فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و برای همه ارسال کنید
ان شاء الله این جور موارد تموم بشه
این مورد هم فقط و فقط با کمک شما مردم انجام میشه 🙏🙏🙏🌹🌹🌹
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
♦️قابل توجه برخی که دراوهام خود برهنگی وبی غیرتی را نشانی از اصالت ایرانی خود می پندارند .
⬅️ مردم پارس نیز همچون بسیاری از مردمان روزگاران باستان ، جامه های بلند و فراخ رامی پسندیدند و زنان و مردان پارسی چون از دیده شدن پوست و تن برهنه شان بسیار شرم داشتند و بر خلاف یونانیان آن زمان ، نمایش تن برهنه و بی پوشاك را کاری بر خلاف شرم و آرزم و بس زشت و ناروا میدانستند .
نگار زن / تألیف و ترجمهٔ و چاپ:انجمن بین المللی زنان در ایران؛تهران/ص ۱۵
#حجاب
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمتهشتم با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_روزگار_من💖
به قلم: انارگل🌸
قسمت نهم
زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام
👀👀👀
به دستبند سحر بود بهش گفتم
سحر منم میخوام یه دستبند بخرم خیلی خوشم میاد 😍😍
خب اشکالی نداره یه روز باهم میریم یکی میخری ولی فرزانه اگه بخوای قشنگی دستبندت معلومه بشه
باید استینتو یه خرده تا بزنی
اینجوری بیشتر به چشم میاد
نگاهای زینب تمومی نداشت داشت آزارم میداد منو به فکر مینداخت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش و سلام دادم
سلام خوبی فرزانه
ممنون ... زینب یه سوالی ازت دارم
جانم بگوو عزیزم ...
راستشو بخوای از وقتی که من اومدم همین جوری داری به حالت پرسش وار نگاهم میکنی
چیزی شده یا اینکه چیزی میخوای بهم بگی که نمیگی؟؟؟؟
😐😐😐😐
راحت باش حرفتو بزن
نه چیزی نشده .... خب چرا زینب اینجوری نگاهم میکنی من واقعا اذیت میشم 😒😒😒
باشه دیگه اونجوری نگاهت نمیکنم شرمنده
از پیش فرزانه که داشتم میرفتم یهو صدام کردو گفت .... فقط مراقب خودت باش یه نگاه بهش انداختمو
بدون توجه رفتم کلاس
زنگ اخر که خورد سحر بهم گفت فرزانه امروز قراره شاهین بیاد
فرزانه _خب
سحر _ خب نداره که قراره با دوستش بیاد
بازم پریدم وسط حرفش خخخخخب
سحر_ فرزانه میشه این همه وسط حرفام خب خب نگی بذار حرفو تموم کنم
باخنده گفتم باشه جوش نیار چرا عصبانی میشی حالا بفرمایید من سراپا گوشم 😄😁😁😁
ببین شاهین یه دوست داره اسمش بهنامه اونجوره که شاهین تعریف میکنه پسره خوبیه خیلی هم خوشگله. دنبال یه دختر خوشگل برای دوستی میگرده منم تو رو پیشنهاد دادم
چی !!!؟ تو چی چی کردی ؟؟!!کیو پیشنهادد دادی !!!درست شنیدم منو گفتی ؟؟!!!😳😠😠
دیگه چی 😒😒😒
چه واسه خودشون میبرن و میدوزن منم این وسط برگ چغندرم دیگههههه😒😒
سحر_ چرا عصبانی میشی ...تند نرو وایسا ...کجای حرفه من بد بود؟؟ گفتم تو باهاش دوست بشی همین، چرا قاطی میکنییی؟؟
عه سحر یعنی انتظار داری بگم افرین عجب حرفی... گل گفتی خواهرجون اصلا منو چه به این غلطا 😒😒
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 به قلم: انارگل🌸 قسمت نهم زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام 👀👀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان روزگار من💖
📑🖌به قلم:انارگل🌸
قسمت دهم
بالاخره با هر ترفندی که بود سحر تونست یه جوری منو راضی کنه که یه دیدار با بهنام داشته باشم
زنگ اخر به صدا در اومد سحر گفت زود باش وسایلات و جمع کن بریم..
کجاااا😳😳
عه دختر تو چقدر گیجی یا اینکه خودتو زدی به این راه مگه نگفتم با بهنام و شاهین قرار داریم 😒😒😒
الان ؟؟؟
نه پس فردا....وای خدایاااا دارم از دستت دیوونه میشم فرزانه بجای سوالای الکی زود باش دیرمون میشه 😡😡
تو راه از سحر پرسیدم حالا کجا قرار گذاشتی یه وقت کسی نبینه آبرومون میره 😰😰
خیالت راحت همون کوچه ای که اون روز شاهین بهم کادو داد میریم اونجا
ولی سحر من بازم میترسم
نترس بابااا مگه خودت ندیدی اونجا چقدر خلوت بود اصلا نترس
خلاصه ما به سمت کوچه راهی شدیم ... مادر زینب اون روز بخاطر کاری که داشت از زینب خواسته بود تا از مدرسه مستقیم بره خونه خاله اش
و از یه طرفم خونه خاله زینب درست تو همون کوچه ای بود که سحر و فرزانه قرار داشتن
پس زینب راهی اون سمت شد
من و سحر رسیدیم کوچه دیدیم پسرا اونجان بهنامم اومده بود سحر بهم گفت فرزانه صبر کن قبل اینکه بریم داخل کوچه بیا این رژ لب و بزن
صورتت خیلی بی روح شده یه خرده رنگ و لعاب بده به چهرت
شبیه میتا شدی
رژو زدمو رفتیم پیشه پسرا
سلام کردیمو و جواب سلام شنیدیم
بهنام بر خلاف شاهین خیلی خوشگل تر بود چشم ابرو مشکی با موهای بلند و لخت
آنچنان حرف میزدو زبون میریخت که من ازش داشت خوشم میومد زیاد نتونستیم باهاشون حرف بزنیم چون باید میرفتیم خونه و دیرمون شده بود
زینب نزدیک کوچه شد تا اومد وارد بشه مارو که دید سریع خودشو کشید عقب ....
ما داشتیم خدا حافظی میکردیم که بهنام رفت و از ماشین یه شاخه گل رز که خیلیم با سلیقه تزئین شده بود و آورد داد به من ...🌹🌹🌹🌹
زینبم که نظاره گر این صحنه بود
ما تا خواستیم از کوچه خارج بشیم زینب رفت و خودشو مخفی کرد
تو راه همش چشمم به گل بود
از درونم یه حس عجیبی داشتم یعنی حس دوست داشتن بود
نمیدونم شاید
رفتم خونه
سلامی به مامان گلم که زیباییش مثله این گله
علیک سلام دختر گلم که انگاری خیلی خوشحاله چی شده وروجک
اون گل چیه؟!؟
این گل؟؟ اهان این گل وووو
این گلو دوستم خریده برام
دستش درد نکنه به چه مناسبتی ؟؟!
راستشو بخوای مامان درس ریاضیش یه خرده ضعیفه من همش کمکش میکنم اونم برای تشکر این گل و برام خریده 😅😅😅😅
باریکلا عجب دوست فهمیده و خوبی 😊😊
مامان گلم خشک نشه کجا بذارمش ؟؟
دخترم اون کابینت بالایی که کنار هوده اونجا یه گلدونه کوچیکه شیشه ای هست بذارش تو اون یه خرده هم اب بریز توش
باشه مامان ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزپنج شنبه:
شمسی: پنجشنبه - ۰۳ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 24 October 2024
قمری: الخميس، 20 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺14 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️42 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️52 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺59 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌼 امام صادق عليه السلام:
🍃 ما مِن أحَدٍ يَتِيهُ إلّا مِن ذِلَّةٍ يَجِدُها في نفسِهِ.
🍃 كس نيست كه تكبّر ورزد، مگر بر اثر خوارى و حقارتى كه در خود مى يابد.
📚 الكافى، ج 2، ص 312.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍️ اسب سرکشی بهنام هوای نفس
🔹در جوانی اسبی داشتم.
🔸وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکرد، سایهاش روی دیوار میافتاد. اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال میکرد اسـب دیگری است.
🔹لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند. هرچه تندتر میرفت و میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است، باز هم بر سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه مییافت، مرا به کشتن میداد.
🔸اما بهمحض اینکه دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت آرام میگرفت.
🔹حکایت بعضی از آدمها هم در دنیا همینطور است. وقتی بدون درنظرگرفتن تواناییهای خود به داشتههای دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند.
🔸اگر آن را از چشموهمچشمی با دیگران باز نداری، تو را به نابودی میکشد.
🌹 در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بهنام هوای نفس باشیم.🌹
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یا صاحب الزمان ما روسیاهها رو هم بپذیر...
👤کلیپ «ماجرای غلام امام حسین» با سخنرانی حجتالاسلام #کاشانی تقدیم نگاهتان
▫️ #امام_زمان ؛ #امام_حسین
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
پاول دوروف: الکل ننوشید
مالک تلگرام دقایقی قبل در کانال خود نوشت:
اگر بخواهم یک نصیحت به جوانان در جست و جوی موفقیت داشته باشم این است که: الکل ننوشید
🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨
بله الان یه سری میان فحش میدن و میگن اینم از خودشونه 😜😂😂
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم:انارگل🌸 قسمت دهم بالاخره با هر ترفندی که بود سحر تونست یه جوری م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_روزگار_من💖
به قلم: انارگل
قسمت_یازدهم
گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام همش چشمم به گل بود حواسم میرفت سمت بهنام اصلا از درس خوندن افتاده بودم دلم میخواست فقط بشینمو به گل نگاه کنم
ساعت ها همین جور میگذشت
و من با حواس پرتی هام هنوز درسمو تموم نکرده بودم
فردا هم امتحان داشتیم
خلاصه که فردا رسیدو سرکلاس
مشغول امتحان دادن شدیم
📝📝📝📝📝
واااای این سواله چی بود جوابش 😰😰
اصلا هیچی یادم نمیاد
چم شده من
با نامیدی سوالارو پشت سرهم رد میکردم و بی جواب
شاید فقط یه چندتاشو تونستم بنویسم اما اکثرن بی جواب موند 😔😔
زینب ازم پرسید فرزانه چطور بود امتحان ؟؟؟
با ناراحتی گفتم والا چی بگم زینب
اگه بگم خوب بود دروغ گفتم واقعا افتضاح بود
عه چراااا اخه فرزانه تو که درست عالیه جز شاگردای زرنگ کلاسی نگوو که باورم نمیشه
خب دیگه این بارو باور کن
زینب - فرزانه میخوام باهات حرف بزنم وقت داری
اره بگوو میشنوم
در مورد چی ؟؟؟
تا زینب اومد دهنشو باز کنه و حرف بزنه سحر مثل اجل و معلق پیداش شد و پرید وسط حرفامون
بخاطر تنفری که از زینب داشت دلش نمیخواست من با زینب گرم بگیرم و سعی میکرد به هر بهونه ای ما رو از هم دور کنه
سحر- فرزانه بیا بریم کارت دارت دارم
اما سحر ،زینب میخواد باهام حرف بزنه!!
اخه من کارم خیلی واجبه فرزانه
پاشوو ...
از جام بلند شدمو از زینب عذر خواهی کردم زینب جان شرمنده
اشکال نداره بعدن باهم حرف بزنیم
نه عزیزم چه اشکالی برو به کارت برس
با سحر رفتیم تو حیاط
خب سحر چی شده ؟؟
هیچی فقط خوشم نمیاد با اون دختره تنها باشی فرزانه چرا با اون میگردی ؟؟
خب مگه چشه خیلی دختر خوب و آرومیه
خب بسته دیگه نمیخواد پیشه من ازش تعریف کنی خیلی خوشم میاد 😒😒😒
زینب میدونست که هرگز سحر اجازه نمیده که با فرزانه صحبت کنه تصمیم گرفت بره پیش خانم شرافتی که دبیر پرورشی و مشاور مدرسه بود.
زینب با دیدن جریان دیروز خیلی نگران فرزانه شده بود و میترسید که بیشتر گمراه بشه
زینب داخل اتاقه مشاوره شد
سلام خانم
سلام زینب جان
خانم میخواستم باهاتون حرف بزنم
بفرما عزیزم من گوش میکنم
😊😊😊😊
خانم راستشو بخواین ... نمیدونم از کجا شروع کنم
😥
یه دفعه زینب از جاش بلند شدو گفت
خانم ببخشید مزاحمتون شدم چیزی نیست ...
زینب جان راحت باش دخترم بهم اطمینان کن حرفت و بزن
نه خانم چیزی نیست
اینو گفت و از اتاق سریع خارج شد
خانم شرافتی- زینب ...زینب
زینب- اخ ... اخ ... دختر دیوونه چرا حرفتو نزدی خب شاید خانم شرافتی میتونست جلو کارای فرزانه رو بگیره
اخه چرا حرفمو نزدم 😩
زینب همینجور با خودش کلنجار میرفت ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 به قلم: انارگل قسمت_یازدهم گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_روزگار_من💖
📑🖌به قلم: انارگل🌸
قسمت دوازدهم
زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط از یه چیز میترسید 😰😰😰
اینکه نکنه یه وقت فرزانه دلخور بشه ازش
از طرفیم نمیتونست شاهده نابود شدن دوستش بشه
زینب درو باز کرد اما دبیر پرورشی تو اتاق نبود
رفت جلو در 🚪دفتر دید خانم شرافتی اونجا نشسته همش با استرسی که داشت ، به خانم خیره شده بود
خانم شرافتی توجهش به سمت زینب و حال اشفتش رفت، تا از جاش بلند شد بازم زینب رفت
ولی این بار دیگه بدجوی مشاوره مدرسه رو به فکر انداخت
زنگ اخر بود که در کلاس🚪 به صدا در اومد در باز شد و دانش اموزی وارد کلاس شد و از دبیرمون خواست که برای چند لحظه زینب به اتاق مشاوره مراجعه کنه
معلم با اشاره👈 از زینب خواست که بره
زینب همین جور که از پله ها پایین میرفت هی خود خوری میکرد که چرا این کارو کردم حالا چی بهش بگم ... خدایا خودت کمکم کن🤲
وارد شدمو بعد سلام و جواب سلام گرفتن گفتم :
خانم با من کاری داشتین ؟؟!😢
اره درو ببندو بشین ...
زینب انگار تو با من کاری داری و میخوای چیزی بهم بگی
ولی همش از گفتنش فرار میکنی
ببین عزیزم من کارم مشاوره ست و امین و راز داره بچه هام و وظیفم میدونم که در حد توانم کمکشون کنم
حالا خیلی راحت یه نفس عمیق بکشو حرفت و بهم بزن
زینب - سرمو انداختم پایین🙇♀ و انگشتامو بهم فشار میدادم بعد گفتم خانم یه کمکی ازتون میخوام
راستشو بخواین یکی از دوستام که تو همین مدرسه هست و همکلاسیمه🤦♀ داره دچار گمراهی میشه
و منم میخوام مانع این کار بشم 😢😢
مشاور- واضح تر بگوو چه جور گمراهیی دخترم ؟
پس جریان و از اول برای خانم تعریف کردم حتی قرارشون با پسرارو🤷♀
بعد تموم شدن حرفام خانم در حالی که عینکشو👓 پاک میکرد گفت
این قضیه خیلی مهمه باید از همین حالا جلوشو بگیریم
اکثر دخترای همسن شماها دچار چنین مشکلاتی میشن
افرین👏 به تو که تا این حد نگران دوستتی
من باهاشون صحبت میکنم
خانم فقط نفهمن که من گفتم بهتون😰
خیالت راحت😊 ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت دوازدهم زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: انارگل🌸
قسمت سیزدهم
فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزنه
من و سحر با حالت تعجب وارد اتاق مشاوره شدیم و سلام کردیم ، خانم با ما کاری داشتین؟؟!!!
سلام بچه ها🙂 ، اره بیاید بشینین
میخوام باهاتون در مورد موضوعی حرف بزنم
بفرمایید خانم
ببینید بچه ها الان شما در سنی هستید که باید مراقب خودتون باشین و خطر همه جوره در کمین شماست متأسفانه، یکی از دوستاتون که خیلیم نگران شما بوده ازم خواسته تا کمکتون کنم
سحر- ببخشید خانم ،من اصلا متوجه منظورتون نشدم در چه مورد میخواین کمک کنین 😳😳😐
یکی از بچه ها اطلاع داده که شمارو دیده که با دوتا پسر داشتین حرف میزدین که این اصلا کار خوشایندی نیست🚫
بهتره از همین روز و از همین ساعت از اون راهی که توش افتادین برگردین تا خدایی نکرده اتفاق بدی براتون نیوفته⚠️
فرزانه - خانم اون کدوم ادم خود شیرینیه که با حرفای دروغش خواسته به ما کمک کنه
اصلا ما نمیتونیم این دروغو قبول کنیم
سحر- خانم حالا میشه بگین کی این حرفارو زده ⁉️
نه متاسفانه به خاطر قولی که دادم نمیتونم
منو سحر تا میتونستیم طفره رفتیم که بزنیم زیرش که ما همچین کاری نکردیم
از اتاق که خارج شده بودیم من و سحر خیلی عصبانی بودیم
به سحر گفتم دیدی حالا دلشورم الکی نبود دیدی حق داشتم بترسم تو که گفتی کسی مارو نمیبینه ، پس چی شد بفرما تحویل بگیر یه روز نگذشته مچمونو گرفتن😤😤
سحر به نظرت کاره کیه ؟؟؟
دختر اینکه پرسیدن نداره خب معلومه کار اون دختره حسود زینبه دیگه....😠😠😠😡
با حالت عصبانی رفتیم سراغش سحر با دست زد به قفسه سینش هی دختر تو چته چرا داری زاغ سیاه مارو چوب میزنی
مگه بیکاری ؟؟؟ زینبم که یه دختر مذهبی بود اصلا راضی نمیشد الکی دروغ بگه پس گفت که من نگرانتون بودم ،
دیروز که دیدمتون کاملا اتفاقی بود خونه خالم اون کوچه ست منم داشتم میومدم اونجا که شمارو دیدم
خدا شاهده قصدم کمک بود همین ...
منم که از روی عصبانیت نمیتونستم خوب و بد و تشخیص بدم پریدم به زینب و گفتم
زینب با این کارت ابروی مارو بردی الان خانم شرافتی با یه نظر دیگه بهمون نگاه میکنه انگار که ما ولگردیم ...
زینب- نه فرزانه باور کن به والله قصدم کمک به شما بود فقط همین💯
دیگه نمیخوام حرفی بشنوم من دیگه نمیخوام دوستی مثل تو داشته ...😒
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً ببینید حتی بی حجاب ها
و به نیت جهاد تبیین انتشار بدید.
حاج آقا خیلی روان توضیح میدن موضوع مقاومت رو
🎙#شیخ_اسماعیل_رمضانی
نکته✅
⬇️⬇️⬇️⬇️
متاسفانه درسالهای قبل شاهد این بودیم بخش کوچکی از جامعه دانشجوئی شعار.... سر میدادند، امیدواریم که با توجه به آشکار شدن ماهیت پلید اسرائیل متوجه اشتباه خود شده باشند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️❤️🖤❤️🖤❤️
جهل 👇👇👇حتما بخونين
بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی.
بت اعظم که احمق نیست.
او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"😳
زن مقداری مکث کرد.
دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان فضیلت وجود دارد و آگاهی و خرد است.
و دشمن انسان و جهل و نادانيست.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت سیزدهم فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: انارگل
قسمت_چهاردهم
سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کنی اون وقته که بد میبینی😒😒😠😠
زینب بغضش گرفته بود 😢😢
ونمیدونست چی بگه وتنها کاری که اون لحظه به فکرش میرسید این بود که بدونه اینکه حرفی بزنه🤐🤐
اونجارو ترک کنه.
🏃🏃🏃🏃🏃
کار منو سحر شده بود در مورد پسرا حرف زدن ، نه به اون عصبانیتم که از کار سحر شاکی شده بودم که چرا منو به بهنام معرفی کرده و نه به حالا که خودم همش دارم بحث بهنامو می کشم وسط .
دیگه آشنایی ما با پسرا به حدی رسیده بود که برای دیدنشون لحظه شماری میکردیم .
😍😍😍
اون شب اعظم خانم مادر سحر مارو برای شام به خونشون دعوت کرد.
ماهم اماده شدیمو رفتیم .وارد خونه سحر اینا شدیمو و بعد از یه استقبال گرم از طرفشون رفتیم برای صرف شام ،🍛🍛🍛🍛🍛
همه چی عالی بود بنده خدا اعظم خانم چقدر زحمت کشیده بود ، مامانم
گفت اعظم جان حسابی افتادی تو زحمت بخدا راضی به این همه زحمت نبودیم حسابی شرمندمون کردی
اعظم خانم - نه بابا این چه حرفیه تا باشه از این زحمتا ، بعد تموم شدن شام🍛 همه با کمک هم سفره شامو جمع کردیم .
مادرا ازمون خواستن که ظرفارو🍽 خودشون بشورن و با هم گپ بزنن ماهم رفتیم تو اتاق سحر،
البته از خدامونم بود ظرف نشوریم
😉😉😉😉خخخخخخ
رفتمو رو تخت سحر نشستم تزیین اتاقش عالی بود کاملا دخترونه و شیک🎀 ،
از تویه کمد یه جعبه🎁 اورد این چیه فرزانه ؟.؟؟
سحر- نگاه کن فقط 👁👁
جعبه رو باز کرد توش پر از بدلیجات های شیک و خوشگل بود.
چشام خیره مونده بود به سمتشون
خیلی قشنگن سحر...
اره همشو شاهین خریده برام حتی اون خرسی که گوشه اتاق اویزونش کردم کلاه صورتی سرشه .
راستشو بگوو یعنی همشو اون خریده یا خالی میبندی 😏😏😏
سحر - نه جوووونم چرا خالی ببندم مگه چوب به دست بالا سرمی
قسم✋ میخورم همشو خودش خرید..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: انارگل قسمت_چهاردهم سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من💞
به قلم: انارگل🌸
قسمت_پانزدهم
مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن
-خب اعظم جون باید چیکار کنم که از این حال و هوا در بیام ؟؟!!😞😞😞😞
بسپرش به من خودم درستت میکنم 😉😉😏
خب ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم دیگه دیر وقته فردا دخترا شیفت صبح هستن بهتره زود بخوابن
😊😊😅😅
اعظم خانم- عه بازم که گفتین زحمت ،
این چه حرفیه مگه غریبه ایم ناسلامتی همسایه و دوست هستیم
مرجان خانم- درسته ممنون از لطفتون
فرزااااانه .... فرزاااانه ... دخترم بیا میخوایم بریم
از اتاق اومدیم بیرون سحر گفت عه خاله هنوز که زود یه خرده بشینین
تازه گرم گرفتیم باهم
نه عزیزم دیگه وقت گذشته شماهم فردا باید زود بیدار بشین
بازم تشکر میکنم اعظم خانم بابت شام و مهمونیه امشب خیلی خوش گذشت
فرزانه-اره خاله دستت درد نکنه
خواهش میکنم عزیز دلم ☺️☺️
رسیدیم خونمون
وااای مامان چقدر خوش گذشت
مامان فرزانه چه دست پختی داشت
البتههههه غذاهاش به خوشمزه گیه غذاهای مامان مرجان من که نیست ...
ای شیطون .
اره خداییش خیلی زحمت کشیده بود
همون جور که تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم بلند گفتم مامان.....
جانم......
میگم مامان بهتر نیست یه شبم ما دعوتشون کنیم
چراکه نه عزیزم ماهم دعوت میکنیم
حالا دیگه برو بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی
چشم شب خیر مامان
شب بخیر گلم😘😘😘
بازم مثل همیشه آماده شدمو رفتم دنبال سحر تا بریم مدرسه
سحر تو راه بهم گفت : دیشب مامانم خوابیده بود من زنگ زدم به شاهین حرف زدیم
☎️☎️☎️☎️☎️
قرار شد که بعدازظهر بریم بیرون همدیگرو ببینیم ...
منم گفتم لابد تو هم گفتی اررررره...؟!
سحر - خب معلومه که قبول کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان امیرکبیر ایشون داشت برای دفاع از کشور توپ میساخت ولی انگلیسیهای اومدن بین مردم شایعه انداختن که این امیرکبیر میخواد پولهاتونو بگیره باهاش توپ و اسلحه بسازه تا شما گشنه بمونید ،آخرش هم این فتنه باعث شد پروژه امیرکبیر شکست بخوره و انگلیس از جنوب به ایران حمله کنه و ایران هیچی نداشت برای دفاع از خودش...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟