eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✋💞 💚🕊 🍁 از کویر خشک بر دریا سلام هر نفس بر زاده ی زهرا سلام 😊 🌼 بازمی گویم به تو از راه دور یا حجت ابن الحسن آقاسلام... ✋ ❤ 🕊🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌼🕊 🌤🌼🍃 🤲💚 🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطمهَ و اَبیها و بَعلِهَا وَ بَنِیهَا وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُک 🌹 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دلهای شکسته ، حَرَمت . . . 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
:(🌿💚) | دو تا خط وجود دارند که اگر دو طرف یک عدد قرار بگیرند .‌‌‌.‌.|🔠| اون عدد را [مثبت➕] می کنند..‌ حتی اگر{ منفی➖ } باشه‌...🖤 اون دو تا |خط| اسمش قدر مطلقه...↓ چادر من!❣← قدر مطلق من است...◾️ چه خوب باشم چه بد!🙃)🦋/ ...∆....∆....∆ از من انسانی خوب می سازد😇💝 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
•Ⅰ🖤Ⅰ• یعنی:↯ ↫ نه فقط یک... بلکه چـادر یعنے: ↯ ↫تمرین ... ✅ ↫تمرین ...✅ ↫تمرین ...✅ یعنی↯ ↫نه فقط پوشاندن سر ↫بلکه موقع شنیدن، ↫ موقع دیدن و.... چـادر یعنی:↯ ↫تمرین ↫دقت به و ↫چون نمایندۀ یک ✌️🏻 چادر یعنے:↯ ↫ تمرین بودن ↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند ↫وقتے میرنجے و درکنارش ✔️ پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو : و من حـجـاب خویش را به دنیا نمی دهم👍🏻 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
برادرم 👨؛ ⇤مردان باغیرت قبـ↷ـل از اینڪہ👇 ⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند ◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند🎈 {بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند} 📚سوره نور آیه ی ۲۳➧ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
امــیرالمومنین علی(ع) : هــمانا انسان عفیف و پــاڪدامن فرشتـه ای از فرشته هاسـت😍❤️ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حجاب محدودیت نیست! حجاب سپر در برابر گناه و پلیدی هاست... خواهرم خودت را ب حراج مگذار! تو ریحانه خلقتی..! 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
وَلَقَدْ زَيَّنَّا ٱلسَّــمَآءَ ٱلدُّنْيَا بِمَصَٰبِيحَ وَجَعَلْنَٰهَا رُجُومًا لِّلشَّيَٰطِيــنِ..."ملڪ 5" و آسمانِ "زینبـــ سلام الله علیها" پُر از سٺاره‌هاے درخشانے✨ بود ڪه از بالاے نے؛ ٺیرهاے نگاه‌هاے شیطانے را از ناموس خــدا منحرف ميڪردند...💫 +حٺےبیشتر 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🎆^ و اما امروز.. بانوی‌سرزمینم❀.•بگوش باش.. امروز نقل مجالسشان تویی و چادرت.. تمام توانشان✊🏻را گذاشته اند که "مشکیِ‌آرامت"✨را بردارند از سرت..😔•• آخر میدانی که بی‌حجابی✘چشم جوان کشورت را ناپاک میکند..🌪چشم ناپاک نگاه ناپاک دارد..و نگاه ناپاک گناه روی گناه روی گناه..💢 📌آخر آخرش میدانی چه میشود؟؟؟؟ جوان کشورت روی تمام باورهایش پا میگذارد👣روی تمام اعتقاداتش خط میکشد.... _✏️ و تو وسیله‌ای میشوی برای رسیدن دشمن به مرادش.. و این یعنی گل به خودی ...🥅 این روزها دشمن تفنگ🔫نمیخرد... فیلم میسازد..📽 موشک نمیسازد..🔧 برنامه ماهواره‌ای میسازد..📡 بمب💣طراحی نمیکند.. بازی رایانه‌ای🖥 طراحی میکند.. فقط به این امید که تو را از آن خود کند..تو در جبهه آنها باشی و خودت ندانی..😕° ولی. . . .دشمن غافل از زنان‌سرزمین🌸من است.↻^^ همان هایی که چادرشان خاکی میشود ولی به خاک نمیافتد...✌️🏻♥️•° حالا نوبت توست..فقط چنان بزن بر دهانشان🤛🏻 که انتقام خون جوانانمان را بگیری..🌷 کِشِ‌چادرت را محکم‌تر کن و رویت را سفت‌تر بگیر..😍.'• بانو...لبخند پیروزمندانه‌ات🦋ستودنیست... :)      ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفَرَج✨ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
من . . .👀°¡ . به دختࢪی، در این زمانه فکر نمیکنم..، چون عکساشون توفضـای‌ مجازی بیشتر از نمازشونه!🚶🏻‍♂ . پس ...(:↯ . وصیتم بہ شما دختران اینه که حیـا و عفـت‌زینبے در کارهاتون داشته باشید^^💙.. . 🌱 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
💔 سلام ... من نبودم آن روزها❗️❕❗️ سوختنت را ندیدم... نه میخی دیدم نه زخم بازویی... اما به اندازه ی تمام شنیده هایم زجر کشیدم... کردم... برای غربت غریبانه ات...😭 و اکنون در حرارت آتشی می سوزم که بیادم می اورد شما آنقدر عظیم بود که حتی نمیتوانم ضریحت را بغل بگیرم و در آغوشت برای همه ی مصائبت بریزم... اما مادر نمیگذارم قبر پنهانت پرچمهای عزاداری مرا پایین بکشد... اینجا را به شما قدم به قدم حَرمت میکنیم❗️ عزا علم میکنیم...🏴 همه ی ما را حَرمت میکنیم.... ☝️🏻 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
هدایت شده از خادم المهدی
زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام : ✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈•✦❀ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة 🌹واسه بقیه هم بفرستید تا همه تا روز شهادت حضرت فاطمه س سلام بدن به بانوی دو عالم🌹 ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد😔✨ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🤔سختگیری یا حرف حساب؟ تولد یکی از همکلاسی هامون بود و خونه شون دعوت بودیم.کلی خوش گذشت.گفتیم و خندیدیم و حسابی هم سربه سرش گذاشتیم🥳 دم آخر که همه حاضر شده بودیم که یواش یواش بریم یکی از بچه ها گوشی شو روشن کرد تا یه سلفی یادگاری بگیریم📷 نازنین سریع رفت و چادرشو آورد و سر کرد و اومد تو جمع بچه ها برای عکس😳 بهش گفتم:خیلی سخت میگیرا! دور همیم دیگه یه عکس که انقدر روگرفتن نداره...منم همیشه چادر سر میکنم ولی دیگه واسه عکس یادگاری...😉 -....همه بگین سییییب!...آهای مریم! نازنین! پچ پچ نداشتیماا داریم عکس می گیریم😁😆 برگشتیم طرفشون و با خنده عکس رو گرفتیم.بچه ها شروع کردن به حرف زدن و دوباره همهمه افتاد تو خونه😄 نازنین که وسایلشو جمع میکرد رو به من کرد و گفت:وقتی چادر سرمونه باید با اعتقاد باشه!...یعنی دیگه برامون مرد توی خیابون با شوهرعمه و شوهرخاله فرق نکنه...فضای مجازی عین فضای حقیقی باشه...اگه حتی احتمال داشته باشه نامحرمی عکسمون رو ببینه مثل وقتی که قراره تو کوچه و خیابون ما رو ببینه رفتار کنیم...بنظرم اسم اینکارو نمیشه گذاشت سختگیری.😊🧕🏻 بعدم چشمکی زد و رفت که از خونواده ی دوستمون تشکر و خداحافظی کنه😉 بعد از خداحافظی و تموم شدن مراسم با چندتا از بچه ها از خونه اومدیم بیرون.با شوخی و خنده های ریز از هم خداحافظی کردیم و هرکی به راه خودش رفت...نازنین هم سوار ماشین پدرش شد و دست تکون داد👋 اما من هنوز تو فکر حرفاش بودم...نمیتونستم ردشون کنم...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم....درست میگفت...🙃 ✍️نویسنده:خانم حجتی ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوشصت °•○●﷽●○•° چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ول
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم‌ رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم‌ صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمد ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت گفتم‌: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم‌ و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه گفت : +چی میخوای تو ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست .بیخود تلاش میکنی گفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد +جونم _یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم چیزی نگفت _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهم رو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو چشمام ... قصد داشت نگاهم رو بخونه ... بهـ قلم🖊 💙و ⭕️ @dastan9
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست چشماشو بست داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت چقدر گریه.... با لبخند گفت : +من معذرت میخوام یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم بهـ قلم🖊 💙و ⭕️ @dastan9
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم. قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن. خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم ر‌و بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن. اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود. به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم. بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن. به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم. ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم. کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم. یک ساعت پخش غذاها طول کشید. وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود. یکی از بچه های خادم‌گفت: +فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت. لبخند زدم‌و ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش. بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید. از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم _الو +سلام _به به سلام،حال شما؟ +عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ _خوبم.نه هنوز نخوردم. +عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد. رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم. داشتیم غذا میخوردیم یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم +چرا نخوردی غذاتو؟ _نمیتونم دیگه. +خب پس نگهش دار بعد بخور. _چشم. غذاش رو تموم کرد و گفت: !چرا اینطوری نگاه میکنی؟ _چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. +لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد: +خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد. بهـ قلم🖊 💙و ⭕️ @dastan9
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود. +ولی من دلم‌نمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم. میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد +سلام،جانم؟ ... +باشه باشه میام چند دقیقه دیگه تماس و قطع کرد و گفت: +فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت _برو مراقب خودت باش +چشم.خداحافظ محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم. ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم. محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش ‌نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن. مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلم‌میخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدم‌خوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم ‌نشست برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت: +سلام _عه سلام .فکر کردم خوابیدی! +اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟ _نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون مفاتیح رو دادم بهش +نخوندی خودت؟ _یخورده اش رو خوندم. +خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟ _چون قشنگ میخونی لبخندی زد و شروع کرد به خوندن نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم. انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود. نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تموم‌شد گفت: +فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی شبت بخیر ازجاش بلند شد،مثه خودش گفتم :_شب بخیر... بچه ها از شلمچه برمیگشتن. میخواستن برن رزمایش. از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم. قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه . از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم. با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن. تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من. من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن. باهم غذا میخوردن باهم میخوابیدن باهم نماز میخوندن باهم مسواک میزدن. رابطشون برام خیلی جذاب بود بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد‌. منم گرم جواب سلامش رو دادم. بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن. خندیدمو یواش گفتم: +عاشقتونم یعنی. هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن. صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد. با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم. بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش. وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم: _چرا سروصدا نمیاد؟ کنسله رزمایش؟ بعد از چند دقیقه جواب داد: +اره چون بچه های جدید اومدن. امشب بساط روضه تو حیاط برپاست. از حرفش خوشحال شدم‌. رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم. ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم. به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم. بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن. زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن. عجیب بود برام. زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم _چیشده با خنده بهم چشمک زدو گفت +هیچی😁 من ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم. چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود. با لبخند رفتم سمتشون و گفتم _مریم نمیاد؟ مبینا گفت: +نه گفت نمیخورم _عه اینجوری نمیشه که‌ پس غذاشو براش ببرید چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن بهـ قلم🖊 💙و ⭕️ @dastan9
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!! بهـ قلم🖊 💙و💚 ⭕️ @dastan9
🌷 ایمان به مهدی علیه‌السلام سرچشمه ی انگیزه ی جاودان 🔷این ایمان [به مهدی] فقط سرچشمه ی دل‌داری و تسلای خاطر نیست؛ بلکه منبع دِهِش و نیرو نیز هست. 🔷منبع عطا و دهش است، زیرا ایمان به مهدی، یعنی باور به انکار و رد ظلم و ستم در حالی ‌که بر همه دنیا حکم‌فرما باشد. 🔷و منبع انگیزه جاودان است، زیرا بارقه‌ای است که در وجود انسان با ناامیدی مبارزه می‌کند و هرقدر هم مشکلات انبوه و ستم فراگیر شود، امید شعله‌ور در سینه او را زنده نگاه می‌دارد. 📚پژوهشی دربارۀ امام مهدی علیه‌السلام، ص۲۵. 🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۹ دی ۱۳۹۹ میلادی: Tuesday - 29 December 2020 قمری: الثلاثاء، 14 جماد أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم روز بصیرت و میثاق امت با ولایت ۱۳۰۰ - عضویت ایران در جامعه ملل ۱۳۰۹ - نمایش «آبی و رابی»؛ نخستین فیلم بلند داستانی صامت ایرانی، در سینما مایاک ۱۳۸۵ - اعدام صدام حسین دیکتاتور عراق ۱۳۸۸ - تظاهرات مردم با فراخوان شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی در اعتراض به تظاهرات حامیان فتنه در تاسوعا و عاشورا 📆 روزشمار: ▪️19 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️29 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️36 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️45 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️46 روز تا ولادت امام باقر علیه السلامج ⭕️ @dastan9 🇮🇷
ﺍﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟! 🍃گفت : 🌷ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم : ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ✨ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ✨ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ⭕️ @dastan9 🇮🇷
استادي می گفت : " صبح ها که دکمه هاي لباسم را مي بندم ، به این فکر مي کنم که چه کسي آنها را باز خواهد کرد ؟ خودم یا مُرده شور ؟ " دنیا همین قدر غیر قابل پیش بیني است ... به آنهايي که دوستشان دارید ، بي بهانه بگوييد : " دوستت دارم ... " بگوييد : " در این دنیاي شلوغ ، سنجاقَت کرده ام به دلم ... " بگوييد : " گاهي فرصت با هم بودنمان ، کوتاه تر از عمرِ شکوفه هاست ... " 🌱 " بودن ها " را قدر بدانيم ! " نبودن ها " همين نزديكي ست ⭕️ @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨ 🌼دوازده چیزی که سزاوار است مسلمان هنگام غذا خوردن رعایت کند ✍امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: «سزاوار است مسلمان هنگام غذاخوردن دوازده چيز را رعايت نمايد. كه چهارتاى آن واجب (اخلاقى) و چهار امر ديگر آن سنت و سيره اسلامى است و چهارتاى باقى مانده، از آداب محسوب مى گردد. اما چهار امر لازم: 1 ـ شناسايى غذا(هر چیزی را نخور. خانه هرکسی که ربا می‌خورد، رشوه می‌خورد و خمس نمی‌دهد، نرو. آیه قرآن هم هست: «فالینظر الانسان الی طعامه». انسان وقتی که غذا می‌خورد، باید ببیند از کجا آمده است.) 2 ـ خشنود بودن بدانچه روزى ات گرديده 3 ـ نام خدا را بر زبان جارى كردن (بسم اللّه گفتن) 4 ـ شكر گزارى در برابر نعمتى كه به تو داده شده. اما چهار موضوعى كه مراعات آن ثواب وسنّت است: 1 ـ وضو گرفتن پيش از شروع به غذا 2 ـ نشستن بر جانب چپ بدن 3 ـ غذا را با سه انگشت بردارد و بخورد. 4 ـ انگشتان خود را بليسد. 💥و چهار امر باقى مانده كه از ادب اسلامى به شمار مى رود: 1 ـ لقمه را از جلو خويش بگيرد 2 ـ لقمه هاى غذا را كوچك بردارد 3 ـ غذا را خوب بجود 4 ـ به صورت ديگران نگاه نكند. 📚از بیانات آیت الله مجتهدی(ره) ⭕️ @dastan9 🇮🇷
‌ ●شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ ●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ ●موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. ●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. ●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍️ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷