eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ می ترسم از خودم😞 •زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه!☹️ میترسم از خودم😔 •زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!😕 میترسم از خودم😔 •زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!😕 میترسم از خودم😔 •زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!😕 میترسم از خودم😔 •زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!🙁 میترسم از خودم😔....... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
❄️هی می نشینیم می گوییم: اگر خوشگل تر بودم... اگر پولدار تر بودم... اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم... اگر از کشور خارج میشدم... اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم... یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم، لابد اِل میشد و بِل میشد! ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم! یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد! و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم! آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند، برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم... و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم... بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم. بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم. از زندگی عشق بخواهیم، عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد! ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️❄️ فرض کن حضرت مهدی(عج)به توظاهرگردد: ظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟ باطنت هست پسندیده ي صاحب نظری؟ خانه ات لایق اوهست که مهمان گردد؟ لقمه ات درخوراوهست که نزدش ببری؟ پول بی شبهه وسالم زهمه داراییت داری آن قدرکه یک هدیه برایش بخری؟ حاضری گوشی همراه توراچک بکند؟ باچنین شرط که درحافظه دستی نبری! واقفی برعمل خویش توبیش ازدگران می توان گفت توراشیعه‌ۍ اثناعشری؟ ❣الـلـهـــم عجـــل الولـیــــــــک الفـــــرج❣ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️خاطرات شهید سید مجتبی علمدار❄️ 💠ازدواج 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💠مقطع دبیرستان بودم که سید آمد برای خواستگاری. در خواستگاری همان ابتدا سید گفت: «من از جبهه آمده ام و دستم خالی است و ...» شاید خیلی ها مقام و پول داشتند اما سید هیچ کدام را نداشت. اما در کلامش و رفتارش اخلاص موج می زد. آدم ناخودآگاه جذب او می شد. در دوران نامزدی بیشتر از شهدا و لحظه های شهادتشان برایم می گفت. همیشه می گفت من جا مانده ام. از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند. بهم گفت بهتر است به رسم حزب اللهی ها مراسم عقد و عروسی ساده ای بگیریم. ما شش سال با هم زندگی کردیم، از دی ماه 1369 تا دی ماه 1375 . اگه از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش می رسید، با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند می داد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💠سید عاشق بچه بود می گفت می خواهم چهار تا بچه داشته باشم. دو تا پسر ، دو تا دختر. خدواند فقط یک دختر به ما داد که آنهم سید بخاطر علاقه ای که به حضرت زهرا (س) داشت، نامش را زهرا گذاشت. می گفت اگر خدا به من پسر بدهد دوست دارم نامش را ابوالفضل بگذارم؛ ابوالفضل علمدار. هر موقع زهرا می خواست بخوابد ، برایش از لحظه هایی که جانباز شد، از خاطرات شهدا و لحظه شهادتشان می گفت. می گفتم آقا سید برای دختر کوچک که از این داستان ها تعریف نمی کنند. می گفت زهرا باید از حالا راه شهادت را بداند. باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد. در تربیت زهرا شیوه خاص خودش را داشت. او را نمی زد. به خصوص آنکه می گفت نام مادرم زهرا روی او هست. اگر زهرا اذیت می کرد فقط سکوت می کرد. همین سکوت باعث می شد زهرا با اینکه کوچک بود اما متوجه اشتباهش بشود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💠در کارهای خانه کمکم می کرد. گردگیری می کرد. من و زهرا را می فرستاد خانه مادرم. وقتی برمی گشتم خانه مثل دسته گل شده بود. بعضی وقتها از سید می خواستم برایم مداحی کند. او هم به شوخی می گفت تا درخواست رسمی نکنید نمی خوانم. من هم می خندیدم و درخواست رسمی می کردم. بعد شروع می کرد با صدای زیبا به خواندن. وقتی مهمان می آمد می گفت یک نوع غذا درست کنم. می گفتم سید ممکنه مهمان آن غذایی را که من درست کردم دوست نداشته باشد. فکر می کرد و می گفت: «از نظر شرعی درست نیست، اما حالا که این حرف را زدی، مهمان حبیب خداست، اشکالی نداره، فقط نباید اسراف شود.» اهل زیاد غذا خوردن نبود. می گفت زیاد خوردن باعث میشه انسان پایبند به دنیا بشه. هر بارم که غذا برایش می آوردم تشکر می کرد و می گفت: «ان شاء الله خدا طعام بهشتی نصیب شما کند.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 105 الی 109 نا. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️ملاقات دختر مسيحي تازه مسلمان❄️ در کتاب داستانهاي حج مي نويسد: به نقل از داستانها و پندها: دانشجويي مسلمان و ايراني در آمريکا تحصيل مي کرد . حسن اخلاق و برخورد اسلامي او موجب شد که يکي از دختران مسيحي آمريکا يي به او محبت خاصي پيدا کرد در حدي که پيشنهاد ازدواج با او نمود . دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمي دهد که من مسلمان با تو که مسيحي هستي ازدواج کنم ، مگر اينکه مسلمان شوي ، دانشجوبه دنبال اين سخن کتابهاي اسلامي را در اختيار او گذاشت ، او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراواني کرد و به حقانيت اسلام پي برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد. سفري پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند، زماني بود که حرف از حج در ميان بود، شوهر به همسرش گفت: ما در اسلام کنگره عظيمي به نام حج داريم، خوبست اسم نويسي کنيم و در حج امسال شرکت نماييم. همسر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج روز شلوغ عيد قربان زن در سرزمين منا گم شد، هرچه تلاش کرد و دنبال شوهر گشت تا اينکه به يادش آمد در مکه کنار کعبه شوهرش مي گفت: ما امام زمان عليه السلام داريم که زنده است و پنهان است. توسل به امام زمان عليه السلام جست و عرض کرد: اي امام بزرگوار و پناه بي پناهان، مرا به همسرم برسان. هنوز سخنش تمام نشده بود که ديد شخصي به شکل و قيافه عربي، نزد او آمد و به او گفت: چرا غمگين هستي ؟ او جريان را عرض کرد. آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بيا شوهرت همين جا است او را چند قدم با خود برد ناگهان او شوهرش را ديد و اشک شوق ريخت ولي ديگر آن عرب را نديدند. آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد. معلوم شد حضرت ولي عصر عليه السلام اورا به شوهرش رسانده است ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
🌺 آقا جان میلادت بهانه ایست تا بی وفایان یادت کنند... 💠 در اوج غربت میلادت مبارک...🎊 در اوج انکار و تمسخر، در اوج بی وفایی کسانی که حتی در وجودت شک دارند و همانها در ماه محرم لباس مشکی بر تن می کنند. در اوج بی اعتنایی به محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین زمان ای امام زمان میلادت مبارک🎊 ✅کاش امام زمانمان را منحصر به یک شب شربت و زرق و برق و چراغانی نکنیم، کاش مثل کوفیان دعوتش نکنیم و بعد... ✳️بخواهیم از دل تا که بیاید آن یار سفر کرده‌.‌.. 💟اللهم عجل لولیک... ╭─┅═ঊঈ✍ঊঈ═┅─╮ ╰─┅═ঊঈ🍎ঊঈ═┅─╯ •┈┈••❉🕊🌸🕊❉••┈┈•
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️هیچگاه ناامید نشو ؛ اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند... حتی اگر هم‌اکنون قادر به دیدنش نباشی! بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار، باغی پر نور و زیبا قرار دارد… شکر کن ... پس از رسیدن به خواسته‌ات شکر کردن آسان است! بنده آن است که حتی وقتی خواسته‌اش محقق نشده، شکر گوید .. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄ به امیدروزی که شاهد این تیترها باشیم: منجی عالم بشریت، منتقم خون حسین و مجری عدالت، ظهور کرد! جهان و افکار عمومی در حیرت به سر می‌برند و همه منتظر سخنرانی امام هستند! یاران حسین، پرچم‌های سیاه را برافرازید و امام زمانتان را یاری دهید، او آمد! جلسه فوق‌‌العاده شورای امنیت به درخواست اسرائیل و آمریکا حضرت مسیح (ع) به یاران حضرت مهدی (عج) پیوست! پیش به سوی نماز جمعه به امامت مهدی فاطمه عالمیان بانگ انا المهدی را از مکه شنیدند/ اسرائیل به حالت آماده باش درآمد! ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
❄️راشد همدانی و امام زمان(عج) یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا باعث شده تا صبح به یادش بنشینیم ده قرن ز عمر پسرفاطمه بگذشت یک شب نشد از داغ فراقش بنشینیم! احمد بن فارس ادیب از اساتید شیخ صدوق می گوید: راشد همدانی از مردم هَمَدان به حج می رود. هنگام بازگشت، کاروان در بیابانی منزل می کنند تا شب را به روز آورند. مرد، در انتهای کاروان به خواب رفته بود. وقتی که از حرارت آفتاب بیدار شد، کاروان رفته بود و اثری از آن به جای نمانده بود. حاجی همدانی در این زمینه می گوید: در آن لحظه وحشت زده از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا می روم، با توکل له خدا به راه افتادم. مقداری راه رفته بودم که سرزمین سبز و خرمی را دیدم و در وسط آن منطقه سرسبز، خانه ای را دیدم که دربانی بر درِ آن ایستاده است. به سوی دربان رفتم، تا مرا راهنمایی کند. دربان، مرا با خوشرویی پذیرفت و بعد از اجازه گرفتن از صاحب خانه مرا به درون خانه نزد صاحب خانه برد. جوانی در اتاق نشسته بود و در بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان بود. سیمای آن جوان مانند ماه شب چهارده می درخشید. سلام کردم بعد از پاسخ فرمود: می دانی من که هستم. گفتم: نه. فرمود: من قائم آل محمد هستم. من آن کسی هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتی که از ظلم و بیداد پر شده باشد. تا این سخن را شنیدم، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم. فرمود: این کار را نکن سرت را بلند کن. من اطاعت کردم. سپس فرمود: تو فلانی هستی و نام مرا بر زبان آورد. از شهری هستی که در دامن کوه قرار دارد و هَمَدانش گویند. گفتم: آری سرورم چنین است. فرمود: می خواهی نزد خانواده ات بازگردی. گفتم: بلی ای آقای من، و به آنان مژده دیدار شما را خواهم داد. حضرتش به خادم اشاره ای فرمود. خادم، دستم را گرفت و کیسه ای به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپّه و ماهورها و درختانی و مناره مسجدی را دیدم. پرسید: این شهر را می شناسی. گفتم: نزدیک ما شهری است به نام اسد آباد و این بدان شهرماند. گفت: این همان اسد آباد است برو به خوشی و سعادت. دیگر او را ندیدم. وقتی که داخل اسد آباد شدم، کیسه را باز کردم. دیدم محتوی چهل یا پنجاه دینار زر است. پس به سوی همدان رفتم و تا دینارها باقی بود روزگار خوشی داشتم. همسفران او که در حج بودند، پس از زمانی نه چندان کوتاه رسیدند و گم شدن او را به همه می گفتند. وقتی او را در شهر خودشان دیدند، تعجب کردند. فرزندان و خاندان او و بسیاری از کسان، از سفر این مرد هدایت یافتند.[1] پی نوشت [1] كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 188 منبع : امام زمان (ع) سرچشمه نشاط جهان، ص: 147؛ پاک نیا، عبدالکریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️مشكل علمى خود را از قائم ما بپرس! سيد امير علام مى گويد: شبى براى زيارت حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام مشرف شده بودم، آخر شب بود در حال گردش در حرم بودم ناگاه متوجه شخصى شدم كه به طرف ضريح امامعليه‌السلام مى رود. وقتى نزديك تر شدم، او را شناختم. او استاد دانشمند و فاضل متقى، مولا احمد اردبيلى بود. من در گوشه اى خود را پنهان نمودم و مراقب او شدم. (كه او در اين ساعت از شب و در تاريكى و خلوت به دنبال چيست؟) او به طرف در ضريح كه طبق معمول بسته بود رفت، وقتى نزديك در رسيد، در ضريح به روى او گشوده شد! داخل شد. كمى كه وقت كردم، متوجه شدم كه گويا آهسته با كسى نجوا مى كند. وقتى بيرون آمد، در بسته شد، و به سوى مسجد كوفه به راه افتاد. من نيز در پى او به راه افتادم. مقابل مسجد كوفه رسيديم، او وارد شد و در محرابى كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام در همان جا به شهادت رسيده بود، ايستاد، پس از مدت زيادى بازگشت و از مسجد خارج شد و به طرف نجف به راه افتاد. من همچنان در تعقيب او بود تا اين كه به مسجد حنانه رسيديم. ناگهان سرفه ام گرفت: و نتوانستم خود را كنترل كنم، او متوجه شد. برگشت و مرا شناخت. گفت: تو مير علام هستى؟ گفتم: آرى. گفت: اين جا چه مى كنى؟ گفتم: از زمانى كه شما وارد حرم اميرالمؤمنين عليه‌السلام شديد، همراه شما بودم. شما را به صاحب آن قبر قسم مى دهم جريان امشب را از ابتدا، تا انتها براى من تعريف كنيد؟ گفت: به شرطى مى گويم كه تا من زنده ام، آن را براى كسى تعريف نكنى. وقتى به او كاملا اطمينان دادم، گفت: مسايل مشكلى برايم مطرح شده بود كه پاسخ آن ها را نمى دانستم. به دلم افتاد كه آن ها را از حضرت علىعليه‌السلام بپرسم. همان طور كه ديدى وقتى مقابل در ضريح رسيدم، بدون استفاده از كليد، در ضريح به رويم گشوده شد. داخل ضريح مقدس شدم و در آنجا به درگاه خداوند تضرع نمودم. تا اين كه صدايى از قبر به گوشم رسيد كه به مسجد كوفه برو و آن را از قائم ماعليه‌السلام كه امام زمان تو است بپرس! و همان طور كه ديدى، در محراب مسجد كوفه پاسخ آن ها را از ايشان دريافت كرده، بازگشتم. [1] بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۴ و ۱۷۵. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
❄️گران قیمت ترین چیز در دنیا " عمر " است از کسانی که روزهای ارزشمند و زیبای عمرت را از بین میبرند " دوری " کن... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️چرا نگاه به نامحرم ممنوع است⁉️ یک سوال اساسی ➕ یک جواب اساسی‌تر 😉 از مشاور مدرسمون پرسیدم: آقا اجازه چرا نباید به جنس مخالف نگاه کنم؟😕 گفت: چون برات ضرر داره ☠ گفتم: آقا اجازه ضرر؟! چه ضرری؟؟ 😐 گفت: 1⃣👈 میبینی، دلت میخواد، بهش نمیرسی، پدرت درمیاد! 😔 2⃣ 👈 میبینی، عاشقش میشی، عیباشو نمیبینی، ازدواج میکنی، بعد که عاقل می‌شی برمیداری طلاقش میدی!! 😐 3⃣ 👈 میبینی، دائم بهش فکر میکنی، از یاد خـدا غافل میشوی، گند میزنی به زندگیت! 😔 (غفلت عامل همه گناهان است) 4⃣ 👈 حالا اصن فرض کن زنم داشته باشی؛ میبینی، با زن خودت مقایسه میکنی، ناراحت میشی، بدقلقی میکنی، هی بهونه میاری، میزنی روزگار خودت و زنتو سیاه می‌کنی! 😡 5⃣ 👈 میبینی، لذت میبری، به این لذت عادت میکنی، میشی! 😓 6⃣ 👈 میبینی، لذت میبری، علاقه‌ات به خدا کم می‌شه، ایمانت ضعیف میشه، با یه ذره مشکل خورد میشی؛ با اشتباهات دوباره‌ات مشکلاتتو بیشتر میکنی! 👺 7⃣ 👈 میبینی، عاشقش میشی، بعد میبینی از راه حلالش نمی‌تونی! پامیشی دنبال گناه راه میفتی!!👺 اومده یه کلمه گفته: 🔴 غضّوا ابصارکم 🔴 آقایون - خانوما نگاه نکنید، تمام این بدبختیا رم نکشید... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️❄️ فاضل «تنکابلی» در قصص العلماء در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نموده که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان اقامت داشت شخصی به خدمت آن بزرگوار آمد، عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم. در این هنگام شیخ مجلس را خلوت نمود. آن شخص عرض کرد من مردی هستم در حباله خود دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم، دختری دیدم در غایت حسن و جمال، از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم، و از او سوال نمودم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب من گفت که من از طایفه اجنه می باشم و عاشق تو گشته ام، چون به خانه رفتی یک باب خانه جداگانه ترتیب بده، که من هر شب به نزد تو می آیم و از مال دنیا هر چه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول: آنکه از زنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مجامعت ننمایی. دوم: آنکه این راز را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک می کنم و اموال خود را هم خواهم برد. من همان طور که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زنهای خود قطع علاقه کرده ام، و اموال بسیای هم آورده است. لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت می بینم و از ترس او جرات کنارگیری را هم ندارم زیرا می دانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد، فعلاً کار من به اضطرار کشیده برای خلاص از این مهلکه جز شما پناه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی، مرا از این مهلکه باید نجات بدهی. شیخ بزرگوار دو نامه نوشته و به آن مرد داد و فرمود: که یکی از اینها را بربالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد، بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است. آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم. چون دختر آمد، آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ جعفر این نامه را نوشته، چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید وقتی نامه دیگر شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد و گفت: اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این راز هلاک می کردم و این اموال را هم می بردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم. این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم. 1 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️ عروس خانم 5 میلیون داد و آرایشگر معروف غرب تهران او را کچل کرد! 🔹دختر جوان که شب عروسی‌اش به آرایشگاهی معروف در غرب تهران رفته بود به‌دلیل اشتباه آرایشگر قسمتی از سرش کچل شد. 💬«ستاره» درباره اتفاقی که شب عروسی برایش رخ داد گفت: ◽️صبح روز عروسی ام، سر ساعت آنجا حاضر شدم. مسئولیت آرایش صورت و موهایم با دو نفر بود. وقتی کار صورتم تمام شد نتیجه خیلی برایم رضایتبخش بود. نفر دوم بالای سرم آمد و شروع به درست کردن موهایم کرد. اما موقع بستن موهایم، سرم بشدت درد گرفت. ◽️اعتراض کردم و از او خواستم موهایم را کمتر بکشد اما او گفت باید موهایم را طوری ببندد که چشمانم کشیدگی پیدا کند و گرنه صاحب آرایشگاه از او ایراد می‌گیرد. درد سرم هر لحظه بیشتر می‌شد و او برای اینکه کمی حالم بهتر شود یک قرص ژلوفن به من داد. از آنجا که درد سرم آرام نمی‌شد تا پایان کارم 4 قرص مسکن دیگر هم به من دادند تا بتوانم سرم را تکان بدهم. ◽️در طول مراسم مدام سرگیجه داشتم و وقتی به خانه رسیدیم مسکن‌ها آنقدر رویم اثر گذاشته بود که بلافاصله بیهوش شدم. صبح روز بعد اثر داروها کم و دردم دوباره شروع شده بود. در قسمتی از بالای سرم درد شدیدی داشتم. ◽️از همسرم خواستم سرم را نگاه کند تا ببیند علت این همه درد و سوزش چیست که ناگهان همسرم گفت وسط سرت به اندازه سه‌بند انگشت زخم شده و خونریزی کرده است. چون برای ماه عسل‌مان بلیت داشتیم روی زخم را ضدعفونی کرده و راه افتادیم. ◽️چند روزی که گذشت، متوجه ریزش شدید موهایم در آن قسمت شدم. کم کم موهایم در جایی که زخم شده بود به طور کامل ریخت و وسط سرم خالی شد. ◽️چند روز بعد پیش دکتر رفتم و آنجا بود که فهمیدم در اثر فشاری که به سرم آمده، پیازهای مویم در ناحیه وسط سر از بین رفته و به گفته پزشکم شاید برای همیشه حتی نتوانم مو بکارم. ◽️«ستاره» سه ماه بعد از اتفاقی که برایش رخ داده بود به توصیه پزشکش با مراجعه به دادسرای جرایم پزشکی و دارویی تهران(دادسرای ناحیه 19) از صاحب آرایشگاه شکایت کرد. ◽️اعضای کمیسیون پس از معاینه سطح آسیب دیده، بررسی مدارک و شنیدن اظهارات طرفین، با توجه به اینکه از 20 سانتیمتر مربع سطح آسیب دیده سر، 18 سانتیمتر مربع بهبود یافته و رویش دوباره مو داشته، آرایشگاه را معادل یک و نیم درصد دیه کامل مقصر خوانده و به‌خاطر بخشی که پیازهای مو از بین رفته بود، معادل سه دهم درصد دیه تعیین کردند./روزنامه ایران ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
❄️ اگر در دل کسی جایی نداری، فرش زیر پایش هم نباش... ❄️ جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی ندارد، نبودنت را انتخاب کن. اینگونه به بودنت احترام گذاشته‌ای... ❄️ محبوب همه باش، معشوق یکی. مهرت را به همه هدیه کن، عشقت را به یکی... ❄️ با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن؛ شاید آنکه رفته باز گردد و آنکه آمده برود... و آنقدر محکم و مقتدر باش که با این محبت‌ها و بی‌مهری‌ها زمین‌گیر نشوی... ❄️ لازم است گاهی در زندگی، بعضی آدمها را گم کنی تا خودت را پیدا کنی ... بعضی از آدمها را باید دوست داشت، اما بعضی‌ها را فقط باید داشت... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️شب اول قبر از زبان دختری که به اصرار در قبر مادرش خوابید ... ✅علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت: 👈در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند. ⚰هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد، من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. 💢سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. ⛔️دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. ❓پرسیدند چرا این طور شدهای؟ ♻️در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است. ⁉️تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟ آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» ❌در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم. 👌مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند... (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (ع) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
💞💞💞💓🕊 ❄️آرایشگر گفت: عروس خانوم! دیگه کارت تموم شده.👰 آقا داماد هم که بالا،دم در منتظره. ایشالا خوشبخت شی بلند شد. می‌دانست مرد زندگی‌اش از معطلی خیلی خوشش نمی‌آید. به خواهرش گفت: چادرم کو؟ و خواهرش چادر سفیدی را سرش انداخت. دست گرفت به چادر و دور صورتش، به آرامی لبه‌های چادر را مرتب کرد. آرایشگر گفت: خیلی خب دیگه! 😒 موهاتو خراب کردی که دختر! یه ذره شل‌تر بگیر . وقتی می‌گم شنل کرایه کن، برای همینه دیگه… رو کرد به آرایشگر و گفت: من نگران آخرتم بیشتر از موهام هستم.😇 موهام خراب بشه ، بهتر ازینه که یه عمر زندگی و آخرتم خراب بشه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄ این داستان طولانیه ولی واقعی و آموزنده هست !!!! حتما در خانه به صورت بلند بخوانید تا هنه اعضای خانواده بشنوند 👌👌👌 🔻من دختری بودم که شب ها رویاهای زیادی می دیدم و صبح آن را زیر خاک مدفون می کردم .... دنیا را خائنی می دیدم که هیچ وقت از من حمایت نمی کرد ، نقشه هایم را می خواند و لو می داد ... 🔵امتحاناتم تمام شده بود و من چیزی نداشتم که باهاش ذهنم مشغول باشه و دلتنگیام را فراموش کنم .  🔶مامانم  که دید دمق نشستم ، گفت: می خواهی فردا یه مهمونی مفصل بگیرم ؟ جمع مان جمع می شه و خوش می گذره ! حوصله ات هم سر جایش میاد " ناراحت شدم.  غرغر کردم که: می گم حوصله ام سر رفته، آن وقت شما می خواهید مهمان بازی کنید؟»  بابا، از آن یکی اتاق، صدای فریاد مرا که شنید، آمد و گفت: عجب دوره زمانه ای شده ها! توی جوانی، سر ما درد می کرد برای دور هم جمع شدن و خاطره تعریف کردن و بازی های دسته جمعی. معلوم نیست شما جوان ها چتان شده!؟» 🔴حوصله حرف های تکراری پدر و مادرم را نداشتم؛ از خانه زدم بیرون ؛ نمی فهمیدم چند قدم برداشتم ؛ رسیدم در کافی نت مجید آقا ؛ کافی نت شلوغ بود و همان یک دستگاهی که مجید آقا همیشه برای من نگه می داشت ، منتظر من بود ، طبق معمول تا رسیدم پای کامپوتر نفسش را گرفتم و رفتم توی چت روم تا ببینم کدام یک از بچه ها آن لاین هستند. 🔵رضا ، احمد ، حسن و ....زیاد برام مهم نبودند؛ تااینکه همان دوست همیشگیم را که همیشه منتظر آن لاین شدنش بودم ، دیدم ؛ " افشین" !  🔻 با اینکه موقع ناهار بود و دایما به مادرم که نگران برگشتن به خونه بود رد تماس می زدم با دوست جنتلمنی که پیدا کرده بودم سرگرم شدم ....هنوز خودش را بعد یک ماه ندیده بودم ولی دوستی هایمان هر روز در باز و بسته شدن صفحاتی در صفحه ای که تمام دلخوشیم شده بود محکم و محکم تر می شد .  🔴پسری ظاهرا آرام و مظلوم با چشمهای قهوه ای و عینك بدون فریم.  اولین بار که عکس او را در صفحه فیس بوکم دیدم برای دیدن مرد رویاهایم سر از پا نمی شناختم ، ولی با خودم گفتم بذار بیش تر بشناسمش .  افشین که نام اصلی اش "سیامک " بود خودش را استاد یکی از دانشگاه های معتبر معرفی کرده و می گفت پسری پولدار و صاحب یک مرکز تجاری است .  🔵‹‹ما بیشتر از درس و كار و زندگی روزمره حرف میزدیم. او هم خیلی صبور بود. كمتر شكایت از چیزی میكرد یا عصبانی میشد. فقط میدانم از نیش پشه خیلی عصبانی میشد! از پارتی بازی هم نفرت داشت. میخواست آدمها را با لیاقتشان بشناسند و هر كس در جایگاه خودش باشد. وقتی اینجوری نمیشد غصه میخورد،اما اصلا افسرده نبود. مادرش را خیلی دوست داشت...و به من بسیار ابراز علاقه می کرد... ♨آن واقعه عجیب روز روشن اتفاق افتاد بالاخره روز بر آورده شدن آرزوهایم فرا رسید سر از پا نمی شناختم محل قرارمان خانه افشین تو ظفر بود ....  وقتی آن پسر را دیدم ، جا خوردم  از تعجب داشتم سکته می کردم 🔻پرسیدم شما افشین هستید؟ گفت : آره؛ گفتم اما اصلا شبیه عکستون نیستید ؛ 🔴جواب داد آدم ها نباید دل به حرف ها و صورت ها ببندند ، دنیا پر از دروغ ؛ آدم ها با همین دروغ هاشون در کنار هم به قول خودشان زندگی مسالمت آمیز می کنند .  🔶یه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکید... چشمم را از روی نفرت انداختم پایین و نگامو دوختم به سرامیک های کثیف کف اتاق ... چقدر کثیف بودن... درست عین دل بعضی از آدما 🔻او با نگاه  هوس بازش به من نزدیک شد و خواست نیت بی شرمانش عملی کنه ؛ با این كار مخالفت كردم و خواستم با دادو فریاد کمک بگیرم اما او با چاقویی که در دست داشت من را تهدید كرد 🔵هیچ‌كس به غیراز ما دو نفر در آن خانه نبود و صدای كمك‌خواهی‌ام به جایی نمی‌رسید برای همین شروع به گریه و التماس كردم و از او خواستم اندکی صبر کند و قول دادم ... 🔴افشین  رفت سمت پنجره های قدی و بزرگ که در انتهای سالن بود ؛ پرده های طلایی - سفید رنگ اونو پوشونده بود ؛پرده ها رو زد کنار ، ÷نجره را باز کرد و به کارگرا که داشتن کار میکردن نگاه کرد 🔴ناگهان پنجره باز اتاق توجهم را جلب کرد ، یک دفعه به ذهنم رسید ؛ این دفعه برای اولین بار بخت با من یار شد با سرعت تمام دستهایم را به کمر افشین فشار دادم او هول شده بود ، نتوانست خودش را نجات دهد.  با دیدن پیکر خون آلود افشین ،من هم بین همهمه آدم ها گم شدم 🔻بهوش که آمدم ؛ دستبند روزگار را روی دستام حس کردم و نگاهم بی اختیار به پلیسی که کنارم ایستاده بود گره خورد... حالا نمی دانم بی گناهم یاگنهکار... 🔻اول فکر کردم یه خواب ولی وقتی قطره اشکی را که روی صورتم سر می خورد حس کردم متوجه شدم نه بیدارم . حالا من موندم پشت پرده سرنوشت و روزگار خاکستری ام که نمی دانم چطور باید سپری کنم .. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ انعکاس چیزی باش که می‌خواهی در دیگران ببینی اگر عشق میخواهی عشق بورز اگر صداقت میخواهی راستگو باش و اگر احترام میخواهی. احترام بگذار. 💐 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
🔥 ❄️ 🌺 جناب ، دوستان و شاگردان خود را از همكاری با دولت حاكم (پهلوی) و به خصوص از تعريف و تمجيد آنان بر حذر می داشت! 👌يكی از شاگردان شيخ از وی نقل كرده‌است كه فرمود: 🛌 روح يكی از مقدسين را در برزخ ديدم محاكمه مي‌كنند و همه كارهای ناشايسته سلطان زمان او را در نامه عملش ثبت كرده و به او نسبت می‌دهند!! 👴 شخص مذكور گفت: من اين همه جنايت نكرده‌ام!!! 👈 به او گفته شد: مگر در مقام تعريف از او نگفتی: عجب امنيتی به كشور داده‌است؟ 👴 گفت: چرا! 👈 به او گفته شد: بنابراين تو راضی به فعل او بودی، او برای حفظ سلطنت خود به اين جنايات دست زد. 📗 در نهج‌البلاغه آمده است كه امام علی(علیه السلام) فرمود: 🔅هر كه به كردار عده‌ای راضی باشد، مانند كسی است كه همراه آنان، آن كار را انجام داده باشد و هر كس به كردار باطلی دست زند او را دو گناه باشد؛ گناه انجام آن و گناه راضی بودن به آن... 📔 کیمیای محبت. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹