eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 يک عمر به انتظار مانديم همه  غمديده و بيقرار مانديم همه   بازآ که شکست، دل ز ياد غم تو  بي روي تو بي بهار مانديم همه   فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۵ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Monday - 16 December 2019 قمری: الإثنين، 19 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام  🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام  💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️16 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️54 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️61 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍒 وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل هست 🔸 همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند باد باعث طراوتش میشه آب باعث رشدش میشه و آفتاب پختگی و کمال میبخشه اما . . . ⚠️ به محض پاره شدن اون بند و جدا شدن از درخت، آب باعث گندیدگی باد باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه 🔹 بنده بودن یعنی همین، یعنی بندِ به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل تو نابودی ما موثره. پول، قدرت، شهرت، زیبایی... تا بندِ به خداییم برای رشد ما مفید و خیلی هم خوبه اما به محض جدا شدن بندِ بندگی، همه اون عوامل باعث تباهی و فساد ما میشه ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
دزدان خر سوار...؟! حاکمی در مشهد رسم بنهاد تا هر که از زائرین دزدی کند، او را سوار بر الاغ بمدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی حلوایی بدزدید و بخورد. او را بجرم دزدی بمحکمه اش بردند و چون محکوم شد، طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را درشهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار جمع و با دیدن آن حالت شعار پیروزی سرمیدادند، و احساس عدالت وشادی میکردند. هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: آیا سخت میگذرد؟ دزد گفت: نه! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادند!! از این بهتر دیگر چه ميشود؟!! واين حکایت شیرین از احوال مملکتی است که بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و مشغول و سرگرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت234 در مسیری که می‌رفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. –نگران کیارشم. –چرا؟ چی شده؟ یکی از کارم
چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغه‌ی محرمیتمان هم رو به پایان بود. مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم. از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانه‌ی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد. آن روز هم طبق برنامه‌ایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم. وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم. گوشی‌ام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم. قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی می‌گیرد تا بتوانیم تا شب همه‌ی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم. بعد از ظهر بود و باد خنکی می‌وزید. با ریحانه بالا بلند بازی می‌کردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمی‌کرد. گاهی داخل باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط می‌رفت و با همان زبان شیرینش می‌گفت‌ من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانی‌اش باعث خنده‌ی من و زهرا خانم میشد. نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم. با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت: –فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری. –آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت: –تقصیر منه که زود امدم. نمی‌دونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس. زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد. آرش همانطور که بیرون میرفت گفت: –من الان میام. زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت. من بوسیدمش و گفتم: –پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟ ریحانه با اکراه سرش را کج کرد. بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد. ریحانه ذوق زده آرش را نگاه می‌کرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که می‌آمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت: –بالا، بالا زهرا خانم خندید و گفت: –راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی. آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد و گفت: –اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد می‌کنم. بعد بادکنک را باد کردو به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمی‌کرد. آرش گفت: –ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون. همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند. زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت: –دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی می‌کنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت: –خواهش می‌کنم. من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا می‌فهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچه‌ی شیرین و دوست داشتنیه. همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد. –الو.. صدای جیغ‌های وحشت‌ناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد. آرش با صدای بلند پرسید: –چی شده مژگان؟ مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی می‌گفت. –کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم. آرش مضطرب وهراسان گفت: –برم ببینم چی شده. پرسیدم: –چی شده؟ آرش با رنگ پریده و عصبی گفت: –انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن. هینی کشیدم. –میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه... –آره، ولی میخوام باهات بیام. –نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره. قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود. بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش. –آرش من رو بی خبرنزار... صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم. مات راهی بودم که رفته بود. –من می‌رسونمتون. گوینده حرف کمیل بود. –نه خودم میرم. –شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست. زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت و گفت: –آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. ان‌شاالله خیره. ✍‌لیلا‌فتحی‌‌پور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت235 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز
حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می‌کرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است. ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه می‌جوشید انگار دلم بهتر از هرکسی می‌دانست که خبری در راه است. به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت: –لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ... حرفش را بریدم و پیاده شدم. –نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم. مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت: –بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر می‌گذره، لیوان را گرفتم وگفتم: –بیشترنگران آرشم بااون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد. –هیچی نمیشه، نگران نباش. اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت: –با استرس که کاری درست نمیشه، بیابراش نذرصلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته. *آرش* پایم را از روی گاز برنمی‌داشتم، صدای گریه ی مژگان در گوشم بود. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم وبه راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم. چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بارچندم شماره‌اش را گرفتم، خانمی جواب داد. –شما کی هستید؟ –من همسایه ی این خانمم، حالشون بد شده. –چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم. مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بدشده. مگه شوهرشون چی شده؟ –والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده. دیگر نزدیک خانه‌شان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشه‌ایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم. وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالا‌ی سرش بودند و بررسی‌اش می کردند. جلویش زانو زدم و فریادزدم: – کیارش. آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش. من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می کردم. –آقا حالش خوب میشه؟ تروخدا یه چیزی بگید. –شما چه نسبتی باهاش دارید؟ –برادرشم. –فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان. باصدای مژگان برگشتم. –با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید... روبه پدرش گفتم: –شما مژگان روبیاریید بیمارستان من باآمبولانس میرم. بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام آرام صدایش می کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد. با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم. –داداش فقط بگو کی این بلاروسرت آورد؟ خودم نیست ونابودش می کنم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد ومن برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت: –نه، آرش...فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه اش انگار کلی انرژی ازدست میداد. –به راحیل بگو من روحلال کنه... صورتش را نمی دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد سرم راصاف کردم، چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد. با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتی‌اش را چک کرد و آنوقت بود که دنیا روی سرم خراب شد و کمرم شکست. تنها برادرم برای همیشه ازپیشم رفت و من تنها شدم، از مرگ پدرم چهارسال بیشترنگذشته بود که دوباره یکی دیگر از عزیزانم را از دست دادم. خودم را روی پیکر بی جانش انداخته بودم و فریاد میزدم وبرای کسی که این بلا را سرش آورده بودخط ونشان می کشیدم. همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان وپدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم. مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد. حالش بدشد و دیگر نتوانست سرپا باایستد. باپدرش کمک کردیم و به داخل بیمارستان بردیم تا یک آرامش بخش برایش تزریق کنند. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم. چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش. ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود. دنبال گوشی‌ام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده. از پدرمژگان گوشی‌اش را گرفتم تازنگ بزنم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت: –الوو... ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت236 حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می‌
همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حرفهایش را نمی‌توانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟ پاهایم سست شد. ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم. –الو...پسرم، چی شده؟ –یافاطمه الزهرا... مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد: –منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ... مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن... بعد شماره‌ایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود. اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند. اسرا با بغض برایم آب اورد. بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم. –آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم... – مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره. مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت: –الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافه‌ی تو، پس میوفته... به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی. می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت. به اسراگفت: –مانتوی قهوه‌ایی رنگش رو بیار. سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت: –اینجوری میخواد بره اونجا؟ –راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟ باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام می‌دادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –نه مامان، می‌تونم. –بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده. نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشه‌اش را بالا بدهد. بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت: –ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی. این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم. باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم می‌آوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم. –مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم. مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد. –گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی. سعیده آرام گفت: –آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟ مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد: قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه. کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد. –دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها. دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره... احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود. –عزیزم رسیدیم. حالم بهتربود. متوجه‌ی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت: –خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا. زنگ آیفن را زدم. در باز شد و وارد شدیم. همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم. –سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟ مادرشوهرم جوابم را داد. با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت: –سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید. بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد. مادر آرش گفت: –نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم. با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید. با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد. سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم: –ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار می‌کنید. –نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من می‌فهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره. بعد روکردبه مادر وگفت: –راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه... ✍ ...
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۶ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Tuesday - 17 December 2019 قمری: الثلاثاء، 20 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام  🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
👌داستان کوتاه پند آموز دختری یک تبلت خریده بود... 🔶پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ 🔷دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم... 🔶پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ 🔷دختر: نه! 🔶پدر: به نظرت با این کارِت به شرکت سازنده اش توهین نشد؟! 🔷دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم... 🔶پدر: چون تبلتِ زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟ 🔷دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم... 🔶پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ 🔷دختر: به نظرم زشت نشد، ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه... 🔶پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت و گفت: 🌿حــجــاب ڪــه مــیــگــن یــعــنــے همــیــنــ😊 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟ چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان هم دروغگو شده اند. میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟ چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند. میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟ چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود. میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟ چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند. میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟ چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند. میدانید چرا .. ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟ چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان هم دروغگو شده اند. میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟ چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند. میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟ چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود. میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟ چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند. میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟ چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند. میدانید چرا .. ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔴دخترزیبای‌چوپان چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که بايد صنعت و حرفه‌اى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زيرزمين. نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوان‌هائى است که گرفتار شده‌اند.هر روز چند نفر مى‌آمدند و سه چهار نفر از جوان‌ها را انتخاب مى‌کردند، مى‌کشتند، گوشت‌هايشان را کباب مى‌کردند و مى‌دادند به کسانى که برايشان کار مى‌کردند تا زور و قوت‌شان زياد شود و بيشتر کار کنند.پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوه‌چى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرش‌هائى مى‌بافم که با فروش هر کدام پنج‌هزار تومان گيرتان مى‌آيد. قهوه‌چى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محى که در آن گرفتار بودند نوشت.بعد فرش را به قهوه‌چى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آن‌را براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مى‌دهد. آنها فرش را براى پادشاه بردند. پادشاه انعام خوبى به قهوه‌چى داد. بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوه‌خانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوه‌چى را کشتند. ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺 تا نقش تو هست نقش آيينه ما  بوي خوش گل نشسته در سينه ما   در ديده بهار جاودان مي شکفد  با ياد تو اي اميد ديرينه ما!   فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۷ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 18 December 2019 قمری: الأربعاء، 21 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📚 رویدادهای این روز: 🔹شهادت آیت الله دکتر محمد مفتح (1358 ه ش) 🔹 روز وحدت حوزه و دانشگاه 🔹 روز جهان عاری از خشونت و افراطی گری 📆 روزشمار: ▪️14 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️22 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️42 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️52 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️59 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
(نَشکن، نمی‌گم!!!) یکی از علمای ربانی چنین نقل می کرد: 🔸در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست می‌داشت، و همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد... او بیمارشد و بر اثربیماری، آن‌چنان حالش بد شد که حالت اِحتضار و جان دادن پیدا کرد... 🔹دراین میان، یکی از علماء که در آنجا حاضر بود، او را تلقین می‌داد و می‌گفت: "بگو لااله الاالله" ولی او در جواب می‌گفت: نشکن، نمی‌گم!! ما تعجب کردیم که چرا به جای ذکر خدا، می گوید: "نشکن نمی‌گم!!" 🔸همچنان این معما برای ما بدون حل ماند، تا اینکه حال آن دوست بیمارم اندکی بهبود یافت، تا اینکه روزی از او پرسیدم: "این چه حالی بود که پیدا کرده بودی؟؟! ما می‌گفتیم بگو لا اله الاالله، و تو درجواب می‌گفتی: "نشکن نمی‌گم!!" 🔹او گفت: اول، آن ساعت را بیاورید تا بشکنم بعد پاسخ سوالتان را میگویم، آن را آوردند و شکست و سپس گفت: "من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم ،هنگام احتضار، شما می‌گفتید بگو لااله الاالله... 🔸در آن هنگام شیطان را در عالم مکاشفه دیدم که همان ساعت را در یک دست خود گرفته بود، و با دست دیگرش، چکشی را بالای آن ساعت نگه داشته بود و تهدید می‌کرد و می‌گفت: "اگر بگوئی لااله الاالله، این ساعت را می شکنم..." من هم به خاطر علاقه وافر و زیادی که به این ساعت داشتم می گفتم: ساعت را نشکن، من هم لااله الا الله نمی گویم... ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨﷽✨ 📙 حکایت واقعی ✍در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد. روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد. ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، باصورای آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد. باشیم🌺 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💞داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتماً بخوانید💞 شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش. شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود. فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد. بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد. بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره. بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد. وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ❎ شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟ ❎ ✳️ زندگی کوتاه است.. ✳️ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت237 همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حر
مادر تاخواست حرفی بزند گوشی‌اش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشی‌ام را خانه جا گذاشته‌ام. حتما آرش بود. قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشی‌اش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت. حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد. –راحیل، مادر خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: –بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم. –گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم. –کابینت کنار یخچال. به طرف آشپزخانه رفتم. مادر آرش هم دنبالم امد. –راحیل جان، پس آرش کجاست؟ –میادمامان جان. کابینت هارا یکی یکی باز می‌کردم. مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت: –گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت. مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد. به سالن رفتم. زیر گوشم گفت: –آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم: –نمی دونم. مادر به کانتر تکیه زد و گفت: –بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون. –آره دارم، راست میگید. بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشاره‌ی مادر، بلند پرسیدم: – مامان کی بود زنگ زد؟ مادر هم بلندگفت: –آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا... مادرآرش باتعجب پرسید: –به شمازنگ زده؟ –بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته. مادر آرش نگران شد. –چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟ بعدزمزمه وارگفت: –آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده. مادر همان لحظه گفت: –انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده. –ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم: –چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان. شاید فشارشون بالا رفته. هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد. انگارشماره‌ایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت. –راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه. گفتم دلم شور میزنه ها. بعد انگار با خودش نجوا می‌کرد گفت: –حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر... همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد. به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافه‌ی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم. –کی بودمادر؟ بابغض گفتم: –آرش اینان مامان جان. مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد. مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت: –مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم. پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کردآرامش کند. مادرشوهرم هاج وواج نگاهشان می‌کرد. وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کردمن ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم. مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت: –چی شده؟ کیارش کجاست؟ –مژگان جیغ زد: – کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت... ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت238 مادر تاخواست حرفی بزند گوشی‌اش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشی‌ام را خانه جا گذاشته‌ام. ح
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند. کم‌کم تعداد مهمانها زیادشدند. مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانی‌اش را گذاشت... نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر می‌شود، مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح می‌داد. خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش می‌ریخت. وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش می‌دوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده. مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد. –جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد. خاله‌ی آرش گفت: –اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن. –چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد... "گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش می‌کند، نه فریاد، گاهی فکر می‌کنی هیچ چیزی آرامت نمی‌کند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمی‌‌افتدآرام می‌شوی. مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت: –آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه... می‌خواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا... وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد. مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید: –می تونی چایی درست کنی؟ –بله، الان. سعیده هم بالا آمده بود. با اشاره‌ام وارد آشپزخانه شد. –سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها. سعیده بینی‌اش را با دستمال گرفت و گفت: –حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟ –بالاخره مهمونن دیگه. خاله‌ی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم. خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خاله‌های آرش می‌گفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها می‌گفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد. وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت. سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریه‌شان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد. بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند. آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت: –کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد. من فقط دنبال آرش می گشتم. بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا می‌رویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری می‌کرد. فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود.... صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد. سرو وضع آشفته و به هم ریخته‌ایی پیدا کرده بود. اصلا چهره‌اش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند. –آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه می‌کرد. مادرش خودش را کنار کشید. مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانه‌ی آرش وگریه کنان گفت: –من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم. آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند. وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم... باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود... ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت239 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند. کم
آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش. موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین. بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینه‌ی آرش گذاشت وگریه کردوگفت: –آرش دیدی چقدرتنهاشدم... آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه می‌گوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچ‌ها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید. فقط خدا حالم را می دانست. چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت. احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد. آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد. باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا... تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم. چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمی‌آمد. برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته... بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید. وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم می‌کند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند. فاطمه آرامتر پرسید: –به خاطر آرش گریه می‌کنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند. –می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم: –منم از آرش ناراحتم نه مردم. فاطمه دستم راگرفت. –اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور. –خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم. فاطمه هم گریه کنان گفت: –نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه. –فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام. –پس توچی؟ –ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش می‌کنم. مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم. اشکهایم تنها جوابی بود که می‌توانستم بدهم. بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانه‌ی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که می‌توانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکرده‌ام. شاید هم فراموش کرده‌ام وگرنه معنی این همه بی‌تابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟ ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت... ✍
🌺 🌷اگر فقیر و یتیم و اسیر آمده ایم🌷 اگر فقیر و یتیم و اسیر آمده ایم به آستانه ی نعم الامیر آمده ایم دوباره با سبد دست های خالی مان به شوق آن کرم دستگیر آمده ایم سر قرار تو هستی همیشه آن ماییم که یا نیامده یا اینکه دیر آمده ایم به غیر اشک، کلافی نداشتیم... ببخش پر از غمیم اگر سر به زیر آمده ایم مجیر مردم دنیا! برای آمدنت به گریه نزد خدای مجیر آمده ایم حسین ساده ترین راه بردن دل توست و ما به سوی تو از این مسیر آمده ایم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۸ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 19 December 2019 قمری: الخميس، 22 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️42 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🔴آشتی دادن آقا امام حسین(علیه السلام) با یکی از نوکران❗️ 🌷حجه الاسلام اعتمادیان نقل می کند: 🍃مرحوم حسام الواعظین از مداحان معروف اهل بیت علیه السلام داشت که باید برای درمان آن هر روز را مصرف می کرد، اتفاقاً یکی دو روز آن دارو به دستش نرسید، پس به حضرت سیدالشهدا علیه السلام پیدا کرد؛ ولی اثری ندید. یک شب که فشار ناشی از بیماری او را سخت می کند به سیدالشهدا علیه السلام رو می کند و چنین می گوید: تو که نمی توانی نوکر نگه داری، پس چرا نوکر قبول می کنی؟! 🔻اتفاقاً در همان شب حاج شیخ محمدعلی که خود از بزرگان روزگار است، حضرت سیدالشهدا علیه السلام را می بیند، حضرت به او می‌گوید: برو نزد حسام و ما را با او بده!! او با هیجان از خواب بلند می شود. وقتی به ساعت نگاه می کند می بیند دیر وقت است، دوباره به خواب می رود، باز همان خواب را می بیند و بیدار می شود، اما به علت دیر وقت بودن می خوابد. برای بار سوم حضرت به او تندی می کند که باید هر چه زودتر نزد حسام بروی؟! به ناچار از بستر بلند می شود و به سرعت به سوی منزل حسام می رود.  🔻در راه یکی از دوستانش را می بیند که به او می گوید: اگر حسام را دیدی این را به او بده. او که از بیماری حسام خبری نداشته، آن پاکت را می گیرد و به خانه حسام می آورد و با فراوان پیام حضرت سیدالشهدا علیه السلام را به او ابلاغ می کند.  ناگهان حسام سخت می شود. در همان هنگام پاکت آن فرد را به دست حسام می دهد. وقتی پاکت را باز می کند می بیند داروی دردش در همان پاکت است، پس به گریه می افتد. او از آن مقدار داروی فرستاده شده تا پایان عمر استفاده کرد به صوری که دیگر از خریدن آن دارو بی نیاز شد!! 🌹 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سلام ماه مبارک رمضان بود خواستیم غذای نذری موقع افطار بین زائران توضیح کنیم بهترین موقع که هیچ شلوغی به وجود نیاد موقع نماز خواندن بود، که غذا رو بزاریم کنار مهر نماز شون. هر یکی از بچه ها یه پلاستیک بیست تایی غذا دست گرفتیم و از یه طرف صف شروع کردیم به محض اینکه نیت کردند شروع به توزیع کردیم.یه صف رو توزیع کردم صف دوم رو شروع کردم موقع قنوت بود یه بنده خدایی درحال قنوت نماز بود رو کرد به من گفت حاج آقا ما مسافریم دونفر هستیم یکیمون صف جلو هست 😐😐😐😐😐😐😐😕 گفتم حاج آقا بهش غذا دادیم نگران نباش ادامه قنوت رو بخون بنده خدا خوند و رفت رکوع. 😂😂😂😂😂 🤦‍♀🤦‍♂ 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت240 آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –پاشوبریم. –توآرش روندیدی؟ –چرا داشت میرفت، اینجابود؟ –زمزمه وارگفتم: –نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود. –وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری. ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمی‌گوید و پیغام می‌فرستد... –باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانواده‌اش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خاله‌ی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد. آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانه‌اش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت. دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم می‌گذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت: –توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام. فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جمله‌ی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم. –مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم. –مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت: –این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم. مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت: –این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد. ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو. خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست. ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمی‌کرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم. باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم. بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند. برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی. یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم می‌خواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانه‌شان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمی‌خواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم: –فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟ –این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت. صدای بَمش پیچیدتوی گوشم. –فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید... ✍ ...