#پندانـــــــهـــ
گاهی پارو نزن و منتظر موج بعدی باش
🔹مثنوی یک قصهای دارد؛ حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوشآبوعلف مشغول چراست.
🔸خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود. بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، چه بپوشد، هرچه به تنش گوشت شده بود، آب میشود!
🔹حکایت آن گاو، حکایت دلنگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد.
🔸یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمرت در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردهای.
🔹معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند و یک روز دلواپسی فردا.
🔸خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند.
🔹باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
💢 بهترین کار برای تمیزکردن آب گلآلود این است که کاری نکنید.
🕊⃟ @DASTAN9
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
واقعا چی شد این غیرت و حیا کجا رفت
#آقایون 🤵♂ متأسفم برای همه آقایونی که #بیغیرت 😔 شدن و #ناموسشون رو میارن که مردای دیگه دید بزنن به کجا رسیدیم که ناموس گردی و نمایش ناموس شده کلاس 🧨
#بیغیرت ❌❌❌
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 330 - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ میاندازد میان موهایش و نفسش را ب
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 331
- میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست.
جمله آخرش به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگترین خطر باشد.
سخت است که اعضای خانوادهات، فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند، هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند...
مرصاد که دیده چهره در هم کشیدهام، سعی میکند باز هم دلداریام بدهد:
- نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی.
لبم را کج و کوله میکنم که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت!
مرصاد باز هم سرش را به عقب میچرخاند و تلاش میکند بحث را عوض کند:
- پس این کمیل کجاست؟
شانه بالا میاندازم و دست به سینه، سر به زیر میاندازم و تلاش میکنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم.
صدای مرصاد را مبهم میشوم که دارد با کمیل تماس میگیرد و زیر لب غر میزند که چرا جواب نمیدهد.
من از کجا لو رفتهام؟
ماجرای چندماه پیش حمله به خانه ابوالفضل دائم در ذهنم رژه میرود.
خودش را میخواستند بزنند و خانمش را طعمه کردند. از کجا رسیده بودند به او؟
حاج رسول فقط یک کلمه گفت: نفوذ. همین یک کلمه، به اندازه هزاران کتاب حرف دارد در دل خودش.
اولین بار وقتی فرو رفتن چنگالهای هیولایی مثل نفوذ را در تنم حس کردم که سال هشتاد و هشت، صدای مهیب شکستن شیشه و تصادف دو ماشین را پشت گوشی شنیدم؛ همان روز که داشتم با میلاد حرف میزدم.
و بعدش هم، وقتی بوی تعفن نفوذ را حس کردم که بوی پیکرهای سوخته حاج حسین و کمیل، زیر بینیام زد.
- یا امام غریب!
صدای مرصاد بلندتر از حد عادی ست و باعث میشود سرم را بلند کنم:
- چی شده؟
مثل فنر از جا بلند میشود:
- کمیل یه چیزیش شده!
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 331 - میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برش
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 332
مثل فنر از جا بلند میشود:
- کمیل یه چیزیش شده!
گلویم میخشکد:
- چی؟
- گفت توی دستشوییه. ولی نمیتونست درست حرف بزنه...
مرصاد میخواهد به انتهای سالن و به سمت سرویس بهداشتی برود که شانهاش را میگیرم:
- شاید تله باشه. کمیل رو طعمه کردن که بریم دنبالش.
مرصاد درمانده و پریشان میگوید:
- چکار کنیم؟
- من میرم دنبالش.
- دوباره احمق شدی؟
بیتوجه به غرولندش میگویم:
- ما دونفریم ولی نمیدونیم اونا چندنفرن. تو مسلحی؟
مرصاد که انگار فهمیده نمیتواند منصرفم کند، عصبی سر تکان میدهد:
- آره.
- خب پس. من میرم پیشش. تو من رو پوشش بده. اگه تله باشه میان سراغم و تو هوام رو داری.
دیگر منتظر اظهار نظر مرصاد نمیشوم. نمیدانم چرا اما اصلا نگران نیستم؛ حتی نگران کمیل.
هیچ تغییری در ضربان قلب و تنفسم احساس نمیکنم و آرامم. بیشتر به این فکر میکنم که کمکم وقت پروازمان میرسد و ما مشغول موش و گربه بازی هستیم!
دست در جیب و قدمزنان، از کنار یکی از ردیفهایی که همان مرد عرب روی آن نشسته است میگذرم و خود را میرسانم به سرویس بهداشتی.
مقابل درش کمی مکث میکنم؛ خبری نیست.
زیر لب بسم الله میگویم و قدم میگذارم داخل سرویس.
صدای هواکش مانند بختک میافتد روی مغزم و شنواییام را مختل میکند.
با این وجود، چهارچشمی همه حواسم را میدهم به اطراف و طوری قدم برمیدارم که پشت سرم را هم ببینم...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
18.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود.
#بسم_رب_الشهدا
🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨
شخصی به نام بشیر خضرمی در همان ایامی که در کربلا بود
📎یعنی در خلال دوم تا دهم محرم📎
گزارشی به او رسید که پسر جوانش در یکی از مرزهای اسلامی اسیر کفار شده. یک مرد وقتی که بشنود جوانش به دست کفار اسیر شده خیلی ناراحت میشود،
👈خصوصاً بعد از آنکه اطلاع پیدا میکند که اگر کسی به آنجا برود و هدیه یا پولی ببرد میتواند او را نجات بدهد وگرنه در دست آنها میماند و ممکن است او را بکشند یا برده کنند،
معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کند. این مرد ناراحت شد و حق داشت. به اباعبدالله عرض کردند: فلان شخص از یاران شما چنین حادثهای برایش پیش آمده. حضرت فوراً احضارش فرمود و اشیاء گرانبها که قابل تبدیل به پول بود به او داد،
فرمود فوراً به آن مرز میروی و با این پولها بچهات را خلاص میکنی. این مرد جملهای گفت که دیگر اباعبدالله در مقابل او حرفی نزد.
عرض کرد:
✨«اکلَتْنِی السِّباعُ حَیاً انْ فارَقْتُک»✨
درندگان زنده زنده مرا بخورند اگر من تو را رها کنم و سراغ بچهام بروم.
این جور انسان پا روی منافع شخصی و فردی خودش بگذارد! این است که ارزش دارد.
استاد #مطهری
پانزده گفتار، ص، 284، 285📖🖊
#محرم
تا کجا پای امام زمان علیهالسلام و ولایت فقیه هستیم؟؟؟
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 332 مثل فنر از جا بلند میشود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم میخشکد: - چی؟ -
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 333
کسی در سرویس بهداشتی نیست.
میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بیرمقی میشنوم.
با تردید جلو میروم و این بار علاوه بر این صدا، حس میکنم چیزی روی کاشیهای سرویس بهداشتی کشیده میشود.
در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را میبینم که کسی نیست.
قدم میگذارم به راهرویی که کابینهای توالت دوطرف آن صف کشیدهاند و کمیل را میبینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است
یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده.
نگاهم بین توالتها و کمیل میچرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابینها منتظرم باشد.
خیره میشوم به کمیل تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله میداند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده.
باز هم نگاهی به پشت سرم میاندازم و آرام میگویم:
- هی! کمیل!
صدایم در هوهوی هواکش گم میشود؛ اما کمیل سرش را بالا میآورد و چشمش به من میافتد.
با صدای گرفته و بیرمقش میگوید:
- اِ! شمایید آقا!
حرفی از کمین و این چیزها نمیزند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست.
آرامتر از قبل به سمتش میروم و با هر قدم، مکث میکنم.
منتظرم در یکی از توالتها باز شود و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمیشود و اصلا کسی اینجا نیست.
دست کمیل را میگیرم و بلندش میکنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ میدهد.
- چی شد مرد حسابی؟ میتونی راه بری؟
کمیل که هنوز هم ردپای درد در صورتش پیداست، سری تکان میدهد و دنبالم میآید:
- پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد.
و نگاهی به پشت لباسهایش میاندازد که خیس شدهاند:
- اه! نجس شد لباسام!
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاجعه کاشت ناخن در غسالخانه👇
داستانهای کوتاه و آموزنده
فاجعه کاشت ناخن در غسالخانه👇
کاشت ناخن در غسالخانه ی زنان
پیامک اومد روگوشیم
کجایی خونه ای کارت دارم فلانیم!
برات زحمتی دارم میخوام باشی ...
بدمش دست تو..
که خیالم راحت باشه
تموم کارهای غسلشو انجام میدی
حداقل غسل اخرش درست باشه
اینو که بم گفت کمی شک کردم!
ولی چیزی نگفتم تاخودمو رسوندم غسالخونه...
جواب پیامکش رو دادم ورفتم غسالخونه
یه لحظه حس کردم سالن عروسی اومدم اشتباهی!
اکثرشون کم حجاب بودن😔
ولی من غساله این انتظار رو داشتم حداقل در غسالخونه کمی به خودمون بیایم یه لحظه فکر کنیم که بابا اخر این دنیا مر..گه! چرا از دستور خدا سرپیچی میکنیم ما که اول اخر همه مون باید از اینجا رد بشیم پس چرا اماده نیستیم!
هیچی نگفتم و وارد سالن شدن
اومد بغل کرد و دم گوشم گفت
حواست بهش باشه تورخدا جوونه
زندگی نکرد زهرا ....
گفتم شرط من اینه هیچ کس دورم نباشه
تا بتونم کارم رو درست وتمیز انجام بدم
دیدم چندتا خانم گفتن نه ماکاری بهت نداریم فقط میخوایم نگاه کنیم!
گفتم سینماس!!!!
الان من چطور تن م..یت رو جلوی شما
عریان کنم؟ یه لحظه چشمم به دستش خورد که از کاور زده بود بیرون
🥺کاشت ناخن مصنوعی داشت
تازه فهمیدم چرا بم گفت حداقل غسل اخرش درست انجام بشه...
گفتم کاشت داره؟؟؟؟!!!
دیدم خانم های همراهش گفتن اره
مگه چه اشکالی داره!
یه لحظه نگاهم به دست هاشون افتاد دیدم خودشون هم کاشت دارن😔
گفتم هیچی اشکال اینه کسی که کاشت داره تو غسل حیض و جنبش مونده
یعنی تموم غسل هاش به گردنشه
ومنم اگه این کاشت ناخن در نیارم
با همین بدن میره اون دنیا!
شما که دلتون نمیخواد ج..نازتون اینجور دفن بشه
گفت وا خانم مگه میشه
نه درش نیارید بزارید بمونه
گفتم باشه پس جای من اینجا نیست
خودتون غسلش بدید ...
اگه من میخوام غسل بدم نمیزارم حقی به
گردنم بمونه، وممنون میشم شما سالن رو ترک کنید
ادامه دارد...
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 333 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بی
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 334
- بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم.
با شرمندگی سر به زیر میاندازد و لبش را میگزد.
از سرویس بهداشتی خارج میشویم و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمیدارد.
میگویم:
- دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟
صورتش سرختر میشود و میفهمم نباید نگاهش کنم. ادامه میدهم:
- توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریعتر و حواسجمعتر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت.
مرصاد مقابلمان سبز میشود. چهرهاش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز میکند که کمیل را توبیخ کند.
میدانم کمیل به اندازه کافی شرمنده و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا میگیرم و با چشمانم به مرصاد میفهمانم حرفی نزند.
سرم را جلو میبرم و در گوش مرصاد میگویم:
- من دعواش کردم. بسشه.
مرصاد با خشم نفسش را بیرون میدهد و سرش را بالا و پایین میکند که: باشه.
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد:
- بریم. دیرمون میشه.
خودش را به من نزدیکتر میکند و میگوید: برای همینه که میگم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه.
***
سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشینها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمیخواهد به این راحتی باز شود.
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی کمکراننده و چشمانم را میبندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریهام فشار آورد که نتوانستم بخوابم.
بینهایت خستهام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9