📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۹ دی ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 29 December 2020
قمری: الثلاثاء، 14 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
روز بصیرت و میثاق امت با ولایت
۱۳۰۰ - عضویت ایران در جامعه ملل
۱۳۰۹ - نمایش «آبی و رابی»؛ نخستین فیلم بلند داستانی صامت ایرانی، در سینما مایاک
۱۳۸۵ - اعدام صدام حسین دیکتاتور عراق
۱۳۸۸ - تظاهرات مردم با فراخوان شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی در اعتراض به تظاهرات حامیان فتنه در تاسوعا و عاشورا
📆 روزشمار:
▪️19 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️29 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️36 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️45 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️46 روز تا ولادت امام باقر علیه السلامج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
ﺍﺯ #بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
🍃گفت :
🌷ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
✨ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
✨ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
استادي می گفت :
" صبح ها که دکمه هاي لباسم را مي بندم ، به این فکر مي کنم که چه کسي آنها را باز خواهد کرد ؟
خودم یا مُرده شور ؟ "
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بیني است ...
به آنهايي که دوستشان دارید ،
بي بهانه بگوييد : " دوستت دارم ... "
بگوييد : " در این دنیاي شلوغ ، سنجاقَت کرده ام به دلم ... "
بگوييد : " گاهي فرصت با هم بودنمان ، کوتاه تر از عمرِ شکوفه هاست ... "
🌱 " بودن ها " را قدر بدانيم !
" نبودن ها " همين نزديكي ست
⭕️ @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨
🌼دوازده چیزی که سزاوار است مسلمان هنگام غذا خوردن رعایت کند
✍امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود:
«سزاوار است مسلمان هنگام غذاخوردن دوازده چيز را رعايت نمايد. كه چهارتاى آن واجب (اخلاقى) و چهار امر ديگر آن سنت و سيره اسلامى است و چهارتاى باقى مانده، از آداب محسوب مى گردد.
اما چهار امر لازم:
1 ـ شناسايى غذا(هر چیزی را نخور. خانه هرکسی که ربا میخورد، رشوه میخورد و خمس نمیدهد، نرو. آیه قرآن هم هست: «فالینظر الانسان الی طعامه». انسان وقتی که غذا میخورد، باید ببیند از کجا آمده است.)
2 ـ خشنود بودن بدانچه روزى ات گرديده
3 ـ نام خدا را بر زبان جارى كردن (بسم اللّه گفتن)
4 ـ شكر گزارى در برابر نعمتى كه به تو داده شده.
اما چهار موضوعى كه مراعات آن ثواب وسنّت است:
1 ـ وضو گرفتن پيش از شروع به غذا
2 ـ نشستن بر جانب چپ بدن
3 ـ غذا را با سه انگشت بردارد و بخورد.
4 ـ انگشتان خود را بليسد.
💥و چهار امر باقى مانده كه از ادب اسلامى به شمار مى رود:
1 ـ لقمه را از جلو خويش بگيرد
2 ـ لقمه هاى غذا را كوچك بردارد
3 ـ غذا را خوب بجود
4 ـ به صورت ديگران نگاه نكند.
📚از بیانات آیت الله مجتهدی(ره)
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#خاطرات_شهید
●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍️ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
*«حکایتی زیبا»*
*📢تابستان 1363 كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند*
*📌فرماندهي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهاي آن پيرزن را درو كنيم.*
*✊به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم*
*🎖️پس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمک سربازان گندمهايتان را درو كنيم. شما فقط محدودهي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد*
*🎙️پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من ميروم براي كارگران حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) مقداري هندوانه بیاورم*
*⌚ما از ساعت 9 الي 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم.بعد از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم*
*⁉️و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید ميروم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟*
*☀️🌸گفت : ديشب حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نميگيري تا گندمهايت را درو كند ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقتفرسا را انجام دهي*
*☀️🌹من هم به آن حضرت عرض كردم: اي بانو تو كه ميداني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه ی كارگر را نميدهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم*
*☀️بانو فرمودند: غصه نخور! فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم*
*📌امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت ميباشند. پس وظيفهي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم*
*💧بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر(سلام الله عليها) فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي*
راوی : سرگرد مسلم جوادي منش
منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامي
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ارسالی_اعضا
#خانم_طاهری
⭕️ @dastan9 🇮🇷
🌷🌷🌷
فوق العاده زیبا. حتما بخونید 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ...
ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي اسيب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با ان قسمتهاي اسيب ديده کشتي را بستيم.
نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.
حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي.
اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
خالق من بهشتي دارد،«نزديک زيبا و بزرگ»...
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،،
گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز بي دليل باشد،،،
دعايتان ميکنم.دعايم کنيد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شوکه شدن مردم با دیدن انگشتر حاج قاسم
🔹برگزیده بخش مجازی یادواره تولیدات رسانهای مکتب شهید سلیمانی
#حاج_قاسم
#مرد_ميدان
#داستان_کوتاه_آموزنده
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صد_و_شصت_پنج سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخ
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد_و_شصت_شش
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم.
چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون
با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس.
باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم.
هم من هم محمد دلمون گرفته بود .
دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی ....
از اردوگاه اومدم بیرون
محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود.
دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش
بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش
برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم
هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه .
سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود .
گفتم:
_وای محمد !!!
+جانم؟
_فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم
+خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش.
_خستم بابا نگران چیه
+خب الان بخواب دیگه
_سختمه
+ای بابا
الان وقت داری بخواب
راسییی ااقامحمد😒😒
_تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟
+وا
_این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن !
+خب ؟
_عاشقت شدن !
+خب بس که دختر کشم.
_عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات
حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو !
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم :
_هه مظلوم گیر اورده
هی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتش و :
_میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟
اه محمددد! اعصابمو خورد کردی
شونش رو انداخت بالا
برگشتم سمت پنجره که گفت :
+حرص خوردن نداره که
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
نفهمیدم برای چندمین بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
دو روز از برگشتمون میگذشت.
بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه.
خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم.
به ساعت نگاه کردم.
خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم.
از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم.
برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد.
هر دفعه یا جا نیافتاد
یا لعاب ننداخت
یا لوبیاش نپخت
یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم.
سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم.
انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم.
برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم.
رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه.
چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد.
به ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت دو و نیم بود.
چرا انقدر زود اومده؟
در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا.
تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم.
یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
_سلام چقدر زود اومدی؟
+علیک سلام.
بفرمایید داخل
وارد شد.
خندیدم و گفتم:
_این نایلون ها چیه دستت؟
+کتابه
_کتاب؟ کتابه چی؟
+کتاب کتابه دیگه عزیزم.
خریدم باهم بخونیم.
_منظورم اینه موضوعیتش چیه؟
+میبینیم باهم دیگه.
_اها.
+خوبی؟
_شما خوب باشی بله!
نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین
رفت تو اتاق
بلند پرسیدم:
_گشنته؟
+اره
_ غذا هنوز حاضر نشد
چرا نگفتی زودتر میای؟
+هیچی دیگه یهویی شد.
_کتابا رو کی خریدی؟
+صبح!
نمایشگاه زده بودن.
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
_اها
خسته نباشید
بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری.
هنوز تو اتاق بود.
در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم
فقط دوتا سیب تو یخچال بود
دیگه هیچی!
به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی
صداش زدم
_آقا محمد؟!
از اتاق اومد بیرون و گفت:
+جان؟
_چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
+ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟
_حواسم نبود.
حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش.
سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد.
رفت سمت کتابایی که خرید
مشغولشون بود به غذا سر زدم
پخته بود
ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم
اومد نشست و مشغول شد
+به به چقدر خوشمزه شد
_نوش جانت
+فاطمه
_جانم؟
+من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم
با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_آل💚
⭕️ @dastan9
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد_و_شصت_هفت
گفتم:
_اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی
تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم
دوباره ماموریت چیه؟
پس من کی ببینمت؟
ببین محمد من ادمم دل دارم
دلم برات تنگ میشه میفهمی؟
یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت.
اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم
گفت:
ولی خب چه میشه کرد؟
میتونم نرم مگه؟
+کی برمیگردی؟
_یه هفتس فکر کنم.
حالا بازم نمیدونم.
شما برو خونه مامان اینا
خونه نمون .
مواظب باش
خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه
خندیدو
+ چشم
+راستی؟
_جانم؟
+اون کتابا رو برات مرتب کردم.
به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
_چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم.
منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت:
+شما برو بخواب
من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم
وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد.
گاز ، سینک، آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش.
نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد .
_
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم
چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا .
چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون.
دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم.
دلم خیلی گرفته بود.
شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن
از شباهتشون ترسم میگرفت.
من نمیتونستم محمد رو از دست بدم
حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت.
چشم هام رو بستم
خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم ...
اصلا ...
نه واقعا نمیتونستم.
گریم گرفته بود
بدون صدا اشک میریختم.
از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم و دوباره دراز کشیدم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
اصلا چه افکار احمقانه ای!
الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟
چقدر دیوونم من.
یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم
بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت.
منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم.
هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!
گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش.
جواب نداد.
چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک.
یدفعه حس کردم کسی اومد
از جا پریدم و نشستم رو تخت
_اهههه کی اومدی؟
خندیدو
+اول که سلام علیکم.
دوما که حال شما خوبه؟
سوما که همین الان.
_سلام
وای دلم برات تنگ شده بود.
+منم
بیا بریم خونه
_نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم
+اوه اوه نگفتن چیکار؟
_نه.
+هیچی پس توبیخی خوردیم.
_نمیدونم.
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟
اینم عاشق خودت کردی مرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
هی فلان بهمان ....
خستم کردن به خدا
بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری .
+من باید دوش بگیرم
_خب پس برو حموم واست لباس بیارم
+حسش نیست
_پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین.
رفت تو حمام.
لباساش و حوله رو بردم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم
مامان بیمارستان بود .بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش.
نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه.
وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد.
رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه.
رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
با دیدن هم زدیم زیر خنده
مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:
+به به پسر گلم .
چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:
+سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه
خوبین؟
به خدا دل خودمم تنگ شده براتون.
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد.
مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم :
_محمد غذات سرد میشه ها.
افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت :
_به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز
مامان هم نشست کنارش.
بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:
_عجب
خندیدو به من چشمک زد
واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد
ازش گرفتم و خوردم.
مامان گفت:
+اقا محمد تعریف کن برامون .
کجا بودین؟
کجاها رفتین؟
چیکارا کردین؟
گفتم:
_مامااان
بزار غذاشو بخوره بعد
من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:
+خیلی خوب تنهاتون میزارم
راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت :
_عه میموندین خب
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست.
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_آل💚
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_هشت
°•○●﷽●○•°
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد
تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش.
آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و:
_عه عه نگاه کن خب یواش تر .
اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت :
چه خبر از دانشگاه؟
_هیچی خبر خیر
+درس میخونی دیگه؟
_اره بابا کلافه شدم
+کی کلاس داری دیگه؟
_صبح تا ظهر فردا
+اها.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد
خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که
با خنده گفتم:
_چیه؟ترسیدی؟
+نه عزیزم ترس چرا
روشو تکوند و رفت سمت در
پشتش رفتم
بابا تو حیاط پارک کرده بود
بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد
هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن
بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن.
از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم
ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک
تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم.
حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم.
با بابا حرف میزدن
داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن
حرفای محمد که تموم شد بابا گفت :
_اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟
انقدرتنها نزار این بچه رو
تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود.
مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده.
گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم.
اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود .
تو یه نگاه همه جذبش میشدن.
رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت.
محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت.
رسولی به خاطرش ریش گذاشت.
هیئتی شد.
شوهر ساراعاشق محمدشده بود .
اصلا یه چیز عجیبی بود.
با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:
+آقاجون صداتون میکننا!
مامان گفت:
+بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده.
با حرف مامان خندیدم و گفتم:
_عجبا!! منو سوژه میکنین؟
جانم آقاجونِ آقا محمد؟
بفرمایید!
بابا با لحن شیرینی ادامه داد:
+میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما!
_چشم. به من چرا میگین به محمد بگین.
بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد.
صبر کرد تا حرف بابا تموم شه.
زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:
+بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه.
اقا محمد جواب بده.
محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در
با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون
رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:
+حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه.
بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم
مادر از شما هم ممنون.
بابا پا شد و گفت:
+این چه حرفیه.راحت باشین
برید به سلامت
محمدلبخند زدوگفت:
پس فاطمه خانم شماهم بیا
مات گفتم:
+خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم.
حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد.
رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید.
سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت.
با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم.
محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد...
کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار.
محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت.
باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه
محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید.
پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین.
چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت
باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود
تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن
من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم
محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی
چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت
همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه
نزدیک من شدوگفت:
+چیز دیگه ای که نمیخوای؟
گفتم نه
با صورتی که خستگی ازش فریاد میزدخندید
داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت
کارت کشید و پولش رو حساب کرد
باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_نه
°•○●﷽●○•°
وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه.
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ.
تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور.
دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد.
اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم
میدونی
راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره.
+جدی؟
_اره
میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه.
دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده.
خندید و :
+الهی ...!
باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن.
_نمیشه دیگه. شما باید باشی
+من هستم حالاحالاها.
اسانسور طبقه خودمون ایستاد.
کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم :
_بفرمایید.
محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد .
یه نفس عمیق کشید و گفت :
+اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود!
راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها.
خندیدم
خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب
چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا.
چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم
ساک محمد هم عقب بود
اون رو هم با خودم اوردم
وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده.
لباسام رو سریع عوض کردم
کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم.
لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی.
خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم
به ساعت نگاه کردم.
پنج و نیم بود.
تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم.
کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد
دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه.
میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم.
_اقا محمد ...
اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب.
چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت.
منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم.
بعد از من هم محمد رفت
تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم
از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم.
با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم .
لبخند محوی زد.
رفتم کنار تا نمازش رو ببنده
یه دفعه گفتم
_محمد..!
+جان؟
_واسه من هم دعا کن!
_من همیشه واسه شما دعا میکنم.
لبخند زدم که نمازش رو بست.
دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم.
وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد.
انگار تو حال و هوای خودش نبود.
ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم.
بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق.
من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه.
میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم
بدون محمد هم میل به شام نداشتم
چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه.
گوشت چرخ کرده درست کردم.
برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه.
دوباره نشستم سردرسم.
نفهمیدم چجوری زمان گذشت.
به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه
یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق.
تازه یادم اومدچقدرخسته بودم.
آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم
با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم.
نمازمون رو باهم خوندیم.
رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس
به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود
_صبح شمابخیر!
خسته نباشی
+قربان شما.
صبح شمام بخیر.
_چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
+خسته بودی
من کلی خوابیده بودم دیشب
حالا بشین یه چیزی بخور .
به میزنگاه کردم.
نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود .
واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:
_محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم.
فقط برنج رو بزار بپزه
البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم.
حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره.
+چرازحمت کشیدی؟
به روی چشم.
چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم.
ساعت پنج صبح بود.
چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت
با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد
°•○●﷽●○•°
لباسم رو عوض کردم.
کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:
+امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
_جدی؟
مگه نمیری سپاه؟
+چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم.
_ پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساش رو عوض کرد و رفت پایین.
در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین.
محمد تو کوچه منتظرم بود
به محض دیدنم استارت زد
نشستم تو ماشینش
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:
+هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
+راستش سخته یخورده!
_آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی.
همیشه هم تا دیر وقت بیداری.
بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟
ناسلامتی گواهینامه داری ها.
_نمیدونم میترسم تصادف کنم
+نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:
_عههه چیکار میکنی؟
کلاسم دیر میشه.
+خودت بشین پشت فرمون
_محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
+پیاده شو یالا.
_وای تورو خدا
+خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
_حالا نمیشه امروز بگذری از من؟
باشه یه روز دیگه که عجله ندارم
+نوچ نمیشه بدو پاشو
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه
پباده شدم
محمد جای من نشست.
نشستم پشت فرمون
با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز
اصلا دل تو دلم نبود.
محمد گفت:
+خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
_هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه !
خندید و گفت:
+به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه
وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت:
+دیدی سخت نبود؟
_سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندیدوگفت:
+باشه برو کلاست دیر میشه.
کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم.
تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده
+ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم
_سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:
+پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ...
دقیقا همینجور شد!
دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود.
من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد
سلام که کردم گفت
+بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود.
تا یک هفته همین کارش بود
صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم.
وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم.
انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم.
بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم
ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم
پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد.
_به به صبح بخیر جناب سحرخیز
یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده.
چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!
خندیدو گفت :
+عجب!!!
صبح شمام بخیر.
_دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم.
رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون.
مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی.
یک ربع گذشت
عجیب به ساعت نگاه کردم
سفره روکه چیدم رفتم دنبالش
دردستشویی رو زدم وگفتم :
_اقا محمد!!
با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد.
_چیکار داری میکنی شما یک ربع؟
با مسواک تو دهن پر از کفش گفت :
+مسواک میزنم
با تعجب پرسیدم
_یک ربع داری مسواک میکنی؟
دهنش رو شست و گفت:
+جدی یه ربع شد؟
خندیدم که گفت:
+اره دیگه النظافت من الایمان
باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
به محمد گفتم:
_منتظرکسی بودی؟
+نه
رفت سمت آیفون و
+عه ریحانس
_خب درو بزن بیاد بالا
+زدم
در خونه رونیمه باز گذاشت.
چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا
با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش
محمد بوسیدتش و وارد شدن
منم ریحانه رو بغل کردم
که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:
+روح الله دم دره داداش باید بریم
گفتم:
_وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
+اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:
+خب؟ ببینم!!
ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد
یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون
یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های
قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد
یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود
با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
🔅 #امام_علی علیه السلام :
✍️ يا بنَ آدمَ، كُنْ وَصِيَّ نَفسِكَ في مالِكَ، و اعمَلْ فيهِ ما تُؤثِرُ أن يُعمَلَ فيهِ مِن بَعدِكَ
🔴 اى پسر آدم!
وصىّ خودت در مال و دارايى خويش باش و با آن چنان كن كه ترجيح مى دهى پس از تو با آن چنان شود
📚 نهج البلاغه، حکمت ۲۴۵
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۰ دی ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 30 December 2020
قمری: الأربعاء، 15 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️18 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️28 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️35 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️44 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️45 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
نام و نام خانوادگی: شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی سید ابراهیم
تاریخ تولد: ۱۹ شهریور ۱۳۶۵
محل تولد: خوزستان، شوشتر
تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
محل شهادت: حلب سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: دو فرزند
مصطفی صدر زاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند.
مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن گردید.
ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیئتهای مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی و جلسات سخنرانی و... برای آنان بودند.
نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری به نام فاطمه و پسری به نام محمدعلی است.
مصطفی صدر زاده در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بیبی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرماندهی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ازاین به بعد خودت با صدای خوش تحریرت اذان بگو..
یکی از خصوصیتهای بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم میگفت.ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم روزه بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد.
یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر بند از اذانش فریاد میزد و میگفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش میگذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) میگفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
علاقه عجیب به روضه داشت..
همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر میشدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان.
اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است..
همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
از تیپ و قیافه اش معلوم بود بچه تهران است..
با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمیخورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید میشوید این را میخواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
شهید صدر زاده همه جوره با خدا معامله کرده بود..
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
گفت اصله اصله...
تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه؟
گفت اصله اصله...
اول بدون گل بود بعد اون گل رو هم از کنار پنجره برداشت
تو محلی که بودیم (ساختمان دانشگاه درعا) فضای بیرونی و محوطه حسابی گل و بلبل داشت حتی مزرعه ی باقالی داشتیم...
ولی توی کلاسها که محل استقرار و استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم...چند تا قلمه هم از جای دیگه ای کنده بودیم و توی یه بطری آب معدنی لب پنجره گذاشته بودیم...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
خاطره ای از شهید حسن قاسمی دانا از زبان شهید صدرزاده
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
اینا هم موجود زنده اند و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته
اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹
پیش بینی شهادت خود با تاسوعای حسین شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷