💭اگر قرار است از زندگی لذت ببریم،
الان وقتشه،
نه فردا،
نه ماه دیگه،
نه سال دیگه.
امروز باید زیباترین روز زندگیت باشه،
از همین امروز لذت ببرید،
زندگی همین لحظه است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
☀چنگ زدن به چیزهای کم ارزش
روزی دست پسر بچهای که در خانه با گلدان کوچکی بازی میکرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
🍯 پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفاً خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن،انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.
پسر گفت: "می دانم اما نمیتوانم این کار را بکنم."پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمیتوانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون می افتد."
💠 شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#حکایت
ملانصرالدین و الاغ
☀ روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمیآمد. ملا نمیدانست الاغ بالا میرود ولی پایین نمیآید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بهشدت جفتک میانداخت و بالا و پایین میپرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، با خود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب میکند و هم خود را هلاک مینماید.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#خسیس
🍞نان خالی بی قاتق
☀خسیسی غذای خانوادهاش را نان خالی مقرر کرده بود تا اینکه زن و بچهاش به صدا در آمده وقاتق* طلبیدند.
وی مختصر پنیری خریده و در شیشه انداخت. شیشه را در صندوق گذاشت و قفلی بر صندوق زد و کلیدش را در جیب خودش گذاشت. در هر نوبت شیشه پنیر را از صندوق بیرون میآورد و دستور میداد عائلهاش لقمه نان را پشت شیشه مالیده و بخورند.
یک روز که مرد خسیس به خانه نیامده بود، وقت غذا بچهها قاتق خواستند و مادرشان گفت نان را پشت صندوق مالیده و بخورند. چون خسیس به خانه آمد و شنید خون به چهره دواند و نعره زد: «ای هوار، کارتانبه جایی رسیده که حتی یک وعده نان خالی بیقاتق نمیتوانید بخورید!»
*قاتق: خورشت یا مواد غذایی که همراه با نان یا پلو میخورند
⭕️ @dastan9 🇮🇷
☀امروز را آغاز تازه بدان. زندگی رودخانه ایست که مدام به سمت آینده در جریان است، هیچ قطره ای از آن دو بار از زیر یک پل رد نمی شود. برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#قران
خانم معلم هنر میگوید از دانش آموزان یکی از کلاسهای ابتدایی خواستم منظره ای از مناظر بهار را رسم کنند
یکی از دختران عکس یک قران کشیده بود . از نقاشیش تعجب کردم وگفتم مگه نفهمیدی من چه گفتم؟ من نگفتم قران بکشید گفتم بهار.
جواب معصومانه اش مرا شوکه وشرمنده کرد. او جواب داد : مادرم میگوید قرآن بهار دلهای ماست.
آری تربیت اینگونه است.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#ازنو
رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟
گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟
گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم .
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#آدامس
🌼اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بود بخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچههای کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمی داد.
احساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما روش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچهها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟
من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!
...
انگار با این حرف ۱۰۰ فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنم
من : خوب این بچهها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .
واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .
انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟! توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .
بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچههای سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچهها "درد" دارن...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#آخربين_يا_آخوربين
كسي ماشين ميشست، ازش پرسيدند: چرا اول از پلاکش شروع کردی؟ همه از سقف ميشويند.
گفت: آخه دفعه پیش که از سقف شروع کردم به پلاک که رسیدم دیدم ماشین خودم نیست.♂😂😂
✍ يكي از نعمتهايي كه خداوند سبحان به انسان كرامت بخشيده، و او را از حيوانات متمايز نموده، عقل است و يكي از خواص عقل، دور انديشي و آينده نگري اوست.
دور انديشي به اين است كه انسان قبل از انجام كاري به نتيجه و سرانجام آن فكر كند و بدون در نظر گرفتن عاقبت آن به انجامش نپردازد، پيامبر اسلام صل الله علیه و آله در پاسخ شخصى كه از او درخواست تعليم كرده بود، فرمود:
🌷إذا هَمَمْتَ بِأَمْرٍ فَتَدَبَّرْ عاقِبَتَهُ 🌷
زمانى كه تصميم به كارى مىگيرى، درباره فرجام و عاقبتش انديشه كن.(الكافي ج ۸ / ص۱۵۰)
يعني هر گاه تصميم به انجام كاري گرفتي، به عاقبت آن كار بينديش و تمام جوانب آن را بررسي نما، كه در غير اين صورت احتمال بروز ضررهائي وجود دارد كه ديگر فرصتي براي جبران آن وجود ندارد.
بنابراين دورانديشي حائز اهميت است كه در ادبيات اسلامى عنواني به نام«آخربينى» آمده است.
هر كه آخربين بود او مؤمن است
هر كه آخوربين بود او بيدِن است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
☀ شاه کلید رابطه با خدا ☀
آیت الله #بهجت (ره) مےفرماید:
از ما، عمل چندانی نخواسته اند! مهم تر از عمل کردن، "عمل نکردن" است! تقوا یعنی "عمل گناه را مرتکب نشدن!
همه مۍپرسند چه کار کنیم؟ من مۍگویم: بگویید چه کار نکنیم؟
و پاسخ اینست: «گناه نکنید.»
👌شاه کلید اصلی رابطه با خدا " گناه نکردن " است.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#کدام_مستحق_تریم
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.
پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن چادوری لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی
⭕️ @dastan9 🇮🇷