📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۴ آذر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 04 December 2024
قمری: الأربعاء، 2 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️11 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺18 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️27 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺28 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌻 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🍀 الشَّاخِصُ فِی طَلَبِ الرِّزْقِ الْحَلَالِ کَالْمُجَاهِدِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ.
🍀 استوار در جُستن روزى حلال، همانند مجاهد در راه خداست.
📚 دعائم الإسلام، ج 2، ص 15.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ ❌❌❌❌❌
هر کاری خواستی بکن اما...
🔹من بهعنوان يک زن، نمیگويم ميز آرايش نداشته باشی، اما میگويم حداقل از ميز تحريرت بزرگتر نباشد!
🔸نمیگويم لوازم آرايش نخر، اما میگويم حداقل كتاب هم بخر.
🔹من نمیگويم دل نبند، عاشق نشو، بهخاطر عشقت فداكاری نكن! بلكه میگويم عاشق خوب كسی شو. به كسی دل ببند كه عشق را، اين صميميت روحانی را خوب بفهمد و بشناسد.
🔸نمیگويم هر ماه رنگ موهايت را بهروز نكن، اما يادت نرود دانش و سوادت را هم بهروز كنی، مقاله بخوانی و بدانی در دنيا چه میگذرد.
🔹من نمیگويم كمدت پر از لباسهای رنگارنگ نباشد، اما میگويم كتابخانهات بزرگتر باشد.
🔸نگذار هيچ ابزاری را مثل اسباببازیهای كودكی اطرافت بريزند تا سرت گرم شود و نفهمی در جهان چه میگذرد.
🔹اصلا هر كاری خواستی بكن، اما انديشهات را نفروش، برای خودت انديشه داشته باش.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✍ چرا میگویند سکوت طلاست؟
زبان، زره قلب است. زبان از زندگی فرد پاسداری میکند. با صدای بلند حرف زدن، طولانی حرف زدن، وحشیانه و سرشار از خشم و نفرت حرف زدن، همه اینها بر سلامت انسان اثر میگذارند.
این رفتارها خشم و نفرت را در دیگران دامن میزند؛ آنها را زخمی، برافروخته و به خشم میآورد، و افراد را با هم غریبه میکند.
چرا میگویند #سکوت طلاست؟ چون انسان ساکت هیچ دشمنی ندارد، هرچند شاید دوستی هم نداشته باشد.
او این فراغت و فرصت را دارد که درون خویشتن غوطهور شود و خطاها و کوتاهیهای خود را مورد بررسی قرار دهد.
او دیگر تمایلی به جستوجوکردن این نقصها در دیگران ندارد.
اگر پای شما بلغزد، دچار شکستگی میشوید؛ اگر زبان شما بلغزد، سبب شکستن ایمان یا شادی فرد دیگری میشوید. آن شکستگی را هرگز نمیتوان درست کرد؛ آن زخم برای همیشه ملتهب خواهد ماند.
پس از زبان با دقت فراوان استفاده کنید.
هر اندازه ملایمتر صحبت کنید، هر اندازه کمتر صحبت کنید و هر اندازه شیرینتر صحبت کنید، برای شما و برای جهان بهتر خواهد بود.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین! سید: ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت111
بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم
رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده
بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم
بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار
سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود
اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه
تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت
- آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت
سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم
لبخندی زدمو گفتم: ببخشید
سید: یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور
خندیدمو گفتم : چشم
سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی
- علی.....جان
علی: جانم،حالا بریم
- باز کجا؟
علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما
- باشه بریم
وارد یه آب میوه فروشی شدیم
رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم
علی: چی میخوری؟
- فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری!
علی: باشه ،صبر کن الان میام
بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد
یا خدااا الان اینو چیکار کنم
الان چی بگم بهش
نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای
شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟
- هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دیدم سید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت112
با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه
میخندید
علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی
لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست
از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود
تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
- علی جان میشه منو ببری خونه بی بی
علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم
نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده
به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم
فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی
بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی
از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم
علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم
بعد از اینکه در باز شد
وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم
وارد خونه شدم
بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟
- سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا
بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری
- نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم
بی بی: باشه مادر
- من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم
بی بی: برو عزیزم
وارد اتاق شدم
لباسامو درآوردم
پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود
تمام وجودم گر گرفته بود...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت113
داشتم دیونه میشدم
یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده
از اتاق زدم بیرون
رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه
کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم
پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو
چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت
رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم
بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد
امیر: بله
با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه
امیر: چی شده آیه
- امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم
امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟
- تو فقط بیا،بهت میگم
بعد از قطع کردن تماس
تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید
با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم
امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم
از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه
امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی
- وایی امیر دارم میمیرم ...
امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان
منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان
تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم
بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم
امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
17.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴افشاگری استاد رائفیپور از نقشه دشمن برای شرق ایران
🔹دشمن برای ناامنی در مرزهای شرقی ایران برنامه دارد...
🔹مردم ایران، مردم افغانستان آگاه باشید بحث ساماندهی باید درست انجام شود؛ مسئولین ما آگاه باشند، تصمیمات نسنجیده اقتصادی نگیرند.
🔺افشاگری استاد #رائفیپور، از جنگ داخلی در افغانستان تا مهاجرهراسی در ایران را در کلیپ بالا مشاهده کنید.
#ساماندهی_مهاجرین
#رائفی_پور
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
☯️ #امید
️ نجاری بود که زن زیبایی داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید.
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هر شب بخواب.
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد.
صبح صدای پای سربازان را شنيد. 💂♀️💂♀️💂♀️
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم.
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهيم تابوتی برايش بسازی. ⚰️
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
🎈 در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت114
بعد ماشین و داخل حیاط آوردو
دروازه رو بست
و باهم وارد خونه شدیم
من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم
توی آینه خودمو نگاه کردم
ورم صورتم کمتر شده بود...
امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه
- میترسیدم بخنده بهم
امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده
- اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم
امیر: میخوای بمونم پیشت ؟
- نه برو بخواب الان بهترم
امیر باشه ،شب بخیر
- شب تو هم بخیر
اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد
به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم
بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم
راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه
صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه
با تعجب برگشتم نگاه کردم
واایی خاک به سرم علی کنارم بود
از خجالت سرمو بردم زیر پتو
زیر لب به امیر فوحش میدادم
صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت
وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم
شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟
همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین
علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟
- نه ،صورتم هنوز خوب نشده
علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده
سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود
علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟
- اره
علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟
- نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم
علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو
- چشم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت115
علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم
- چی؟
علی: بادمجان و باقالا
- عع چه جالب
علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم
چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟
لبخندی زدمو گفتم : قبول
علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور
علی که فهمید مؤذبم کنارش
بلند شد و از اتاق بیرون رفت
منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو
موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم
روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون
دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت
کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم
به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟
بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده
- اها
بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم
علی: آیه
- بله
علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟
( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه )
علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه
- نه ،میام
علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون
(با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم )
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🏴 روایت اولین فدایی ولایت از زبان عارف عاشق، شیخ جعفر مجتهدی(ره)
☑️ آقای ابوالفضل ثقفی می گفتند:
▫️... طبق برنامه ی هر هفته، شب چهارشنبه با دوستان، عازم شهر مقدس قم شدیم. آن شب مصادف بود با شب شهادت حضرت زهرا علیها السلام و در بین راه، حال بسیار خوشی داشتیم. وقتی به منزل آقای مجتهدی رسیدیم، جناب آقای حجة الاسلام شهیدی، دفتردار حضرت آیةالله مرعشی نجفی و آیةالله سید محمد باقر ابطحی و برادرانشان همگی آن جا بودند. آقای مجتهدی فرمودند:
🔸 آقای ثقفی، از آن حالِ خوشی که شما در راه داشتید ما هم سهم داریم، برای ما هم بخوانید؛ امشب شبِ شهادت بی بی حضرت زهرا علیها السلام است.
▫️من هم شروع به خواندن این شعر کردم:
من نگویم حال زهرا از دل مضطر بپرسید ...
آقا به شدت گریه می کردند و خلاصه آن شب، مجلس، شور و حال عجیبی پیدا کرد. پس از اتمام توسل، آقای مجتهدی به جناب آیةالله سید محمد باقر ابطحی فرمودند:
🔸 شما دعا بفرمایید.
▫️ ایشان هم که حال بسیار خوشی داشتند، قبل از این که دعا کنند در ادامه ی توسل گفتند:
🔹 هنگام شهادت حضرت رسول اکرم، بی بی حضرت فاطمه علیها السلام به قدری ناراحت و غمگین بودند که روح قدسی از جسم مبارکشان در حال مفارقت بود. پیامبر اکرم که حال بی بی را چنین دیدند، ایشان را در آغوش کشیدند و مطلبی آهسته در گوش ایشان فرمودند که با شنیدن آن، بی بی یکمرتبه آرام و خوشحال شدند. آن مطلب این بود که:
🔶 فاطمه جان، اولین کسی که از اهل بیتم به من ملحق می شود شما هستید؛
🔹 و به همین خاطر بی بی شادمان شدند.
▫️ وقتی کلام آقای ابطحی به اینجا رسید، آقای مجتهدی فرمودند:
🔸 نه جانم، مطلب چیز دیگری است، حضرت رسول به دخترشان فرمودند:
🔶 دخترم، بعد از من، تو باید فداییِ ولایت شوی،
تو باید فدای علی شوی و اولین قربانی ولایت تو هستی.
▫️همین که آقا این مطلب را بیان کردند، گویا آتشی در مجلس زده شد و تا پاسی بعد نیمه شب همه گریه می کردند!
⬅️ کتاب لاله ای از ملکوت جلد سوم صفحه ۱۹۸
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حضرت زهرا (س) نگاهش کرد، با حجاب شد
چشم نتانیاهو و سگهای بهاییش در داخل کشور کور
ان شاء الله جوونها بفهمن تو چه منجلابی دارن میرن و خود حضرت زهرا سلام الله علیها دستشون رو بگیره 🤲🤲
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۵ آذر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 05 December 2024
قمری: الخميس، 3 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺17 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️26 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺27 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌻 امام صادق عليه السلام:
🍀 اذا اَحْبَبْتَ رَجُلاً فَاَخْبِرْهُ بِذلِكَ فَاِنَّـهُ اَثْبَتُ لِلْمَـوَدَّةِ بَيْنَكُما.
🍀 هرگاه كسى را دوست داشتى به او خبر بده، چرا كه اين كار، دوستى ميان شما را استوارتر مـى سازد.
📚 اصول كافى، ج 2، ص 644.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
❌اجازه نده افکار بد در ذهنت لانه کند
🔹ما نمیتوانیم جلوی پرواز پرندگان راه بگیریم، اما اجازه نمیدهیم روی سرمان فرود بیایند و لانههایشان را روی سر ما بسازند.
🔸به همین ترتیب، ما نمیتوانیم گاهی اوقات از ورود افکار بد به ذهنمان جلوگیری کنیم، اما نباید اجازه دهیم آنها در مغز و فکر و روح و روان ما لانه کنند.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍نکنه به غیبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) عادت کنیم.
●امام زمان خود را دریابیم،
●او سالها منتظر ماست که از سر اضطرار و درد دعایش کنیم.
●در زیارت نامه امام حسین علیه السلام دارد که: «یا لَیتَنیٖ کُنتُ مَعَک» اما الان که امام عصر علیه السلام حسین زمان است، با او چه کردهایم⁉️
🎙"حجة الاسلام استاد عالی"
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
آه سوزان على (عليه السلام) در کنار قبر زهرا (عليها السلام)
#نهج_البلاغه
▫️فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَکَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ
▪️پس امانتى كه به من سپرده بودى برگردانده شد، و به صاحبش رسيد، از اين پس اندوه من جاودانه، و شبهايم، شب زنده دارى است، تا آن روز كه خدا خانه زندگى تو را براى من برگزيند.
✍اين عبارت که از شدّت اندوه على(عليه السلام) در برابر حادثه غم انگيز شهادت حضرت زهرا(عليها السلام) حکايت مى کند به خوبى نشان مى دهد که تا چه حد اين بانوى عزيز در نظر على(عليه السلام) گرامى بود و پيوند عاطفى و روحانى و معنوى آن دو به يکديگر عميق و ريشه داربود.
📘 #خطبه_202
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_مداحی
ای خطبه طوفانی یا فاطمه الزهرا (س)
حق هستی و میمانی یا فاطمه الزهرا (س)
ای نهضت بیداری | مهدی رسولی
شهادت بانوی دوعالم بر تمامی آزادگان عالم تسلیت باد 🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خیلی جوانی بمان 😭😭😭😭
#یا_صاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ به حق پهلوی شکسته مادرم زهرا 🤲🤲🤲
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستان اعطای هدیه حضرت زهرا
به سلمان فارسی ...!
عبد اللَّه بن سلمان فارسى از پدر خود نقل کرده است که گفت: ده روز بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله از خانه خود بیرون آمدم و به خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. ایشان فرمودند: «اى سلمان! از ما دور شدهاى و به نزد ما نمىآیى؟» سلمان گفت: «اى حبیب من، یا ابا الحسن! از مثل شخصى چون شما چگونه مىتوان دوری نمود؟ بلکه به خاطر حزن و اندوه براى رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله نتوانستم خدمت برسم». امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «اى سلمان! برو به منزل فاطمه علیهاالسلام که بسیار مشتاق دیدن تو است و اراده دارد تحفهاى به تو دهد؛ تحفهاى که از بهشت براى او آمده است». من گفتم: «یا على! آیا براى فاطمه بعد از رحلت رسول خدا از بهشت تحفه نیز مىآید؟» حضرت فرمودند: «بله، دیروز تحفهاى آمده است». به سرعت شتافتم و به خانه فاطمه علیهاالسلام دختر رسول خدا رسیدم. آن حضرت را دیدم نشسته و پارچه عبایى بر خود پیچیده است. پس چون نظر مبارکش بر من افتاد، فرمود: «اى سلمان! بعد از فوت پدرم رسول خدا صلى الله علیه و آله از ما دورى اختیار نمودهاى؟» من در جواب گفتم: «حاشا که من از شما دورى جویم اى حبیبه من!» حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمودند: «خوش بنشین و متوجّه باش سخنى را که به تو مىگویم. دیروز در همین موضع نشسته و درِ خانه را بسته بودم. با خود در فکر بودم که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله وحى الهى از ما قطع گشته است و فرشتگان از منزل ما منصرف شدند. در این فکر بودم که در خانه گشوده شد بدون آن که شخصى آن را بگشاید و سه نفر خانم، داخل خانه شدند که در حُسن و جمال و تازگى صورت و خوشبویى، هیچ بینندهاى مثل ایشان را ندیده است. چون ایشان را دیدم، با آنها مهربانى نمودم و گفتم: «شما را به پدرم قسم مىدهم که بگویید از اهل مدینه هستید یا از اهل مکّه؟» گفتند: «اى دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله ما نه اهل مدینه و نه اهل مکه و نه اهل زمینیم؛ بلکه کنیزانیم از اهل حور عین از دارالسّلام بهشت. پروردگار عالمیان، ما را به سوى تو اى دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله فرستاده است و ما بسیار مشتاق دیدار تو بودیم». از یکى از ایشان که به گمانم بزرگتر بود، پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «مقدوده». گفتم: «از چه جهت، نام تو را مقدوده گذاردند؟» گفت: «براى آن که من از جهت مقداد بن اسود کندى، مصاحب رسول خدا صلى الله علیه و آله خلق شدهام». از دیگرى پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «ذرّه».
وقتی علّت آن را سؤال کردم ،
جواب داد: من برای ابوذر غفاری آفریده شدهام .
و هنگامی که نام نفر سوّم را جویا شدم ، گفت : سلمی هستم ، و چون از علّت آن پرسیدم ، اظهار داشت : من از برای سلمان فارسی مهیّا گشتهام .
و پس از آن مقداری خرمای رطب که بسیار خوش رنگ و لذیذ و خوش بو بود به من هدیه دادند.
سپس حضرت زهرا سلام اللّه علیها فرمود: ای سلمان ! این خرما را بگیر و روزه خود را با آن افطار نما، و هسته آن را برایم بیاور..
📙چهل داستان و چهل حدیث
از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت116
در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن
خنده به لب اومدن سمت ما
سارا : آقا سید میخواستین تلافی کنین
علی سرش و انداخت پایین و خجالت کشید
- نمیری تو که همیشه سوهان روحمی
سارا: ولی خودمونیماا دستتون درد نکنه ،این دل من خنک شد
امیر : اااااا...سارا
سارا: چیه ،کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمیدونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده ..
علی: فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه
امیر: پره ؟ داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره
با حرف امیر همه خندیدیم
امیر: خوب برنامه تون چیه؟
علی: فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما
امیر: خوب پس واسه ناهار بریم بیرون ؟
علی: بریم من حرفی ندارم
سارا: منم موافقم
-بریم
امیر: باشه ،پس نمازمونو میخونیم وحرکت میکنیم
همه موافقت کردیم و رفتیم داخل خونه
بعد از خوندن نماز
رفتم توی اتاق ،خواستم لباسمو بپوشم که چشمم به نایلکس خریدا افتاد
رفتم سمتشون ، روسری و مانتویی که علی خریده بود برام بیرون آوردم
تصمیم گرفتم این لباسارو بپوشم
بعد از آماده شدن
چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون
علی داخل پذیرایی منتظر من بود
با دیدنم لبخندی زد و رفت سمت بی بی خداحافظی کرد
بی بی: آیه مادر شب میای اینجا؟
- نه بی بی جون ، مادر آقا سید واسه شام دعوتم کرده باید برم خونشون
بی بی: باشه مادر ،خوش بگذره بهتون
- خیلی ممنون
کفشامو پوشیدم دیدم سارا و امیر در حال عکس گرفتن کنار درخت ها ی حیاط هستن
علی نگاهم کرد و از نگاهش فهمیدم دلش میخواد ما هم عکس بگیریم
رفتم سمتش گفتم: ما هم بریم چند تا عکس بگیریم؟
علی هم از خدا خواسته قبول کرد و رفتیم سمت درخت ها....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت116 در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت117
سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت
سارا: من از شما عکس میگیرم
منم چیزی نگفتم و رفتیم کنار چند تا درخت ایستادیم
سارا هم انگار میخواست عکس آتلیه بندازه از ما ،هی میگفت اینجوری وایستین ،اونجوری وایستین
آخرش اعصابم خورد شد و به علی گفتم
- علی آقا اگه میشه با گوشی خودتون عکس بگیرین علی هم گوشی شو از جیبش بیرون آورد و نزدیکم شد ودستشو گذاشت روی بازومو چند تا عکس انداختیم
سارا هم از زاویه عکس گرفتنمون عکسمیگرفت بعد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم قرار شد بریم یه رستوران سنتی که امیر آدرسشو به علی داده بود
بعد از مدتی رسیدیم رستوران
،چون اخر هفته بود ،رستوران خیلی شلوغ بود
آخر هم یه تخت خالی پیدا کردیم که نزدیکش یه تخت بود که چند تا پسر جوون نشسته بودن و میخندیدن
امیر : شما دوتا برین اون سمت بشینین که پشتتون به اونا باشه
- منو سارا هم بدون هیچ حرفی رفتیم نشستیم
امیرو علی هم روبه رومون نشستن
امیر: با دیزی موافقین ؟
علی : اره خوبه
سارا: عاشقشم
- خوبه ،فقط امیر جان دوتا سفارش بده با هم میخوریم ،چون یکیش واسه یه نفر زیاده
امیر: باشه ،سید تو اینجا پیش بچه ها باش من میام
علی: باشه
بعد رفتن امیر ،سارا گوشیشو از داخل کیفش بیرون آورد و عکسای مسخره ای رو که با امیر گرفته بود نشونم میداد
منم بادیدن عکسا شروع کردم به خندیدن
یه دفعه سرمو بالا آوردم با چهره توهم رفته و کلافه علی مواجه شدم خندمو محو کردم و چیزی نگفتم سارا هم که فهمید چی شده گوشیشو گذاشت داخل کیفش...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟