eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️داستان کوتاه پندآموز❄️ 💭 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . . ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. 💭 ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🌹 ✨▫️حدیثی از معصوم▫️✨ امام سجاد علیه السلام می فرمایند: ▪️لان ادخل السوق ومعی درهم ابتاع به لحما لعیالی وقد قرموا الیه احب الی من ان اعتق نسمة; «برای من به بازار رفتن و خرید یک درهم گوشت برای خانواده ام که میل به گوشت دارند، از بنده آزاد کردن دوست داشتنی تر است .» 📚 وسائل الشیعة ص ۲۵۱ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
✨﷽✨ 👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. 💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید. 💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... 💠 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عقب‌مانده‌های ایمانی ... 👈 مناجات کوتاه و متفاوت با امام زمان(عج) 🎤استاد پناهیان 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ زندگی ڪوزه آبی خنک و رنگین است آب این ڪوزه گـهی تلخ گهی شور و گهی شیرین است "زندگی" گرمی دلهای به هم پیوسته است تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است به سلامتی دوستهای بامعرفت ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️باور زیبا ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮﺩ!... ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺭﺗﺒﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ، ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭﻱ ﺩﺍﺷﺖ! ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ، ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻫﻤﻜﺎﺭﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻳﻚ ﺯﻥ ﺑﻲ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ! ﻳﻚ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﺎﺭﺵ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﻲ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺩ، ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺷﺪ. ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻼﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻨﻪ ﻛﻼﻫﻲ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎن می كرد. ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭼﺮﺧﻲ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﻲ، ﭼﻨﺪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻻ ﺗﺮﻳﻦ ﻗﻔﺴﻪ، ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ، ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ..... ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ !!! ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ، ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ! ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻱ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ ! ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺩﻳﺪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪ ... ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮﻗﻲ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺣﺮﻓﻲ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻧﮓ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﭘﺎﻛﻲ ﻫﻮﺍﺋﻲ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺒﻲ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ، ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻴﺸﺪ . ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺎﻣﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻣﻴﻠﻐﺰﻳﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ... ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮﻱ ﻫﺎﺋﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﺮﺩ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ، ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﻲ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ! ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻬﺎ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﺭﻭﻱ ﺩﻛﻤﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ. ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﻫﺎﻱ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻛﺮﺩ ! ﻣﺪﻳﺮ ﺑﺨﺸﻲ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﺍجع به ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻜﺮﺩﻩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻨﺸﻴﺪ! ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻧﺪ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﺎﺭﻱ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ ! ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﭘﺎﻳﺶ ﺗﺮﻣﺰ ﻛﺮﺩﻧﺪ! ﺩﺍﺧﻞ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﻣﻌﺠﺰﺍﺗﻲ ﻛﻪ ﻛﻼﻫﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﺩ!! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺴﻜﻮﻧﻲ ﺍﺵ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺯﺩ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻳﺒﺎ ﺷﺪﻱ، ﭼﻪ ﻧﻮﺭﻱ ﺗﻮﻱ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺑﭽﮕﻴﺖ ..." ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﻣﺎﺩﺭ !!" ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ؛ " ﻛﺪﺍﻡ ﻛﻼﻩ ﺩﺧﺘﺮﻡ"؟ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ !!! ﻛﻼﻫﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ !! ﺑﻴﺎﺩ آﻭﺭﺩ ﻛﺠﺎ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ! ﺩﺭ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺭﻱ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ... ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ..... ﻗﺪﻡ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺸﺨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ!!!! ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ!!!! ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻼﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﻛﺮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻲ ﻧﻘﺎﺏ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪ .... 🌺ارسالی از اعضا کانال🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️پسربچه اي پرنده زيبايي داشت . او به آن پرنده بسيار دلبسته بود . حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد . اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند ، از پسرك حسابي كار مي كشيدند . هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد ، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت : نه ، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم . تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت : خسته ام و خوابم مياد . برادرش گفت : الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!! پسرك آرام و محكم گفت : خودم ديشب آزادش كردم رفت ، حالا برو بذار راحت بخوابم كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم . اين حكايت همه ما است . تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم . 👈 پرنده بسياري پولشان ، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس ... هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن ، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند . ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️دعوا کن، ولی با کاغذت؛ اگر از کسی ناراحتی، یک کاغذ بردار و یک مداد، هرچه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس. خواستی داد هم بکشی، تنها سایز کلماتت را بزرگ کن، نه صدایت را. آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن. آنوقت خودت قضاوت کن. حالا می توانی تمام خشمِ نوشته هایت را با پاک کُنت پاک کنی، دلی هم نشکانده ای وجدانت را هم نیازرده ای خرجش همان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی، آری گاهی می توان از کورۀ خشم پخته تر بیرون آمد. مهربان تر زندگی کنیم... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
🌹اهدای چشم به فرزند🌹 ❄️پسره به مادرش گفت با اين قيافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نميخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید. چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسيد .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن.. چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده... وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزيزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همين 1چشممو به پاره تنم دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی كنی پسرم .مواظب چشم مادرت باش .. اشك در چشمهای پسر جمع شد.. ولی افسوس چقدر دیر شده بود😔 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️دو کلام حرف حساب 😑 از خانمی پرسیدند: شنیدیم پسر و دخترت ازدواج کردن، از زندگیشون راضی هستن؟ خوشبختن؟ خانم جواب داد: الحمدلله دخترم زندگی خوبی پیدا کرده! همونی که من همیشه براش آرزو میکردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزنه. صبحانه رو توی رختخواب میخوره. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابه. عصرها هم با دوستاش گردش میره و شب هم تفریح میکنن یا سینما میرن یا پای تلویزیون خودشونو سرگرم میکنن. دامادم هم با داشتن چنین زنی خوشبخته و راضیه از زندگیش! پرسیدن: وضع پسرت چطوره؟ اونم خوشبخته؟؟ گفت: اوه اوه! خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه! بلا به دور، یک زن تنبل و وارفته‌ای داره که انگار خونه شوهرو با تنبل خونه اشتباه گرفته! دست به سیاه سفید که نمیزنه. خانوم اصرااار داره که صبحانه رو تو رختخواب بخوره. تا لنگ ظهر دهن دره میره. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خونه بیرون میروه و تا نصفه شب مشغول گردش و تفریحه. اهل زندگی نیس که.. با وجود این، تو فکرشو بکن پسر من خوشبخته؟ بمیرم براش! پیام اخلاقی: مادرشوهر عزیزم آنچه برای دخترت میپسندی برای من، که عروس گلت هستم، هم بپسند! والا.... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ‌ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ… ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!! زندگی عمل کردن است. این شکر نیست که چای را شیرین می‌کند بلکه حرکت قاشق چای‌خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود....! در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير.... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ انعکاس چیزی باش که می‌خواهی در دیگران ببینی اگر عشق میخواهی عشق بورز اگر صداقت میخواهی راستگو باش و اگر احترام میخواهی. احترام بگذار. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️❄️ ✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماجرای تا تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد. متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است. مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی می‌ڪرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌ڪرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌ڪلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌ڪشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️❄️ ✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تڪه‌تڪه کرده است. می‌گوید من ڪاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد .  چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بودڪه آخر یڪ بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند. فرمانده به آنها گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست می خوریم. سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست! آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند. فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود! امید در زندگی معجزه است. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️📔 داستانی واقعی و آموزنده ومؤثر❄️ بخوانید 📖 تا بیاموزید 👇 استاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمّل کرد. اما چطور می توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه ی او مؤمن بود، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر می آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. روز بعد، استاد به خانه برگشت، همسرش را سلام واحوال پرسی کرد و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند. کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت. همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش، بعدا به آن ها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی، به کمکت احتیاج دارم. استاد با اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنّم به لطف خدا می توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. زن گفت: در مدّتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی خواهم آن ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟ استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی کنم! تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای. زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آن ها برایم سخت است. استاد با قاطعیت گفت: هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی دهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن ها، جواهرات را پس می دهیم و بعد کمکت می کنم تا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم. زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر می گردانیم. در واقع، قبلا آن ها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن ها را پس گرفت. استاد قضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند. فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️ مدتی قبل برای "تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی" یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در "داخل یک پوشه" گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بی دقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم! و هنگام گذر از عرض خیابان بی آنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج می شدند و "از زیر دستم به زمین می‌ریختند!" با صدای "بوق ماشین های در حال عبور و همهمه و نگاه های پر از حیرت رهگذران" پیاده‌رو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاه‌ها "مربوط به من" است. به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، "کل دلارها" از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتآ وسیعی از "کف خیابان" و به "صورتی پراکنده/ ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا می شود. از شانسم در همان لحظه نیز دانش آموزان ابتدایی مدرسه‌ای در آن نزدیکی که "تعطیل" شده بودند هم به خیابان رسیدند! یک لحظه خشکم زد و در خیالم "امانت مردم را کاملا بر باد رفته" تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظاره گر نتیجۀ این بی دقتی و اهمال خودم شده بودم. صدای یک "خانم محجبۀ جوان" با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول "جمع‌آوری دلارها" ازروی زمین بود، مرا به خود آورد که داد می زد: چرا ایستادی؟! "جمعشون کن خب...!" با این "تلنگر" بخودم آمدم و در کمال ناباوری "مردمی" را دیدم که همه شان تبدیل به "من" شده بودند! از "رهگذران جور وا جور پیاده‌رو" تا "کودکان دبستان تعطیل شده" و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمع‌آوری آن دلارها... چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از "مردمانی دلسوز و امانتدار" که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم و یا بر "انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.!"❣️ کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازه اش هدایت کرد و "لیوانی آب" به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بی درنگ رفته بودند "تحویل گرفت." "" بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!"" * آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزومآ دولتها به ارمغان نمی‌آورند، خودمان هم می‌توانیم آن را بسازیم. * "هنوز هم دیر نشده..."👌 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️ دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید) دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند: 1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود! 2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم! پاول اکمن می گوید: «من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم اما دروغ سفید نابخشودنی است این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد» ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد، دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ ✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند. خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود. فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️"اجتماعى بودن"❄️ با همه صحبت كردن و بگو بخند کردن نيست! اجتماعى بودن يعنى: بدونيد كجا و با چه كسى از چه كلام و لفظى استفاده كنيد! ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹