فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۸ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 29 August 2024
قمری: الخميس، 24 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹درخواست قلم و دوات توسط نبی برای نوشتن وصیت، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️15 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌼 امام حسین علیه السلام:
🍃 إنَّ أعفَى النّاسِ مَن عَفا عَن قُدرَةٍ.
🍃 با گذشت ترین مردم کسی است که با وجود قدرت، گذشت کند.
📚 بحار الانوار، ج75، ص121.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
انسان واقعی ♥️
🔹اگر از دیگران هیچ توقع و انتظاری نداری، روی پای خودت میایستی و خودت حال خودت را خوب میکنی؛
🔸اگر همانطور که خودت دوست داری زندگی میکنی و به حرفهای دیگران اهمیت نمیدهی؛
🔹اگر کتاب میخوانی، ورزش میکنی، خودت را دوست داری و به ظاهر و سلامتیات اهمیت میدهی؛
🔸اگر کینهای نیستی، در مقابل دیگران مهربان و بخشندهای و در حد توانت به بقیه کمک میکنی؛
🔹اگر رفتار، حرفها و سبک زندگیات به کسی آسیب نمیزند؛
🔸اگر برای همه انسانها فارغ از قومیت و ملیت و دین و مذهب احترام و ارزش قائلی؛
🔹 اگر دائم پشتسر بقیه حرف نمیزنی و اطرافیانت را تحقیر و مسخره نمیکنی؛
🔸اگر طرفدار جنگ و خونریزی در هیچجای دنیا نیستی؛
🔹و اگر برای همه موجودات این دنیا اعم از انسانها، حیوانها، درختها و... احترام و ارزش قائلی؛
💢 تو یک انسان بهمعنی واقعی هستی. آدمهایی مثل تو باعث میشوند این دنیا قشنگتر و سالمتر شود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️#چگونگی_یاری_امام_زمان در تمامی لحظات
#حجت_الاسلام_دارستانی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🏘 ایشان برای اجارهی خانهی مشترک، مقداری پول داشت؛ خانهی بزرگ و نوسازی در منطقهی خوبی از شهر پیدا کردیم.
وقتی پسندیدیم و از خانه خارج شدیم، گوشی آقا حمید زنگ خورد. وقتی تلفنشان تمام شد، گفت «یکی از دوستانم دنبال خانه است و پولش کافی نیست.
قبول میکنی مقداری از پولمان را به آنها بدهیم؟» قبول کردم و نصف پول پیش خانهمان را به آنها دادیم.
نهایتاً یک خانهی ۴۰ متری و قدیمی را در محلهای پایین شهر اجاره کردیم. سال بعد که به طبقهی بالای همان خانه نقل مکان کردیم، از سقفش آب وارد خانه میشد...
اگرچه رفاه و آسایش دنیاییمان در آن خانه کم بود، اما آرامش و ایمانی که از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان میشد، بسیار دلچسب بود. حقوق اندک آقا حمید برکت زیادی داشت.
من در آن خانهی ۴۰ متری، بهشدت خوشبخت بودم.
#حمید_سیاهکالی_مرادی
واقعا مرد بودن چقدر سخته تو این زمونه دیگه کسی به کسی رحم نمیکنه 😔
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫💫💫💫💫💫
╭┅────────┅╮
@dastan9
╰┅─────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت دهم وقتی مریم رو دید هول شد. مریم هم از اینکه فاطمه با پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت یازدهم
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه.
وقتی هواپیما پرواز کرد،
افشین ناراحت شد که بخاطر #کینه و #غرورش، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد.
هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود.
یه راست رفت خونه ش.
تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان.
چند روز از رفتن پویان گذشت.
روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت.
از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن.
روی نیمکتی نشسته بود،
و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود.
یاد پویان افتاد.
با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟!
از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت:
-سلام دختر خوب،کجایی پس؟!
فاطمه هم لبخند زد و گفت:
-سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی...
نگاهش به افشین افتاد،
لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود،
که کسی کنارش نشست و گفت:
_نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟
نگاهش کرد.
آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره،
آریا گفت:
-میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری.
افشین داشت وسوسه میشد،
ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت:
-باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری.
افشین یاد پویان افتاد،
یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم.
بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت.
دو هفته بعد،
از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت.
جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد.
راننده دختری باحجاب بود.
دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت:
_به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟
پسر هم با لبخند سوار شد.
افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود.
ماشین حرکت کرد و رفت.
ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد.
تو دلش داد میزد.
این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات.
اون شب تصمیم گرفت،
هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره.
از فردای اون شب،
مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه.
مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه.
مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید.
مریم گفت:
-حالا تو کیفت چی بود؟
-به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام..
و خندید.
-از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟
-فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام.
مریم نگران گفت:
-تو گوشیت چیزی نداشتی؟
-چی مثلا؟
-عکس و فیلم خصوصی؟
-نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت:
_شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه.
-چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم.
-آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد....
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت یازدهم افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا ل
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت دوازدهم
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت.
کارت حافظه شو درآورد،
و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود.
هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت.
عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد.
تصمیم گرفت کاری کنه،
که فاطمه بهش علاقه مند بشه.
هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد.
چند روز گذشت.
فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد.
متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد.
از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده.
از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود.
از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد.
از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه.
دو هفته گذشت.
بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود.
همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد.
جلوی فاطمه ایستاد.
فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی.
فاطمه به اطرافش نگاهی کرد،
همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه #بابیتفاوتی گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن.
بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن.
افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن.
مریم گفت:
_نمیخوای کاری بکنی؟
- نه.
_چرا؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت دوازدهم افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه ف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سیزدهم
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. #بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و #کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ پاسخ یکی از خیرین اینستاگرامی به کسایی که تا محرم و صفر میشه میگن چرا پولاتونو خرج فقرا نمیکنید
یه دونه کنسرت میری ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ دلاره
تو چرا اونو خرج نمیکنی؟
امام حسینیها زیر ده میلیون خرج میکنن میرن کربلا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫💫💫💫💫💫
╭┅────────┅╮
@dastan9
╰┅────────┅╯
🌎🌎🌎
🔴 تفاوت سعودی با عراقیها در میزبانی از زائران
🔹روزنامه ای مصری نوشت: آیا می دانيد؟
🔻سعودی: اگر بیش از دو میلیون حاجی وارد خاکش شود اعلام نارضایتی میکند؟
عراق: اگر کمتر از 20 ملیون زائر داشته باشد ناراحت است!
🔻سعودی: برای اداره دو میلیون حاجی وزارت تشکیل داده است!
عراق: کوچکترین موکب چای (چای ابوعلی یا همان چای امام حسین) امور هشت میلیون زائر رو میچرخونه!
🔻سعودی: در مقابل خدماتی که ارائه میده دلار میگيره!
عراق: تمام خدماتش کاملا رایگان است!
🔻سعودی: حج برایش موسم بهره وری اقتصادی است!
عراق: زیارت را موسم بخشش و عطا میدونه!
🔻سعودی: دو ميليون حاجی باعث ترافیك و مسدود شدن راهها ميشه!
عراق: دو ملیون رقمی طبیعی در یک خیابان کربلاست!
🔻سعودی: افزون بر هزینه هنگفتی که میگيرد، بر سر حجاج منت هم میگذارد!
عراق: از زائران بابت هر گونه کوتاهی عذرخواهی میکند!
🔻سعودی: ورود ده هزار حاجی به یک خیابان باعث خفگی و مرگ مردم شد!
عراق: اگر سه ملیون زائر در خیابان باشه مسؤول موکب يه نگاه ميندازه به خیابان و میگه: خيابون خلوته پس کو زوار؟!
اری، این اگر اعجاز نیست،
پس چیست ؟
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫💫💫💫💫💫
╭┅────────┅╮
@dastan9
╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت داوود نماینده؛دوبلور معروف از مردمی بودن #رهبرانقلاب در زمان #ریاست_جمهوری و شخصیت #کاریزماتیک #حضرت_آقا
#آرزوی_هر_مملکت_داشتن_رهبری_شما ❤️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫💫💫💫💫💫
╭┅────────┅╮
@dastan9
╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان سرنوشت سلطان شرکت هرمی گولدکوئست ایران و اظهار پشیمانی برای اولین بار پس از سالها
روایت سرنوشت عجیب سلطان گولدکوئست بعد از بازگشت به ایران
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۹ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 30 August 2024
قمری: الجمعة، 25 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امر حضرت رسول به اتباع ثقلین
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️14 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🚫 واجب فراموش شده☝️
امام علی علیه السلام:
إِنَّ لِلْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ حَقّاً، وَ إِنَّ لِلْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ حَقّاً؛ فَحَقُّ الْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ أَنْ يُطِيعَهُ فِي كُلِّ شَيْءٍ إِلَّا فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ، وَ حَقُّ الْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ أَنْ يُحَسِّنَ اسْمَهُ وَ يُحَسِّنَ أَدَبَهُ وَ يُعَلِّمَهُ الْقُرْآنَ
همانا فرزند را به پدر، و پدر را به فرزند حقّى است. حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانى خدا، از پدر اطاعت كند. و حق فرزند بر پدر آن كه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند، و او را قرآن بياموزد
حکمت 399 نهج البلاغه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫💫💫💫💫💫
╭┅────────┅╮
@dastan9
╰┅────────┅╯
#پندانـــــــهـــ
🤲 امیدت فقط به خدا باشد تا برایت معجزهها کند
🔹مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید.
🔸وقتی قصد کرد تا از آب چاه بنوشد، متوجه شد آب چاه خیلی پایین است.
🔹با خود گفت:
بدون دلو و طناب نمیتوان از آن چاه آب کشید.
🔸هرچه گشت نتوانست وسیلهای برای بیرونآوردن آب از چاه بیابد. لذا روی تختهسنگی دراز کشید و بیحال افتاد.
🔹پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند و بلافاصله، از آب همان چاه سیراب شدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
🔸آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست. رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! میخواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
🔹همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت دنبال دلو و طناب بود، اما آن زبانبستهها، امیدی غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!
💢 سعی کنیم تنها امید و تکیهگاهمان را فراموش نکنیم.
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قبل از #ظهور در تمام #جهان یک اتفاق مشترک رخ میدهد که موانع اصلی #ظهور را حذف میکند‼️
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫 💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
🟣 مشاهده یک دور کامل زندگی با جزئیات حتی نیت های خود و دیگران...
🔻بعد از تصادف من با آن دو فرشته مهربان رفتم و یکدفعه خودم را در یک اتاق بزرگ دیدم. آنجا شبیه یک خانه بود که ما داخل یک اتاق آن بودیم. روی دیوار آن چیزی شبیه پرده سینما ایجاد شد و من از لحظه تولد تا تصادف را با تمام جزئیات و حتی با دیدن نیتهای خودم و دیگران دیدم!!
به خاطر اشتباهاتم بسیار ناراحتمیشدم. با دیدن اعمالم انگار از درون آتش میگرفتم. خودم بودم که به خاطر اشتباهاتم از طرف خودم سرزنش میشدم اشتباهاتی مانند دروغ، اذیت کردن مردم... حالت من مثل افرادی بود که فشار خون بالا دارند؛ در این حالت حرارت بدن آنقدر زیاد میشود که میخواهی خودت را در یک استخر آب یخ بیاندازی!🧊
📗کتاب تقاص
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت سیزدهم - چرا؟ - چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش ک
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شانزدهم
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید.
اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه.
تو راه فاطمه منتظر بود،
پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود.
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت:
_بشین.
فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت:
_چند وقته مزاحمت میشه؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_من کار اشتباهی نکردم با...
حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت:
_جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟
فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت:
-خیلی وقت نیست.
-یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟
-شش ماه.
امیررضا عصبانی شد،بلند گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟
-نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم.
حاج محمود گفت:
_بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!!
زهره خانوم نگران گفت:
_به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟!
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟
فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-بله.
همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت:
_دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!!
فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت:
_برای چی مزاحمت میشه؟
فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد.
-من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم.
امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد:
-امیر
امیررضا ایستاد.
-از حیاط بیرون نرو.
امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت.
فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت:
_فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم.
-چشم.
به اتاقش رفت.
از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست.
زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت.
زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین.
-وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت #اعتماد داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد..
فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو روز گذشت،
و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت:
_بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم.
-دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی.
-اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟
حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد....
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟