داستانهای کوتاه و آموزنده
🌠کارهای نیک جلوی مرگ بد را میگیرد مردی به نام ابن جدعان میگوید: در یکی از روزهای بهاری از خانه بی
کارهای نیک جلوی مرگ بد را می گیرد
#قسمت_دوم🌹🌻
مرد همسایه طنابی را برداشت و آن را در بیرون از چاه به جایی محکم بست و مشعلی به دست گرفت و پایین رفت و شروع کرد به خزیدن، گاهی با چهار دست و پا میرفت و گاهی سینه خیز، سپس بوی رطوبت آب به مشامش رسبد، ناگهان صدای نالهای به گوشش رسید، او خود را به صدا نزدیک کرد و با دستش به جست و جو پرداخت، در این هنگام دستش به گل رسید و مدتی بعد دستش به ابن جدعان برخورد کرد. دستش را جلوی دهان او گرفت و فهمید که او زنده است و نفس میکشد. مرد همسایه بلند شد و چشمان ابن جدعان را بست تا نور خورشید به آنها آسیبی نرساند، سپس او را کشان کشان از چاه خارج کرد و چند خرما به او داد تا بخورد، سپس او را بر پشتش حمل کرد و به خانهاش برد. ابن جدعان کم کم جان گرفت. همسایه فقیر از ابن جدعان پرسید: به من بگو چطور یک هفته تمام زیر زمین دوام آوردی و نمردی؟
ابن جدعان گفت: همه چیز را میگویم. وقتی وارد آن چاه تنگ و باریک شدم، گم شدم و نمیدانستم که به کدام طرف بروم، به ناچار نزدیک آب آمدم و از آن مینوشیدم، ولی آب به تنهایی برایم کافی نبود، بعد از سه روز، گرسنگی مرا از پای درآورد، ولی چاره چه بود؟ خودم را به پشت انداختم و همه چیز را به خدا سپردم. که ناگهان احساس کردم شیر گرمی به داخل دهانم ریخته میشود، سپس نشستم ولی به علت تاریکی زیاد چیزی نمیدیدم، ولی احساس میکردم ظرفی پر از شیر به دهانم نزدیک میشود، من هم از آن مینوشیدم تا این که سیر میشدم، سپس آن ظرف ناپدید میشد. این ظرف سه بار در روز به طرفم میآمد و من از آن شیر مینوشیدم، ولی دو روز است که این ظرف شیر دیگر به سراغم نیامده و من دلیل آن را نمیدانم.
مرد همسایه گفت: من دلیلش را میدانم. پسرانت گمان کردند که تو مردهای، نزد من آمدند و ماده شتری را که خداوند شیرش را به تو مینوشانید، از من گرفتند، چون مسلمان در سایه و پناه صدقهاش است.
«وَمَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا(۲) وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَایَحْتَسِبُ.» [الطلاق/۲،۳] ( و هرکس تقوای خدا را پیشه کند، [خدا] برای او راه بیرون شدنی قرار میدهد(۲) و از جایی که حسابش را نمیکند، به او روزی میرساند.)
#پایان🌺
#ارسالی_اعضای_کانال🌹🌻
✍🏻 محمد احمد هلالي
مترجم: دکتر ابراهيم ساعدي رودي/ (مجموعهي طلايي از داستانها)
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
پرسید چه می کنی؟
گفت: در انتظار فرج نشسته ام
گفت: در انتظار فرج بایست
عهدیست که بسته ایم برمیخیزیم
با اینکه شکسته ایم برمیخیزیم
هروقت که نام عشق را میخوانند
هرجا که نشسته ایم برمیخیزیم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۵ دی ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 05 January 2020
قمری: الأحد، 9 جماد أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️24 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️34 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️41 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️50 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✅ از محمد ری شهری درباره عالم زاهد #شیخ_رجبعلی_خیاط نقل شده است:
🔺سر و گوشش زیاد میجنبید. دخترخالهی رجبعلی را میگویم، عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود. عاشق پسرخالهی جوان یک لا قبائی که کارگر سادهی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم. بدجوری عاشقش شده بود. آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود.
🔸رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینهچاکش هم نبود.
دخترخالهی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی را به گناه انداخته و نهایتاً به وصال او نائل شود. و این فرصت مهیا شد!
آن هم در روزی که مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به رجبعلی داده بود تا برای خاله اش ببرد. رجبعلی رسید به خانهی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، رجبعلی» و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل رجبعلی، خالهات هم هست».
🔹رجبعلی وارد شد و سلام و علیکی با دخترخالهاش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست! تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب خانه قفل شده و دخترخاله هم....
با خودش گفت: «رجبعلی! خدا می تواند تو را بارها و بارها امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن». پس تأملی کرد و به محضر خداوند عرضه داشت: «خدایا! من این گناه را به خاطر رضای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن»
و توسط پنجره از آن خانه فرار کرد و برگشت به خانهی خود تا استراحت کند.
صبح از خواب بلند شد و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد و با کمال تعجب دید خیابان پر از حیوانات اهلی و وحشی شده است!!
🔻آری! چشم برزخی رجبعلی در اثر چشمپوشی از یک گناهِ حاضر و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود و این چشمپوشی، آغازی شد برای سیر و سلوک و صعود معنوی "شیخ رجبعلی خیاط" تا اینکه کسب کند مقامات عالیه معنوی را.
چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!! برای عارف شدن، نیاز نیست به چهل-پنجاه سال چله گرفتن و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا و ننوشیدن آن آشامیدنی. نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه! اما "اصل" چیز دیگری است.
بیهوده نبود که مرحوم بهجت تأکید میفرمودند بر این نکته که:
راه واقعی عرفان «ترک گناه» است.
کیمیای محبت
محمدی ری شهری
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#راه_سیدحسن_نصرالله_شدن😱
Ⓜ️🔴خاطره جذاب سیدحسن نصرالله وتوصیه #امام_خامنه_ای
#سیدحسن_نصرالله
💥یک #خاطره_جالب و شیرین اینکه؛ یک زمانی ما از #سختی ها #خسته شده بودیم در دهه نود شرایط سختی داشتیم ،
وضعیت داخلی و مشکلات رژیم صهیونیستی دشواری های زیادی برای ما به همراه داشت آن موقع من #جوان بودم و ریش هایم هنوز سیاه بود اما بار بر دوشم #سنگینی می کرد گاهی به #ایران می امدم نزد ایشان رفتم
و گفتم چه کنم تا سنگینی بار این مشکلات را تحمل کنم؟ 🤔
#امام_خامنه_ای :
فرمودند تو هنوز جوانی من با این ریش های سفیدم به شما #نصیحتی می کنم ،
طبیعی است انسان در حرکتش با #چالش ها و دشواری هایی روبرو شود #دشمنان و #دوستان غالبا موجب ناراحتی انسان می شوند
اما #اذیت دوستان سنگین تراست ،😱
انسان خسته می شود نیاز به راهنما دارد ،کسی که دستش را بگیرد و به وی آرامش دهد در همه مشکلات ، #خدا را داریم به کس دیگری نیاز نداریم، خداوند با رحمت و لطفش به ما اجازه داده که وی را بخوانیم و خطاب قرار دهیم در هرحال و صورت و هرزمان که احساس خستگی می کنی #توصیه می کنم وارد #اتاقی شوی تنها #ده_دقیقه یک ربع با خدا صحبت کنی
ما #معتقدیم خدا علیم، بصیر، سمیع و حکیم است همه نیازهای ما در هر صورت نزد خداست با او سخن می گویئم
#نیازی_نیست با دعاهای خاصی وی را بخوانی
با #زبان_خودت در قلب خودت با زبان #عامیانه با او مناجات کن خدا می شنود خدا جواد و کریم است اهل کرم ،مغفرت و هدایت است ، خدا به تو #ارامش و #قدرت می دهد دستان تو را می گیرد
#سیدحسن_نصرالله:
از روی #تجربه می گویم از همان زمان من به این توصیه گوش می کنم، #برکتهایی از این توصیه دیدم زیرا هر اندازه راه دشوار باشد خدا راههایی را برای ما باز می کند خداوند کریم است خیلی کریم است .
#اسلام_ناب #مسجد_طراز #انسان_طراز_انقلاب_اسلامی #آگاهی #تمدن_نوین_اسلامی #امام_خامنه_ای
#نشرحداکثری #سیدحسن_نصرالله
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت275 دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم. –همیشه می ترسیدم، ازنبودن تومی ترس
#پارت276
حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشیاش زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و از ماشین فاصله گرفت.
سوارماشین شدم. حالم بهتر شده بود. انگار فشار از روی قلبم برداشته شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم، اینجا واقعا زیبا بود. انرژی مثبت از درختهایش از زمین و آسمانش احساس میشد. با خودم فکر کردم گوش کردن به یک موسیقی چاشنی این سبک و آرام شدنم میشود.
تصادفی آهنگی را پلی کردم.
به صندلی تکیه دادم. با شروع شدن موسیقی ناخوداگاه چشمهایم را بستم. دوباره مصیبتی که داخلش قرار گرفته بودم به ذهنم هجوم آورد.
هرچه فکر میکردم نمیتوانستم زندگیام را بدون راحیل تصور کنم. رابطهام باراحیل چیزی بود فراتر از عشق،
چیزی فراتر از دوست داشتن...
متن این ترانه قاتلی شده بود برای بریدن رگهایی که همین چند دقیقه پیش با آمدن به این مکان خون داخلشان پمپاژ شده بود. نگه داشتن بغضم کارسختی شد.
"کجـا باید بــــرم… یه دنیا خاطره ات، تورو یادم نیــــاره؟●♪♫
کجــا باید بـــرم… که یک شب فکرِ تو، منوُ راحت بـــذاره؟●♪♫
چه کردم با خـــودم، که مرگ و زندگی برام فرقی نـداره؟!●♪♫
محاله مثلِ من، توی این حالِ بد، کسی طاقت بیـــاره…●♪♫
کجــا باید برم… که توو هر ثانیه ام، تو رو اونجا نبینـــم؟!●♪♫
کجــا باید برم… که بازم تا ابد، به پایِ تو نشینـــم؟!●♪♫
قراره بعدِ تو؛ چه روزایی رو من، تو تنهــایی ببینـــم...
روی تکرار گذاشته بودم و بعد از تمام شدن آهنگ دوباره ازاول میآمد. سرم را روی فرمان گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم...
گریهام به هق هق تبدیل شد. بعد از چند دقیقه راحیل در را بازکرد و نشست و گوش سپردبه آهنگ...
با شنیدن اسمم از دهانش سرم را از روی فرمان بلندکردم. با چشمهای اشکی جعبه دستمال کاغذی را جلویم گرفته بود.
–میشه خاموشش کنی؟
گوشیام را برداشتم و آهنگ را قطع کردم.
–یادته یه روز بهت گفتم بعضی آهنگ ها ما رو از حقیقت زندگی دورمی کنن؟ الان دقیقا این آهنگ همین کار رو کرد. قول بده دیگه گوش نکنی.
ماشین را روشن کردم.
–راحیل حقیقت زندگی من همینه...
سرش را پایین انداخت.
–این جوری فکر نکن. احتیاج به زمان داریم هردومون، بااین کارها سخت تره...این چیزا کمکی بهت نمیکنن. فقط تحلیلت میبرن.
گوشیاش دوباره زنگ خورد، صفحهاش را نگاه کرد و اخم هایش در هم رفت. فکر کنم سایلنتش کرد. عصبی بود.
–چراجواب نمیدی؟
–ولش کن.
حتما او هم حوصلهی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.
توی راه هیچ کدام حرفی نمیزدیم.
نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. لب زد:
–خوبی؟
دلخور گفتم:
–بگم خوبم؟ همهی روزهای خوبم با توبود. هرچقدرم بد بودم، خوب شدنم پیش تو بود. می پرسی: خوبی؟ چطوری بگم "خوبم" که بیشتر به دلت بشینه راحیل؟ اصلا چطوری می تونم خوب باشم؟
دوباره بغض کرد. رنگش پریده بود. کاش به هم مَحرم بودیم. نگاهم را به روبرویم هدایت کردم.
دوباره در سکوت غرق شدیم. نزدیک یک آب میوه فروشی نگه داشتم و برایش آب میوه خریدم.
لیوان را به طرفش گرفتم.
–رنگت پریده، بخور. نگاهی به من انداخت.
یک جور بامزه ایی ولی جدی گفت:
–خودتم رنگت پریده.
–واسه خودمم می گیرم، اول تو بخور. لیوان را از دستم گرفت و گفت:
–منتظر میمونم بگیری بیاری با هم بخوریم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت276 حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشیاش
#پارت277
حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصبی...
جلوی یک رستوران نگه داشتم، یک گوشه از رستوران که با پارتیشن های چوبی جداشده بود نمازخواندیم، جایشان خیلی کوچک و تنگ بود. بعد از نماز مدام زیرلب غر می زدم...
–مسخره ها رستوران به این بزرگی وشیکی یه جای درست وحسابی درست نکردن واسه نماز خونه...
–بدتر از اون اینه که برای نماز خونهی خانمها جای جدا تعبیه نکردن. با شنیدن صدایش برگشتم دیدم، نمازش تمام شده و زانوهایش را بغل کرده و به من چشم دوخته. همین که نگاهش کردم مسیر نگاهش را تغییر داد.
–اینم ازاون چیزاییه که نمی تونی حذفش کنی.
استفهامی نگاهم کرد.
–نماز رو میگم، تا وقتی می خونمش فراموشت نمی کنم. نه وسیلس که قایمش کنم نه خاطرس که پاکش کنم. واجبه واجبه.
نوچی کرد و اخم کرد.
آهی کشیدم وگفتم:
– راحیل چقدر دلم می خواست سارنا زیردست توبزرگ بشه و مثل خودت تربیتش کنی...
گرهی اخمهایش پیچیده تر شد.
–اون مادر داره خودشم تربیتش می کنه. در مورد من چی فکر کردی آرش؟ گاهی حرفهایی میزنی که شَکَم رو در مورد تصمیمی که گرفتم به یقین تبدیل میکنه. بعد بلندشد و از آن شبهه نماز خانه بیرون رفت.
غذا را که آوردند، هیچ کدام نمیتوانستیم بخوریم. فقط نگاهش میکردیم. بالاخره راحیل قاشق چنگالش را برداشت و با دلخوری گفت:
–لطفا زودتر بخور من باید برم خونه.
می دانستم حال او هم بهتر از من نیست، رنگ پریده اش، گاهی لرزش صدا و دستهایش کاملا این موضوع را نشان میداد. متوجه میشدم که سعی دارد خود دار باشد و به من نشان بدهد که اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. برای من این یک تصادف سهمگین است که تا ابد قلبم را قطع نخاع میکند. اگر بتوانم تحمل کنم فقط یک دلیل دارد آن هم چون عامل تصادف را خودم میدانم.
قاشقم را برداشتم و اشاره به لیوان مسیاش کردم که روی میز بود.
–این که اصلش نیست، کُپیه، اگه اون قسمتش که فرورفته بود، مشخص بودحال میداد.
لیوان راگرفت دستش و براندازش کرد.
–کاری نداره که یه بخت برگشتهی دیگه روپیدا می کنیم، می کوبیم توی سرش میشه اصل.
لبخند تلخی زدم. سرم را تکان دادم وگفتم:
– حداقل بداخلاقی کن، عُنق بازی دربیار... فحش بده، یاهرکاری که دل کَندنم ازت راحت بشه.
دیگه از من بخت برگشته تر میخوای. یه جوری بزن تو سرم یا برای همیشه خوابم ببره، یا از خواب بیدار بشم.
نفس عمیقی کشید و لیوان را داخل کیفش انداخت .
–اصلا من اینو چرا گذاشتم رو میز، وسایل کیفم رو جابجا کردم، یادم رفت بردارمش. دیگر تا آخر غذا خوردنش حرفی نزد.
سعی می کرد نگاهم نکند و خیلی آرام غذایش را بخورد و فقط گاهی نفس عمیق می کشید... غذایی که با خوردنش چیزی از محتوایاتش کم نمیشد.
–نگفتم که دیگه حرف نزن. باشنیدن حرفم نگاه گذرایی به من انداخت و حرفی نزد.
–عه؟ ازحرفم ناراحت شدی؟ قاشق وچنگالش را داخل بشقابش گذاشت وزیرلب چیزی گفت.
–نه.
نگاهی به بشقابش انداختم، چیز زیادی ازش کم نشده بود."پس این یه ساعته چی داره می خوره."
–چیزی نخوردی که.
–خوردم، دستت دردنکنه.
–چرا حرف نمیزنی؟
–منتظرم توحرف بزنی. کمی فکر کردم وگفتم:
–نمره ها امده؟
–آره. خیلی وقته.
–ثبت نام کردی واسه ترم آخر؟ نگاهش را پایین انداخت.
–راستش نه، می خوام دنبال یه راهی بگردم، واسه مرخصی گرفتن.
تعجب زده پرسیدم چرا؟
–اینجوری بهتره، این ترم واسه توام ترم آخره، تواین ترم بخون تموم کن من ترم بعد می خونم. همدیگه رو توی دانشگاه نبینیم واسه هر دومون...
حرفش را بریدم.
–راحیل چی میگی، چه لزومی داره، باشه باهم ازدواج نمی کنیم چون مجبوریم، چون تو می خوای، دیگه هم دانشگاهی بودنمونم ایراد داره؟ من همه ی دل خوشیم همون دانشگاهه.
بلند شد و بادلخوری گفت:
–من بیرون منتظرتم.
میز را حساب کردم و بیرون رفتم. قفل ماشین را زدم. راحیل سوارشد.
نشستم پشت رول وراه افتادم.
–لطفا من روبرسون خونه.
–حالا که زوده.
–باید برم، کاردارم.
–راحیل لطفا ازدانشگاه مرخصی نگیر.
–اصلا فکرنکنم بتونم بگیرم، کلا دیگه نمیرم. یهوزدم روی ترمز.
وحشت زده نگاهم کرد.
–دیوانه شدی راحیل؟
چیزی نگفت وفقط بغض کرد.
بعد از چند دقیقه گفتم:
–تو درست روبخون خانم لج باز. من مرخصی می گیرم، هم آشنا دارم، هم دلیل قانع کننده.
سرش را بلندکرد.
–چه دلیلی؟ اخمهایم را به هم گره زدم.
–دلیل بزرگ تر از این که بدبخت شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت277 حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصب
#پارت278
دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت.
–الان اینجا خونهی ماست؟
–پیاده شو کارت دارم.
پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم.
–یادت میادکی اینجاامدیم؟
آهی کشید و گفت:
–مگه میشه یادم بره.
دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود.
کناردریاچه زیرسایهی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بیرمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود.
چه می گفتیم، حرفهای عاشقانهایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود.
تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز میکرد نفسهای عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود.
روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگیام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقهایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده.
چشم چرخاندم، نیمکت کمی دورتربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
لب زدم:
–خوبی؟
به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد.
چند دقیقهایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم.
–چیکار داشتی؟
سوالی نگاهش کردم.
–مگه نگفتی کارم داری؟
–آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته...
سرش را پایین انداخت..
– اولا اینا رو تو ماشینم میتونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم.
–اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما...
لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نینی چشمهایش تکان خورد و گفت:
–باز اولا، دوما، راه انداختیم...
من هم لبخند زدم، تلخ...
راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
–مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره.
تاخواستم جوابش را بدهم گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم.
–عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم.
–وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده.
بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه برمیگردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشیاش را توضیح داد.
گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم.
–مزاحم تلفنی داری؟
–چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه.
اخم کردم.
–چی میگه؟ بیخیال گفت:
–مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم.
باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم.
–مامان گفت زودتر برم خونه.
سوار ماشین شدیم.
بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیکتر میشدیم قلبم بالاتر میآمد، درحدی که احساس کردم در گلویم است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم.
جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمیدانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت:
–مواظب خودت باش. بعدسرش را بالاآورد و چشم هایش را تا یقهام سُر داد و لب زد:
–خداحافظ. دستش روی دستگیرهی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظربود منهم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمیتوانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنواییاش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت.
در را بست و به سرعت دور شد.
مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالیاش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
رویی نشان نداده دل از ما گرفته ای
اینگونه صبر از دل شیدا گرفته ای
زلفی ندیده ایم پریشان آن شدیم
روزی نداده ای شب ما را گرفته ای
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۶ دی ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 06 January 2020
قمری: الإثنين، 10 جماد أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ جمل، 36ه-ق
🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄