eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هفتاد_سوم محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_چهارم طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ... نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا... گوشیم زنگ خورد الوو.... معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ... سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟ ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟ سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون... ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ... فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ... ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟. نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر.... باشه مامان سعی خودمو میکنم ... فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ... عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ... نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ... خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود... مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟. چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه... دوباره گوشیم زنگ خورد ... مامان از خونه عمو ایناست .... بیا تو جواب بده ... مامان گوشی رو جواب داد الووو سلام .... زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ... به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟ شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟ دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ... اره هر شب برای نماز شب میایم حرم باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ... محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت... دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ... عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ... باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ... بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ... دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟ مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔 مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ... اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه... مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی... اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم:انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_چهارم طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_پنجم فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت . دوتا بلیت رفت هواپیما برای بعدازظهر ساعت ۳گرفتم بخاطر بارداریم هواپیما بهتر بود اینجوری اذیت نمیشدم ... بعد خریده بلیت برای تسویه حساب به محل کارم رفتم جریان و به صاحب کارم گفتم که شاید دیگه بر نگردم باهاش حساب کتاب کردمو و حقوق این چند روز و بهم داد ... بین راه فشارم افتاد و چشام سیاهی رفت ... به زورو بلا یه تاکسی گرفتم منو رسوند خونه مامان که منو با اون حال دید ترسید دخترم بازم فشارت افتاده بیا بشین برات شربت بیارم ... شربت و گرفتم دستم همشو خوردم حالم اومد سر جاش ... مامان دستت درد نکنه الان حالم بهتر شد انقدر که هوا گرم بود از طرفیم همش سرپا بودم فشارم افتاد ... مامان ـ فرزانه الان نزدیک ۳ماهت داره میشه پس کی میخوای به خانواده شوهرت قضیه بارداریت و بگی ... اونا حق دارن بدونن از پسرشون یه نوه به یادگار مونده فرزانه ـ مامان رفتیم تهران بهشون میگم... بعداز ظهر چمدونا و ساکمونو بستیم ... درارو هم قفل کردیم از صاحبخونه هم خدا حافظی کردیم و راهیه فرودگاه شدیم تو سالن انتظار نشستیم تا نوبت پروازمون برسه ... نیم ساعت بعدش صدای اعلام پرواز تهران توی سالن پیچید رفتیم و سوار شدیم ... تو هواپیما یه بار حالت تهوع گرفتم ... بلاخره رسیدیم تهران ... دلم یه جوری شد از مامان خواستم بریم سر مزار عباس ... وارد مزار که شدیم یه حالی شدم انگار داشتم میرفتم کنار کسی که مدتهاست منتظرمه... اشکام سرازیر شد از دست خودم ناراحت بودم که چطور دلم اومد تنهاش بزارم مزار حالت غربت و تنهایی داشت .... نشستم و دستمو کشیدم رو اسم عباس ، گریه ام شدید تر شد عباس من اومدم من بی وفا اومدم شرمندم که تنهات گذاشتم ولی دیگه تموم شد اومدم که همیشه کنارت بمونم عباسم عشق زندگی ... یه خبر خوش برات دارم نمیخوای بهم مژده گونی بدی ...😭😭 عباااااس بابا شدی ، جات خیلی خالیه من الان بیشتر از گذشته بهت احتیاج دارم کاش بودی کاش دستمو میگرفتی و میگفتی خانم گلم نگران نباش کنارتم ...😭😭😭 مامان با حاله من گریه اش میگرفت سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش 😭😭😭 عباس کجایی میخوام سرمو بزارم رو شونه هات گریه کنم خیلی دلم گرفته بیا منو بگیر بغلت ارومم کن اشکام روی سنگ میریخت 😭😭😭 چقدر جایه خالیه عباس مشخص بود مامان دیگه طاقت نیاورد بلندم کردو منو گرفت بغلش دخترم اینجوری نکن با خودت تو بارداری عزیزم برات خوب نیست عباس راضی نیست تورو با این حالت ببینه مامان جان😭😭 مامان چرا من این همه بدبختم اول تو اوج جوونی بابامو از دست دادم بعدش که داشتم روی خوشی رو میدیم عشقمو از دست دادم ... مامان کاش من بجای هردوشون میمردم .... اونا حیف بودن ... این حرفو نزن دخترم این کارسرنوشته اگه تو پیشم نباشی من بدونه تو دق میکنم ...خودم کنارتم حالا پاشو بریم هوا داره تاریک میشه .... یه دربستی گرفتیم خونه زینب اینا ... زنگ و که زدیم زینب اومد جلوی در با دیدن ما شکه شد از ذوقش منو گرفت بغلش و گریه کرد فدات بشم ابجی بالاخره اومدی .... تو یادگار داداشمی تو ابجیمی 😭😭 دلم برات خیلی تنگ شده بود با دستام صورت زینب و گرفتم ابجی گریه نکن من اومدم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود .... زینب ـ سلام خاله مرجان ببخشید من با دیدن فرزانه ذوق زده شدم حواسم نبود بهتون سلام بدم خیلی خوش اومدید.... ممنون دخترم اشکالی نداره ☺️☺️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️🛑پناه بر خدا میبریم... در آخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر... پیشنهاد میکنم ببینید ارزش دیدنش داره ـــــــــــــــــــــــ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۱۶ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 06 November 2024 قمری: الأربعاء، 4 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺1 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️9 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️29 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️39 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺46 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🍃 اللَّهُمَّ.. رَضِّنِي مِنَ العَيشِ بِمَا قَسَمتَ لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.. 🍃 خدایا.. مرا از زندگى به آنچه كه نصيبم فرمودى خشنود بدار، اى مهربان ترين مهربانان.. 📚 دعای ابوحمزه ثمالی. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❓ تا زنده‌ای از مالت به دیگران ببخش 🌹پیرمردی رو به موت سؤال کرد: فرزندانم به من رسیدگی نمی‌کنند و مرا رها کرده‌اند، من هم می‌خواهم وصیت کنم بعد از مرگم یک‌سوم مالم را به فقرا بدهند. 🌹گفتم: با این کار نزد خدا هیچ اجری نمی‌بری، چون برای رضای خدا چنین کاری نکرده‌ای و برای رضای نفس خودت کرده‌ای که تو را آرام کند، تا با این کار از بی‌مهری فرزندانت انتقام گرفته باشی. 🌹اگر برای رضای خداست و می‌توانی انجام بدهی که بسیار بعید می‌دانم توفیقش را داشته باشی، خانه‌ات را بفروش و در حیاتت به نیازمندان بده، و در این واپسین سال‌های عمر در مستأجری زندگی کن. 🌹مستأجری که نقل مکان به خانه آخرتش بسیار نزدیک است. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ عنایت امام زمان (عج) با امدادهای غیبی به رزمندگان اسلام در عملیات فتح المبین در نتیجه «جهاد مخلصانه و عقب نشینی نکردن غیر تاکتیکی» آنها (۱) 🗡۱۲ نفر، نیروی مخصوص اسب سوار! ✅ مشاهدات اسیر عراقی و رزمندگان اسلام از واقعه ✳️ (۱). در این واقعه مشاهده می‌کنیم که رزمندگان اسلام در مقابل تعداد نفرات بسیار بیشتر دشمن ایستادگی می‌کنند و وقتی دفاع را ناممکن می‌بینند با یک عقب نشینی تاکتیکی به عقب رفته و بلافاصله با تقویت نیروها برمی‌گردند و نقاط مهم از دست رفته را پس می‌گیرند. 🏷 ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❣ خصوصیت اخلاقی بارز و مهم این شهید اخلاص بود که در گمنامی وی تجلی یافت. بعد از شهادت وی مشخص شد چقدر به مستمندان رسیدگی می‌کرد و برای رفع مشکلات مالی دوستانش خودش را زحمت می‌انداخت تا بلکه مشکل آنان را حل کند. ❣ برای خودش یک هشدار به صدقه طراحی کرده بود و آن را تلنگری برای خود می‌دانست. البته شاید ما نتوانیم به اخلاص همسرم پی‌ ببریم به جهت اینکه وقتی به دوستان همکارش در سپاه اطلاع دادند که وی شهید شد همه دوستان او را با اینکه نامش محمدرضا الوانی بود ولی «رضــــا اخــــلاص» یاد کردند. 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_پنجم فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هفتاد_ششم وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گرمی کردن ... منو زینب قرار شد تو یه اتاق بخوابیم ... دلمون میخواست تاصبح باهم حرف بزنیم ... فرزانه جات واقعا خالی بود... بعد رفتنت همراه یکی دوتا از دوستام از خانواده شهدا دیدار میکردیم ... فرزانه ـ یادش بخیر ...دلم برای اون روزا تنگ شده ... زینب دلم برای روزای مجردی که چجوری عاشق عباس شده بودم روزی که عباس اومد خواستگاریم و روزای خوشی که باهم داشتیم ولی افسوس که خیلی کوتاه و زود گذر بود😔😔😔 زینب من اونجورکه میخواستم نتونستم از زندگیم لذت ببرم فقط مثل یه رویا یا یه حسرت تو دلم موند😢😢😢 ابجی جون به گذشته فکر نکن همین که یاد عباس تو دلت زنده بمونه کافیه بخدا اونم راضی نمیشه تو اینجوری خودتو عذاب بدی زینب گفتنش راحته کاش جای من بودی و از اوضاع دلم باخبر میشدی 😔😔😔😔 فرزانه نمی شه دوباره برگردی اینجا میخوام مثل سابق کنار هم باشیم ... چرا شاید بیایم مامانم که از خداشه از اولم مخالف بود ... منم برای رهایی از دوریه عباس میخواستم خادم بشم و پناه ببرم به حرم که نشد البته شرایطشو نداشتم اما حالا دیگه امیدی به موندن ندارم حتما بر میگردیم... وااای چقدر عالی میشه بازم من و تو باهم هوراااا😊😊😊 راستی فرزانه میخوام یه فضولی کنم 😅😅😅😅 جونم بپرس ببینم چی میخوای بدونی کلک!!😏😏😏 فرزانه عباس تو نامه اش چی نوشته بود .... تو نامه چیزه خاصی نبود یه خمیازه بلند کشیدم هاااااااا چقدر خوابم میاد توراه خسته شدم زینب بخوابیم ؟؟؟ اره بخوابیم توهم خسته ای شب بخیر شب خوش... به بهونه ی خواب از جواب دادن به سوال زینب طفره رفتم ... شاید اگه از جریان خبردار میشد دلش می شکست اخه بهم گفته بود که جوابش به محسن مثبته لابد خیلی دوسش داره ... صبح از خواب بیدار شدیم که بریم صبحونه بخوریم که بازم سرگیجه و حالت تهوعم شروع شد دوییدم رفتم تو دستشویی... با صدای هوووق زدنه من معصومه خانم و مامان و زینب اومدن ... زینب ـ چی شده فرزانه ؟؟؟ معصومه خانم ـ دخترم خوبی ، چت شد یه دفعه 😰😰😰 مامان ـ نگران نباشید چیزیش نیست یه مسمومیت ساده ست حالا که بالا اورده بهتر میشه.... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون همه نگران نگاهم میکردن ... ناراحت نباشین چیزیم نیست مامان راست میگه یه مسمومیت ساده بود که الان بهترم 😊😊 زینب ـ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟ نه جوونم دکتر چرا گفتم که خوبم ... صبحانه خوردنمون که تموم شد مامان گفت من میرم یه سر خونه عموت اینا تو نمیای .... نه مامان از طرف من بهشون سلام برسون ... امروز قراره با زینب بریم خرید برای مراسم امشب براش لباس انتخاب کنیم ... من فردا شب میبینمشون ... باشه دخترم مراقب خودت باش خدا حافظ... 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هفتاد_ششم وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_هفتم منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم... وارد یه مغازه شدیم ... داشتیم لباسارو نگاه میکردیم اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ... ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم... زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ... اینا همشون مدله بازن ... فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود... زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ... خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ... کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ... اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ... چی میگی خانم برو بیرون ... زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ... اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن.. امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن... از مغازه زدیم بیرون... هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁 وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ... خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ... ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ... بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ... فروشنده خیلی خوش برخورد بود ... چند دست لباس زینب پرو کرد... اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ... مثله یه تیکه ماه شده بود ... بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود... زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود... اره عالی بود... فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟ زینب از هولش بستنی رو قورت داد چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ... فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم.. 😁😁😁😁 نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده... باشه بریم منم همین طور😔😔 فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊 نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند .... محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد ماهم جواب سلامشو دادیم زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود... محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟ شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ... یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار... منم خشکم زده بود ... زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد... نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن.... اهاان شاید... مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش... منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_هفتم منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد هشتم روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ... به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ... یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی.. فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ... عجب روزی بود .... یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم درو بازکردم وارد حیاط شدیم ... رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ... اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ... مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ... با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈 وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم .... نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞 ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢 ماماااان ... جانم دخترم .... مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟ اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟ مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭 پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم چرا عباسم برای همیشه رفت 😭 چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭 دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ... چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ... فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره... فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه... بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی .... باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ... بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم .... شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨🧨 ✍️ورود سامری‌ها در همین حوالی ⬅️غربال های شدیدی در راهه، بیدار بشیم!! و 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت عمه سادات حضرت زینب س بر همه ی دوستداران اهل بیت مبارک ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐  🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨ ⁠⁣✅ حضرت زینب (س) در کلام علامه طباطبایی از روایات برمى ‏آید که حضرت زینب(س) در نهضت حسینى که علیه سلطنت استبدادى یزید و ستمگران بنى ‏امیه بود، طبق وصیت سیدالشهدا وظایف سنگینى به عهده داشت و در عمل به وظیفه، لیاقت علمى و عملى و شخصیت فوق‏ العاده دینى خود را به ثبوت رسانید. اصولًا باید دانست که از نظر اسلام، ارزش انسان در جامعه به علم و تقوا (خدمات دینى فردى و اجتماعى) است و سایر امور که در اجتماعات دیگر وسیله امتیاز و نفوذ مى ‏باشند، مانند ثروت و عظمت، عشیره و اتباع و شرافت خانوادگى و تصدى مقامات حکومت و قضا و مقامات لشکرى هیچ‏ گونه ارزش و امتیازى ندارند که ملاک افتخارشان گردیده و آنان را مافوق دیگران قرار دهد. در اسلام هیچ امتیازى را نباید ملاک نفوذ اعمال قدرت قرار داد. بنابراین یک بانوى اسلامى مى ‏تواند در امتیازات دینى پا به پاى مردان پیش رود و اگر عُرضه داشته باشد از همه مردان جلو افتد، چنان که مى ‏تواند به استثناى سه مسئله و و ، در همه مشاغل اجتماعى با مردان شرکت نماید. خداى متعال مى ‏فرماید: «گرامى ‏ترین شما پیش خدا با تقواترین شماست» و مى ‏فرماید: «هرگز کسانى که مى‏دانند با کسانى که نمى ‏دانند برابر نمى ‏شوند». 📚 بررسی های اسلامی ؛ ج‏2، ص297 ‌‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد هشتم روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هشتادم مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ... بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ... واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ... فرزانه من عاشق گل رزم ... فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ... معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین... زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰 عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا... اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ... زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ... به به عروس گلمم اومد ... زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید .... اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت .... همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ... احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ... زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ... محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ... هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ... محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و بدست بگیرم ... زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین... محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ... زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود .... من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم .... و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین... زینب ـ ممنون نظر لطفتونه. زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ... یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 🌱 قسمت_هشتادم مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_هفتاد_نهم مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ... زینب لباسشو تنش کرد... کلی روسری ریخته بود زمین .. واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان... به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ... باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ... میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ... خب اون سفیده رو سرکن ... اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد... اووو حرف نداره عالی شدی دختر ... خوشگل بودی خوشگل تر شدی 👌👌👌👌 زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ... معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟ اره مامان الان میام ... زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ... زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ... کنار در ایستاده بودم ... یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟ فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ... ممنون عمو . شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ... با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ، یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم سلام دخترعمو .... سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم... محسن گل و داد دست منو رفت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥میخای عاقبت بخیر و موفق باشه! 🎥اکثر کسانیکه به جایی رسیدند بودند.✌📿 💥همین الان ات رو نذر کن.🤲 🎙 ✾•───────•✾•────────•✾ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا