eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ با اولین گامى که بر می‌دارد، تمام گناهانش آمرزیده می‌شود. ✅ بشیر دهّان، می‌گوید: ▪️ حضرت ابى عبد اللَّه علیه السّلام فرمودند: ▫️ شخصى که به زیارت قبر حضرت حسین بن على علیهما السّلام می رود، زمانى که از اهلش جدا شد، با اولین گامى که برمی دارد تمام گناهانش آمرزیده می شود سپس با هر قدمى که برمی دارد پیوسته تقدیس و تنزیه شده تا به قبر برسد و هنگامى که به آنجا رسید حق تعالى او را خوانده و با وى مناجات کرده و می‌فرماید: 🔶 بنده من! از من بخواه تا به تو اعطاء نمایم، من را بخوان اجابتت نمایم، از من طلب کن به تو بدهم، حاجتت را از من بخواه تا برایت روا سازم. ✳️ راوى می‌گوید: ▪️ امام علیه السّلام فرمودند: ▫️ و بر خداوند متعال حق و ثابت است آنچه را که بذل نموده اعطاء فرماید. ⬅️ ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، جلد ۲، صفحه ۹۱ ، کامل الزیارات، باب چهل و نهم 🏷 علیه السلام 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 458 صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشین‌هایی که در پارکینگ هستند، نگاهم می‌کند. انگار او هم دارد از من می‌پرسد عباس کجاست. اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را می‌پرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان. چراغ‌ها و شیشه‌های ماشین خرد شده و بدنه‌اش جا به جا تو رفته. انگار سال‌هاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمی‌دانم چرا آمدم اینجا. آمده‌ام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمی‌دانم. یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود. حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ سلما. الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه می‌کند، او هم دارد می‌پرسد عباس کجاست. دارد می‌پرسد کِی عباس می‌آید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟ از شیشه شکسته عقب، دست دراز می‌کنم به سمت عروسک. خرده‌شیشه‌ها ریخته روی بدن مخملی‌اش. برش می‌دارم و می‌تکانمش. طلبکارانه نگاهم می‌کند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟ حتی اگر ناعمه را پیدا نمی‌کرد هم خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم می‌دانست. شاید حتی می‌دانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست. برای همین به کمیل گفتم پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یک‌نفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمین‌گیر کرد، مطمئن شدم امشب می‌خواهند تیر خلاص بزنند به عباس. کمیل زخمی را سپردم به خدا و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمی‌دیدمش. وقتی رفت داخل کوچه‌های باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد. جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط می‌بندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی. عباس اما از او زرنگ‌تر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه. توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختی‌ها زیر سر او بود؛ ربیعی. مردک بی‌شرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوش‌خدمتی‌اش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم. اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بی‌شاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام می‌کردم. ربیعیِ بی‌شرف دستور داده بود روی موج بی‌سیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس می‌زد ما، من و محسن، فهمیده‌ایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم. همین هم شد که هرچه داد زدیم و گفتیم از بچه‌های بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجی‌ها بود نمی‌رفتند سراغش. تنها که شد زدندش. جوادِ پست‌فطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز می‌کند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه می‌دادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دسته‌اش را گیر بیندازیم. با ظرافتی که از خودم سراغ نداشته‌ام، خرده‌شیشه‌ها را از لباس و بدن عروسک برمی‌دارم. یک خرده‌شیشه، پوستم را می‌خراشد و می‌سوزاند. خون کمرنگی از میان پوستم می‌زند بیرون. انگشت به دهان می‌گیرم که خونش بند بیاید. بی‌خیال گرفتن ماشین از پارکینگ می‌شوم. عروسک به دست، راه می‌افتم به سمت آسایشگاه سلما. می‌ترسم. می‌ترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش. مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچه‌ها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هق‌هق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفه‌های خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد. می‌ترسم روبه‌رو بشوم با سلما؛ اما بی‌خیال ترس‌هایم می‌شوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا می‌خواسته، این بوده که سلما شب‌ها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشین‌هایی که
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز🔥 "جواد" من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ می‌شود بعداً؛ اما فکر نمی‌کردم خودم باید کارش را تمام کنم. راستش از او می‌ترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود. می‌ترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهره‌ام و در چشمانم ببیند. اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمی‌کرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم می‌کرد، با آرامش تهدید می‌کرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمی‌شود و اگر اشتباه کنم هم من را می‌بخشد، باز هم می‌ترسیدم از او. حتی گاهی از دلسوزی‌هایش هم می‌ترسیدم؛ از این که برادرانه با ما می‌ساخت و هرکاری که می‌کردم، از کوره در نمی‌رفت. محسنِ بی‌دست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن می‌سپرد، محسن یک آدم دیگر می‌شد. من از عباس می‌ترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص می‌کرد و جراتم می‌داد که دروغ بگویم به عباس. از ترس می‌مردم و زنده می‌شدم وقتی به دروغ می‌گفتم عامل حمله به صالح را گم کرده‌ام، یا احسان را. آن شب هم اگر بسیجی‌های تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمی‌زدند، من هیچوقت مجبور نمی‌شدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سخت‌ترین کار زندگی‌ام. من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زده‌ام. ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا می‌کند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمی‌آید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجی‌ها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب. اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمی‌کرد، من هیچ‌وقت خودم را با عباس درنمی‌انداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود. برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکی‌اش باشم. روی من حساب کرده بود. برای همین وقتی از دور دید دارم می‌روم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمی‌خواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم می‌لرزید. داشتم می‌مُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. می‌ترسیدم؛ چون می‌دانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریخته‌اند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند. آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم می‌کرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست. دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش می‌رفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد. نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت می‌پرسید داری چکار می‌کنی با خودت جواد؟ داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟ شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس! برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. می‌ترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاری‌تر زدم؛ به سینه‌اش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان می‌داد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد می‌زد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت... افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمی‌توانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز می‌ترسیدم از او؛ تا وقتی تکان می‌خورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباس‌هایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از خون عباس نمناک بود. دیگر نمی‌توانست بیاید سراغم؛ اما باز هم می‌ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمی‌کرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 🌷 !! 🌷یکی از لحظاتی که هیچ وقت از یادم نمی‌رود وقتی بود که «سید عليرضا موسوی» یکی از بچه‌های شوخ و بامرام قائمشهری را دیدم که مشغول نوشتن متنی روی پیراهنش است: «اینجانب سیدعلیرضا موسوی، متولد سال.... از قائمشهر می‌باشم! اگر دیدید سرم از بدنم جدا شد، بدانید وصیت نامه‌ام در فلان‌جا هست.» بعد رو به یکی از بچه‌ها کرد و گفت: «اخوی پشت لباسم بنویس: این عاشق و مسافر کربلاست.» وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم؛ گفت: «دوست دارم همانند جدم امام حسین(ع) شهید شوم!» 🌷بعد از عملیات وقتی برای جمع آوری شهدا رفته بودیم، سر علیرضا را دیدم که از تنش جدا شده بود و در گوشه‌ای افتاده بود! او به آرزویش رسیده بود! جنازه تمام شهدا را جمع کردیم و آن‌ها را به مسجدی در خرمال بردیم؛ مسجدی که عراق آن‌جا را بمباران شیمیایی کرده بود و همه شهدا شیمیایی شده بودند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید عليرضا موسوی : رزمنده دلاور نورالله فردوسی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱⛔😱⛔😱⛔😱⛔😱⛔ «ماجرای حیرت انگیز دختر فیلمساز سوری»😱 که شاهد عینی دو جنگ بود و داعش تهدید به بریدن سرش کرد! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۵ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 26 August 2024 قمری: الإثنين، 21 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️9 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️17 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️18 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج 💠 @dastan9 💠
🔴 برپایی دولت زهرا در آخرالزمان 🌕 یکی از از القاب امام مهدی علیه السلام «صاحب الدولة الزهراء» به معنی صاحب فرمانروایی درخشنده و نورانی است. البته شاید منظور حکومت حضرت زهرا سلام ﷲ علیها هم باشد؛ چون حکومت آخرالزمان، حکومت اهل البیت بر عالم است. حضرت صدیقه طاهره راز خلقت اهل البیت است؛ زیرا در حدیثی قدسی خداوند می‌فرماید: «لَوْلَاكَ لَمَا خَلَقْتُ الْأَفْلَاكَ وَ لَوْ لَا عَلِيٌّ لَمَا خَلَقْتُكَ وَ لَوْ لَا فَاطِمَةُ لَمَا خَلَقْتُكُمَا» ای محمد! اگر تو نبودی، من آسمان و زمین را نمی‌آفریدم، و اگر علی نبود، تو را نمی‌آفریدم، و اگر فاطمه نبود، شما را نمی‌آفریدم! ✅ بنابراین با توجه به اینکه سرّ خلقت ائمه علیهم السلام، حضرت زهرا است، سلطنت حقّه آنان نیز به برکت حضرت زهرا سلام الله علیها خواهد بود. 📗النجم الثاقب، ج ۱، ص ۱۹۹ 📗الزام الناصب، ج ۱، ص ۴۳۱ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍️ بهترین راه تربیت 🔹پرسیدم: بهترین راه تربیت‌کردن چیست؟ 🔸گفت: فرزند خود را مثل فرزند همسایه بزرگ کن! 🔹گفتم: چگونه؟ 🔸گفت: وقتی فرزند همسایه در خانه تو میهمان است به او احترام می‌گذاری، حالش را می‌پرسی، وقتی از مدرسه برگشت ابتدا سراغ کیف‌ونمرات او نمی‌روی. 🔹در رابطه با نوع غذا نظرش را می‌پرسی، درمورد زمان خوابیدن با او مشورت می‌کنی، نزد او با همسرت دعوا نمی‌کنی. 🔸بدان که فرزند تو و فرزند همسایه هر دو در خانه تو میهمان هستند؛ یکی چند روز و آن دیگری چند سال! 🔹فقط کافی است بدانی احترام، احترام می‌آفریند نه احساس مالکیت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 دوستی با امام زمان با عمل است نه حرف!!! وقتی به کودکی می گویی: «دوستت دارم» می گوید: «اگر راست می گویی، برایم بستنی بخر!» این سخن نشان می دهد که بچه ها هم به خوبی می دانند که دوستی و عشق، علامت و نشانه دارد و نشانه آن عمل و حرکت است. ما هم اگر امام زمان(عجل الله) را دوست داریم، باید دست به کار شویم و به دستورات خداوند که از راه پیامبر و اهل بیت علیهم السلام به دست ما رسیده است، عمل کنیم. امام زمان علیه السلام در نامه خود خطاب به شیخ مفید می فرمایند: «هر یک از شما شیعیان باید کارهایی انجام دهد که دوستی ما را به دنبال آورد و از کارهایی که باعث ناراحتی و عدم رضایت ما است، دوری کند.» اگر منتظر او هستی، باید کاری انجام دهی؛ چرا که انتظار فرج، خود، عمل و بلکه افضل اعمال است. امام صادق علیه السلام فرمودند: «هر کس دوست دارد از اصحاب قائم باشد، انتظار او را بکشد و تقوا پیشه کند و به محاسن اخلاق، پای بند باشد که در این حالت، او منتظر (واقعی) است.» زمان تلاش و تحرک، همین حالاست. قرآن آشکارا می گوید: «کسانی که پیش از پیروزی، انفاق و جهاد می کنند، با کسانی که پس از پیروزی، جهاد و انفاق می کنند، برابر نخواهند بود؛ بلکه فضیلت گروه اول، بیشتر از گروه دوم است.» امروز که روزگار پیش از ظهور است، هنگام حرکت، کار و اقدام و قیام است. بیداری امروز، هنر است و ارزش دارد؛ وگرنه در فردای روزگار- که ایام با برکت ظهور است - همه، اهل حرکت و تلاش خواهند بود. بیداری پیش از آفتاب ، ارزشمند است والا با آمدن آفتاب، همه بیدار می شوند و نماز قضا خواهد شد. 🌹تمثیلات مهدوی،حجت الاسلام قرائتی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز🔥 "جواد" من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ می‌شود بعداً؛ اما فکر نمی‌کردم خو
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "سیدحسین" هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدول‌های خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما می‌خوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس می‌کشی، خسته‌ای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچ‌وقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت می‌کشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس. من باز هم می‌ترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. تو این بار قاطع‌تر و محکم‌تر گفتی: مطمئن باش. طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم می‌آوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من نامیرا شده بودی. تا دل داعش می‌رفتی، سخت‌ترین ماموریت‌ها را در سوریه می‌گذراندی، زخمی می‌شدی، حتی اسیر هم می‌شدی؛ اما شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمی‌افتد برایت. تویی که از پس داعشی‌های وحشی برآمده‌ای، مگر می‌شود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟ داشتم شب را می‌گفتم... چهره‌ات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستاده‌ای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمی‌دانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. می‌خواستی تنها بروی سراغ شهادت. وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت می‌کرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو. من خودم از جوی آب درت آوردم و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد. خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود. رسیده بودی به ساحل آرامشت و ما را گرفتار طوفان کردی. حسن چند روز است که دائم کتت را در آغوش می‌گیرد و لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد، بعد کت را می‌گذارد روی صورتش و صدای گریه‌اش را پشت آستین‌های کتت خفه می‌کند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازه‌ات ببرند اصفهان. نگهش داشت برای خودش؛ به عنوان آخرین یادگاری. برای من هم یادگاری گذاشته‌ای؛ خونت را، روی پیراهنم. الان دیگر خشکیده و سرخی‌اش کم‌تر شده؛ اما نشستمش دیگر. مثل یک گنج پنهان، نگهش داشته‌ام در خانه‌مان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامه‌ام پنهانش کردم؛ وصیت کرده‌ام موقع دفن، پیراهن تو را هم همراهم دفن کنند؛ شاید به حرمت خون شهید، ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهایی‌ام در قبر رسیدی... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "سیدحسین" هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدول‌ها
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "امید" من دلم از این می‌سوزد که در تهران غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود نمی‌تواند به تیمش اعتماد کند، کس دیگری را هم سراغ نداشت برای همکاری. انقدر غریب که مجبور شده بود دقیقا آن وقتی که من خسته و کوفته برگشته بودم خانه و می‌خواستم دو دقیقه بخوابم، زنگ بزند و خواب‌مرگم کند و کلی از من فحش بخورد. من همان وقت نگرانش شدم؛ همان وقت که پرسیدم «مگر تهران نیروی سایبری ندارد؟» و او جواب سربالا داد. بار آخری که زنگ زد، شنگول بودم از تولد دخترم. هرچه سربه‌سرش گذاشتم نخندید؛ برعکس بقیه وقت‌ها که با شوخی‌های من یک لبخند کم‌رنگ روی لبانش ظاهر می‌شد. ذهنش خیلی درگیر بود. تنهایی داشت بار یک تیم را به دوش می‌کشید؛ باز هم تکرار می‌کنم: تنها و غریب. با وجود همه این‌ها، فهمیدم خیلی هم غریب نبوده. یک غریبِ دیگر هم بوده که دلشان به هم خوش باشد. حاج رسول یک نقاشی نشانم داد که عباس زده بود به دیوار اتاقش. خودش و یک دختربچه. عباس را بدون گوش و دماغ کشیده بود؛ مردی با لباس نظامی و تفنگ. فکر کنم بهترین تصویر ثبت شده از عباس همان باشد که آن دختر سوری کشید: یک مرد تنها، بالابلند و مهربان. "خواهر" (روایت خواهر، به پیشنهاد و با قلم خانم محدثه صدرزاده نوشته شده است) دستانم را دور پاهایم حلقه می‌کنم و سرم را روی پایم می‌گذارم. خیره چهره مردانه‌اش می‌شوم. -خیلی نامردی. دلم می‌خواد مثل دوران بچگیمون باهات قهر کنم. حیف نمی‌شه. چشمانم پر از اشک می‌شود و دیدم را تار می‌کند. پلک نمی‌زنم که اشکم بر زمین نچکد. -خوب یه چیزی بگو! لبخند می‌زند. من هم لبخندی می‌زنم و قطره اشک لجوجی از چشمانم به پایین سر می‌خورد. -یادته؟ روز عقدتم به همین قشنگی می‌خندیدی... قطره اشک بعدی هم می‌افتد. انگار نمی‌فهمند نباید پایین بچکند. چشمانم را بازتر می‌کنم تا بهتر ببینمش. چشمانش برق می‌زنند. -و اون کت و شلوار مشکی که برا اولین بار پوشیده بودی کلی تغییر کرده بودی. این بار سه قطره اشک می‌افتد روی دستانم و چشمانم می‌سوزند. -مطهره اون روز با دیدنت کلی ذوق کرده بود اما خجالت می‌کشید بهت بگه. دست به چشمانم می‌کشم تا اشک دیدم را تار نکند. -چه روز خوبی بود. برا اولین بار شیطون شده بودی. بیچاره مامان کلی التماست کرد تا راضی شدی اون کفشای ورنی مردونه رو بپوشی. باز هم جواب حرف‌هایم سکوت است. عصبی می‌شوم از دست عباس که تنها نگاهم می‌کند و هیچ نمی‌گوید. چشمانم را می‌بندم و اشک‌ها پشت سر هم صورتم را خیس می‌کنند. نفسی عصبی می‌کشم و بلند می‌شوم. هنوز هم می‌خندد. با آستین لباسم اشک‌هایم را پاک می‌کنم. دندان‌هایم را به هم می‌سایم، قاب عکس را در دستانم می‌گیرم و تکانش می‌دهم. -نخند. انگار بیشتر می‌خندد. به هق‌هق افتاده‌ام. زانو می‌زنم و زمزمه می‌کنم: -برگرد. تنها صدای هق‌هق گریه‌هایم در سرم می‌پیچد. -خوب پارتی بازی کردیا. مطهره منتظرت بود توام گفتی چی بهتر از این، پیچوندی و رفتی پیشش. اشک‌هایم بر روی قاب می‌چکند. قاب را به آغوش می‌کشم. سردی شیشه از لباس به قلبم نفوذ می‌کند. همه چیز دست به یکی کرده‌اند برای اثبات تنهایی‌ام. نفس‌هایم بریده‌بریده شده است. -بر...گرد... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "امید" من دلم از این می‌سوزد که در تهران غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود ن
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز🔥 "ناعمه" همه سوال‌هایتان را جواب می‌دهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟ چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب می‌کنم و کلنجار می‌روم؛ سرعت دویدنم، فاصله‌ام... نمی‌شود. اصلا واقعا عباس زده؟ من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد. محال بود بتواند تکان بخورد؛ اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند. چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟ کاش آن تیر لعنتی‌اش به خطا می‌رفت و می‌زد به قلبم؛ آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانی‌ام نمی‌خورد. چند روز است جای گلوله دارد زق‌زق می‌کند؛ بخاطر همین سوال بی‌جواب. بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من. آن‌قدر که من و بالادستی‌های من عباس را می‌شناسند، شما نمی‌شناسید. نمی‌دانید چقدر از سلول‌های خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش. من به آن ربیعی احمق گفته بودم پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید. وقتی عباس افتاد، من فکر کردم همه چیز همان‌طور پیش رفته که می‌خواستم؛ اما آمدن بسیجی‌ها و آن تیرِ لعنتی که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامه‌هایم. برای همین التماس‌تان می‌کنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده. پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمه‌جانِ درحال مرگ، آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده! حالا درست است که می‌گویم حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید. عباسی که من خوب می‌شناسمش؛ بهتر از شما. هم شما می‌دانید هم من، هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست. این حداقل دلم را خنک می‌کند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهره‌های عملیاتی‌ام هم به فنا رفتند و نفوذی‌ام در سازمان‌تان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید... "حامد" من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد می‌زد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیدیم. در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمی‌آورد. ما برادرانه با هم مسابقه شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس می‌ترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر می‌رفت، جای خالی‌اش همیشه تیر می‌کشید. همین هم شد که من زودتر رفتم. باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم. الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیم... "حاج رسول" (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست می‌گوید: «شرمنده‌م...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمی‌کند. به سمت گلزار شهدا می‌روم. خانواده‌اش همه آن‌جا بودند، همراه مرصاد و امید. مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی می‌گوید و نثار منزل جدید پسرش می‌کند. گاهی اشک امانش را می‌برد و دخترانش آرامش می‌کنند. شانه‌های مرصاد می‌لرزد. بعضی اوقات صدای هق‌هق کمیل را هم از پشت سر می‌شنوم. امید جلو قبر نشسته و به سر خودش می‌زند. با صدای بغض آلودش زمزمه‌ می‌کند: داداشم رفت...داداش...داداش... عباس بهترین بود. از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که می‌شد، اسم عباس از زبان حسین نمی‌افتاد. از همان روز که حسین و کمیل زنده‌زنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آن‌ها می‌سوخت می‌ساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانه‌تر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت ساله‌ای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قبرها! آیا شما مار و مور و عقرب دارید؟؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت. عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر و این یکی سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: "من به سلطنت رسیدم و تو هم چنان در مسکِنت بماندي." گفت: "ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون. من آن مورم که در پایَم بمالند نـه زنبـورم که از دستـم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم کـه زور مـــــردم آزاری نــدارم ؟ 📕 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز🔥 "ناعمه" همه سوال‌هایتان را جواب می‌دهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "حاج رسول"(ادامه) (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) عباس کسی بود که اگر جز شهادت می‌رفت، باید به اصل شهادت شک می‌کرد. چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه می‌خواند و در دل داعش نفوذ می‌کرد و چه روزها دسته‌دسته پرونده‌های ضدجاسوسی را به ثمر می‌رساند. حقش چیزی جز شهادت نبود... پدر عباس دستم را می‌کشد. بنده خدا شیمیایی است، نمی‌تواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من. سرم را پایین می‌آورم و می‌گویم: جانم حاجی؟ خیلی آرام و بریده‌بریده می‌گوید: عباس... چطور... شهید... شد؟ بند دلم پاره می‌شود. بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟ چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ از خیانت نیرو خودی؟ یا از نفس‌های بریده‌بریده پسرش؟ از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟ نگاه التماس‌آمیزش را که می‌بینم، لب باز می‌کنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمی‌فهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. عباس می‌رسد و مادرش، پیش پای پسر برمی‌خیزد. مرصاد و کمیل می‌روند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچه‌ها، تابوت را می‌آورند. تابوت را کنار قبر می‌گذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشته‌اند. کاغذ زیر باران کم‌رمق زمستان خیس خورده. این‌بار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه می‌کند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچاله‌اش می‌کند. نفس‌هایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمی‌آید. حس دونده‌ای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد. مرصاد تابوت را باز می‌کند. کفن را کنار می‌زند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را می‌گیرد و بوسه بارانش می‌کند، قربان صدقه‌اش می‌رود، دستش را میان موهای عباس می‌برد و مرتبشان می‌کند، برایش لالایی می‌خواند: لالایت می‌کنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت می‌کنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی... پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین می‌اندازد. -عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنی‌هاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز... کمیل دیگر نمی‌تواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه می‌کنند. مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آن‌ها آرام‌آرام گریه می‌کند. از همه آرام‌تر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را می‌بوسند. معلوم نیست که مهمان کدام‌یک از رفقای شهیدش است. ارام کنار پدر عباس می‌روم و می‌گویم: حاجی، داره دیر می‌شه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم. دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسه‌ای به پیشانی عباس می‌نشاند و می‌گوید: یا علی مدد... کمیل کمک می‌کند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند می‌کنند. این لحظه‌های آخر، دلم می‌خواهد با او تنها باشم. به درون قبر می‌روم. مرصاد و یکی دیگر از بچه‌ها کمک می‌کنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد می‌خندد. سرش را به سمت قبله می‌گذارم و آرام تکانش می‌دهم: - اسمع افهم، یا عباس بن... آن بغضی که میان قلب مچاله شده‌ام گیر کرده بود، سرازیر می‌شود. دارم تلقین چه کسی را می‌خوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش می‌آمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کل‌کل می‌کرد... جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم. پیشانی‌اش را می‌بوسم و درکنار گوشش زمزمه می‌کنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون... می‌خواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش می‌گوید: آقا، می‌شه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟ سر تاییدی تکان می‌دهم و باز می‌نشینم: آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين... بلند می‌شوم و آخرین بار نگاهش می‌کنم. به کسی نگاه می‌کنم که سال‌ها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "حاج رسول"(ادامه) (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انا
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 "مادر" بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه. من می‌دانستم می‌آیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمی‌گردی؛ روزها را می‌شمردم و شب‌ها قرآن را مثل مرهم می‌گذاشتم روی قلب زخمی‌ام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمده‌ای، نوروز همراه خودت آورده‌ای در سرمای دی‌ماه. تاریخ تماس‌هایت ثبت شده در گوشی‌ام. می‌دانم دیر به دیر زنگ نمی‌زدی ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش می‌آمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمده‌ای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانی‌ات می‌گذارم و بوسه‌ام را انقدر طولانی می‌کنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسری‌مان. من می‌دانستم برمی‌گردی؛ این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛ همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. من تو را می‌شناسم مادر. لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم. خوددار هستی؛ ولی من می‌فهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرام‌آرام آب می‌شدی؛ بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمی‌کردم وقتی برمی‌گردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی. خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیری‌ات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمی‌کشی؛ دردِ ریه‌های آسیب‌دیده و مجروحت را هم. آخر می‌دانی، این که ببینی جگرگوشه‌ات دارد درد می‌کشد و آب می‌شود خیلی سخت‌تر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی. میان موهای موج‌دارت دست می‌کشم. تک و توک، تارهای نقره‌ای هم میانشان پیدا می‌شود. نمی‌دانم خودت هم دیده بودی‌شان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید می‌دانم. این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد... موهایت را مرتب می‌کنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیه‌السلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیه‌اش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش می‌برد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست می‌کشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خورده‌ای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شده‌ای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم. من فقط با کلی اصرار، یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیه‌هایی که هیچ‌وقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمی‌دانم از کِی. بعد هم تا خواستم دقیق بشوم، خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون. به پدرت اما گفته‌اند؛ از چهره‌اش پیداست. من دارم از چهره‌اش این را می‌خوانم که به او گفته‌اند با نامردی شهیدت کرده‌اند. این را انگار در خطوط و چین‌های صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست. من از همان لحظه که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم. پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود. تو دومین عباسی بودی که او از دست داد. عباس اول، رفیقش بود که در جنگ از دست داد و بعدش تو به دنیا آمدی، به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش. اما حالا کدام مرهم می‌تواند داغ فرزند را آرام کند؟! هرچه بیشتر می‌بوسمت و می‌بویمت، تشنه‌تر می‌شوم انگار. می‌دانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کرده‌ام؟ باز خوب است هربار که زنگ زده‌ای، صدایت را ضبط کرده‌ام برای روزهایی که سکوت در سرم می‌پیچد. کاش حرف می‌زدی. صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم می‌گردی... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤پایان ❤
254_7252648384.mp3
3.61M
ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم دارند یک به یک به منا می‌برندمان...💚 هیچ چیز به اندازه این شعر حق مطلب رو ادا نکرد... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 به او از آینده نشان دادند که چگونه الکل زندگی‌اش را نابود میکند! 🍃یکی دیگر از تجربه گران که در دنیا اعتیاد شدید به الکل پیدا کرده بود در مورد مرور زندگی‌اش می گوید: در آن موقع زندگی‌ام به من نشان داده شد. پنج سال آخر که من افسرده و الکلی شده بودم دردناکترین قسمت بود. بدتر از هر چیزی که میتوان تصور کرد. اثری که الکلی شدن من روی زندگی فرزندانم تاکنون داشته و در آینده خواهد داشت به من نشان داده شد. من دیدم که چگونه با از دست دادن من و پایگاه خانوادگی خود افسرده خواهند شد و چگونه همسرم مادر خوبی برای آنها نخواهد شد و آنها را به سرای کودکان بی سرپرست خواهد سپرد. به من نشان داده شد که با ادامه دادن به عادت مستی کودکان من نیز نهایتاً برای فرار از مشکلات زندگی به مشروب پناه خواهند آورد. به من نشان داده شد که اگر رفتار خود را تغییر دهم و پدری مسئول و سالم باشم، فرزندانم با وجود برخی مشکلات به نسبت خوب بزرگ شده و افرادی مهم و سالم خواهند بود. با گریه از خداوند خواستم که برگردم و فرصت دیگری به من بدهد. این کار اتفاق افتاد و من دیگر به سراغ این موارد نرفتم.🌱 📕کتاب تقاص 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟