eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁فرشته ای برای نجات🍁 قسمت 39 --من به پول نیاز داشتم حامد. هربارم که خواستم به یه بهونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت40 --سلام وقتتون بخیر. --سلام. بفرمایید. --میخواستم ببینم حال بیمار اتاق ۲۳ چطوره؟ --چند لحظه..... منظورتون همون خانمه که.... با سر تایید کردم و اونم‌کنجکاو به من نگاه کرد. --شما همسرشون هستید؟ تودلم خدا خدا میکردم چجوری بگم با صدای آرومی جواب داد --بله. --آقای محترم شما از خودت خجالت نمیکشی؟ از ترس اینکه فهمیده باشن من شوهرش نیستم دلم هری ریخت. --اتفاقی افتاده؟ --تازه میپرسید اتفاقی افتاده؟ آقای محترم! شرایط همسرتون اصلا مناسب نیست! چرا انقدر شما بیفکرید؟ شرایط ایشون جوریه که حرفای طرف مقابلش رو میشنوه و میفهمه! و این میتونه بهش کمکم کنه. اما شما اصلا به ملاقاتشون نمیاید! از حرفایی که بهم میزد، خجالت زده سرمو پایین انداخته بودم و گوش میدادم. تو دلم خدا خدا میکردم زودتر از اون بخش برم بیرون‌. --یعنی الان حالشون خوب نیست؟ --نمیگم حالشون خوب نیست. اما حرف زدن شما با ایشون کمک بزرگیه! --ممنون. بعد از گفتن این کلمه از بخش خارج شدم و کلافه توی موهام دست میکشیدم. خدایا چیکار کنم؟ بدنم داغ شده بود و صورتم عرق کرده بود. کاپشنمو درآوردم و به طرف ماشین رفتم. با شدت در ماشین و باز کردم و نشستم. --شرمنده معطل شدین. نگاهم افتاد به مامانم که با کنجکاوی بهم خیره شده بود. با لبخند سرمو تکون دادم. --خوبم مامان جان. توی راه همش فکرم درگیر حرفای پرستار بود، یهو از فکری که اومد تو ذهنم...... با صدای جیغ مامانم ترمز کردم. --حامد جان! آرومتر مادر، الان به کشتنمون داده بودی! --شرمنده مامان! از آینه به عقب نگاه کردم. --شما خوبید؟ با اینکه اون دوتا هم صورتشون رنگ گچ شده بود، اما گفتن که چیزی نیست. دوباره راه افتادم و هرچی سعی کردم فکرم درگیر نشه اما بی فایده بود. در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط. مامان آرمان با خجالت سرشو انداخت پایین --شرمنده حاج خانم. تا اینجاشم من و پسرم بهتون زحمت دادیم. حاج خانم حرفشو تایید کرد. مامانم با لبخند نگاهشون کرد. --بخدا ناراحت میشم از این حرفا بزنید. بفرمایید. بفرمایید بالا. بوی غذا پیچیده بود توی خونه و آرمان داشت کارتون میدید. بابام به استقبال مهمونا اومد. آرمان که تازه متوجه شده بود دوید و پرید بغل مامانش‌. مامانشم که انگار دنیارو داده بودن بهش محکم بغلش کرد و سرشو بوسید. با میزی که بابا چیده بود همه تعجب کرده بودیم. مامانم با لبخند به بابام نگاه کرد. --دستت درد نکنه علی جان. --خواهش میکنم. بعد به جمع نگاه کرد --خواهش میکنم بفرمایید تعارفم نکنید..... با اینکه غذا خورده بودم اما چند تا قاشق واسه اینکه بابا ناراحت نشه با غذام بازی کردم. اون فضا برام سنگین شده بود. صبر کردم همه غذا خوردن و خواستم میز و کمک مامان جمع کنم که مامان آرمان اجازه نداد. --شما بفرمایید. --نه اینجوری بیشتر مارو شرمنده میکنید. --نه این چه حرفیه. با گفتن ببخشید روبه همه رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز کشیدم. توی سقف سفید اتاقم، اتفاقارو نقاشی میکردم. حرفای پرستار امروز بد جوری کلافم کرده بود. نمیدونستم چجوری، تا الان هیچ کس از نسبت من و اون دختر خبردار نشده بود. رفتم حموم و دوش گرفتم اولش میخواستم تیشرت و شلوار بپوشم اما منصرف شدم و یه پیراهن و شلوار پوشیدم و موهامو توی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. به غیر از مامان و بابام کسی توی هال نبود. --مامان پس بقیه کجان؟ --گفتم برن اتاق مهمون یکم خستگیشون در بره. حرفشو تایید کردم و رفتم آشپزخونه آب خوردم. --حامد جان بیا مادر. رفتم نشستم روی مبل --بله مامان جان؟ صداشو آروم کرد و ادامه داد --ببین حامد، بخاطر شرایط مامان آرمان، باید چند روز استراحت کنه و تحت نظر پزشک باشه. با این حرفایی هم که خودش میگفت، اگرم برگرده به خونه ای که توش بوده، صاحب خونش راش نمیده. --بله درسته. --ببین مادر، نظر من و بابات اینه که، تو چند روز بری باغ. اونجا هم بهت خوش میگذره هم اینکه خودت راحتی. با سر حرفشو تایید کردم. --بله مامان شما درست میگی. اما تو دلم از اینکه به اون باغ برم راضی نبودم، از اینکه خاطرات بد دوباره توی ذهنم مرور بشه میترسیدم. --حامد جان؟ یه آه کشیدم --بله مامان؟ --چیزی شده؟ --نه مامان جان. اگه حرف دیگه ای ندارید من برم اتاقم خستم استراحت کنم. --نه مامان جان. برو بخواب. رو تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. به حرفای پرستار فکر میکردم. اما ترسی که از برملا شدن حقیقت داشتم، اجازه خوابیدن رو ازم گرفته بود....... با سرو صداهایی که از بیرون میومد، چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت. ساعت ۶ عصر بود. بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق رفتم بیرون. اصرار مامانم از حاج خانم، سرچشمه این سرو صدا ها بود.......... 🍁نویسنده حلما 🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۵ دی ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 05 January 2022 قمری: الأربعاء، 2 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️11 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️18 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️27 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️28 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
﷽ 📝 *کلام علماء* 🌾آیت‌الله *خوشوقت* (ره) : ☘️ کسی که *اخلاق خوش* در خانه دارد مانند کسی است که روزها را روزه دارد و شب‌ها را عبادت کند.✨ ☘️در یک کلام *زبان باعث سوراخ کردن کیسه‌ی اعمال* است، هر چه اعضا زحمت می‌کشند و جمع می‌شوند یک حرکت زبان کیسه را سوراخ می‌کند!✨ ☘️ اگر از زن و فرزند غضبناک شدید *باید از مهلکه خارج شوید* وگرنه قطعاً زمین خواهید خورد.✨ ☘️ شرط *دیدن امام زمان تقواست* و بس؛ مقداری هم زبان را قرص داشتن است و باید ثابت کنی اختیار زبانت را داری.✨ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد» ⭕️ @dastan9 🌺
فرزندم عاقبت به خیر شد وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده‌اش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه می‌دهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فرزندم عاقبت به خیر شد وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده‌اش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه می‌دهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود ⭕️ @dastan9 🌺
بچه هیئتی بود وحید یک عمر نوکری امام حسین (ع) را کرد و بین اهل محل به بچه هیئتی شناخته می شد. رامین تعریف می کند: «برای انجام کارهای هیئت همراه بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد. هر وقت می خواستیم برای دهه محرم هیئت بر پا کنیم، وحید قبل از همه بچه های محل می آمد و بعد از همه می رفت». او ادامه می دهد: «۲۹ سال با وحید رفیق بودم و در همه این سال ها کاری نکرد تا من را ناراحت کند. شاید من او را ناراحت کرده باشم اما او هیچوقت چنین کاری را نکرد» ⭕️ @dastan9 🌺
روی دست مردم کربلایی شد در بین صحبت‌‌های ما مردم به خانه شهید می‌آمدند تا به بازماندگان دلداری بدهند. جالب این بود که پیرمردهای محل همه گریان بودند. «رامین» توضیح می‌دهد: «وحید خیلی مردمدار بود. اهل کار خیر بود اما پنهانی. خوب به یاد دارم که همیشه می‌گفت برای کار خیر همین که خدا بداند کافی است و نیازی نیست بنده اش چیزی بداند. اما من غیر مستقیم خبر داشتم که به خیلی ها کمک می کرد و شخصیتش طوری بود که اگر می‌فهمید کسی گرفتار است از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد». وحید قرار بود به کربلا برود که رامین در این باره تعریف می‌کند: «۲۰ روز پیش که برای آخرین بار او را دیدم گفت اگر حاج قاسم اجازه بدهد می خواهم به کربلا بروم. اما قسمت این بود که وحید روی دستان مردم کربلایی شود. قبل از آخرین بار که برود با هم عکس انداختیم که در گوشی تلفن همراه او باقی ماند. خیلی دوست دارم آن عکس را دوباره ببینم» ⭕️ @dastan9 🌺
سردار دل ها انتخابش کرد وحید از محافظان حاج قاسم بود. رامین می‌گوید: «بیخود نبود که حاجی، وحید را انتخاب کرد. وحید از همه نظر نمونه و بسیار به حاج قاسم نزدیک بود. هر جا که حاج قاسم حضور داشت وحید هم همانجا بود». وحید تازه عقد کرده بود و می خواست خواست همین روزها دست همسرش را بگیرد تا سر زندگی اش برود ⭕️ @dastan9 🌺
دلتنگ وحیدم «رامین» خاطرات فراوانی بعد از سال ها رفاقت با وحید زمانی نیا دارد. سال ها رفاقت با وحید باعث شده تا حالا در نبود رفیق دیرینه اش حسابی دلتنگ باشد. او می گوید: «رفیق این رسمش نبود. دلم خیلی برات تنگ شده. سلام منو به ارباب برسون». بغض سنگینی در گلوی «رامین» نشسته که توان ادامه دادن را از او گرفته است. خداوندا؛ این قربانی را از ما قبول کن در میان همه رفت‌وآمدها برای تسلیت گفتن به خانه شهید ، تبریک و تسلیت‌ها نوشته‌ای مقابل ورودی خانه شهید توجه ام را جلب می‌کند. «اللهم تقبل منا هذا قلیل القربان؛ خداوندا! این قربانی اندک را از ما بپذیر» این متن علاوه بر عزت نفس خانواده شهید به همه اعلام می کند که شهادت ملت ما را بیدار می کند. پاسدار شهید وحید زمانی نیا فرزند دهه هفتادی ری روز سیزدهم دی ماه در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد با بیست و هفت سال سن در کنار سردار بزرگ ایران و اسلام پر کشید و برگ زرینی به تاریخ سراسر افتخار قبله تهران اضافه کرد. ⭕️ @dastan9 🌺