🔅 #امام_علی علیه السلام :
✍️ يا بنَ آدمَ، كُنْ وَصِيَّ نَفسِكَ في مالِكَ، و اعمَلْ فيهِ ما تُؤثِرُ أن يُعمَلَ فيهِ مِن بَعدِكَ
🔴 اى پسر آدم!
وصىّ خودت در مال و دارايى خويش باش و با آن چنان كن كه ترجيح مى دهى پس از تو با آن چنان شود
📚 نهج البلاغه، حکمت ۲۴۵
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۰ دی ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 30 December 2020
قمری: الأربعاء، 15 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️18 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️28 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️35 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️44 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️45 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
نام و نام خانوادگی: شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی سید ابراهیم
تاریخ تولد: ۱۹ شهریور ۱۳۶۵
محل تولد: خوزستان، شوشتر
تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
محل شهادت: حلب سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: دو فرزند
مصطفی صدر زاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند.
مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن گردید.
ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیئتهای مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی و جلسات سخنرانی و... برای آنان بودند.
نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری به نام فاطمه و پسری به نام محمدعلی است.
مصطفی صدر زاده در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بیبی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرماندهی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ازاین به بعد خودت با صدای خوش تحریرت اذان بگو..
یکی از خصوصیتهای بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم میگفت.ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم روزه بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد.
یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر بند از اذانش فریاد میزد و میگفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش میگذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) میگفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
علاقه عجیب به روضه داشت..
همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر میشدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان.
اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است..
همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
از تیپ و قیافه اش معلوم بود بچه تهران است..
با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمیخورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید میشوید این را میخواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
شهید صدر زاده همه جوره با خدا معامله کرده بود..
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
گفت اصله اصله...
تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه؟
گفت اصله اصله...
اول بدون گل بود بعد اون گل رو هم از کنار پنجره برداشت
تو محلی که بودیم (ساختمان دانشگاه درعا) فضای بیرونی و محوطه حسابی گل و بلبل داشت حتی مزرعه ی باقالی داشتیم...
ولی توی کلاسها که محل استقرار و استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم...چند تا قلمه هم از جای دیگه ای کنده بودیم و توی یه بطری آب معدنی لب پنجره گذاشته بودیم...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
خاطره ای از شهید حسن قاسمی دانا از زبان شهید صدرزاده
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
اینا هم موجود زنده اند و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته
اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹
پیش بینی شهادت خود با تاسوعای حسین شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتادویک
°•○●﷽●○•°
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خوب نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی پوشیده نیست
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی پوشیده نیست
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
⭕️ @dastan9 🇮🇷