داستانهای کوتاه و آموزنده
کنی! یکی ندونه فکر می کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می کرده! 😏آخه بدبخت باز صد ر
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺
💔داستان واقعی :براساس سرگذشت تلخِ دختری بنام "ســتاره"
💟با عنوان :خاموشی یک ستاره😔
🔘قسمت سوم
✍کلاس اول دبیرستان بودم که با»طوفان« آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش موقع تعطیلی مدرسه به خیابان می آمد.
😥از بین دخترها نگاهش به من بود و هر روز تا سر کوچه مان می آمد.
🙄دیگر به این آمدن هایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمی دیدمش حسابی کلافه و سردرگم می شدم.
💕او را دوست داشتم اما می ترسیدم با دانستن وضع زندگیمان از من فرار کند.😔
🚶 یکروز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشقی اش گفت. او گفت همه چیز را در باره من و خانواده ام می داند و هیچ چیز و هیچ کس جز من برایش مهم نیست
😊😇آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم 💘و حالا با عاشقی تحمل آن زندگی پر از مصبیت برایم آسان بود.😌
پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگر بود، با مادرش زندگی می کرد. طوفان که می گفت دیگر تحمل دوری از من را ندارد خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاری ام آمد.☺️
آن روز ها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و درزندان بود. مادربزرگ و مادرم و پدرم از زندان از خدا خواسته به ازدواج مان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد، نامزد شدیم و عقد کردیم.☺️
💑قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود.💝☺️
😔اما الان همیشه با خودم می گویم که ای کاش همان روزها می مردم و دیگر آینده را نمی دیدم.😞
✅☺️حس می کردم خداوند بعد از تحمل آن زندگی سخت دلش برایم سوخته و خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتفاق افتاد...
🔘این که پدر سالی یکبار به زندان بیفتد و چند ماهی حبس بکشد برایمان عادی بود. این بار هم به جرم داشتن چند گرم تریاک دستگیر شده بود و شش ماه برایش زندان بریده بودند.
🏰پنج ماه از حبسش می گذشت و چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدررا برایمان آوردند.😔
او در زندان از روی تختش که بالاترین طبقه بود افتاده وسرش به شده به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود.
🙄مادر از مرگ پدر خوشحال بود و مادربزرگ چند قطره اشکی ریخت و بعد آرام شد. پدر را در حالیکه پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت نکرده بودند به خاک سپردیم.⚰
همه اهل محل از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که می دیدند می گفتند: » خدا رو شکر، شر این انگل کم شد.😔
هیچ چیز این مرد مثل آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و رفت دنیای حق. حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بموه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده.
😔« بعد از وفت پدر، تنها کسی که گریه می کرد من بودم.😭
😞 راستش نمی دانم دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می سوخت که چرا یک پدر درست و حسابی نداشتم؟
😊طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، درآن شرایط بهترین یار و یاورم بود.
😔یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت می روم کنارم باشد قبول نکرد.😔
به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دل چرکین بودکه دیگر نمی خواست و نمی توانست حتی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد.
👗او بی آنکه حتی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را به سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت.😞
بعد از رفتنش مادر بزرگ می گفت:
😏» به جهنم، بذار بره زنیکه بی آبرو! راست گفتن زن اگه خوب باشه مردش رو به عرش می رسونه و اگه بد باشه شوهرش رو نابود می کنه! این زنیکه هیچ وقت برای پسرم زن نبود که. مدام سرکوفت، مدام بی مهری، مدام تحقیر. گیس بریده فکر کرده من خرم و نمی فهمم که چشم صاحب تولیدی دنبالشه و واسه اینکه زن اون آقا بشه مدام دعا می کرد پسرم بمیره.
😏 اگه بابات زنده بود که نمی تونست خود سر باشه اما الان آزاده و هر غلطی که بخواد می تونه بکنه!
😢« با رفتن مادر غم های عالم بر سرم هوار شد. اگرطوفان نبود نمی دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم های دل شکسته ام بود.😔
💑من و طوفان بی هیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بی آنکه حتی یک چوب کبریت به عنوان جهیزی با خودم ببرم راهی خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهی گذشته خانواده ام را به رخم می کشید و با زخم زبان هایش که : »عروس فلانی کلی جیهزیه اورده خونه شوهرش اونوقت عروس ما دریغ ازیه آفتابه!« دلم را می شکست💔😔
💕😊 اما طوفان با مهربانی هایش همه چیز را جبران می کرد او ازصبح تا شب در مکانیکی کار می کرد. هر چند درآمدش زیاد نبود اما آنقدری بود که زندگی مان می چرخید
😔راست گفته اند از قدیم که گلیم بخت هر که را سیاه بافته باشند حتی با آب زمزم هم شسته شود بازسفید نخواهدشد
⭕️ @dastan9
📱 میگویند این پدر ۱۴۲ تماس ناموفق با فرزندش داشته... و بعد چنین پیامکی برایش فرستاده...
💢 حسی به من میگوید این پیامِ آن امام غائب، به ما فرزندان فراموشکار نیز هست که بارها سراغمان را گرفته و جوابش را ندادهایم...
#جان_پدر_کجاستی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۷ آبان ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 07 November 2020
قمری: السبت، 21 ربيع أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️17 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️19 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️44 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📚 #حکمت_پروردگار
امام باقر علیه السلام فرمود: یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند، از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقل هائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است. آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد 'مرد اولی' بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟ 'آن چیست و این چیست؟' خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند، ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد.
📙 اصول کافی، جلد ۲ ، ص۴۴۶ ، باب عقوبه الذنب ، حدیث ۱۱
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
*شیعهی علے علیه السلام خوار نمیشود*❗️
يڪي از شيعيان اميرالمؤمنين به نام اعمش ميگويد به قصد سفر حج در حرڪت بودم ڪه به زن نابينايي رسيدم!
خدا رو اينطور قسم ميداد: اي ڪسي ڪه خورشيد را بعد از غروب براي اميرالمؤمنين بازگرداندي(رد شمس) بينايي مرا به من بازگردان!
اعمش ميگويد از سخن اين زن تعجب ڪردم و دو دينار از جيبم بيرون آوردم و به او دادم. زن با دستانش آن دو دينار رو لمس ڪرد و به طرف من انداخت و گفت:
اي مرد! مرا به خاطر فقر و بينوايي خوار ڪردي! اف بر تو! همانا ڪسي ڪه آل محمد عليهم السلام را دوست بدارد هرگز خوار و ذليل نميشود!!
اعمش گويد من براي انجام سفر حج رهسپار شدم و در اين مدت همهي فڪر و ذڪرم سخن آن زن بود تا اينڪه سفر تمام شد و به همان منزل برگشتم.
ناگهان آن زن را ديدم ڪه به من نگاه ميڪند! به او گفتم اي زن! مهر و محبت علي ابن ابيطالب با تو چه ڪرد؟
گفت اي مرد! من شش شب خدا را به علي سوگند دادم. شب هفتم ڪه شب جمعه بود ديدم آقايي به خوابم آمد و به من فرمود: اي زن، آيا علي ابن ابيطالب را دوست داري؟
عرض ڪردم: آري! فرمود دستت را بر چشمانت بگذار، آنگاه دعايي خواند و فرمود: خداوندا اگر اين زن با نيت درست علي ابن ابيطالب را دوست دارد پس بينائيش را بازگردان!
سپس به من فرمود دستت را از روي چشمت بردار. من دستم را برداشتم و مردي را در مقابل خود ديدم. عرض ڪردم تو ڪيستي ڪه خداوند به سبب تو به من احسان نمود؟ فرمود:
أَنَا الْخَضِرُ أَحِبَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ فَإِنَّ حُبَّه فِي الدُّنْيَا يَصرِفُ عَنڪَ الآفات وَ فِي الْآخِرَة يعيذُڪَ مِنَ النّار.
من خضر از محبين اميرالمؤمنين هستم
همانا ڪه محبت او در دنيا آفات و بديها را از تو دور ميڪند و در آخرت تو را از عذاب حفظ مينمايد.
📖 القطره، ج2، ص212.
📖علامه مجلسي، بحارالانوار، ج42، ص9.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
‼ آیتالله بهجت (ره): حوادثی که اتفاق میافتد، نتیجه کارهای ماست که بر سر ما میآید: « وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْديكُمْ؛ هر مصیبتی به شما میرسد، بهواسطه اعمال شماست».(شوری: ۳۰) آیا نباید به فکر باشیم و از گناهان گذشته که باعث این همه بلاها و مصیبتها شده است، توبه کنیم؟ ولی ما توبه نمیکنیم، چون کارهای خود را بد نمیدانیم، و به خود و کارهای خود خوش بین هستیم! آیا در این حوادث و گرفتاریها که از هزار سال پیش به ما خبر دادهاند، نباید شرح صدر پیدا کنیم و همانطور که دستور دادهاند باشیم؟! که فرمودهاند: «تَمسکوا بِالأَمْرِ الأولِ؛ به دستور اول تمسک بجویید [و عمل کنید]»
یعنی اینکه به یقینیات اعتقاد داشته باشیم و به واضحات و ضروریات دینی عمل کنیم، و در موارد شک و تردید احتیاط نماییم. و نیز در مثل این زمانه که اهل ایمان به بلاهای فراوان مبتلا هستند، چنانکه دستور دادهاند، دعای فرج را زیاد بخوانیم.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص١٣٩
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🌺 💔داستان واقعی :براساس سرگذشت تلخِ دختری بنام "ســتاره" 💟با عنوان :خاموشی یک س
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
💟داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام "ســـتاره"
💥با عنوان : خاموشی یک ستاره😔
🔘قسمت پایانی
✍ تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد.😔💥
💥😞 او کراک مصرف می کرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباس هایش راکه سیاه و روغنی شده بود برداشتم تا بشویم اما همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی دنیا دور سرم چرخید.
😭خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟ طوفان اعتیادش را انکار نکرد اما وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند گفت:»نمی تونم، دیگه نمی تونم بذارم کنار!« چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد قشقرق به پا کرد.
😔او مرا مقصر می دانست. مصرف طوفان روزبه روز بیشتر می شد. او آنقدر لاغر و نحیف شده بود که اوستای کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچاره اش کرده بود. روی بدنش زخم افتاده بود و روزبه روز بدتر می شد. طوفان اندک وسایلی که مادرش برایمان خریده بود را می فروخت تا کراک بخرد.
😞با هزار امید و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که می خواست با آمدنش به غصه هایم پایان دهد و من هیچ فکر نمی کردم با ازدواج با طوفان از چاله در بیایم و به چاه بیفتم. انگار روزگار می خواست چشمان من همیشه گریان باشد.😭
کودکی که در قاموس هر انسانی بهترین دوران زندگی اش است آنطور به کامم زهر شد و بختم اینگونه سیاه از آب درآمد. باز صد رحمت به تریاک! آن کراک لعنتی علاوه بر روح، زخم های چندش آوری بر جسم مرد رویاهایم انداخته بود. زخم های بدن طوفان آنقدر مشمئز کننده بود😖 که هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت.دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم.
😔او مواد میخواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود. طوفان دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمی تواند از او پول بگیرد از خانه بیرون رفت و حالا چند روزی بود که بازنگشته بود. به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم اما هیچ کدامشان خبری از او نداشتند. 🏚نزدیکی خانه، یک خانه مخروبه و قدیمی بود. ده روز از ناپدید شدن طوفان می گذشت که همسایه ها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمدند و پلیس را خبر کردند. جسم متعفن و متلاشی شده ای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛😭😞
همان مرد رویاهای من!😭😞
همان که قرار بود تکیه گاهو پشت و پناهم باشد.😞
😔 خدایا، این سرنوشت، این تقدیر نصیب هیچ کدام از بنده هایت نشود. آخر چرا روزگار من چنین سیاه بود؟ جسم طوفان را در حالیکه همسایه ها بینی شان را محکم گرفته بودند به خاک سپردیم. من دیگر حتی توان گریه کردن را هم نداشتم.😞
حال خودم را نمی فهمیدم. اصلا نمی دانستم مرده ام یا زنده؟
😔💔قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان می کردم. مادر طوفان بعد از خاکسپاری پسرش با کتک مرا از خانه بیرون کرد. او با فریاد می گفت: » پسرمو تو معتاد کردی.😭😞
اون ساکت و بی آزار بود سروقت می رفت سرکار و برمی گشت. از وقتی تو زنش شدی به این حال و روز افتاد. تو دختر یه مواد فروش مافنگی بودی. بابات خیلی ها رو بدبخت کرد، تو هم پسر منو! گمشو ازاین خونه برو بیرون دختره بی سرو پا!
😔« جایی را نداشتم بروم. باید باز هم می رفتم به خانه قدیمی مان و متلک های معناد دار مادربزرگ را تحمل می کردم. قبول آنچه در این سالها بر سرم آمده بود برایم سخت و ناگوار بود.
💔دلم می خواست این همه غم و حقارت را در خواب دیده باشم.😔
غم درونم آنقدر سنگین و بی رحم بود که دیگر رفتارهای زننده و ابرو در هم کشیدن های مادربزرگ آزارم نمی داد. او می گفت: » زودتر مثل ننه ت یکی رو پیدا کن و آویزونش شو! تازه از دستت خلاص شده بودم. من نون اضافی ندارم بریزم تو حلقوم تو. زود شرتو از سرم کم کن و برو به درک!« زبان مادربزرگ انگار در غر زدن و فحش دادن خستگی ناپذیر بود. او مرا به باد ناسزا می گرفت.نفرینم می کرد اما هیچ کدام از رفتارهایش دیگر قلبم را نمی شکست
زخمی که بر قلب من وارد آمده بود کاری تر از این حرفها بود. حس می کردم قلبم همچون مومی داغ کش و قوس می آید. تنها، رها شده و بی هدف بودم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن را رها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی هایی برایم اتفاق افتاده باشد
هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان طوفان که باهم رفت و آمد داشتیم به دادم رسید. او گاهی می آمد و به من سر می زد. او تلاش می کرد دردم را بفهمد و سعی داشت مرا از کابوس تنهایی نجات بخشد و در مسیر عادی زندگی قرار دهد.😔 💥راهی که او پیش پایم گذاشت همان راهی بود که پدر و طوفان برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودند اما فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خیلی زودتراز آنچه فکرش را بکنم به شیشه
@dastan9
وابسته شدم. خنده دار است، هر چه در زندگی بدبختی کشیدم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته بود که برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری می زدم.😞😢
😓آنقدر اوضاعم بهم ریخته و خراب بود که گاهی حتی اسم خودم را هم به یاد نمی آوردم. زیر پاهایم خالی شده بود. احتیاج به کمک داشتم. کسی که صدایم را بشنود و به فریاد برسد اما هیچ کس دور و برم نبود...
😓حالا بعد از تحمل سالها رنج و عذاب به نقطه ای رسیده ام که همه درها به رویم بسته شده. تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. مخارج خورد و خوراکم از یک مرغ هم کمتر است اما به خاطر هزینه مواد لعنتی ناچارم این جسم بی ارزش و ضعیفم را به هر کس و ناکسی بفروشم.
😭😓😢کاش همان روزهایی که حسرت داشتن خرس پشمالویی که دست دوستم بود را در دل خوردم و از پدر به خاطر اینکه می خواستم یکی از شبیه همان عروسک را داشته باشم زیر کتک؛ می مُردم و چنین عاقبتی را نمی دیدم. خدایا کار من به کجاها که نرسید؟!😓😭😢
✍اولین بار »ستاره« را در پارک طالقانی دیدم. او چند بار با دفتر مجله تماس گرفته بود و می خواست من را ببیند به شماره ایرانسلی که داده بود زنگ زدم و با او در پارک طالقانی قرار گذاشتم.
📲او مختصری از زندگی اش را پشت تلفن با صدایی لرزان برایم گفت و خدا می داند تا وقتی سرقرار بیاید دعا می کردم همه حرف هایش دروغ باشد.😔
?دعا می کردم بیاید و یا زنگ بزند و بگوید که من را سرکار گذاشته اما دعایم مستجاب نشد. من و ستاره در بعد ازظهر یکی از روزهای آغازین خرداد ماه با هم قرار گذاشته بودیم. او سرساعت آمد. 😨😨آنقدر لاغر و درهم شکسته بود که از دیدنش جا خوردم. رنگ چهره اش زرد زرد بود و وقتی کنارم راه می رفت هرآن احتمال می دادم از فرط لاغری استخوان هایش بشکند. او از زندگی اش برایم گفت.
😓بغضی سنگین هرازگاهی گلویش را می فشرد و چهره اش را رنگ به رنگ می کرد.- می دونی صبا، درسته که زندگی سخت و زجرآوری داشتم اما خودم هم مقصر بودم. من راهی رو که قبلا پدرم و طوفان تجربه کرده بودن رو رفتم.😔 مسیری رو برای زندگی انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداره.😞
سرم پر از افکار مغشوشه. همه چیز منو می ترسونه. انگار که در یک بیابون تاریک راه گم کردم. به خاطر این مخدر لعنتی کارهای غیر عادی زیادی انجام می دم. گاهی که خیلی حالم بده وقتی تو خیابون راه میرم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها ناخودآگاه با صدای بلند با خودم حرف می زنم. مادربزرگ هم که هنوز کما فی سابق غر می زنه و نفرین می کنه...
😔این شیشه لعنتی همه عقل و شعورم رو ازم گرفت...💥
😓ستاره همچنان می گفت و من حسم می کردم پاهایم سست شده. قلبم تند و ناآرام می زد. نمی دانستم با چه کلمه و چه جمله ای کمی درد درون ستاره را تسکین ببخشم.
😢اشک گونه هایم را نوازش می کرد. دختر بچه ای زیبا در حالیکه خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت خنده کنان از کنارمان گذشت. ستاره مات او شده بود. با لبخندی که از شدت پژمردگی معلوم نبود لبخند است یا ته مانده یک بغض گفت: » همیشه دلم می خواست یکی از این خرسها را داشته باشم...😏😒😔
😒آن روز ستاره رفت و من آدرس خانه مادربزرگش را گرفتم. بلافاصله بعد از این که حقوقم ر ا گرفتم یک خرس سفید پشمالوی بزرگ خریدم و به سمت خانه مادربزرگ ستاره راه افتادم. دلم می خواست خوشحالش کنم. دلم می خواستبا دیدن آن عروسکی که همیشه حسرت داشتنش را می خورد کمی از آن حال و هوا دربیاید و غصه هایش را شاید برای لحظاتی فراموش کند.
🙄خانه مادربزرگ ستاره در یکی از خیابانهای دورافتاده جنوب پایتخت بود. وقتی برای لحظاتی پشت در ایستادم تا تمرکز کنم، یاد آن لحظه ای افتادم که ستاره از آنجا رفتن پدرش را تماش کرده بود. در خانه نیمه باز بود. چند ضربه کوتاه به آن در کوچک کرم قهوه ای که چهارچوبش پوسیده و هر آن احتمال داشت بیفتد، زدم.
😕صدای بم زنی را شنیدم که با لحنی تند گفت: » کیه؟ هل بده بیا تو!« در را به آرامی هل دادم و داخل حیاط قدیمی خانه شدم. زنی مسن با همان خال گوشتی بزرگی که ستاره می گفت، روی ایوان نشسته بود.
😏با لبخندی غمگین گفتم: » ببخشید خانم، من دوست ستاره جان هستم. اومدم ببینمشون.« زن با همان لحن تندش غرید:
😠 » برو قبرستون ببنش. الان سه روز که اونجا خوابیده. خیر ندیده چند تا بسته متادون خورده بود. خوب شد که مُـــــرد. از شرش خلاص شدم.دختر نبود که، شده بود بلای جونم
😱 زبانم با شنیدن این خبر بند آمد و دیگر نتوانستم جواب سوالهای طلبکارانه مادربزرگ ستاره را که می پرسید: »تو کی هستی؟ برای چی اومدی؟« را بدهم. آرام از خانه بیرون آمدم. هنوز صدای غرزدنهای مادربزرگ ستاره می آمد. همانجا روی زمین نشستم و به دیوار سیمانی خانه مادربزرگ که آثار نم دادگی زشتش کرده بودتکیه دادم. چهره بی روح ستاره مقابل دیدگانم بو.😭 خرس پشمالوی سفید که داشتنش آرزوی ستاره بود را در آغوش فشردم وزار
@dastan9
زار گریستم.😭
💔😭قلبم انگار از درون آتش گرفته بود. دلم برای ستاره می سوخت.😭😢عمر درخشش او در آسمان چقدر کم بود. ستاره... ستاره... چقدر زود خاموش شد...😭😔😢
پایان⏹
💔ســـــرگذشت های واقــعـــی💔
😔زنان و دختران فریب خورده😔
@dastan9
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
«بِسم الله الرحمن الرحیم»
❤️ سلام امام مهربان زمانم
صبحتان بخیر ❤️
به رسم شروع روزهای انتظارمان می خوانیم:
💠يا اللّٰهُ یا رَحْمَانُ یا رَحیم،يَا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلبی عَلی دینِک
💠دعای زمان غیبت؛
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّك
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَك
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی
💠توسل به امام زمان(عج)؛
يا وَصِيَّ الْحَسَن وَ الْخَلَفَ الْحُجَّهَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِيُّ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّه، يَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَي خَلْقِه يَا سَيِّدَنا وَمَولانا،
إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ إلَي اللَّه و قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَیْ حَاجَاتِنا،یا وَجِيهاً عِنْدَاللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَاللَّه
🌀به امید آنکه امروز را آنگونه بگذرانیم که شایسته ی نام "منتظر مهدی(عج)" باشیم🌀
#شروع_منتظرانه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۸ آبان ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 08 November 2020
قمری: الأحد، 22 ربيع أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹غزوه بنی نضیر، 4ه-ق
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️18 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️43 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
✅ با ما همراه شوید...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
❗ملا و مرد توبه کار!
🔆بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت :
✳️📢آهای مردم همگی گوش کنید!
🔶میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده،زناکار و خلافکار بوده و
🔴هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است..
🔰 بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!
💠احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم
🌺خدا آبرویم را نبرد!
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🔴نتیجه اخلاقی: وقتی به امور و احکام دین آگاهی کامل نداریم مردم را دین زده نکنیم!
🔹اهمیت حفظ آبرو یکی از بزرگترین سفارشات اسلام هست که بر انجام آن تاکید بسیار فراوانی شده است...
📕طنزهای حکیمانه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷