود
رار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کردو گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
رار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم ح
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور می‌کردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگ‌دل باشم." بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم. دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم. "این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمی‌کنم حتی اگر راست باشد. " برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم. درذهنم با خودم حرف می زدم. به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید: – بشینیم؟ ــ آره. کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت. ــ راحیل. ــ جان نگاهش را به روبرو پرت کرد. –چیزی شده؟ باتعجب نگاهش کردم. – منظورت چیه؟ ــ آخه همش تو فکری. یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم: –چیز مهمی نیست. آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. – حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود. خدایا چه بگویم. صاف نشست و با دستش گوشه‌ی روسری‌ام را صاف کرد. – سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟ نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم. ــ راحیلم، من رو نگاه کن. نگاهش کردم. نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود. ــ به من مربوط میشه؟ نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت: – نگام کن. با چشم های پایین گفتم: – میشه راه بریم؟ بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد. هم قدم شدیم. زمزمه وار با خودش گفت: – پس به من مربوط میشه... وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد: –باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم. با تردید گفتم: –الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد. از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم: –اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم. نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد. وقتی به خانه‌ی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: – لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست. برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت: – پس لباس هام رو برام میاری؟ خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت: – این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه. آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت: – بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت: –چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من. آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم: –آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم... موقع رفتن به طرف اتاق، می‌شنیدم که مادر شوهرم زیر لب غر‌غر می‌کند. ✍ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت144 " چطور حرف های سوگند و دوستش را باور می‌کردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگو
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود. آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشی‌اش زنگ خورد. چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش می‌کردم. زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشی‌اش نمی‌رفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب می‌داد. من خودم گاهی گوشی‌ام را چک می کنم ولی او... دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم. درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت: ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه. –مهم نیست. تو که تقصیری نداری. نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم. سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت: – کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند. دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد. –می خواهی ببافمشون؟ لبخندی زدم و گفتم: –مگه بلدی؟ ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره. نشستم روی تخت و گفتم: –باشه بباف. مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن می‌آمدکه با مادرشوهرم حرف می زد. چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد. من هراسون به آرش گفتم: – نیاد داخل... آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت: –اتفاقا می خوام بیاد تو... ــ وای نه آرش، اینجوری زشته... بی تفاوت به حرف من بلند گفت: –مژگان خانم بیا داخل دستم بنده. مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد. من هم که رنگ به رنگ می شدم. توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم. با صدای ضعیفی سلام کردم. جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد. آرش با همان خونسردی گفت: –کاری داشتی؟ مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت: – پس از این کارا هم بلدی؟ آرش با لبخند گفت: – آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره. بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟ دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم: – بده به من، خودم می بندم. مژگان تابی به گردنش داد و گفت: – خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت: –خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد: –خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم. آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم: – ممنون مژگان جان. بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد. –خوب بافتم؟ اشاره کردم به ابروهایش. – فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد. –آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش... آهی کشیدم و گفتم: –فکر نکنم من بتونم عادت کنم. بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت: –بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید. – نگفتی چطور بافتم؟ ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف. همانطور که می رفت گفت: – حتما. گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم. آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد. پیشانی‌اش را به پیشا‌نی‌ام چسباندو گفت: "اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری" اخمی نمایشی کردم و گفتم: –میان دلبران؟ بلند خندیدوگفت: – دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد. خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم. "چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگی‌ام شبیهه این لحظات نبوده است." ✍لیلا‌فتحی‌پور ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺 #سلام_امام_زمانم عالم همه جسم است و تو جانى، مهدى يعنى تو همان جان جهانى، مهدى تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست حقا كه تو صاحب الزمانى، مهدى فرج مولا صلواتـــــــ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #سلام_آقاجانم 💖 #صبحت_بخیر_مولای_من 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۰ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Friday - 01 November 2019 قمری: الجمعة، 4 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️4 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️5 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️13 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️30 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید.. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_و_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : خدا هویت من است توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... . به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... . در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... . . ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... . خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... . . سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدا هویت من است
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : عقیق یمن وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... . . خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . . این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... . من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_وششم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : عقیق یمن وقتی ای
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : از حریمت دفاع میکنم دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ... صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... . . غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... . تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... . . صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... . منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... . . با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... . . من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... . اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_بیست_و_هفتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : از حریمت دفاع میک
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ... منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... . دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... . همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... . . منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت145 تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست
دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم. انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید. صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد. با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدارو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت: – بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها. لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها... پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه... از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم: – اینا آستین هامه... با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت: – سر آستینهاش رنگ روسریته... ــ آره، مدلشه. ــ چقدر جالب... ــ من میرم وضو بگیرم. ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم.. هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت: – چه عجب...خوب شد من از اتاق امدم بیرونا... مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش... شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت: – لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت: – بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره. در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود. با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر آرش می خواست سالاد درست کند. جلو رفتم و گفتم: – مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام. ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم. مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت: –مامان آرش بافته ها... مادر آرش لبخندی زدو گفت: –بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت. مژگان معترضانه گفت: –وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟ ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشدکه بخواد چیزیم یاد بگیره. وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است. تشکر کردم و سجاده‌ام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم. سرم را به خودش چسباند. –راحیل. ــ جانم. ــ برام دعا می کنی. ــ برای چی؟ ــ برای این که خوب باشم. ــ تو خوبی آرش جان. پوزخندی زدو گفت: –اگه من خوبم پس تو چی هستی؟ نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم: – نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم. آهی کشیدو گفت: ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟ خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟ لبخند زدم وگفتم: –بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یاد‌آوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟ –نه –توام گاهی بری رو منبر. –ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد. مکثی کردم و گفتم: –به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف می‌کنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقه‌‌ی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟ کوتاه خندید. –شاید دارم نذرم رو ادا می‌کنم. پرسیدم: –چه نذری؟ کمی مِن و مِن کردو گفت: –نمی‌خواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه. –چه نذر عجیبی! –فکر کردی فقط خودت مهریه‌ی عجیب تعیین می‌کنی. حالا جواب سوالم رو بده. –آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران. حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم: –من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون... نگاهی به من انداخت و متوجه‌ی بغضم شد. دستم را در دستش گرفت و گفت: –گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی. ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت می‌برم. بلند شد و دستم را هم با خودش کشید. –خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم. از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد: –حالا که فکر می‌کنم می‌بینم رو منبر رفتن بدم نیستا، چشمکی زدم و گفتم: –پس به زدی اون بالا می‌بینمت. نوچ نوچی کردو گفت: – میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت: –شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره... –خوب شد گفتی، پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم... ✍ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https:/