داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۱ حاج کاظم با دیدن آیه، متعجب از پشت میزش بلن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه صدرزاده
قسمت۹۲
آیه سری تکان میدهد و لب میگزد. آرام از جایش بلند میشود و گرفته میگوید:
_ممنون حاج آقا.
گیج از جایم بلند میشوم. چطور به همین راحتی قبول کرد؟ آرام و لنگان به سمت در میرود. دستش را به دیوار میگیرد. بیتوجه به حاج کاظم که مشغول روشن کردن رادیو است پشت سر آیه راه میافتم و در را برایش باز میکنم. از اتاق خارج که میشویم دستم را در جیب میکنم بلکه قرصی پیدا کنم. دست به جیب پشت سر آیه حرکت میکنم. یک باره امیر جلویم میایستد. بالاخره قرص مسکنی پیدا میکنم. روبه امیر میگویم:
_داداش این ماشینتو یه ساعت قرض میدی؟
زیر چشمی نگاهی به آیه میاندازد و کلید را به سمتم میگیرد. دستی به شانهاش میزنم و خود را به آیه میرسانم. پایش را که از اداره بیرون میگذارد، نفس عمیقی میکشد و به دیوار تکیه میدهد. دور و بر را نگاه میاندازم و بالاخره ماشین امیر را روبهروی مغازه کنار اداره پیدا میکنم. گلویی صاف میکنم و میگویم:
_بریم سمت ماشین، خودم میرسونمتون.
راه میافتد. زودتر از آن به سمت بقالی میروم و آب معدنی میخرم. آیه هنوز به ماشین نرسیده و این سرعت کمش نشان از درد پایش میدهد. کنار ماشین منتظرش میایستم و بالاخره میرسد. در را برایش باز میکنم و سریع مینشیند. سری به تاسف تکان میدهم و سوار ماشین میشوم. صدای نفسهایش اتاقک ماشین را پر کرده است. بطری آب را به همراه قرص به سمتش دراز میکنم. با کمی تامل از دستم میگیرد. کلید را میچرخانم و راه میافتم. دستم را به سمت دکمه رادیو میبرم و روشنش میکنم. صدای گوینده در فضا میپیچد:
_نماز جمعه ۱۸ دی ماه به امامت رهبر معظم انقلاب برگزار میشود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۲ آیه سری تکان میدهد و لب میگزد. آرام از جا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۹۳
آیه با هیجان میگوید:
_حتما راجب اتفاقات این چند وقت میخوان حرف بزنن.
سری تکان میدهم:
_حتما همین طوره.
دستی به موهایم میکشم و روبهروی درب خانه میایستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. منتظر میمانم که آیه پیاده شود. صدای باز شدن در میآید. میگویم:
_لطفا از این به بعد سرخود کاری نکنین.
لب میگزم و با تردید و صدای آرام ادامه میدهم:
_مراقب خودتونم باشید.
صدای کوبیده شدن در میآید. چشمانم را باز میکنم. به سمت خانه میرود. بعد از چند دقیقا در باز میشود. ماشین را روشن میکنم و راه میافتم. اینکه رهبر قرار است سخنرانی کنند برای ما، یعنی ماموریت مهم. با دیدن کتابفروشی ماشین را نگه میدارم. خیلی وقت است سراغ کتاب نرفتهام. پیاده میشوم و به سمت مغازه میروم. لابهلای قفسهها قدم میزنم که چشمم به کتابی میخورد. دستم را روی کتاب میگذارم تا برش دارم که صدای فروشنده به گوشم میخورد:
_چاپ اولشه تازه به دستم رسیده.
بیشتر کنجکاو میشوم. کتاب را که از قفسه بیرون میکشم و در اولین نگاه نام کتاب توجهام را جلب میکند:
«عالیجنابان سرخپوش و عالیجنابان خاکستری»
چشمانم را ریز میکنم. صدای فروشنده باز هم میآید:
_ماله آقای گنجیه.
گنجی... اسمش آشناست. تا جایی که به یاد دارم او پشتوانه و نویسنده قهاری برای اصلاحات است.
متعجب از چنین کتابی، او را به سمت فروشنده میگیرم و میگویم:
_هزینش چقدر میشه؟
پسر جوان باخوشرویی میگوید:
_هزارتومن.
پولش را میدهم و از مغازه خارج میشوم. کتاب را روی صندلی کمک راننده میاندازم و راه میافتم. صندلی سلطنتی اما خاکستری رنگ روی جلد کتاب ذهنم را به خود مشغول کرده است.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ رنج امام را کم میکنی؟!
مىگوييم مىخواهيم امام را ببينيم و اين يك عشق است، ولى باز نشده و شكل نگرفته. عاشق مىخواهد راحت معشوق را فراهم كند، نه راحت خودش را، چون راحت خودش، همان راحت محدود و مانده و فانى است.
پس بايد تو كارهايى كه به عهدۀ امام است، عهدهدار باشى. مالك، على را نمىگرفت كه بايست تا اندامت را ببينيم، كه مىرفت تا رنج على را كم كند و سنگينى على را بردارد، حتى اگر فرسنگها از او دور شود و سالها او را نبيند، كه آنها در جدايىشان باهمند و جمعند، ولى ديگران در جمعشان هم از على جدايند.
استاد_علی_صفایی_حائری
📚 از کتاب تو_میآیی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۳ آیه با هیجان میگوید: _حتما راجب اتفاقات ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۹۴
به اداره که میرسم مستقیم به سمت اتاقم میروم. کتاب را باز میکنم اولین چیزی که توجهم را جلب میکند مقدمه کتاب است. مضمون جذابی دارد: «آسیب شناسی».
شروع به خواندن کتاب میکنم. داستان پردازیها و خیالات نویسنده... انگشت اتهامشان به سمت مقامات ارشد کشور است و زمین و زمان را مقصر کردهاند. در اتاق باز میشود. بالاجبار سر بلند میکنم. عماد با پروندهای روبهرویم میایستد. چشمانم را کمی ماساژ میدهم. عماد میگوید:
_اعترافات موسوی را خوندی؟
متعحب نگاهی به او میاندازم و میگویم:
_حرف جدیدی زده؟ یا بازم حرفهای تکراری؟
پرونده را روی میز میگذارد و خودش را روی صندلی میاندازد و میگوید:
_بخون ببین چی گفته.
پرونده را بر میدارم و نگاهی به نوشتههای موسوی میکنم. خواندن دست خطش برایم مشکل است. همه حرفهایش همان چیزهایی است که از قبل گفته بود؛ به جز خط آخرش. با خواندنش سرم سوت میکشد. پرونده را میبندم و به گوشهای میاندازم. سرم را میان دو دستم میگیرم. صدای عماد میآید:
_دیدی ناکس چی گفته؟
این پسر انگار قصد کرده هر بار بیاید و کمی ذهنم را مشوش کند. نفسهای کشداری میکشم. موسوی در اعترافاتش گفته از مهدی دستور میگرفته است. فکر کردن به او هم خنده دار است آخر چه کسی قبول میکند مهدی مقصر همه این ماجراها باشد. صدای در میآید و این نشان از رفتن عماد میدهد. دستم را روی کتاب میگذارم. پیدایش میکنم، از زیر سنگ هم شده عالیجناب خاکستری واقعی را پیدایش میکنم.
پرونده را بر میدارم به همراه کتاب نصفه خوانده شده. به سمت اتاق حاج کاظم راه میافتم باید اصل ماجرا را بفهمم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۴ به اداره که میرسم مستقیم به سمت اتاقم می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۹۵
هرچه دسته در اتاق حاج کاظم را بالا و پایین میکنم در باز نمیشود. سعید چای به دست از آشپزخانه بیرون میآید. میگویم:
_حاجی رو ندیدیش؟
همانطور که لیوان چاییاش را فوت میکند، میگوید:
_نمیدونم. با عجله رفتن بیرون.
روبهرویم میایستد و میپرسد:
_اتفاقی افتاده؟
سرم را بالا میاندازم. دلم مانند سیر و سرکه میجوشد. دستی به شانهام میزند و میگوید:
_بیا بریم تو اتاق من.
راه کج میکند به سمت اتاقش من هم پشت سرش راه میافتم. وارد اتاق میشوم و بر روی صندلی مینشینم. قندی در دهانش میگذارد و چاییاش را یک ضرب بالا میدهد. دستی به دهانش میکشد و میگوید:
_پرونده توی دستت چیه.
نگاهی به پرونده میاندازم و روی صندلی کناریام میگذارم. آنقدر روی میز شلوغ است که شتر با بارش در آن گم میشود. میگویم:
_اعترافات موسویه.
ابرویی بلا میاندازد و به سمتم میآید پرونده را بر میدارد و میخواندش. به آخرش که میرسد چشمانش را ریز میکند و میگوید:
_مطمعنی اینو موسوی نوشته؟
کمی سر میکشم تا ببینم چه چیز عجیبی در آن دست خط پیچیده پیدا کرده است. در همان حال میگویم:
_آره، آخه گفتههاش هموناست جز خط آخرش.
پرونده را پایین میگیرد و چند بار انگشتش را بر روی خطوط آخر میزند و میگوید:
_منم خط آخرش منظورمه. ببین!
هرچه پایین و بالایش میکنم هیچ چیز از آن متوجه نمیشوم. گیج و متعجب به سعید نگاه میکنم. بی توجه به نگاه متعجبم به سمت میزش میرود و با عجله کشوهایش را زیر و رو میکند زیر لب میگوید:
_معلوم نیست کجاست؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥موضوع:خواندن نماز صبح و ردکردن سکته مغزی
💥بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار
حتما ببینید
📚 استاد دانشمند
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۷ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 18 October 2024
قمری: الجمعة، 14 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹قیام مختار، 66ه-ق
📆 روزشمار:
🌺20 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️28 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️48 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️58 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺65 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌻 امام صادق علیه السلام:
🍀 من اتَّهمَ أخاهُ في دِينِهِ فَلا حُرمَةَ بَينَهُما.
🍀 هر کس به برادر دینی خود تهمت بزند، حرمتی میان آن ها به جا نمی ماند.
📚 میزان الحکمه، ج 2، ص 118.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ از آنچه خدا به تو داده، به دیگران ببخش
🔹بزرگی میگفت:
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب میآورند، شما اول برای کناریتان برمیدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید و...
🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند.
🔹ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد.
🔸نعمتهای خدا نیز اینطور هستند؛ با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید...!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه هاتون راتربیت کنید برای امام زمان علیه السلام ...
حجتالاسلام دارستانی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💬دلنوشته شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹عمر انسان در دنیا به سرعت سپری میشود، ما همه به سرعت از هم پراکنده میشویم و بین ما و عزیزانمان فاصله میافتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که میگذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
🔹اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
✍🏼قاسم سلیمانی، ١٣٩۵/٨/١٠، حلب
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۵ هرچه دسته در اتاق حاج کاظم را بالا و پایین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه صدرزاده
قسمت۹۶
بلند میشوم و پشت سرش میایستم. بالاخره کمرش را صاف میکند. با دست کنارم میزند و برگههای بهم ریخته روی میز را جابهجا میکند. از زیر برگهها ذرهبینی را بیرون میکشد. بر روی صندلی مینشیند. با ذرهبین مشغول دیدن اعترافات موسوی میشود. دستم را روی شانهاش میگذارم. آنقدر محو برگه شده است که حتی تکان نمیخورد. کمی گردن میکشم و چشم ریز میکنم تا از درون ذرهبین چیزی متوجه شوم که یک باره سعید بالا میپرد. دستم را برمیدارم و با چشمانی درشت نگاهش میکنم و میگویم:
_چی شده؟
بشکنی میزند و به صندلی تکیه میزند با لبخندی نمایان میگوید:
_برگه رو بهم دادی یه نگاه بهش انداختم؛ اما این خط آخرش خیلی عجیب اومد.
دستانم را به میز پشت سرم تکیه میدهم.
_میدونی یه جورایی دست خطش فرق داره.
چانهاش را میخاراند و پرونده را به من میدهد. هرچه به دست خطش نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشود. درمانده نگاهش میکنم و میگویم:
_این فقط یه دست خط دکتریه که من با بدبختی هر کلمهاش رو خوندم.
سعید بلند میخندد و میگوید:
_اولا این چاپ شده اعترافاته ولی خط آخر با خودکار نوشته شده. الحق هرکیم نوشته تلاشش برای کپی کردن دست خط عالی بوده.
قهقهه دیگری میزند و میگوید:
_خدایی خیلی بدخط بوده هرکی بوده.
اخم میکنم. تا ذهنم میخواهد کمی حرفهای سعید را بالا و پایین کند سعید ناگهانی میگوید:
_اینو کی آورد؟
چشمانم گرد میشود آب دهانم را پایین میفرستم و با صدای گرفتهای میگویم:
_عماد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۹۶ بلند میشوم و پشت سرش میایستم. بالاخره کمرش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۹۷
سریع تغییر موضع میدهد و اخم میکند انگار هیچ وقت نخندیده است. بلند میشود، پروند را از میان دستانم میکشد و میگوید:
_بعید بدونم کار خودش بوده باشه. خودم ته توش رو در میارم.
برمیگردد، خیره چشمانم میشود و ادامه میدهد:
_اما هرکی بوده هدفش بهم ریختن تو بوده. بهش فک نکن.
سرم کمی درد میگیرد. اینکه خودمان رحم نداریم ترسناک است. با صدای سرباز به سمت در بر میگردم:
_آقا حیدر! تلفن با شما کار داره.
دنبال سرباز راه میافتم. شماره اتاق نگهبانی را به مادر داده بودم که اگر روزی کار واجبی داشت و یا اتاقی افتاد خبر دهد. دلم شور میزند. سرباز کنار در اتاقک میایستد. وارد اتاق میشوم، تلفن را برمیدارم و میگویم:
_سلام. اتفاقی افتاده؟
صدای پر از شادی مادر در تلفن میپیچد:
_سلام. آره پسر تایه ساعت دیگه باید خونه باشی.
آب دهانم را پایین میفرستم، سرم شروع میکند به تیر کشیدن. یعنی چه شده؟ نکند اتفاقی برای آیه افتاده؟
_شنیدی چی گفتم؟
با تردید میگویم:
_اتفاقی افتاده؟
_خیره پسر. زود بیا مردم منتظر نمونن.
تا میخواهم چیزی بگویم، صدای بوق از آن طرف شنیده میشود. تلفن را سرجایش میگذارم. کف دستم را به پیشانیام میکشم بلکه آرام بگیرد. مادر هم وقت گیر آورده. ای کاش این کار خیرش را میگذاشت شب که میرسیدم میگفت. مستقیم از اداره بیرون میروم. سوار موتورم میشوم و راه میافتم. نزدیک غروب است و خیابانها شلوغ.
با سرعت به سمت خانه میروم. کنجکاو شدهام که بفهمم کار خیر مادر چیست؟ سردردم بیشتر از قبل شدهاست هر از چند دقیقهای تیر میکشد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۷ سریع تغییر موضع میدهد و اخم میکند انگار هی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۹۸
موتور را کنار در خانه میگذارم. در خانه را که باز میکنم صدای اذان از مسجد به گوش میرسد. بلند «یا الله»ی میگویم که صدای مادر میآید:
_بیا تو، کسی نیست.
چشمانم گرد میشود. کفشهایم را در میآورم و وارد اتاق میشوم. دور و اطراف را نگاه میکنم. خبری از آیه نیست. مادر شیکترین لباسهایش را پوشیده است. میگویم:
_خبریه؟ جایی قراره برین؟
زهرا خندان از اتاق خارج میشود و روبهرویم میایستد و میگوید:
_قراره بریم عروس بیاریم.
با چشمانی گرد نگاهش میکنم. میگوید:
_ای بابا چقدر تو گیجی.
حرفش تمام نشده، دستم را میگیرد به زور به سمت اتاق میکشد. در را باز میکند و داخل اتاق هلم میدهد. دستش را میگیرم و آرام طوری که مادر متوجه نشود میگویم:
_آیه خانم کجاست؟
خندهاش را میخورد، سرش را زیر میاندازد و هیچ نمیگوید. شانههایش را میگیرم، تکانش میدهم و میگویم:
_با تو بودما.
با صدای گرفتهای میگوید:
_از وقتی مامان زنگ زد به خانم مقدم، رفت تو خودش. بعدم پاشد رفت خونه خودشون. اصرار منم قبول نکرد که برم دنبالش.
بیاهمیت به زهرا وارد اتاق میشوم و در را میبندم. به در تکیه میزنم. صدای زهرا را میشنوم:
_لباس خوب بپوش، مثلا قراره بریم خواستگاری. نمازمونو بخونیم راه میوفتیم.
اسم خواستگاری را که میشنوم در را سریع باز میکنم. زهرا متعجب نگاهم میکند. کنارش میزنم و به سمت مادر میروم که دستانش را برای اقامه نماز بالا برده است. سریع میگویم:
_هنوز کفن مهدی خشک نشده برا بچهت میری خواستگاری؟
به سمتم بر میگردد. نفسنفس میزنم. مادر میگوید:
_من خودم فهمم میرسه، منتهی خانم مقدم داره میره مسافرت، میخواستم فقط حرفامونو بزنیم.
کلافه دستم را میان موهایم میبرم و میگویم:
_من الان وسط ماموریت و کار، وسط پیدا کردن قاتل مهدی بیام خواستگاری؟ مادر من مگه دختر قحطی شده؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عاقبت زن سوپر استار ...
❌روزگاری همه مردم ..... را در ایران با انگشت نشان می دادند اما...😔
بهترین کلیپ برا کسانی که دختر دارند و نگران گمراه شدن دخترشون هستند..
کافیه فقط عاقبت کار رو ببینند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 دین و ایمان فرزندمان مهم تر است!
☘يكی از تجربه گران نزديك به مرگ مي گفت: پدرم را در آنسوي عالم ديدم. آنجا در بهشت و نعمت های الهی بود، اما بعضی از ساعات روز، او را از جمع بهشتيان جدا كرده و مدتي در سختي بود! از پدر سوال كردم كه اين گرفتاري چيست؟ در جواب گفت: من براي دنياي بچه هايم خيلي زحمت كشيدم. اما براي آخرت و تربيت ديني آنها وقت نگذاشتم. ای کاش برای تربیت آنها کاری انجام می دادم... اين سختي به همين دليل است. هر وقت آنها بي حيايي و گناه و... میكنند، من گرفتار میشوم.
📕کتاب نسیمی از ملکوت
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۸ موتور را کنار در خانه میگذارم. در خانه را ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۹۹
مادر بیاهمیت به حرفهایم به نماز میایستد. درمانده به زهرا نگاه میکنم. شانه بالا میاندازد. به سمت اتاق میروم. روبهروی آیینه میایستم. پیراهن و شلوار مشکی که چند روز است به تن دارم، نبودن مهدی را بیشتر به رخم میکشد. مهری بر میدارم و مشغول نماز میشوم. سلام نماز را که میدهم، صدای بابا را از کنار گوشم میشنوم:
_لباساتو عوض نمیکنی؟
به بابا نگاه میکنم که خودش هم لباس مشکیاش را در نیاورده. میگویم:
_مگه شما عوض کردید که منم عوض کنم؟
دستش را روی شانهام میگذارد و بلند میشود و میگوید:
_من دوماد نیستم. هرطور خودت میدونی، جواب مادرتو خودت بده.
نفسم را بیرون میدهم و سربه سجده میگذارم. از ته دل از خدا میخواهم اتفاقی بیفتد که این خواستگاری بهم بخورد. از جا بلند میشوم و به سمت در میروم. همهشان کنار در منتظرم ایستادهاند. چشمان مادر با دیدنم پر از غم میشوند؛ از ما لبانش چیز دیگری میگویند:
_حداقل قهویای میپوشیدی.
میخواهم حرفی بزنم که صدای تلفن بلند میشود. مادر چشمانش را تنگ میکند و به سمت تلفن میرود. کلافه سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم. بعد از چند دقیقه، مادر تلفن را میکوباند سر جایش و چادرش را بر میدارد و گوشهای پرت میکند. آنقدر عصبانی است که هیچ کس جرئت حرف زدن ندارد. مادر با صدایی که میلرزد میگوید:
_زنگ زده میگه شرمنده تشریف نیارید.
در دل خدا را شکر میکنم. بابا به سمت آشپزخانه میرود. مادر ادامه میدهد:
_میگه ما دخترمونو به کسی که رفیقش قاتل بوده نمیدیم.
دستانم را مشت میکنم. چه کسی گفته مهدی قاتل است؟ موسوی نامرد! اگر بفهمم واقعا چنین اعترافاتی کرده است خودم گردنش را میشکنم. به سمت در میروم. بهتر؛ به نفع من شد؛ اما این حرفها یعنی موفقیت برای حزب مشارکت یعنی... صدای مادر رشته افکارم را پاره میکند:
_کجا میری؟
همان طور که کفشهایم را پا میکنم میگویم:
_اداره.
قدم اول را نگذاشتهام که به یاد آیه میافتم. با آن حال بدش در خانه تنها است. سرم را برمیگردانم و روبه زهرا میگویم:
_برو خونه سید پیش آیه خانم تنها نباشه.
لحظه آخر تنها چشمان متعجب مادر را میبینم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۹۹ مادر بیاهمیت به حرفهایم به نماز میایستد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠٠
***
سلام نماز را میدهم. آقای حسینی به سمتم بر میگردد و همان طور که تسبیحش را میچرخاند میگوید:
_برای فردا باید محافظ زیاد بزاریم.
حاج کاظم سری تکان میدهد و میگوید:
_هماهنگ کردم باید خیلی حواسمون باشه.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
_حاجی چه خبر از مقصرین؟
آقای حسینی عمامهاش را بر میدارد و میگوید:
_رئیس جمهور تو یکی از جلسات از رهبر خواسته رئیس صدا و سیما عوض بشه و ازش شکایت کنه.
با بهت میگویم:
_صدا و سیما چرا؟
حاج کاظم لبخندی میزند و میگوید:
_معلومه دیگه، عصبانی شدن از اون برنامه که رسوا شدن.
آقای حسینی سر تکان میدهد. با عجله میگویم:
_خوب رهبری چی جوابشو دادند؟
آقای حسینی در همان حال که جانمازش را تا میکند میگوید:
_اینطور شنیدم که آقا اجازه ندادن چنین کاری کنه.
با شعف خاصی دست در ریشهایم میکشم و میگویم:
_این یعنی آقا هم به حرفای ما مطمئنن!
حاج کاظم میگوید:
_اگه غیر این بود جای تعجب داشت.
دست دراز میکند و پلاستیک کنارش را به سمت خود میکشد. روبه آقای حسینی میگویم:
_قاتل مهدی پیدا نشد؟
حاج کاظم پروندهای را جلویم میگذارد متعجب نگاهش میکنم که میگوید:
_سعید پرونده رو داد بهم.
لبم را زیر دندان میبرم. حاج کاظم ادامه میدهد:
_موسوی لابهلای حرفاش مهدی رو متهم کرد اما مکتوبش نکرد.
دستانم را مشت میکنم. دنبال متهم قتل مهدی بودم، حالا خودش متهم شده است. آقای حسینی میگوید:
_کاظم، بگرد ببین این نفوذی که توی اداره هست کیه؟
یک لحظه عماد از گوشه ذهنم میگذرد؛ اما سریع سری تکان میدهم. عماد رفیق مهدی بود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#عبرت آموز
#قبض روح یک خانم در فروشگاه
توسط حضرت ملک الموت
اینم کلیپ برای همگی هستش هرکسی که فراموش کرده بلاخره رفتنی هم هست همه دنیا رو هم داشته باشی باید بذاری بری و غیر از یه کفن هیچی نمیتونی با خودت ببری
پس تا دیر نشده برای سفر خودت و آماده کن
ما یه سفر تا شمال میخوایم بریم کلی اسباب سفر آماده میکنیم
بعد الان قراره زندگی بعدیم ن رو جایی باشیم که هیچی میفرستیم مگه میشه اینقدر بیخیال
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟