داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت121 وقتی رسیدیم خونه علی اینا علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت122
-سلام
لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم
چادری که موقع رفتن گذاشته بودم روی میز برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن
بعد از مدتی علی هم اومد یه کم جلوتر از سجاده من سجاده شو پهن کرد و ایستاده به نماز خوندن
این حس و خیلی دوست داشتم
داشتم با تسبیحی که تو دستم بود ذکر می گفتم که برگشت سمتم
علی: قبول باشی خانمی
منم لبخندی زدمو گفتم: قبول حق باشه
علی:میگم بریم یه جای خوب؟
-الان؟
علی: اره
- کجا؟
علی:تپه نور شهدا
(با شنیدن این اسم با هیجان گفتم )
-اره اره بریم
علی: پس زود آماده شو حرکت کنیم
-باشه
تن تن لباسامونو پوشیدیم و مثل دزدا از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سرمو به شیشه ماشین گذاشتمو خوابیدم
چشمامو که باز کردم ،خورشید طلوع کرده بود
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم : نرسیدیم؟
علی: سلاااام بانوووو،خوب میخوابیاااا
با حرفش لبخندی زدم که گفت: ده دقیقه دیگه میرسیم
وقتی رسیدیم ماشینای زیادی رو دیدم که یه گوشه پارک شده بود
از ماشین پیاده شدم
نسیمی که به صورتم این موقع صبح میخورد روحمو تازه میکرد
یه نفس عمیقی کشیدمو در و بستم
چشمم به پله ها که افتاد خشکم زد
-الان باید این همه پله رو بالا بریم ؟
علی با دیدن قیافه ماتم زده ام گفت: ببخشید ،اینجا پله برقیش خرابه
-نفسمون که بند میاد تا برسیم بالا
علی: خانومم ،من الان اومدم نزدیک ترین راه ،وگرنه من هر هفته از راه دیگه ای که خیلی طولانیه میام
-خدایا به امید تو ،بریم علی اقا
بسم الله گفتیمو حرکت کردیم
وسطهای راه نفسم به شمارش افتاد
یه گوشه نشستم
علی اومو سمتم: خوبی؟
همونجور که نفس میزدم گفتم: خوبم یه کم اسراحت کنم بعد حرکت میکنیم
علی اومد کنارم نشست بعد از چند دقیقه بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بریم ؟میترسم دیر برسیم به مراسم نرسیم
بلند شدمو دستشو گرفتمو راه افتادیم
لمس دستاش برای اولین بار لذت بخش بود برام بلاخره رسیدم بالای کوه جمعیت زیادی اومده بودن صدای دعای عهد کل فضا رو پیچیده بود به همراه علی اول رفتیم سمت مزار شهدا
بعد از فاتحه خوندن کنارشون نشستیم
زیارت عاشورا و دعای ندبه ای که از بلند گو پخش میشد زمزمه میکردیم
بعد از تمام شدن دعا به علی نگاه کردمو گفتم: علی جان خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا ، حس خوبی پیدا کردم علی لبخند زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من اعتماد کردی
از اینکه کنارش بودن و احساس آرامش میکردم خوشحال بودم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت122 -سلام لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم چادری که موقع رفتن گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت123
بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن
صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه
-علی جان تو هر هفته میای اینجا؟
علی: اره
-خوش به حالت ،واقعا آدم وقتی میاد اینجا حال و هواش معنوی میشه
علی: میخوای هر هفته با هم بیایم ؟
-اره خیلی
علی: باشه ،الان کجا بریم ؟
-بریم خونه ما ،اول میخوام حساب این دختره رو برسم ،دلم خنک بشه
علی: آیه جان ،اگه سارا خانم این کارو نمیکردن ،الان تو با من اینجا نبودیااا
-اره راست میگی ،فکر کنم باید ازش تشکر کنم
علی: حالا شدی خواهر شوهر خوب...
بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-نمیای خونه؟
علی: نه عزیزم،باید برم سپاه کار دارم
-باشه ،مواظب خودت باش
علی: چشم تو هم مواظب خوت باش
-خدا نگهدار
علی: آیه میشه هیچ وقت نگی خدا نگهدار
-پس چی بگم؟
علی: بگو به امید دیدار
-چشم ،پس به امید دیدار
در ماشین و بستم و رفتم سمت در ،زنگ درو زدم بعد از چند ثانیه در باز شد
علی هم با باز شدن در خونه رفت
وارد خونه شدم
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام
مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی
بابا : سلام بابا
- همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم
بابا: چرا علی نیومد ؟
- گفت که باید بره سپاه کار داره
مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور
-صبحانه خوردم مامان جان
رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیر افتاد شیطنتم گل کرده بود
رفتم کنار در شروع کردم به در زدن
مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی
- میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم
مامان: نیستن
برگشتم سمت مامان گفتم: پس کجان؟
مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده
دختره ترسو ،از ترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کیلیپ فوق العاده تکان دهندس تلنگری بود بزرگ برای من
خواهش،خواهش خواهش میکنم حتما حتما حتما ببنید و بشنوید ارسال کنید 👌
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
📌 کشتار دانشجویان معترض به حضور آمریکائیان توسط رژیم شاه
🔹 بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، رژیم شاه که توانسته بود با کمک اربابانش به قدرت بازگردد، درصدد برآمد تا پایه های حکومت خود را تثبیت کند. اما غافل از این که مردم در اولین فرصت، خشم و انزجار خویش را نشان خواهند داد.
🔸 سه ماه و نیم بعد، نیکسون، معاون رییس جمهور آمریکا، راهی ایران شد تا نتیجه سرمایه گذاری و تلاشهای سازمان سیا برای کودتا و سرنگونی دولت مصدق را از نزدیک مشاهده کند. در اعتراض به این سفر، دانشجویان دانشگاه های تهران، تظاهرات پرشوری علیه رژیمِ کودتا برپا کردند که این اعتراضات در روز ۱۵ آذر، به خارج از دانشگاه کشیده شد.
🔹️صبح روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲، گارد شاهنشاهی برای اولین بار وارد صحن دانشگاه شد تا فریاد مخالفان را در گلو خفه کند. به دنبال آن، تعدادی از مأموران پهلوی، سه نفر از دانشجویان معترض به نام های: مصطفی بزرگ نیا، احمد قندچی و مهدی شریعت رضوی را به شهادت رساندند.
🔸️رژیم پهلوی در روز بعد بدون توجه به این جنایت خود، دکترای افتخاری حقوق را در این دانشگاه به نیکسون اعطا کرد. از آن تاریخ، به ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، روز ۱۶ آذر به عنوان روز دانشجو نام گرفته است.
#تقویم_تاریخ
#آذر_۱۶
#روز_دانشجو
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت123 بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت124
مشغول کتاب خوندن بودم که
یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس
رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم
امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه...
بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا
روز به روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت124 مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت125
روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا ..
من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم ...
علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد
باهم همسفر شدیم
باهم غذا میخوردیم
با هم حرکت میکردیم
باهم برای نماز نگه میداشتیم
توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا محرم هم شیم
بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود
چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم
وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم
علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم
من و سارا و امیر
به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم
بعد از خرید رفتیم سمت هتل
تا آماده بشیم واسه مراسم عقد
یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن
با دیدن علی دلم آروم گرفت
علی با فاصله کنارم نشست
آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقدمون خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن
فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد
علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت
نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم
علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم
با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم
علی: بریم زیارت؟
- بریم اقا
از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم
قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد اینجا باشیم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تجربه یک حس خیلی خوب وسط لندن
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨
✍رفیق خدا که باشی
هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره
کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه
و خدا رو سرپرست خودش در زندگیو میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه
چون میدونه خدا جباره و
جبار به معنی جبران کننده است.
متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه میزنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟
در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید.
مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمیافته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید.
وَمَن يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ
ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ [ ﺣﺰﺏ ﺧﺪﺍﻳﻨﺪ ، ] ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺣﺰﺏ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ] ﭘﻴﺮﻭﺯﻧﺪ .(٥٦) سوره مائده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
وقتی هیچ تضمینی تو رابطه وجود نداره چرا خودتو فدای اون رابطه میکنی...
#دکتر_سعید_عزیزی
انتشارش با شما 🔄
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
،📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۷ آذر ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 07 December 2024
قمری: السبت، 5 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺15 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️24 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺25 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️27 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌻 امام صادق عليه السلام:
🍀 من كَفَّ غَضَبَهُ سَتَرَ اللّه ُ عَورَتَهُ.
🍀 هر كه خشم خود را نگه دارد، خداوند عيب او را بپوشاند.
📚 ميزان الحكمه، ج 8، ص 451.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ چه وقت انسان بزرگی میشویم؟
🔹هرگاه از خوشبختی کسانی که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم.
🔸هرگاه برای تحقیرنشدن دیگران از حق خود گذشتیم.
🔹هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفتهاند هدیه دادیم.
🔸هرگاه خوبی ما بهعلت نشاندادن بدی دیگران نبود.
🔹هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم.
🔸هرگاه بهبهانه عشق، از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.
🔹هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرامشبخش دیگران باشد.
🔸هرگاه بالاترین لذت ما شادکردن دیگران باشد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چرا #شیعه هستم⁉️
🎙 با کلام #ایمان_اکبرآبادی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
آیت الله محمدی ری شهری
در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ در دیداری که همراه جمعی از دوستان در تهران با آقای سید حسن نصر الله ـ رهبر حزب الله لبنان ـ داشتیم، ایشان فرمود:
دو سه سال پیش از رحلت حضرت امام خمینی رحمه الله، شخصی به نام الحارس که از نیروهای استشهادی حزب الله بود، گفت: با اتومبیل شخصی از بیروت خارج میشدم. شخصی را با لباس و هیئت عربی دیدم که حدود شصت سال سن داشت. از او خوشم آمد و او را سوار کردم. در راه با روشن شدن ضبط صوت اتومبیل، صدای شعار مردی شنیده شد که میگفت: «حتی ظهور المهدی اِحفظ لنا الخمینی» (تا ظهور حضرت مهدی، خمینی را برای ما نگه دار) و در ادامۀ آن میگفتند: «اِحفظ لنا المنتظری خلیفه الخمینی» (منتظری را برای جانشینی خمینی حفظ کن).
آن شخص وقتی شعار نخست را شنید، گفت: شما تصور میکنید که پرچم جمهوری اسلامی به دست امام خمینی تحویل حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه میشود؛ ولی اشتباه میکنید…
در مورد شعار دوم هم گفت: منتظری خلیفۀ خمینی نخواهد شد؛ اما انقلاب ایران مشکلی پیدا نمیکند، به جای امام خمینی سیدی خواهد آمد.
همچنین اضافه کرد: شما فکر میکنید جنگ ادامه پیدا میکند و سپاه ایران برای فتح قدس به لبنان خواهد آمد؛ اما اشتباه میکنید. جنگ ایران و عراق پایان مییابد و میان سربازان آنها گُل رد و بدل میشود.
وی افزود: سه جنگ میان حزب الله و اسرائیل پیش میآید که در دو جنگ حزب الله پیروز میشود؛ ولی در جنگ سوم، پیروزی حزب الله خیلی گسترده است!
او گفت: در عراق، حکومت اسلامی برپا نمیشود؛ ولی حکومتی روی کار میآید که گویا عراق، جزئی از ایران است… .
نگارندۀ این سطور از آقای نصرالله پرسید: شما در چه تاریخی این مطالب را از «الحارس» شنیدید؟
ایشان پاسخ داد: من دو سه سال پس از آن پیشگویی؛ ولی دیگران، همان موقع، این مطالب را از وی شنیده بودند.
وی افزود: به استثنای دو مورد، همۀ پیشگوییهای وی تحقق یافته است.»
منبع:
خاطره های آموزنده، محمّد محمّدی ری شهری، قم، دارالحدیث، چاپ اول، ۱۳۹۱ ش، ص ۱۰۷ ـ ۱۰۸
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت125 روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا .. من س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت126
بعد از زیارت از حرم خارج شدم دیدم علی کنار اسمال طلایی وایستاده
نزدیک شدم
علی: زیارتت قبول بانو
- زیارت شما هم قبول آقا
بعد رفتیم روی فرش نشستیم شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله
بعد از تمام شدن
علی چشم دوخته بود به گنبد آهی کشید و گفت : آیه من تو این چند روزی از دلتنگی تو داشتم دیونه میشدم
-علی جانم ،حال منم بهتر از تو نبود ،ولی وقتی به این فکر میکردم عقدمون کنار حرم اقا خونده میشه آروم میشدم
دستشو گرفتم و گفتم: حالا دیگه تا آخر آخر مال هم شدیم
علی نگاهم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم آیه ،خدا رو شکر واسه همیشه مال من شدی
دست کردم داخل جیبم پاکت نامه رو بیرون آوردم گرفتم سمتش...
علی : دسته شما درد نکنه من باید لفظی میدادم به شما ،شرمندم کردی...
چادرو گرفتم روی صورتمو شروع کردم به خندیدن علی هم فک کرد دارم گریه میکنم
علی: الهی قربونت برم، گریه نکن به خدا لفظی گرفتم برات گفتم امشب بهت بدم
چادرمو از صورتم برداشتم علی وقتی دید گریه نمیکردم خودش زد زیر خنده
- عزیزم پاکت و باز کن
علی : چشم
علی وقتی نامه داخل پاکت و خوند ،بوسید و به من نگاه کرد و گفت : چشم
با شنیدن این حرف خوشحال شدم
علی : آیه جان بریم شام بخوریم؟ امیر صد بار زنگ زده
-باشه بریم
بعد با هم دست تو دست هم رفتیم سمت هتل
وارد هتل که شدیم
سمت رستوران هتل رفتیم
با اشاره های دست امیر رفتیم سمتشون
همه دور هم نشسته بودن
من رفتم کنار بابا نشستم
علی هم کنار داداشش نشست
زیر چشمی به علی و داداشش نگاه میکردم
نمیدونم داداشش چی زیر گوشش میگفت که علی از خجالت سرخ میشد و آروم میخندید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت126 بعد از زیارت از حرم خارج شدم دیدم علی کنار اسمال طلایی وایستاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت 127
در حین غذا خوردن بابا به علی گفت: ما فردا صبح میخوایم برگردیم ،شما چیکار میکنین؟
امیر: من کلید ویلای یکی از دوستامو گرفتم اگه علی موافق باشه چند روزی بریم اونجا
علی: واسه من فرقی نمیکنه ، من تا آخر هفته مرخصی دارم
بابای علی گفت:
باشه پس شما بمونین ما میریم
علی: بابا جان با ماشین من برین ،ما هم همراه امیر میریم
بابا : باشه بابا
بعد از خوردن شام ،به اصرار امیر
رفتیم دور زدیم
نصفه های راه نرفتیم که سارا گفت:امیر من تشنمه
امیر: باشه الان برات یه آب معدنی میخرم
سارا: آب نمیخوام ،شیر موز بستنی میخوام
با شنیدن این حرف همه وایستادیم و به سارا نگاه میکردیم
-دختر نترکی یه وقت ،تازه شام خوردی
سارا: چیکار کنم خو ،،دلم هوس کرده
- خدا به داداشم رحم کنه ،هنوز خبری نیست اینجوری هوس میکنی وای به روزی که هوس کنی امیر هم رفت یه لیوان براش شیر موز بستنی خرید و حرکت کردیم سمت بازار
سارا همینجور که میخورد میخندید
-چیه به سلامتی دیونه هم شدی ؟
سارا: نه خیر ،داشتم به این فکر میکردم که اگه تو یه روزی باردار بشی ،ویار شیر موز کنی
تا آخر ماه بارداریت قیافه ات دیدنی میشه
زدم تو سرش گفتم: زبونت لال شه الهی
امیرو علی هم فقط منو سارا و نگاه میکردن و میخندیدن
آخر شب هم برگشتیم هتل
من به همراه علی رفتم سمت اتاقش، امیر و سارا هم رفتن سمت اتاقشون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت128
تا اذان صبح فقط از دلتنگی های این مدتی که با هم نبودیم حرف زدیم
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای علی از خواب بیدار شدم
علی: آیه جان ،نمیخوای بیدار بشی؟
با چشم نیمه باز نگاهش کردم
-بزار یه کم بخوابم ،چشمام میسوزه
علی: قربون چشمات برم ،خانومم نیم ساعت دیگه اذانه
باشنیدن این حرف مثل فرفره بلند شدم نشستم روی تخت
-چی؟ فک کردم الان ساعت ۹ باشه
علی: تازه اینقدر خوابت سنگین بود مادرت هرچی اومد صدات کرد تا خداحافظی کنه ازت بیدار نشدی
-ای وای آبروم رفت
علی: پاشو پاشو برسیم واسه نماز
-چشم
بلند شدم رفتم سمت سرویس
همینجوری که داشتم دست و صورتمو میشستم و وضو میگرفتم
گفتم: علی جان به امیر هم بگو آماده شن با هم بریم
علی: امیر میگفت سارا خانم خوابیده اصلا بیدار نمیشه
- منم اگه یه عالم غذا میچپوندم تو شکمم باید حالا حالا ها خواب تابستونی برم
صدای خنده علی بلند شد
و من عاشق صدای خنده هاش بودم
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم از اتاق رفتیم بیرون
وقتی رسیدیم به لابی هتل دیدم با دیدن قیافه خواب آلود سارا خندم گرفت
خواستم برم سمتش که امیر و دیدم هی دستشو به ریشاش میکشه و با چشماش التماس میکنه که نرم پیشش
منظور کاراشو فهمیدم ،دست علی رو گرفتم به امیر گفتم : امیر جان ما میریم شما هم بیاین
وقتی از هتل رفتیم بیرون
صدای قرآن از داخل حرمو شنیدیم
منو و علی به همدیگه نگاه کردیمو سرعتمونو تند کردیم خدا رو شکر وسط های خوندن اذان رسیدیم صحن انقلاب از علی جدا شدمو رفتم روی فرش نشستم قرار شد نماز تمام شد همینجا بمونم علی بیاد پیشم هوا خیلی گرم بود
انگار آفتاب زل زده بود به چشم های من
چادرموکشیدم روی صورتم
ولی از تشنگی هلاک شده بودم
میخواستم بلند بشم برم آب بخورم ولی میترسیدم یکی جای منو بگیره و علی گمم کنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 نحوه #شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها و به تصویر کشیدن #پنج_تن در فیلم ایمورتالز
✡☠ #شیطان_پرستان تحت امر شیطان فعالیت میکنند. اگر اسلام و شیعه و پنج تن، مقدس و بر حق نبودند، این حجم از تلاش و دشمنی و هزینه را صرف دشمنی نمیکردند
👌 حتما ببینید و نشر دهید
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
🟢 ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی»
در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند:
«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.
وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!»
بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است.
لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
او در دوران دبیرستان در ورزش کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم. در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.
این نشان می دهد که ابراهیم هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است.
.🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت128 تا اذان صبح فقط از دلتنگی های این مدتی که با هم نبودیم حرف زدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت129
با هر زحمتی بود نمازمو خوندم و منتظر علی نشستم از دور با دیدن علی خوشحال شدمو دستمو براش تکون دادم
وقتی نزدیک شد گفتم: علی جان دارم از تشنگی میسوزم یه آب میاری برام
علی: باشه الان میارم
مفاتیحی که توی دستش بود و داد به من و رفت
بیچاره ۴ بار فرستادمش تا آب بیاره برام
علی هم میخندید و چیزی نمیگفت
چهارمین لیوان آبی که خوردم گفتم -سلام بر حسین،فدای لب تشنه علی اصغر بشم ،مردم از تشنگی علی کنارم نشست و گفت : میخوای باز آب بیارم ؟
-نه قربونت بشم ،دیگه تشنگیم رفع شد
علی : خوب خدا رو شکر
علی کنارم نشست و با هم اول زیارت امین الله رو خوندیم ،بعدش زیارت عاشورا
بعد از خوندن زیارت عاشورا
به علی گفتم
یه آدمهایی هستن
که میان تو زندگی آدم
یهویی
بی صدا
آروم
میان و با خودشون یه دنیا چیزای خوب میارن
عشق٬ لبخند٬ حمایت٬ آرامش٬ ...
یه عالمه حس های خوب میدن
حس هایی که هیچ وقت نداشتی
میان و بهت میگن همه آدمها هم بد نیستن
و تو می فهمی آدمای خوب هنوز هم هستن٬ هر چند کم علی ممنونم که هستی ..
علی: منم ممنونم که قلبت و به من سپردی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟