eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 🔹شیخ رجبعلی خیاط میگفت: اگر مي خواهي به حقيقت توحيد راه پيدا كني به خلق خدا احسان كن، بار توحيد سنگين است و خطرناك و هركس توان تحمل آن را ندارد، ولي احسان به خلق، تحمل آن را آسان مي‌كند. و گاه به مزاح می گفت: روز به خلق خدا نيكي كن و شب براي گدايي در خانه او برو !. يکي از نکات مهم در اين باب، انفاق و بخشش در عين تنگدستي است، پيامبراسلام (ص) در اين مورد مي فرمايند: 🔹 ثلاثة من حقائق الايمان: الانفاق من الاقتار، وانصافک الناس من نفسک و بذل العلم للمتعلم 🔹سه چيز از حقيقت هاي ايمان است: انفاق در تنگدستي، انصاف با مردم و دانش بخشي به جوینده دانش. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۰ وارد که می‌شود سردرگم می‌ایستد و دور و ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۱ کلافه دور خود می‌چرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پله‌های ورودی اداره می‌نشینم و سرم را در دست می‌گیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم می‌خورد. با شتاب بلند می‌شوم و دستم را به گردنم می‌رسانم. و همان طور که ماساژ می‌دهم به امیر نگاه می‌کنم. _ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟ امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و تین من را می‌ترساند و باعث تعجبم می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم. _راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود. ابرویی بالا می‌فرستد. _بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی. انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را برده‌اند. مشکوک نگاهش می‌کنم. _ماشین دست خودته؟ قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید: _بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم. نفس راحتی می‌کشم. یادم می‌آید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کرده‌ام تا اطلاعاتی به دست بیاورد. _چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟ سری تکان می‌دهد، دستش را پشت کمرم می‌گذارد تا به داخل برویم و در همان حال می‌گوید: _دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و بر روی صندلی‌های سالن اداره می‌نشینم. _موسوی چی شد؟ نیم نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: _تو اتاق حاجیه. _چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک می‌زنه. خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بی‌هیچ ممانعتی قبول کرد که همراهی‌ام کند. _عماد کجاست؟ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و عماد با اخم‌های در هم وارد می‌شود. به سمتمان حرکت می‌کند. _نباید بیایید دنبال من؟ امیر می‌گوید: _بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد. با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد می‌شود و پلکش می‌پرد؛ اما تمام تلاشش را می‌کند و لبخند کجی روی لب‌هایش می‌آورد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۱ کلافه دور خود می‌چرخم. ناامید از پیدا
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۲ _خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟ لرز پنهانی در صدایش وجود دارد. حوصله بررسی رفتار عماد را ندارم. یک روز حالش خوب است روز دیگر عجیب. بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. روی صندلی اتاق می‌نشینم. می‌خواهم سرم را به دیوار تکیه بدهم که چشمم به تلفن روی میز می‌خورد. باید از آیه مطمئن شوم. دختر کله‌شقی است و می‌ترسم به خاطر لجبازی با من هم که شده باز به خانه خودشان رفته باشد. شماره خانه را می‌گیرم، زهرا جواب می‌دهد. _بفرمایید! گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم: _سلام. _عه داداش تویی! _باید زود قطع کنم. زنگ زدم ببینم آیه خانوم خونه‌ست؟ صدایش پر شده است از شیطنت. _آره. کاریش داری؟ نفس راحتی می‌کشم. حس می‌کنم دارد به من می‌خندد. _نه. بابا رفت شیشه‌های خونه سید رو درست کنه؟ _اوهوم. خداحافظی سرسری‌ای می‌کنم. هنوز تلفن را سرجایش نگذاشته‌ام که در باز می‌شود و سعید داخل می‌آید. _حیدر، راسته موسوی رو گرفتین؟ به ساعت نگاهی می‌اندازم. هنوز دو ساعت از دستگری موسوی نمی‌گذرد؛ اما اینجور که پیداست همه خبر دار شدند. _با تو بودما! سری تکان می‌دهم تا از فکر بیرون بیایم. _آره راسته. تو از کجا فهمیدی؟ در را رها می‌کند و همان‌طور که به سمت صندلی‌ها می‌آید، می‌گوید: _عماد بهم گفت. امان از دست عماد، آخر این سربه هوایی و ساده بودنش کار دستش می‌دهد. 🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۲ _خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟ لرز پنهانی د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۳ *** از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتماد به نفسش هستم. حاج کاظم می‌گفت تا الان تنها حرفی که زده است درباره آزادی و بی‌گناهی‌اش بوده. بلند می‌شوم تا به سمت اتاق بازجویی بروم؛ شاید بتوانم نشانه‌ای از مهدی پیدا کنم. دلم می‌خواهد تمام اتفاقات اخیر را بر گردن موسوی بیندازم. پا در راه‌رو می‌گذارم و با فکری درگیر قدم برمی‌دارم، یک باره صدای داد سعید را می‌شنوم. گوش تیز می‌کنم؛ در حال صدا زدن حاج کاظم است. بی‌خیال موسوی می‌شوم و به سمت صدا می‌روم. صدا از سمت درب اداره می‌آید. عجیب است که سعیدِ همیشه آرام حالا دارد داد می‌زند. به در که می‌رسم با دیدن کسی که ایستاده است قلبم به تپش می‌افتد. حتما دستگیری موسوی باعث شده است الان اینجا باشد. بهت زده در جایم ایستاده‌ام، حتی نمی‌توانم پاهایم را تکان بدهم و جلو بروم. حاج کاظم سراسیمه از کنارم می‌گذرد و با دیدن کسی که روبه‌رویش ایستاده است شکه می‌شود و سر جایش می‌ایستد. می‌خواهم حرفی بزنم، سوالی بپرسم؛ اما با باز شدن در همه چیز یادم می‌رود. سه نفر دیگر از بچه‌هایی که دستگیر شده اند وارد اداره می‌شوند. بالاخره حاج کاظم به حرف می‌آید: _حسین! نفس عمیقی می‌کشم تا کمی از هیجانم کم شود. _حاجی همین امروز، صبح اول وقت آزادشون کردن. سعید پشت سر هم در حال گزارش دادن است؛ اما من با چشم دنبال مهدی می‌گردم. حاج حسین به سمت حاج کاظم می‌رود. هر دو یکدیگر را در آغوش می‌گیرند. نا امید می‌شوم از پیدایش کردن مهدی. صدای حاج کاظم می‌آید: _چی شد آزاد شدین؟ حاج حسین می‌خواهد حرفی بزند اما طاقتم طاق می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌گویم: _حاجی پس مهدی کجاست؟ صدایم گرفته است و از ته چاه می‌آید. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. چشمانش پر از حرف است اما من نمی‌توانم معنی‌اش را بفهمم. حاج کاظم هم انگار با حرف من تازه متوجه اطرافش شده، شروع می‌کند با چشمانش به دنبال مهدی بگردد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ استاد محسن قرائتی قدس و فلسطین به ما چه ربطی داره؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
• 🌹داستان آموزنده🌹. امام صادق عليه‌السلام فرمودند: وقتى حضرت يوسف عليه السلام زندانى شد خداوند تعبير رؤيا را به او الهام نمود و ایشان خوابهاى زندانيان را تعبير مى‌كرد. همان روز كه او وارد زندان گرديد دو جوان ديگر هم با يوسف عليه السلام زندانى شدند صبح روز بعد پيش يوسف آمده عرض كردند ما ديشب خوابى ديده ايم؛ برايمان تعبير كن آنچه ديده ايم را بگو. يكى گفت در خواب ديدم مقدارى نان بر روى سر گذاشته مى‌برم و مرغى از نانها مى‌خورد؛ ديگرى گفت در خواب ديدم كه آب انگور مى‌گيرم، حضرت در جواب آن دو فرمود: اينك تعبيرى خواهم نمود كه قبل از غذا خوردن حقيقت آن آشكار شود. يكى از شما ساقى ملك خواهد شد و به او شراب مى‌دهد. اما ديگرى را به دار مى‌آويزند، پرندگان بر سر او مى‌نشينند و با منقار از مغز سر وى تغذيه مى‌كنند. آن يك كه تعبير خوابش به دار آويختن شد گفت دروغ گفتم خواب نديده بودم، فرمود آنچه پرسيديد گذشت دروغ و راستى ديگر تأثيرى ندارد همانطور كه گفتم خواهد شد، (ثم للذى ظن انه ناج منها اذكرنى عندربك) آنگاه حضرت يوسف به آن يك نفر كه میدانست نجات خواهد يافت فرمود از من هم در پيش پادشاه يادآورى كن؛ شيطان از خاطر جوان برد و در پيش پادشاه از يوسف عليه السلام يادى نكرد، مدت هفت سال ديگر در زندان ماند چون در آن حال متوجه پروردگار نشد و به ديگرى اعتماد كرد. خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد چه كس آن رؤيا را به تو نشان داد و محبت را در قلب يعقوب انداخت؟ عرض كرد تو، پرسيد آن قافله را كه بر سر چاه فرستاد و كه آن دعا را به تو تعليم نمود تا از چاه نجات يافتى) جواب داد تو، سئوال كرد آن وقت كه تو را متهم كردند نسبت به زليخا چه كسى كودك را به زبان درآورد كه از زير بار تهمت خلاص شدى؟ گفت پروردگارا تو، فرمود چه كس حيله زن عزيز مصر و ساير زنان را از تو دور كرد؟ عرض كرد تو. فرمود: پس چرا به ديگران پناه بردى و به من پناهنده نشدى و درخواست ننمودى تا از زندان نجاتت بدهم، اميدوار به يكى از بندگان من شدى كه او در پيش بنده ديگرى كه در اختيار من است از تو يادآورى كند؟ اينك هفت سال ديگر در زندان بمان چونكه بنده اى را پيش بنده ديگر فرستادى. (منبع:تبيان) 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۳ *** از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۴ به دهان حاج حسین خیره می‌شوم. منتظرم بگوید که مهدی بیرون ایستاده و با کسی صحبت می‌کند. اما تنها می‌گوید: _نمی‌دونم! _حاجی یعنی چی که نمی‌دونین؟ مگه با هم نبودین؟ صدایم بیش از حد بلند شده است. حاج کاظم تشری می‌زند: _حیدر خودتو کنترل کن. کلافه دستی میان موهایم می‌کشم. حاج کاظم روبه حاج حسین می‌کند و می‌گوید: _ماجرا چیه حسین؟ حاج حسین نگران و کلافه نگاهمان می‌کند. _ما از هم جدا بودیم؛ از همون روز اول. نمی‌دونم کجاست. ما حتی برای بازجویی‌ها هم جدا بودیم از هم‌دیگه. حاج کاظم روبه بچه‌ها می‌کند و می‌گوید‌: _برید سر کاراتون. خداروشکر بچه‌ها هم آزاد شدن و پیش ما هستن. سری تکان می‌دهند و هر کس به دنبال کار خودش می‌‌رود. حاج کاظم نگاهم می‌کند: _با سعید برو. شاید بتونه نشونی از مهدی پیدا کنه. صدایش گرفته است. سعید به سمتم می‌آید و من را به سمت اتاقش می‌کشد. پاهایم توان راه رفتن ندارند. مگر می‌شود همه آزاد بشوند به جز یک نفر؟ اگر خبر آزادی به گوش آیه برسد من چه جوابی به او بدهم. سعید دستش را بر روی شانه‌هایم می‌گذارد و فشار می‌دهد. بی هیچ مقاومتی بر روی صندلی می‌نشینم. از پارچ آب روی میز لیوانی پر می‌کند و جلویم می‌گیرد. _بخور تا حالت جا بیاد. منم به چند نفر زنگ بزنم ببینم چه خبرایی دارن. لیوان را می‌گیرم و به آن خیره می‌شوم. یعنی چه اتفاقی افتاده که باعث شده مهدی آزاد نشود؟ هزاران دلیل در ذهنم صف کشیده‌اند. باید با حاج حسین حرف بزنم. دلم می‌خواهد بلند شوم و تمام عصبانیت و استرس درونم را بر سر موسوی خالی کنم. دستم را به دور لیوان فشار می‌دهم. صدای سعید که در حال تلفن است می‌آید؛ اما هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم که بتوانم متوجه شوم چه می‌گوید. یک دفعه تلفن را سرجایش می‌کوبد و از جا بلند می‌شود. انگار اصلا متوجه من نیست و دارد از اتاق خارج می‌شود. با شتاب بلند می‌شوم. لیوان از دست‌هایم می‌افتد و صدای شکستنش سعید را متوقف می‌کند. با ترس به چشمانم خیره می‌شود. حالت صورتش تغیر کرده است و پشت سر هم آب دهانش را فرو می‌دهد. این را از تکان خوردن سیبک گلویش می‌فهمم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۴ به دهان حاج حسین خیره می‌شوم. منتظرم بگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۵ قدمی به سمتش بر می‌دارم. سریع از جلوی چشمانم در می‌رود. به دنبالش می‌دوم. زودتر از من وارد اتاق حاج کاظم می‌شود و در را قفل می‌کند. دستگیره را بالا و پایین می‌کنم و مشتی به در می‌زنم. _سعید مگه بچه شدی؟ باز کن! هیچ فایده‌ای ندارد. لگدی به در می‌زنم. نا امید سرم را به در تکیه می‌دهم. این کارهای بچگانه چیست که سعید راه انداخته است؟ هرچه می‌خواهم مثبت فکر کنم، رفتار سعید باعث میشود تمام افکارم منفی شوند. نفس‌هایم به شماره افتاده است. با شنیدن صدای چرخش کلید تکیه‌ام را از در بر می‌دارم. حاج کاظم با چهره‌ای خسته و ابروهایی که به یکدیگر گره خورده‌اند نگاهم می‌کند. با صدای نسبتا بلندی تشر می‌زند: _معلومه امروز چت شده؟ حیدر مثلا مامور امنیتی هستی! این چه رفتاریه؟ حرف‌هایش در این موقعیت خنده‌دار است. خسته از تقلای پشت در می‌گویم: _مهدی کجاست حاجی؟ حاج کاظم دستی در موهایش می‌کشد. _نمی‌دونم. فقط فکر کنم بلایی سرش اومده. نفسم یک لحظه می‌رود. حالا از کجا پیدایش کنم؟ بی‌اختیار به سمت اتاق بازجویی می‌روم. _حیدر وایسا. بی‌فکر کاری نکن. حاج کاظم صدایم می‌زند و پشت سرم می‌دود. هیچ چیز برایم مهم نیست؛ حتی توبیخ شدنم. تنها مهدی مهم است. سرباز جلوی در را با شتاب کنار می‌زنم. وارد اتاق می‌شوم. موسوی با دیدنم جا می‌خورد. دیدنش باعث می‌شود آتش درونم بیش‌تر شود. به سمتش می‌روم و با دو دست یقه‌اش را می‌گیرم و از روی صندلی بلندش می‌کنم. _آدرس جایی که بچه‌ها رو زندانی کرده بودید رو بده. نگاهم می‌کند. تکانش می‌دهم. داد می‌زنم: _با توام! حرف حساب حالیت می‌شه؟ این بار پوزخند می‌زند. فهمیده است سکوتش اعصاب من را بیش‌تر بهم می‌ریزد. صدای داد حاج کاظم می‌آید: _حیدر، ولش کن. سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. _اما حاجی... حاج کاظم محکم می‌گوید: _گفتم ولش کن. دستانم شل می‌شوند. موسوی همان‌طور که به یقه‌اش دست می‌کشد، می‌گوید: _هه. از مافوقت سر پیچی کردی؟ دیگه از این کارا نکنیا! می‌خندد. دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم بازویم را می‌گیرد و من را به سمت در می‌کشاند. با چشمانم برای موسوی خط و نشان می‌کشم. نفس‌نفس می‌زنم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید با درآمد یک روزش تو آمریکا چی خریده 😱😱😱😱😱 بعد بگید چرا به ما میگن جهان سوم 🤬🤬🤬 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۹ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 10 October 2024 قمری: الخميس، 6 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت هشام بن عبدالملک لعنة الله علیه، 125ه-ق 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺28 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️36 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️56 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) 💠 @dastan9 💠
🌼 امام علی علیه السلام: 🍃 من يَكتَسِب مالاً مِن غَيرِ حِلِّهِ يَصرِفهُ في غَيرِ حَقِّهِ. 🍃 هر کس مالی را از راه غیر حلال بدست آورد، آن را در راه غیر حق مصرف خواهد نمود. 📚 تصنیف غررالحکم، ص 355. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ مثل یک چای تلخ 🔹وقتی یک چای تلخ مقابلتان می‌گذارند چه می‌کنید؟ 🔸با یکی‌دو حبه قند آن را شیرین می‌کنید و نوشیدنش را بر خود گوارا می‌سازید. 🔹سختی‌های زندگی مثل همان چای تلخ هستند و نعمت‌های الهی درست شبیه همان حبه‌های قند. 🔸️و از آنجا که زندگی انسان بی‌رنج و مرارت نمی‌تواند باشد، ️خداوند توصیه می‌کند نعمت‌های مرا به یاد آورید. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در فتنه های همه جهنمی میشوند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎙 کلیپ ، سخنرانی ، مهدویت و آخرالزمان اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💔 امروز مےخوام دو تا رو بهتون بگم... گر چه خودم شکسته بال و پرم ولی دلم به حرف شهدا قرصه قرصه!!! یک توصیه محرمانه داشت: مےگفت "شهادت را در نماز شب بخواهید"!!! هم هر شب دو رکعت نماز هدیه به خانم فاطمه زهرا س مےخواند به نیت شهادت ....... و اینکه اگه طبق حدیث "مَن طلبنی وجدنی ....." مزد دوست داشتن خدا، شهـــ🌷ــــادت باشه پس باید این عشق رو یه جوری نشون بدیم وگرنه به قول قدیمیا با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه.... 🍀توی نمازشبهاتون دعامون کنین 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۵ قدمی به سمتش بر می‌دارم. سریع از جلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۶ از اتاق که خارج می‌شویم سرباز دم در را می‌بینم که در حال تکاندن لباسش است. حاج کاظم من را به سمت اتاق خودش می‌برد و با شتاب دستم را رها می‌کند. به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. حاج حسین در دفتر نشسته است و مرا با نگرانی نگاه می‌کند. حاج کاظم با صدایی که سعی دارد کنترلش کند می‌گوید: _توی اداره هم باید حرص بخورم. همین طور ماجرا داریم، نمی‌خواد تو ماجرای جدیدی درست کنی. با صدایی گرفته می‌گویم: _حاج حسین شما یه چیزی بگو. چی شده؟ حاج حسین لبخند خسته‌ای میزند و به صندلی کناری‌اش اشاره می‌کند. خود را به سمت صندلی می‌کشانم و روی آن می‌افتم. _من هیچ آدرسی ندارم از اونجا؛ اما به سعید گفتم تلاش خودشو بکنه. می‌خواهم حرفی بزنم که لاغری بیش از حد حاج جسین به چشمم می‌آید. آن قدر عصبی و نگران بودم متوجه حالش نشده‌ام. زخم های ریزی بر روی صورتش است. دستانش کبود است و این کبودی‌ها تا مچ دستانش ادامه دارد. چشمانم گرد می‌شوند. با صدایی که می‌لرزد به دستش اشاره می‌کنم و می‌گویم: _حاجی اینا چیه؟ حاج کاظم پیش دستی می‌کند: _شکنجه‌شون کردن که اعتراف دروغ بگیرن. بی اختیار داد می‌زنم: _یعنی چی؟ حاج کاظم تشری می‌زند: _صداتو بیار پایین. آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌گویم: _یه جور دارین حرف می‌زنید هیچ کس ندونه فکر می‌کنه قبل انقلابه و ساواک شکنجه‌شون کرده. مگه این کشور قانون نداره؟ په چرا انقلاب کردیم؟ حاج حسین لبخند خسته‌ای می‌زند و می‌گوید: _اگه بخوای برای رسیدن به منافعت هر کار بکنی، قانونم زیر پا می‌زاری. منتهی انقلاب باعث شده این جور افراد در ملأ عام کاری نکنن و پشت پرده بندازن تقصیر یه مشت اراذل. البته هر کسی به سزای عملشم می‌رسه و از این دست مسائل کم پیدا می‌شه. دمای بدنم بالا رفته است، سرم نبض می‌زند. عصبانیتم این بار با بهت و حیرت مخلوط شده است. باورم نمی‌شود اگر این حرف را از کسی جز حاج حسین شنیده بودم باور نمی‌کردم. تلفن زنگ می‌خورد. حاج کاظم به سمتش می‌رود و جواب می‌دهد. صدایش را نمی‌شنوم. بعد از چند دقیقه تلفن را سر جایش می‌کوبد. _چی شده کاظم؟ حاج کاظم با اخم‌هایی در هم می‌گوید: _دوتا بازجو می‌فرستن برای بازجویی از موسوی. گیج به حاج کاظم نگاه می‌کنم. چرا باید بازجو را خودشان انتخاب کنند؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۶ از اتاق که خارج می‌شویم سرباز دم در را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان خاکستری ✍🏻به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۷ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و آقای حسینی داخل اتاق می‌آید. با اخم‌های درهم سلامی می‌دهد و روبه‌روی ما می‌نشیند. حاج کاظم میز را دور می‌زند. کنار آقای حسینی ‌می‌نشیند و می‌گوید: _حاجی ماجرا چیه؟ چرا بازجو انتخاب کردن؟ با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. بخشی از ذهنم در اتاق سعید گیر کرده و بخش دیگر در اتاق، گیج و سردرگم در بین اتفاقات مانده. آقای حسینی نگاه گذرایی به من و حاج حسین می‌اندازد و می‌گوید: _دیروز که خبر دستگیری موسوی رسید، ربیعی زنگ زد گفت که دو تا از نیروهای اداره رو برای بازجویی می‌فرسته. بدون حواس یک دفعه می‌گویم: _ربیعی کیه؟ آقای حسینی پوزخندی می‌زند که میان ریش‌هایش محو می‌شود و می‌گوید: _مشاور امنیتی رئیس جمهور. چشمانم گرد می‌شود. آقای حسینی ادامه می‌دهد: _من چون این دوتا بازجو رو می‌شناسم، یه سر رفتم پیش وزیر؛ منتهی اون اصلا خبر نداشت. بعد از پیگیری‌هایی که کرد فهمید دستور از بالا اومده. حاج کاظم گره ابروهایش بیش‌تر می‌شود و می‌گوید: _اون دو نفر کیا هستن؟ آقای حسینی به صندلی‌ تکیه می‌دهد می‌گوید: _نمی‌شناسیدشون اما می‌شه گفت هم‌فکرای موسوی‌اند و از چپی‌های فعال. انگار بازم متهم پیدا کردن. درد به سرم هجوم می‌آورد. همه چیز به‌هم گره خورده است. دستانم را عمود پاهایم می‌کنم و سرم را در دست می‌گیرم. الان باید به کدام یک از اتفاقات فکر کنم؟ کدام یکی را بررسی کنم و بخواهم به جواب برسم؟ صدای آقای حسینی که مرا مخاطب قرار داده می‌آید: _پسر، راجب رفیقت متاسفم. اگه دست من بود زودتر از این حرفا نجاتش می‌دادم. می‌دانم بی‌احترامی است که نگاهش نکنم اما خسته‌ام و کلافه. انگار تمام حس‌های منفی در وجودم زنده شده‌اند وشورش به پا کرده‌اند. انگار تازه متوجه حرف آقای حسینی شده‌ام. چرا باید تاسف بخورد؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان خاکستری ✍🏻به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۷ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و آقا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۸ با تردید روبه آقای حسینی می‌گویم: _نکنه مهدی بلایی سرش اومده؟ هیچ چیز نمی‌گوید، تنها با نگرانی نگاهم می‌کند. آب دهانم را پایین می‌فرستم می‌خواهم باز هم سوالم را تکرار کنم که یک دفعه در با شتاب باز می‌شود. سعید همان طور که نفس نفس می‌زند می‌گوید: _پیداش کردم. سریع بلند می‌شوم. منتظر نگاهش می‌کنم. دستش را بر روی قفسه سینه‌اش گذاشته است تا نفسش کمی جا بیاید. _بیمارستانه. تنها همین کلمه باعث می‌شود به نقطه جوش برسم. نفس‌هایم بالا نمی‌آید. خودم را به سمت سعید می‌رسانم. حتی نمی‌توانم لب باز کنم و سوال بپرسم، تنها نگاهش می‌کنم که خودش متوجه موضوع می‌شود و اسم بیمارستان را می‌گوید. نمی‌دانم چرا با غم نگاهم می‌کند. با سرعت به سمت درب اداره می‌دوم. قطعا تا به بیمارستان برسم جان به لب خواهم شد. صدای داد حاج کاظم و بقیه می‌آید اما دیگر هیچ چیز مهم نیست حتی اگر تاوانش از دست دادن شغل و کارم باشد. سریع سوار موتور می‌شوم و راه می‌افتم. از میان ماشین‌ها حرکت می‌کنم. با سرعت به سمت بیمارستان می‌روم. یک خیابان نرسیده به بیمارستان پشت ترافیک گیر می‌افتم. دستی لابه‌لای موهایم می‌کشم. سعید گفت مهدی بیمارستان است پس هیچ اتفاق بدی نیفتاده جز چند زخم. اگر غیر از این می‌بود که... می‌خواهم خودم را قانع کنم. با صدای بوق ماشین‌ها به خودم می‌‌آیم و راه می‌افتم. کنار بیمارستان می‌ایستم و سریع از موتور پایین می‌آیم و روبه نگهبان می‌گویم: _حاجی مراقب موتورم باش تا بیام. منتظر جوابش نمی‌شوم و به سمت پذیرش می‌روم. به پرستار بریده بریده می‌گویم: _سید.. مهدی ...رضوی. پدستار با تعجب نگاهم می‌کند چشم غره‌ای می‌روم که نگاهش را می‌گیرد و مشغول جست و جو می‌شود. گلویم به سوزش افتاده است. بعد از چند دقیقه سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: _همچین کسی اینجا نیست آقا. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران عنترنشنال این گونه روی گاو بودن مخاطبانش حساب می‌کنه ببخشید دیگه 😜😘 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ 🔴سخت ترین آیه جهنم و زیباترین آیه ی بهشت سخت ترین آیه جهنم در قرآن را اگر بپرسی همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و.... ولی سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم است. می فرماید: "مرگ از هر طرف به سراغ فرد می اید ولی نمی میرد..."  زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی می گویند: نهرهای جاری از عسل و...... ولی کامل ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره کهف است. می فرماید:" اهل بهشت دوست ندارند از بشهت بروند" شما هر جا بروی بعد چند روز خسته می شوی. چون در قرآن آمده که "خالدین فیها ابدا"( در آن جاودانه اند) آدم با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم! ولی اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی داشت بمانی... 📙از بیانات استاد فاطمی نیا ‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۸ با تردید روبه آقای حسینی می‌گویم: _نکنه مهد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۵۹ چشمانم گرد می‌شوند. امکان ندارد سعید اشتباه کند. حتما پرستار بی‌دقتی کرده است. کنترلی بر صدایم ندارم، بلند می‌گویم: _یعنی چی خانوم؟ من مطمئنم اینجاست. بازم بگردید. نفسش را بیرون می‌دهد. باز به دفتر روبه‌رویش نگاه می‌کند می‌گوید: _نیست. مشتی بر روی میز می‌زنم. دست دراز می‌کنم و دفتر را بر می‌دارم. پرستار اعتراض می‌کند و می‌گوید: _آقا چیکار می‌کنی؟ بی‌اهمیت به او مشغول دیدن اسم‌های دفتر می‌شوم. انگشتم را از بالای لیست به پایین می‌کشم. تک‌تک اسم‌ها را می‌خوانم؛ یک بار، دو بار... اسم مهدی نیست. دفتر را هل می‌دهم و کلافه دور خود می‌چرخم. _مشکلی پیش اومده؟ دو مرد، با لباس‌های آبی حراست روبه‌رویم ایستاده‌اند. حتما پرستار خبرشان کرده. _دنبال یه نفرم. بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _وقتی اسمش تو لیست نبوده یعنی اینجا هم نیست. سعی می‌کند من را به سمت در خروجی بکشاند؛ اما هیچ حرکتی نمی‌کنم. همکارش هم به کمکش می‌آید. دستانشان را با شتاب کنار می‌زنم. صدای کس دیگری می‌آید: _اینجا چه خبره؟ از لباس فرم سفیدش حدس می‌زنم دکتر باشد. پرستار دارد برایش ماجرا را تعریف می‌کند. بعد از تمام شدن حرف‌های پرستار، درمانده نگاهم می‌کند و بازویم را می‌کشد. پاهایم بی‌اختیار همراهی‌اش می‌کنند. وارد آسانسور می‌شویم. دکتر می‌گوید: _با این پسری که اسمشو بردی، چه نسبتی داری؟ چشم می‌بندم و سرم را به دیوار آسانسور تکیه می‌دهم. فکر می‌کنم که چه پاسخی به او بدهم که درب آسانسور باز می‌شود. از آسانسور بیرون می‌آییم. پا در راه‌روی خالی می‌گذاریم. چشمانم را تنگ می‌کنم و تابلوی روی در انتهای راه‌رو را می‌خوانم: _سردخانه. خون در بدنم یخ می‌بندد. حتما این مرد شوخی‌اش گرفته است. به زور می‌گویم: _اینجا اومدیم چیکار؟ با غم نگاهم می‌کند؛ شاید هم ترس. می‌گوید‌: _دیروز یه نفر رو آوردن. گفتن هیچ کس مطلع نشه تا خودشون بیان. وقتی تو رو دیدم نمی‌دونم چرا هم دلم سوخت هم ای‌نکه می‌ترسم برا بیمارستانم دردسر بشه. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟