#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
یاران وفادار به ظاهر داری
گریه کن حرفه ای و ماهر داری
دلخوش به دعای عهد این قوم نباش
تو قصه کوفه را به خاطر داری؟!
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۸ آبان ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 09 November 2019
قمری: السبت، 11 ربيع أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️23 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️27 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️29 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+:
#داستان_مذهبی
🔴ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
🌻مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
🍂در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که :
💚خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟!
🌸حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :
تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری!
🌻گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟!
🌹ملک فرمود :
هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند...
🌿خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟
🍂این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید .
🌻ملک بار دیگر آمد و فرمود :
💚حق تعالی می فرماید :
🌹الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده .
🌿عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..
🌹فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو :
🍂سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ🍂
🌿عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ !
🌹فرمود :
اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است...
📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف زاده
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+:
📚داستـــــانزیبـــاوخواندنـــی
#قسمت_اول
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار میگذاشت و حتی خودش دلش راضی نمیشد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمیکرد و ماهی یکبار که حمام میرفت لباس خودش را هم همانجا میشست و خلاصه همهاش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند.
در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب میزد و لوله چراغ او را پاک میکرد و کوزهاش را آب میکرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمیدید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمیدانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را میکنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ایکاش یک صیغه محرمیت میخواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم.
بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدتها مجانی برای او خدمت میکرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا میآیند و جنازه را میبرند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا میشود و اموال او را تقسیم میکنند و دست او بجائی بند نمیشود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو میدهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من میروم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر میکنم که حاجی آقا شما را میخواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت میکنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت میکنی و صد تومان میگیری و میروی بهسلامت
ادامه داستان در قسمت بعد....👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کر
آن سوی مرگ 034....امینی خواه .mp3
8.96M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ !
داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
#داستان_شخصیت_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
ارسال شده از سروش+:
📚داستـــــانزیبـــاوخواندنـــی
#قسمت_اول
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار میگذاشت و حتی خودش دلش راضی نمیشد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمیکرد و ماهی یکبار که حمام میرفت لباس خودش را هم همانجا میشست و خلاصه همهاش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند.
در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب میزد و لوله چراغ او را پاک میکرد و کوزهاش را آب میکرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمیدید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمیدانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را میکنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ایکاش یک صیغه محرمیت میخواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم.
بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدتها مجانی برای او خدمت میکرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا میآیند و جنازه را میبرند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا میشود و اموال او را تقسیم میکنند و دست او بجائی بند نمیشود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو میدهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من میروم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر میکنم که حاجی آقا شما را میخواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت میکنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت میکنی و صد تومان میگیری و میروی بهسلامت
ادامه داستان در قسمت بعد....👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۹ آبان ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 10 November 2019
قمری: الأحد، 12 ربيع أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ورود حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه منوره
🔹انقراض حکومت بنی امیه، 132ه-ق
🔹هلاکت معتصم عباسی لعنة الله علیه، 227ه-ق
🔹موت احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلی، 241ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️22 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️28 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#طنز_جبهه
ﺑﻨﻲﺻﺪﺭ ! ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ !
: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻲﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﭽﻪﺍﻱ ﻭ ﻧﻤﻲﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺟﺒﻬﻪ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺑﺴﻴﺞ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻧﻴﺮﻭ ﺩﺍﺭﺩ، ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻱ « ﺻﻐﺮﻱ » ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻳﻢ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪﻱ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻴﺮﻭﻥ، ﭘﺪﺭﻡ ﻛﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : « ﺻﻐﺮﺍ ﻛﺠﺎ ؟ » ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻧﻔﻬﻤﺪ ﺳﻴﻒﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻲﺭﻭﻡ ﺁﺏ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ . ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻧﺎﻣﻪ ﭘﺴﺖ ﻛﺮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﺮﺩ . ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : « ﺑﻨﻲ ﺻﺪﺭ ! ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ! ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﻧﺮﺳﻪ .(فرار بنی صدر با لباس زنانه )
🌹هدیه به روح پاک شهیدان صلوات
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
🏷قسمت دوم
عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعدازظهر میآیم تنه خدیجه فوری آمد حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و بجای حاجی خوابید و بنا کرد ناله کردن. تنه خدیجه هم رفت زیر کنر و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند نشستند ننه خدیجه گفت آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدائی است میخواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند همه اظهار تأسف کردند و گفتند حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟
عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت میکنیم منهم دیگر عمر خود را کردهام و میخواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارائی مرا نصف میکنید نصف آن را میدهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم نه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ایست و دیگر هیچکسی را ندارم والسلام.. آخ … وای خدا …
مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب میشود و رفتند. ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند ولی چون دید مردم میفهمند و بدتر میشود باهم صلح کردند! و صد تومان را داد و بعد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته گفتند چه شده گفت خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است بیائید بدادم برسید.
همسایهها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردهای محل جمع شده مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند.
موقعی که راوی این حکایت را نقل میکرد میگفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی میگذرانند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#پایان
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت151 مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم. آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جا
#پارت152
*آرش*
همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت.
ــ الو...
داد زدم:
ــ گفتی چه غلطی می کنی؟
او هم با صدای بلند گفت:
ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزند.
سعی کردم آرام تر باشم.
ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد:
ــ من دوستت دارم.
پوفی کردم و گفتم:
– سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت:
– خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهایی نکند...ولی گوشیاش را جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم.
باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم.
خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزند.
مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد...
ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
ــ مگه خودتون نگفتید؟
خندیدو گفت:
– حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت:
ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند.
سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت:
– اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مادر هم با بی میلی گفت:
–آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کردو گفت:
–اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
–اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
ــ خوبی؟
با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار میکردم.
در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد.
با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت:
ــ فقط برگهاش رو پاک کن.
ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
ــ آره مامان جان.
مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت:
– هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت:
–آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم:
ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر می کردم استقبال کند.
ولی بی تفاوت گفت:
–نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت:
ــ آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی می کرد نگاهم نکند.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است.
خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
–اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت:
ــ باشه.
به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
ــ راحیل.
ــ بله؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت152 *آرش* همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشیام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اول
#پارت153
ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم...
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کردو گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم وگفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی.
وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم.
ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جایش را به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
ــ راحیل عذر می خوام.
این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم را برید.
– مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
–تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آرام گفت:
–من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
–راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید:
ــ اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
ــ آره. خودش گفت؟
ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود.
ــ با تعجب گفتم:
–کی؟
ــ دیگه این رو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگاهم کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت:
اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟
وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت:
– حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند.
ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم:
– اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
–فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
– اگه مژگان بره خونه ی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد.
یعنی وقتی مادرم عصبانی میشود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم.
مادر با صدای کنترل شده ایی گفت:
–کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت.
از حرفش خنده ام گرفت .
–کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت:
–چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم.
زیر لب گفتم:
–میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت153 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
#پارت154
موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیهی آمدن عمه را پیش کشید.
خیلی حرفهایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد.
حالا من هر چه چشم و ابرو میآمدم، فایدهایی نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه میگویم. فقط سعی میکند کار خودش را پیش ببرد.
بعد که میگویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان میشود و میگوید:
– مادرقربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی. می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری میشود که من همیشه کوتا میآیم.
مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد روبه من گفت:
– به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت می کنندفردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون.
با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند.
مادر با لحن خاصی گفت:
–راحیل که تعارفی نیست. داره میخوره دیگه.
راحیل سرش را بلند کردو من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم.
برای عوض کردن موضوع گفتم:
ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟
مادر گفت:
–به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت میگفت همه تعریفش رو میکنند.
عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود.
راحیل سرش را دوباره پایین انداخت.
خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد.
با شنیدن حرف مادر گفت:
ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟
ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدید ترشده.
ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش.
–آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد.
حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن.
قضیهی بچهی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد.
حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند.
راحیل نفس راحتی کشیدوگفت:
–خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه.
ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا...
مژگان حرف مادر را قطع کرد.
–مامان جان، من که نمیخواستم بچم رو بندازم.
مادر گفت:
–میدونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم میترسید بچه ناقص بشه.
حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی میدانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود.
بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم:
–من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟
ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه.
باتعجب گفتم:
ــ چی میگی؟
ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس.
ــ سرش را پایین انداخت و گفت:
– حالا بعدا که مهموناتون رفتنددوباره میام.
اخمی کردم و گفتم:
– نه راحیل، هر وقت من بگم میری.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود.
–راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم.
فوری بلند شدوگفت:
–تو بگو چی میخوای، من برات میارم.
به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم.
وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت.
بعد کنارم روی تخت نشست.
با اخم نگاهش کردم.
اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، باآن بافت زیبا جذابتر شده بودند. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازندهاش بود.
ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کردو گفت:
– نه به اون اخمت نه به این لبخندژکوندت.
دستش را گرفتم و گفتم:
–مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش را بوسیدم و بلند شدم.
صدایم را کلفت کردم وگفتم:
– کاری نداری ضعیفه؟
او هم بلند شدو لبخند زد.
–نه، به سلامت آقامون.
آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم:
–اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها...
بعد موهایش را بوییدم و گفتم:
ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت.
صدای ضربان قلبش را میشنیدم. از خودم جدایش کردم.
به چشمهایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخندگفتم:
–من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن.
بدون این که نگاهم کند گفت:
– آره کلی خوندنی دارم.
از اتاق بیرون امدم و به مادرگفتم:
–من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ ht
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۰ آبان ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 11 November 2019
قمری: الإثنين، 13 ربيع أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️21 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️25 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️27 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺 استانداری که بار شهروند را به خانه رساند
🍃 سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد.
🍃 روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل میکرد، به مدائن رسید، نگاه خستهاش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد.
🍃 در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل میکند. کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ میدانی این فرد که بار تو را بر دوش میکشد سلمان است؟!
🍃 رنگ از روی مرد پرید، بیدرنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذرخواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانهات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت.
چو نیکی نمایدت گیتی خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
📚 با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
♦️پرویزخان بلند شو!
🖋علیرضا خانی
سال ۱۳۶۶ شمسی است. بازیهای فوتبال مقدماتی جام ملتهای آسیا. کاتماندو پایتخت کشور فقیر نپال. تیم فوتبال ایران با تیم میزبان در حال بازی است. در نیمه دوم، در حالی که بازیکنان ایران بازی را از حریف، تا اینجای کار بردهاند، مرتضی کرمانی مقدم بازیکن ستاره مهاجم تیم ملی در زمین خوش میدرخشد و نیمکتنشینان بازی برجسته او را تشویق میکنند. ناگهان مرحوم پرویز دهداری مدیر فنی تیم ملی به رضا وطنخواه سرمربی تیم میگوید مرتضی را از زمین بیرون بکش! وطنخواه به دهداری میگوید پرویزخان! ما هر سه تعویضمان را انجام دادهایم. نمیتوانیم دیگر تعویض کنیم. مرتضی هم که فوقالعاده ظاهر شده است. پرویزخان اما میگوید میدانم که نمیتوانیم تعویض کنیم، گفتم از زمین بیرون بیار! ده نفره بازی میکنیم!
مرتضی در میان بهت خودش و ناباوری بازیکنان حریف و تماشاچیان، از زمین بیرون میآید بدون آنکه کسی بتواند جانشینش شود.
بعد از بازی، وطنخواه مرتضی کرمانی مقدم را میخواهد و میگوید پرویزخان با شما کار دارد. به اتاقش برو. پرویز دهداری با او آرام آرام شروع به سخن میکند. از او و تواناییاش در فوتبال تعریف میکند و او را تشویق و تحسین میکند. بعد از این تعریفها، مرتضی بیشتر تعجب میکند. از او میپرسد: خیلی عذر میخواهم پرویزخان. اگر این طور است که میفرمائید پس چرا وسط بازی مرا کشیدید بیرون. من که حتی کارت زرد هم نداشتم!
دهداری نگاهی عمیق به مرتضی میکند. مرتضی احساس میکند نگاههای پرویزخان از او گذر کرد و تا دوردستها، آنسوی دیوار اتاق، امتداد یافت.
پرویزخان نفس عمیقی میکشد و میگوید: تو آن بازیکن حریف را دریبل یکسره و دو سره زدی و بعد توپ را از میان پاهایش عبور دادی و دوباره توپ را گرفتی و منتظر ماندی تا دوباره تقلا کند و دوباره دریبلش کنی؟ فکر نکردی که آن بازیکن هم، مثل تو، بازیکن تیم ملی یک سرزمین است. ملتی منتظر دیدن درخشش و شایستگی او هستند. از آن گذشته، او پدر دارد، مادر دارد، احتمالاً زن دارد، بچه دارد، خویشاوند دارد، آنها دارند بازی را میبینند، منتظرند ببینند فرزندشان، همسرشان یا پدرشان در مصاف با حریف چه میکند. تو او را نزد خانوادهاش، بچهمحلهایش، دوستانش و ملتش تحقیر کردی، خوار و خفیف کردی.
مرتضی جان! ما قبل از اینکه فوتبالیست باشیم، انسانیم. چه کسی به ما حق داده است انسان دیگری را کوچک کنیم، حقیر کنیم، خجالتزده کنیم. آن هم در برابر میلیونها جفت چشم…؟ پس انسانیت چه میشود؟ اخلاق چه میشود؟ جوانمردی چه میشود؟ فتوت چه میشود؟ پرویزخان سخن میگفت و مرتضی اشک میریخت…
سال۱۳۷۱ با مرگ پرویز دهداری، گویی اخلاق ورزشی نیز با او مرد. دوازدهم خرداد سال ۷۶، درست ۱۰ سال بعد از آن واقعه اول و ۵ سال بعد از مرگ پرویزخان تیم ملی ایران در نخستین بازی با کشور فقیر مالدیو ۱۷ گل وارد دروازه حریف کرد! روز پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸ تیم ملی ایران در بازی با کشور فقیر کامبوج ۱۴ گل وارد دروازه حریف کرد.
جالب آنکه کارشناسان، تحلیلگران، فعالان اجتماعی، کنشگران سیاسی و مدافعان حقوق زنان یکصدا در شبکههای اجتماعی شعار دادند که دیدید بانوان به استادیوم رفتند و اخلاق هم به خطر نیفتاد!
غافل از آنکه اخلاقی که مدتها است به خطر افتاده، بلکه مضمحل شده، هیچ ربطی به حضور یا غیبت بانوان ندارد. آن اصل اخلاق است. همان که پرویزخان، روستازاده اعجوبهای که دست بیرحم تقدیر در ۵۹ سالگی او را از ورزش ایران گرفت، با خود به خاک برد.
پرویزخان! چهقدر جایت در ورزشگاههای ما خالی مانده است. برخیز و برگرد. ورزش ما به تو نیاز دارد، ورزشکاران ما به تو نیاز دارند، مدیران ما به تو نیاز دارند، سیاستمداران ما، دانشجویان ما، استادان ما، تجار ما، کسبه ما، دولتیهای ما، مجلسیهای ما و همه مردم ما به خلق و خوی جوانمردانه و دست پاک و روح طاهر و جان پالوده و پاکنهاد تو، به مثابه یک انسان نیک سرشت اخلاقمدارِ بدون نام و عنوان و خرقه و خرگاه و دلق و کشکول، نیاز داریم. چهقدر جایت خالی مانده است… ببین!/خشت خام
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت154 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیهی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفهایی و زیر پوستی به نبو
#پارت155
*راحیل*
بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت:
ــ نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد.
ــ بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
بیداری؟
ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم.
ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
ــ چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم:
ــ خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت:
ــ چه حالی داریا.
بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت:
ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
ــ از دست من؟
ــ اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
ــ آخه چرا؟
ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
– من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه.
خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بیتقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه میآید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگهایی ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
–مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد.
پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم را برید و گفت:
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کردو گفت:
– پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیاش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت:
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
–چقدر عجله داری...
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
– اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:
– واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮?
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت155 *راحیل* بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم. ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم د
#پارت156
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت156 با دلخوری گفت: – سوالم جدی بود. ــ منم جدی گفتم. خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر
#پارت157
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
–بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت:
–با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم.
با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونهام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.
نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرورآدم میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام بلند شد.
بوسه ایی روی موهایم نشاند وگفت:
–بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی خماری کرد.
ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ عمر آرش.
ــ امروزدانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
–می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
دستش را دراز کرد روی تخت و گفت:
–بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
ــ مرفین؟
– سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کمکم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود.
تمام سعیام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد.
چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت.
زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم.
چشم هایش را باز کرد.
اشاره ایی به دستش کردم و گفتم:
ــ ببخشید، اذیت شدی.
ــ با آن صدای خط و خشیاش که دلم را زیررو می کرد گفت:
–مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت157 من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچ
#پارت158
جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگفت:
ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــتوام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شدآرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت... از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دورو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
خدايا تا به كِي هجران مهدي
به دستم حسرت دامان مهدي
الهي هر بلا از حضرتش دور
الهي من بلاگردان مهدي
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷