eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ آیا سید روایات است⁉️ علیرضا ➖➖➖➖➖➖➖ ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
🔴 ، سلفی تکفیری یا سکولار⁉️ ✍️ مصطفی امیری ▪️سفیانی اگر مسلمان است، آیا تفکرات سلفی و دارد یا است⁉️ ▪️شواهدی وجود دارد که سفیانی داعیه مذهبی افراطی ندارد بلکه بالعکس آنان را به قتل نیز می‌رساند، از جمله: ▪️از روم می‌آید و صلیب به گردن که طبیعتاً با چنین تفکری داعیه جنگ با مسلمانان مذهبی دارد: ▪️«يُقْبِلُ السُّفْيَانِيُّ مِنْ بِلَادِ الرُّومِ مُنْتَصِراً فِي عُنُقِهِ صَلِيب‏»[1] ▪️سفیانی ابتدا پیروان جریان ابقع که در زمره معارضین و مخالفان حاکمیت سوریه است را به قتل می‌رساند: ▪️«فَيَلْتَقِي السُّفْيَانِيُّ بِالْأَبْقَعِ فَيَقْتَتِلُونَ فَيَقْتُلُهُ السُّفْيَانِيُّ وَ مَنْ تَبِعَه‏»[2] ▪️همچنین بعد تصرف دمشق وقتی عزم حمله به دیگر کشورها را دارد در مسیر حرکت، لشکر سفیانی مورد حمایت غربی‌ها، دشمنان شیعه را در شرق سوریه و غرب عراق به قتل می‌رساند تا اینکه به کوفه و نجف برسد: ▪️«أَنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ آمِنُونَ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُمْ وَ كَفَى بِالسُّفْيَانِيِّ نَقِمَةً لَكُمْ مِنْ عَدُوِّكُم»[3]‏ ▪️در حدیث فوق، سفیانی به صراحت «نقمت و عذاب» برای دشمنان شیعه -که پیش از وی در فتنه شام و عراق فعال بودند- معرفی شده است. ▪️مویدی بر این است که سفیانی، سنی افراطی نیست و داعیه حکومت مذهبی ندارد بلکه جنگ سفیانی با آنان از مصادیق مکر الهی برای مشغول شدن دشمنان با یکدیگر است: ▪️«أَ لَسْتُمْ تَرَوْنَ أَعْدَاءَكُمْ يَقْتَتِلُونَ فِي مَعَاصِي اللَّهِ وَ يَقْتُلُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً عَلَى الدُّنْيَا دُونَكُم»[4] ▪️حتی وقتی سفیانی به مناطق جنوب عراق می‌رسد هرچند حقد و کینه با شیعیان دارد ولیکن اولویت وی قتل مبارزین و نظامیان شیعی است: ▪️«يَتَغَيَّبُ الرِّجَالُ مِنْكُمْ عَنْهُ...وَ أَمَّا النِّسَاءُ فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ بَأْسٌ إِنْ شَاءَ اللَّه‏»[5] ▪️درحالیکه تکفیری هایی چون داعش، فرقی بین مرد و زن یا مردم عادی با نظامی قائل نیستند. ▪️بنابراین سفیانی، چهره ضد سلفی‌گری است و داعشی‌ها و تکفیری‌ها پیروان وی نیستند بلکه آنان را در مسیر رسیدن به کوفه به قتل نیز می‌رساند. ✅ پی‌نوشت: 1. شیخ طوسی، الغیبة، ص۴۶۳ 2. نعمانی، الغیبة، ص۲۸۰ 3-5. نعمانی، الغیبة، ص۳۰۰-۳۰۱ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت90 یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت91 در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گوشیت خاموشه - دیشب گوشیم خاموش شد ،یادم رفت روشنش کنم ،حالا مگه چی شده؟ سارا: امیر و نمیشناسی ،وقتی دید صبح تو اتاقت نبودی صد بار شماره تو گرفت ،اگه بدونی چه جوری منو رسوند دانشگاه - زنگ بزن بهش بگو حالم خوبه سارا: خودت زنگ بزن ،میدونم زنگ بزنم جوابمو نمیده اینقدر که عصبانیه ! - باشه یه پرینت از نوشته ام گرفتم به سمتش گرفتم - بیا ببر به هاشمی نشون بده بپرس این متن خوبه یا نه سارا: من حوصله ندارم خودت برو - وااا ،میگم زنگ بزن به امیر میگی نه ،،میگم این نامه رو ببره نشون هاشمی بده میگی نه ،،معلوم هست فازت چیه امروز سارا: ای خداااا دیونه شدم از دست تو ،بده ببرم - به سلامت گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به پیام دادن به امیر - سلام امیر جان ،شرمندم گوشیم خاموش بود ،دانشگام ،لطفا زنگ نزن فعلا حوصله صحبت کردن ندارم بعد پیامو براش فرستادم به ثانیه نکشید که پیام داد امیر: خدا رو شکر زنده ای ،گفتم حتما رفتی فرار مغزها بشی ،باشه شب صحبت میکنیم ،تلافی امروزم سرت در میارم از پیامش خندم گرفت در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: بفرما ،گفتن خوبه همینو به تعداد بچه ها پرینت بگیرین نوشته رو ازش گرفتم دیدم زیر نامه نوشته « مثل همیشه عالی » لبخند زدمو شروع کردم به پرینت گرفتن نامه کارمون تا نزدیکای ظهر طول کشید یه دفعه یادمون اومد کلاس شروع شده نامه ها رو روی میز گذاشتیم و تن تن از پله ها رفتیم بالا در اتاق و باز کردیم ،نیم ساعت دیر کرده بودیم هاشمی که نفس زدن هامونو که دید چیزی نگفت و با دست اشاره کرد وارد کلاس بشیم سارا آروم گفت:آیه شانس آوردیم به خاطر کار هاشمی دیر کردیم وگرنه عمرأ اگه اجازه میداد وارد کلاس بشیم - یعنی تو اگه حرف نزنی دیگران فکر میکنن لالی؟ سارا: بی ادب شدیااا لبخندی زدمو چیزی نگفتم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت91 در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت92 امیر آخر کلاس اومد دنبالمون با هم رفتیم خونه سارا توی راه فقط حرف میزد ومیخندید ولی امیر فقط از داخل آینه به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت منم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم بعد از رسیدن به خونه به مامان سلام کردمو وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از داخل یخچال یه کم میوه برداشتم ،یه بطری آب هم برداشتم ،برگشتم توی اتاق مامان هم با تعجب نگاهم میکرد روی تخت دراز کشیدمو مشغول میوه خوردن شدم از یه طرفم داشتم از داخل گوشی دنبال چند تا آهنگ مداحی میگشتم که روز استقبال پخشش کنیم در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد بدون توجه بهش به کارم ادامه دادم به زور خودشو روی تخت کنارم جا کرد امیر: چیکار میکنی؟ - دارم دنبال چند تا آهنگ مداحی میگردم امیر : منم داخل گوشیم چند تا مداحی دارم میخوای برات بفرستم - اره بفرست امیر : آیه نگاهم کن کارت دارم - بگو میشنوم امیر گوشیمو از دستم گرفت و نگاهم کرد منم سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم امیر: آیه من هیچ وقت نمیزارم تو با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی ،بابا هم اگه این حرف و زده از روی عصبانیت بوده - امیر من دیگه به احساس خودمم شک دارم ،یعنی دیگه نمیتونم کسی و دوست داشته باشم ،تمام حس و عشقم سوخت و رفت ،تو کمکم کن امیر ،مثل همیشه که کمکم کردی ،کنارم بودی امیر دستی به موهام کشید : هستم ،همیشه کنارتم ( بعد با خنده گفت)،تو هم لطفا اگه از کسی خوشت نمیاد نگو که یه نفر دیگه رو میخوای - چشم امیر: پاشو بریم بیرون ،اینا چیه میخوری ؟تا صبح ضعف میکنی؟ - باشه ،تو برو ،من میام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت92 امیر آخر کلاس اومد دنبالمون با هم رفتیم خونه سارا توی راه فقط حر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت93 همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد اینقدر بچه ها قشنگ گوشه حیاط و درست کردن واسه استقبال شهید که هیچ کس باورش نمیشد اینقدر سریع همه کارا انجام بشه صبح زود با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم چفیه ای که از راهیان نور هدیه گرفته بودم و دور گردنم انداختم ،چادرمو سرم کردم کیفمو برداشم ،یه مفاتیح کوچیک هم برداشتم داخل کیفم گذاشتم از اتاق بیرون رفتم سمت اتاق امیر رفتم شروع کردم به در زدن - سارا،،،سارا،،،پاشو دیگه ،،کلی کار داریم امروز یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای سارا اومد سارا: چه خبرته ،من الان نیم ساعته آماده م - عع چه سحرخیز شدی ! پاشو بریم امیر: آیه بیا یه چیزی بخور ،معلوم نیست تا غروب چیزی بخوری یا نه مامان: صبر کنین چند تا لقمه واستون درست میکنم دانشگاه بخورین سارا: مامان جون ،الان آیه رو ابراست چیزی نمیخوره زحمت نکشین - اگه تمام شد حرفاتون ،من تو حیاط منتظرم تو کوچه منتظر امیر و سارا شدم بعد از مدتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و سریع رفتیم سمت جایگاهی که درست کرده بودیم یه نگاه کردم دیدم همه چی آماده است فلش و از کیفم دراوردم دادم به یکی از بچه های بسیج که بزنه به باند بعد از مدتی صدای مداحی کل دانشگاه رو پیچید سارا: چه قشنگه ،الان همه میان اینجا یه دفعه دیدم منصوری و صادقی و هاشمی دارن میان سمت ما بعد از سلام کردن ،صادقی گفت دارن میرن معراج تا شهید و برای استقبال بیارن ما هم رفتیم وسایل پذیرایی رو واسه مهمانها آماده کنیم یه دفعه هاشمی اومد و به من گفت : خانم هدایتی اگه دوست دارین میتونین همراه ما بیاین.. اصلا باورم نمیشد از خوشحالی اشک میریختم سارا زد بازوم : اه ،همیشه اشکش دمه مشکشه ،ما آخر نفهمیدیم تو از خوشحالی گریه میکنی یا از ناراحتی با حرفش منصوری و هاشمی خندیدن منصوری: برو آیه جان ،معلوم نیست که شهید و بیارن توی جمعیت بتونی باهاش درد و دل کنی وسیله ها رو گذاشتم روی زمین و کیفمو برداشتمو پشت سر هاشمی حرکت کردم با اومدن صادقی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترمو می‌بست... . ⛔🚫⛔🚫❌❌ انتشارش با شما 🔄 ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻اموات منتظر هدايای بازماندگان ✳️مرحوم آيت‌الله سيدمصطفی صفائی خوانساری فرمود: روزی بر سر قبور علماء فاتحه می‌خواندم و به جهت کمبود وقت بر سر قبر يكی از بزرگان كه حق استادی به  گردن من داشت نتوانستم فاتحه بخوانم 🔰در اين هنگام در عالم مكاشفه ديدم كه تا نيم تنه از قبر خود خارج شد و دستش را به طرف من دراز نمود و گفت: «پس من چی؟ » يعنی چرا برای من فاتحه نمی‌خوانی ؟ ✅اموات در هر مقام و منزلت باشند محتاج به هدايای معنوی ما هستند و متوقع می‌باشد كه بر ايشان هدايائی از قبيل قرائت قرآن يا فاتحه يا فرستادن صلوات و ... بفرستيم. 🔷مرحوم عارف واصل حاج آقا فخر تهرانی به بنده فرمود: در قبرستان هنگام راه رفتن فاتحه نخوان بلكه بايست يا بنشين و فاتحه بخوان 💥 و اگر كسی راه برود و فاتحه بخواند مبتلا به پا درد خواهد شد. به جهت اينكه روح ميت جهت گرفتن هديه شما بايد به دنبال شما بيايد و اين موجب پا درد شما خواهد شد 🔴خواندن فاتحه در حال نشستن نوعی احترام به ميت و احترام به قبر ميت می‌باشد و فضيلت خاصی دارد.. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت93 همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد اینقدر بچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت94 توی راه حال عجیبی داشتم ،اولین بار بود میخواستم از نزدیک یه شهید و ببینم بعد از مدتی رسیدیم به معراج جمعیت زیادی اومده بودن یه آمبولانس دم در ورودی ایستاده بود به همراه آقای هاشمی و صادقی واردمعراج شدیم در اتاق که باز شد با دیدن تابوت که با پرچم ایران تزیین شده بود پاهام سست شده بود صدای گریه های افرادی که دورو برم بودند به گوشم میرسید به سختی خودم رو به تابوت رسوندم نشستم روی زمین تا چند دقیقه فقط نگاه میکردمو اشک میریختم « شهید زیباست ،شهید قشنگ است،با دیدن شهید هم خوشحالی هم ناراحت » سرم رو روی تابوت گذاشتمو آروم گریه میکردم بعد از داخل کیفم مفاتیح رو بیرون آوردمو مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم بعد از اتمام زیارت عاشورا چند نفر داخل شدند و پیکر شهید رو سمت آمبولانس هدایت کردن آنقدر اصرار کردم که تا راضی شدن سوار آمبولانس بشم تا برسیم به دانشگاه فقط گریه میکردمو خدا رو شکر میکردم به خاطر این موهبتی که برام قرار داده بچه های دانشگاه از سر جاده اصلی منتظر بودن جمعیت زیاده اومده بودن آمبولانس مجبور شد بایسته در آمبولانس و که باز کردن همه فریاد یا حسین و یا زهرا سر دادن پیکر شهید روی شانه بچه ها بدرقه میشد دوساعتی گذشت تا تونستن شهید رو برسونن به جایگاهی که براش درست کرده بودیم وقتی حرف از شهید میشه مهم نبود چه اعتقادی داری،چه پوششی داری ،با دیدن شهید دلت میلرزه با چشم هام دیدم دختر پسرهایی که وضع ظاهریشون مناسب نبود ولی وقتی پیکر روی دوششون بود فقط گریه میکردن و التماس از شهید که نگاهشون کنه مراسم تا غروب طول کشید همه چیز به لطف شهید گمنام خوب پیش رفت بعد از اتمام مراسم شهید و دوباره با آمبولانس بردن هیچ کس حال خوبی نداشت ، نه نه میشه گفت همه حالشون خوب بود ،چون این حال ،حالی نبود که کسی تا حالا تجربه کرده باشه بعد از اتمام مراسم به همراه سارا یه دربست گرفتیم رفتیم خونه وقتی برگشتیم خونه ،همه از قیافه گریونمون فهمیدن که حالمون خوب نیست سارا بدون هیچ حرفی رفت اتاق امیر، منم رفتم توی اتاق خودم روی تختم دراز کشیدمو به اتفاق هایی که افتاده بود فکر میکردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت94 توی راه حال عجیبی داشتم ،اولین بار بود میخواستم از نزدیک یه شهید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت95 یه هفته ای گذشت و امتحان میان ترم شروع شده بود سارا هم مثل همیشه تو خونمون تلپ شده بود هر چند دقیقه یه بار میاومد داخل اتاق و یه سیر گریه میکرد که هیچی نمیفهمه از درس ها مشغول درس خوندن بودم که در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد - سارا اگه باز میخوای گریه کنی ،برو بیرون سارا: عه ،منو باش که اومدم یه خبری بهت بدم ،بیخیال اصلا میرم بمون تو خماری - بیا حالا ناز نکن سارا از خدا خواسته پرید روی تخت سارا: یه چیز بگم باز سکته نمیکنی - بابا راز داریت منو کشته سارا خندید و گفت: اگه بدونی امشب چه خبره - من در تعجبم ،من که دختر این خانواده ام خبرا همیشه آخر به دستم میرسه ،تو سیگنالت به کی وصله که اینقدر اخبار داغ به دستت میرسه سارا: حالا دیگه... - حالا بگو امشب چه خبره ،میخوام درسمو بخونم سارا: اول قول بده ،آمپرت بالانزنه تا بگم - من تو رو میبینم به خودی خود آمپرم بالا میزنه ولی تو بگو سعی خودمو میکنم سارا: هیچی پس نمیگم - عععع لوس نشو دیگه بگو سارا: امشب قراره خواستگار بیاد برات - چییییییییی؟ سارا: آیه قاطی کردی باز فاز دیونه ها رو گرفتی پوستت و قلفتی میکنم - کی هست حالا؟ سارا: اینو نمیدونم ،فقط میدونم دوست امیره! - دوست امیر؟،امیر کجاست ؟ سارا: عع قرارمون یادت نره دیگه ،الان اگه امیر باز بفهمه بهت گفتم ،باز مثل خودت قاطی میکنه - بهت گفتم امیر کجاست ؟ سارا: مامان فرستادش واسه امشب خرید کنه - پاشو برو بیرون سارا: آیه قول دادیااااا - باشه ،برو بیرون عجب گیری افتادماااا ،خداایا من چه گناهی کردم که گیر دوتا دیونه افتادم سارا رفت و من داشتم حرص میخوردم از دست امیر ،چه طور تونست زیر قولش بزنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نمیدونم چرا راهی که غرب چندسال قبل رفته شکست خورده رو به مردم ما تحمیل میکنه... واگن مختلط واقعا ربطی به فمینیست بودن و حقوق زنان نداره.چون بیشتر خوش به حال مرداست تا خانوم ها🚶‍♂️ ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۱ آذر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 01 December 2024 قمری: الأحد، 29 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 🌺31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌻 امام كاظم عليه السلام: 🍀 ليسَ الحِميَةُ أن تَدَعَ الشَّيءَ أصلاً لا تَأكُلَهُ؛ ولكِنَّ الحِميَةَ أن تَأكُلَ مِنَ الشَّيءِ وتُخَفِّفَ. 🍀 پرهيز، آن نيست كه چيزى را به كلّى وا بگذارى و هيچ نخورى؛ بلكه پرهيز، آن است كه از چيزى بخورى، امّا كم بخورى. 📚 دانشنامه احاديث پزشكى، ج 2، ص 22. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌹 از تو حرکت از خدا برکت ▫️با یک اندیشه مسیر تو تغییر می‌یابد. ▪️با یک لبخند ارتباط تو قوی‌تر می‌گردد. ▫️با یک سپاس‌گزاری نعمت برایت صدافزون می‌گردد. ▪️با یک روشنایی، تاریکی از بین می‌رود. ▫️با یک شروع، قدمی برداشته می‌شود و مقصد حاصل می‌گردد. ▪️با یک فراوانی، برکت‌های صدچندان افزوده می‌شود. ▫️با یک سلول، چندین سلول دیگر متولد می‌شوند و جوان می‌شوند. ▪️با یک خواستن، رسیدن آغاز می‌شود. 🔹از تو حرکت از خدا برکت. خودش فرموده: «بخوان مرا تا اجابتت کنم.» 🔸این رحمت و عنایت الهی است که از یک، چندین هزار برکت می‌بخشد و آغاز مهم است. 🔹در شروع هر صبح آغازی است که تا انتهای آن هزاران زیبایی و اتفاق نهفته است. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل عدم ظهور امام زمان عجل الله ⭕️ استاد ➖➖➖➖➖➖➖ ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
💎 این گوهر خیلی گرانقدر است! 🌹هنگام بررسی اعمالم، نقایص کارهایم را که می‌دیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد! این حرارت تمام بدنم را می سوزاند و قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می‌سوخت، بجز صورت و سینه و کف دست‌هایم! من از نوجوانی در هیئت و مسجد محل حضور داشتم. به توصیه پدرم که از بزرگان شنیده بود؛ وقتی در مجالس اهل بیت علیهم‌السلام گریه می‌کردم، اشک خود را به صورت و سینه ام می کشیدم. برای همین این سه عضو بدنم نمی‌سوخت! 📗کتاب سه دقیقه در قیامت 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت95 یه هفته ای گذشت و امتحان میان ترم شروع شده بود سارا هم مثل همیشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت96 اینقدر عصبانی بودم که نمیتونستم کاری انجام بدم بلند شدم رفتم توی حیاط روی تخت نشستم منتظر امیر شدم یه ساعت بعد امیر وارد حیاط شد ایستادم دست به سینه کلافه نگاهش میکردم امیر با دیدن قیافه عصبانیم اومد سمتم امیر: میتونم الان حدث بزنم که کلاغه خبرا رو رسونده برات چیزی نگفتم امیرم خونسرد نشست روی تخت امیر: میگم چیکار کنم که سارا حرف تو دلش بمونه ؟ به نظرت فلفل بریزم تو دهنش خوبه؟ از حرفش خندم گرفت ولی باز همچنان قیافه کلافه گی رو به خودم گرفته بودم امیر: بشین صحبت کنیم نشستم کنارش گفتم: مگه خودت قول ندادی تا زمانی که من عاشق نشدم کمکم کنی کسی پاشو تو خونه نزاره؟ امیر: من قول دادم با کسی که دوستش نداری نمیزارم ازدواج کنی ،نه اینکه نزارم کسی نیاد تو خونه - ولی امیر.. امیر: آیه ،بزار این دوستم بیاد ،به خدا کچلم کرد از بس بهم گفت ،بزار بیاد حرفاشو گوش کن ،اگه خوشت نیومد بهش میگم بره پی زندگی خودش - این چه دوستیه که خیلی راحت اومده باهات صحبت کرده در مورد خواهرت ،تو هم هیچی بهش نگفتی امیر: آخه اینقدر پسر خوبیه که وقتی گفت، انگار داشت از من خواستگاری میکرد از خوشحالی داشتم بال در میاوردم - ععع پس به پای هم پیر شین بلند شدم خواستم برم که امیر دستمو گرفت امیر: آیه جان ،خواهری،قربونت برم ،عزیز دلم ،قشنگ من ،یکی یه دونه ی من ... - اوووو چه خبرته ،من با این حرفا خر نمیشم امیر: خواهش میکنم بزار امشب بیان ،فکر کن مهمانن ،اصلا باهاش حرف نزن ،بزار بیاد رفتش ،خودم بهش زنگ میزنم که جوابت منفیه قبول؟ یه مکثی کردمو گفتم : قبول. . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت96 اینقدر عصبانی بودم که نمیتونستم کاری انجام بدم بلند شدم رفتم توی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت97 تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد... سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟ - میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه سارا: چی؟ - چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود - اره راست میگی سارا: پاشو ،الان میرسناا - باشه لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو ..... همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت97 تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت98 امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد و به مهمونا تعارف کرد بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن که آخر پدر آقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد بعد از کلی صحبت و تعریف کردن از پسرش از بابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم بابا هم اجازه داد امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلند شم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز تحریرم نشست... هنوز تو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون هم میدونم ،یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شما رو ... هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت صدای در اتاق اومد امیر وارد اتاق شد امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین هاشمی: ولا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن امیر زد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی هاشمی که منظور امیر و متوجه نشد با تعجب به امیر نگاه میکرد امیر: پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن بعد همه وارد پذیرایی شدیم کسی چیزی نپرسید که چی شد ؟ یا نظر من چیه ؟ انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️حمله به بانوان محجبه 🔻 تصور کنید در ایران به این شکل به غیر مسلمانان حمله شود...! بله دوستان آزادی یعنی این اینجا شما دارید حیف میشید 🧨👍 حتما زودتر برید و کیف کنید از این همه آزادی 😜😏 ⛔⛔⛔ ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
✨﷽✨ ✅ چراغ عقل عقل در برابر وحی نیست؛ عقل نسبت به وحی هیچ کاره است. عقل_چراغ_است نه صراط. از چراغ هیچ چیزی ساخته نیست؛ مگر چراغ، مهندس است؟! چراغ فقط این قدر عرضه دارد که بگوید آنجا راه است آنجا چاه، همین! اما کجا باید راه درست کرد و کجا را باید بست، اینها کار چراغ نیست. عقل، سراج است نه صراط؛ صراط، علی و اولاد علی هستند! ما در زیارت حضرت چه می گوییم؟ «السَّلَامُ عَلَیكَ یا صِرَاطَ [اللَّهِ‏] الْمُسْتَقِیمَ». عقل، یک پیام_آور است؛ پیام آن چیست؟ اینکه من چراغم، من نور می دهم. این چراغ می گوید آنجا راه است برو، آنجا چاه است نرو؛ اما در کل نقشه عالم چه کسی آنجا را راه کرد آنجا را چاه کرد، چه کسی قرض_الحسنه را راه کرد را چاه کرد، اینها که کار عقل نیست. عقل، چراغ روشنی است که علی و اولاد علی را ببیند، نه اینکه کار علی و اولاد علی را انجام دهد! 📚 درس خارج فقه تاریخ: 1403/07/17 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت98 امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت99 بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد امیر: زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟ (چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم ،احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون ) امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم ،بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه امیر بلند شد رفت سمت در برگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی ( یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی ،خندیدمو چیزی نگفتم ) صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم سارا: پاشو تنبل ،مثلا امروز امتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ - سارا تو نمیخوای یه سر به مامانت اینا بزنی ،به خدا دلشون واست تنگ شده هاا سارا: من میگم به امیر این آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم ، زن باید همیشه کنار شوهرش باشه - سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله ،ترشی میشی براش .. نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون و لعنت کردمو از جام بلند شدم رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه همه در حال صبحانه خوردن بودن سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم و مشغول خوردن شدم بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟ سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره کیفمو برداشتم و زدم تو سرش سارا: آاییی،،چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره - مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه ولا سارا: امییییییر ببین چی میگه ؟ - زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن امیر: بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجا پیاده تون میکنم با سیاست امیر تا دانشگاه حرفی نزدیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت99 بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت100 بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه - جانم امیر: آخر به این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا ،فقط یا داره زنگ میزنه یا پیام میده - امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟ امیر: یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود - نه امیر: باشه امروز بعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین - دستت درد نکنه امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارا رو اذیت نکن - اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم امیر: حالا برو دیرت میشه - باشه فعلا امیر: یاعلی از پله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم رفتم کنار سارا نشستم از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید... خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد تویه کاغذ نوشتم براش،سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخور نباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم کاغذ و گذاشتم روی کتابش سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان وپخش کرد و شروع کردیم به نوشتن کلاس تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم و شروع کردیم به خوردن که امیر زنگ زد - جانم امیر امیر: بیاین دم در منتظرتونم - باشه ،الان میایم سارا: امیر بود؟ - اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه - عع ناز نکن دیگه،عذرخواهی کردم که سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون - باشه ،پاشو میرسونیمت خونه سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس - الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پاسخ قاطع به امثال "عارف" که برای سرپوش گذاشتن بر "ناکارآمدی مطلق دولتشان"، هوس ((بگم بگم)) کرده اند‼️ 🤛اگر بنا بر گفتن باشد، ما هم حرفهای ناگفته زیاد داریم که آبرویتان را به باد خواهد داد💨 🔸️اما...فعلا به همین مقدار بسنده میکنیم 📢لطفا این کار را منتشر نمایید📢 ╭┅────────────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ╰┅────────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا