eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزندم عاقبت به خیر شد وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده‌اش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه می‌دهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فرزندم عاقبت به خیر شد وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده‌اش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه می‌دهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود ⭕️ @dastan9 🌺
بچه هیئتی بود وحید یک عمر نوکری امام حسین (ع) را کرد و بین اهل محل به بچه هیئتی شناخته می شد. رامین تعریف می کند: «برای انجام کارهای هیئت همراه بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد. هر وقت می خواستیم برای دهه محرم هیئت بر پا کنیم، وحید قبل از همه بچه های محل می آمد و بعد از همه می رفت». او ادامه می دهد: «۲۹ سال با وحید رفیق بودم و در همه این سال ها کاری نکرد تا من را ناراحت کند. شاید من او را ناراحت کرده باشم اما او هیچوقت چنین کاری را نکرد» ⭕️ @dastan9 🌺
روی دست مردم کربلایی شد در بین صحبت‌‌های ما مردم به خانه شهید می‌آمدند تا به بازماندگان دلداری بدهند. جالب این بود که پیرمردهای محل همه گریان بودند. «رامین» توضیح می‌دهد: «وحید خیلی مردمدار بود. اهل کار خیر بود اما پنهانی. خوب به یاد دارم که همیشه می‌گفت برای کار خیر همین که خدا بداند کافی است و نیازی نیست بنده اش چیزی بداند. اما من غیر مستقیم خبر داشتم که به خیلی ها کمک می کرد و شخصیتش طوری بود که اگر می‌فهمید کسی گرفتار است از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد». وحید قرار بود به کربلا برود که رامین در این باره تعریف می‌کند: «۲۰ روز پیش که برای آخرین بار او را دیدم گفت اگر حاج قاسم اجازه بدهد می خواهم به کربلا بروم. اما قسمت این بود که وحید روی دستان مردم کربلایی شود. قبل از آخرین بار که برود با هم عکس انداختیم که در گوشی تلفن همراه او باقی ماند. خیلی دوست دارم آن عکس را دوباره ببینم» ⭕️ @dastan9 🌺
سردار دل ها انتخابش کرد وحید از محافظان حاج قاسم بود. رامین می‌گوید: «بیخود نبود که حاجی، وحید را انتخاب کرد. وحید از همه نظر نمونه و بسیار به حاج قاسم نزدیک بود. هر جا که حاج قاسم حضور داشت وحید هم همانجا بود». وحید تازه عقد کرده بود و می خواست خواست همین روزها دست همسرش را بگیرد تا سر زندگی اش برود ⭕️ @dastan9 🌺
دلتنگ وحیدم «رامین» خاطرات فراوانی بعد از سال ها رفاقت با وحید زمانی نیا دارد. سال ها رفاقت با وحید باعث شده تا حالا در نبود رفیق دیرینه اش حسابی دلتنگ باشد. او می گوید: «رفیق این رسمش نبود. دلم خیلی برات تنگ شده. سلام منو به ارباب برسون». بغض سنگینی در گلوی «رامین» نشسته که توان ادامه دادن را از او گرفته است. خداوندا؛ این قربانی را از ما قبول کن در میان همه رفت‌وآمدها برای تسلیت گفتن به خانه شهید ، تبریک و تسلیت‌ها نوشته‌ای مقابل ورودی خانه شهید توجه ام را جلب می‌کند. «اللهم تقبل منا هذا قلیل القربان؛ خداوندا! این قربانی اندک را از ما بپذیر» این متن علاوه بر عزت نفس خانواده شهید به همه اعلام می کند که شهادت ملت ما را بیدار می کند. پاسدار شهید وحید زمانی نیا فرزند دهه هفتادی ری روز سیزدهم دی ماه در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد با بیست و هفت سال سن در کنار سردار بزرگ ایران و اسلام پر کشید و برگ زرینی به تاریخ سراسر افتخار قبله تهران اضافه کرد. ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت40 --سلام وقتتون بخیر. --سلام. بفرمایید. --میخواستم ببینم حال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت41 --نه حاج خانم بخدا اگه بزارم بری. --نه مهتاب جون، دیگه باید برم خونه خودم. --آخه شما هنوز حالتون کامل خوب نشده. --نگران نباش. من باید برم شهرستان. اونجا حالم خوب بشه. --خب لااقل شام بمونید. --نه دیگه. متوجه حضور من شد. --عه حامد جان، خوب شد اومدی، میخواستم ازت تشکر کنم. سرمو انداختم پایین --این چه حرفیه شما میزنید. وظیفم بود. --حامد جان، حاج خانم رو برسون. --چشم مامان..... بعد از چند دقیقه سکوت توی ماشین صدام زد --حامد جان --بله حاج خانم. --راستش اون روزی که منو بردی گلستان شهدا، از شب قبلش دلهره و اضطراب داشتم. اون موقعی که اون حرفارو زدی، قلبم آروم شد. انگار که دنیارو بهم داده بودن. نمیدونم اما حس میکنم، اون شهید حامد من بود. خدایا شکرت که بعد ۳۵ سال جوابمو دادی. رسیده بودیم به خونش. --دستت درد نکنه پسرم. انشاالله که خدا مزدتو بده. --شرمنده نکنید حاج خانم. از توی کیفش یه جعبه درآورد و گرفت طرف من. --این یه چیز کوچیک واسه تشکره. --حاج خانم این چه کاریه. جعبه رو با تشکر ازش گرفتم و درشو باز کردم. بوی آشنا و گرما بخشی که ذهنمو به فکر واداشته بود. انگار سال ها بود که اون بو رو گم کرده بودم. --راستش اون روزی که اومدی خونم، از نگاهت فهمیدم که از عطر حامد خوشت اومده، واسه همین بعد از رفتنت رفتم یه شیشه گرفتم تا وقتی اومدی بهت بدم که، دیگه نشد. --خیلی ممنونم، راضی به زحمت نبودم. --نه مادر زحمتی نیست. منم برم بعد از ظهر پسر خواهرم قراره بیاد دنبالم. همینطور که از ماشین پیاده میشد --راستی مادرجان، یادت نره به خونه اون دختر سربزنی! یادت نره من بهت اعتماد کردما. --چشم حاج خانم. خیالتون راحت. --باشه. پس برو خدا به همراهت..... توی راه انقدر فکرم مشغول بود که وقتی ترمز کردم ماشین روبه روی گلستان شهدا بود. یه شیشه گلاب و چندتا شاخه گل رز خریدم.... قبر رو با گلاب شستم و شاخه های گل رو روی قبر گذاشتم. اون روز فقط سکوت کردم. دلم میخواست، دلم از خجالت دست برداره و از زبونم اجازه حرف زدن بگیره. انقدر به قبر خیره شدم که نفهمیدم کی شب شد. بعد از خوندن نماز از گلستان شهدا اومدم بیرون و ساسانو منتطر کنار ماشین دیدم. جلو رفتم و باهاش دست دادم. همینطور که ماشینو دور میزد تا سوار بشه کنایه زد --میبینم که فیلتون باز یاد قبرستون کرده. پوزخندی زد و سوار ماشین شد سوار شدم و حرکت کردم‌. --خب ساسان، اینجا چیکار میکردی؟ --والا زنگ زدم به اون ماسماسک دکوریه که البته دکوریه حیفه بخوای جواب بدی! بعدشم پیش خودم گفتم شاید اینجا باشی، اومدم دیدم بلهههه. --خب حالا چیکارم داشتی؟ --کار که چه عرض کنم، میخوایم آخر هفته با بچه ها بریم شمال گفتم بهت بگم وقتتو خالی بزاری. ---مرسی از اینکه گفتی، اما من نمیام. --عههههه حامددد، تو انقدر گیر نبودی، چیشد حالا یهویی میگی من نمیام. --نمیخوام بیام ساسان. --چرا دلیلش چیه؟ --دلیلش؟ میخوای دلیلشو بدونی؟ ماشینو زدم کنار خیابون و به طرفش برگشتم. ---واسه اینکه حالم از هرچی شمال و مهمونیو و باغ و پارتی و این چیزاس به هم میخوره. خنده مسخره ای کرد --چی؟ حالت از مهمونی و باغ به هم میخوره؟ والا تا پریروز همه بیرون رفتنا با هماهنگی جناب عالی بود اما الان...... سرشو تاسف بار تکون داد --الان میگه حالم به هم میخوره. والا خدا شفات بده. --اره من سر دسته باغ رفتنا بودم، اما الان دلم نمیخواد بیام. --باشه نیا، اما جواب اون نازی بیچاره رو هم خودت بده. --من جوابی ندارم به اون خانم بدم. --او او! اون خانم. چه با تربیت بودی ما نمیدونستیم. بد بختتتتت! دختره برداشته شاهرگشو زده ، الان رو تخت بیمارستان داره اشهدشو میگه. اونقوت تو میگی جوابی ندارم به اون خانم بدم. --چی؟واضح حرف بزن ببینم. --والا انگار اون روز تو رستوران رفتار جناب عالی بدجوری توی ذوقش زده، رفته اون کارو کرده. مسخره وار خندیدم --بخاطر من؟ --هر هر هر ، بله بخاطر تو. خندم بیشتر شد و یدفعه، ساکت شدم. --کدوم بیمارستانه؟ --نه میبینم هنوزم، رگی از غیرت در گردن خویش پرورش میدهید. --ساسان چرت نگو، کدوم بیمارستانه؟...... به اصرار های ساسان اهمیت ندادم و بردم دم خونشون پیادش کردم. توی راه به کار مسخره نازی و علاقه ای که بقیه واسمون بریده بودن فکر میکردم، تصمیم گرفته بودم خیلی جدی حرفمو بهش بزنم.... بعد از اینکه شماره اتاقش رو از پرستار گرفتم، در زدم یاالله گفتم و رفتم تو......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت41 --نه حاج خانم بخدا اگه بزارم بری. --نه مهتاب جون، دیگه بای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت42 با گروه دخترایی که دورتادور نازی رو گرفته بودن، مواجه شدم و سر به زیر اخممو بیشتر کردم. اما اونا از کنایه انداختن دست بردار نبودن. --وااا حامد، مگه عصا قورت دادی؟ --بمیرم واسه نازی ناراحتی؟ --آخیییی چقدر رنگت پریده؟ با صدای بلندی داد زدم --میشه برید بیرون؟ من با نازنین خانم کار دارم. بعد از اینکه رفتن، روی صندلی کنار تخت نشستم. --ببینید نازنین خانم، من از قبل هم بهتون گفته بودم، الانم میگم. من از روز اولی که شمارو دیدم، نه علاقه ای بهتون داشته و نه دارم. این کاریم که شما با خودتون کردین، خیلی... صداشو بالا برد و شروع کرد داد زدن --خیلی چی؟ هاااان؟ نه بگوووو؟ اصلا کی بهت گفته بیای اینجا؟ تو غلط کردی اومدی! همینطور که داد میزد، بلند بلند گریه میکرد. یهو در اتاق باز شد همه دوستاش ریختن تو. یکی از همون دخترا که اسمش میترا بود نازی رو بغل کرد و شروع کرد دلداری دادن. از اینکه نازی به خودش اجازه داده بود سرم داد بزنه، خیلی عصبانی بودم، اما نمیخواستم عصبانیتمو بروز بدم. از روی صندلی بلند شدم وهولش دادم عقب، که باعث شد صدای بلند و خشنی ایجاد شه. میترا از ترس جیغ خفیفی کشید و عقب رفت، ایستادم روبه روی نازی و همینجور که سعی در کنترل صدام داشتم، داد زدم --ببینید خانم محترم، بین من و شما هیچی نبوده و نیست، امیدوارم که معنای حرفم رو خوب فهمیده باشین. برگشتم طرف در اتاق و همین که خواستم در رو باز کن صدایی متوقفم کرد --حامد! برگشتم وبا دیدن نازی که در فاصله چند سانتی متریم ایستادبود تعجب کردم. اما همین که دو قدم عقب رفتم چسبیدم به در اتاق و دیگه هیچ راهی نداشتم. همین گه خواست دستمو بگیره، چشمامو بستم و دستمو گرفتم بالا --خواهش میکنم از من فاصله بگیرید! دوباره صداشو برد بالا --بگیرید، بفهمید، باشید، حامد نمیفهممت، واقعا نمیفهممت! چرا بامن اینجوری میکنی؟ حامد.....من! حامد....من! حامد من دوست دارم! این جملش همراه شد با افتادنش روی زمین. تو اون لحظه داشتم دیدن اون دختر و دیدن نازی رو مقایسه میکردم، اما هیچ حسی جز خشم و عصبانیت در من نبود. در اتاقو باز کردم و با شدت کوبیدم به هم. به سرعت از بخش خارج شدم و رفتم طرف ماشین. همین که نشستم توی ماشین، عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون. اون لحظه از شنیدن این جمله توسط نازی، عصبانی بودم! اما انگار دلم میخواست اون جمله رو از زبون یه نفر دیگه میشنیدم. رفتم خونه و ماشینو بردم توی حیاط. در هال رو باز کردم و رفتم تو خونه. سعی در کنترل عصبانیتی که کمتر شده بود داشتم و رفتم آشپزخونه و آب خوردم. روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم روی دستام. بعد از چند دقیقه مامانم نشست روی صندلی کنار من. --عه حامد، اومدی مامان جان. چرا انقدر دیر کردی؟ سرمو از روی دستام برداشتم و لبخند کمرنگی زدم. --سلام مامان جان. با ساسان بودم. با ناباوری هینی کشید --حامد خوبی مامان؟ --اره مامان فقط یکم سرم درد میکنه. --وا چرا صورتت رنگ گچ شده؟ از دست کسی عصبانی شدی؟ با ساسان دعوات شده؟ حالمو فهمیده بود و این منوخوشحال میکرد. دستاشو گرفتم و لبخند زدم. --نه مامان جان چیزی نیست. --باشه. نمیخوای بگی لا اقل دروغ نگو. شام خوردی؟ --نه مامان میل ندارم. --نه دیگه میل ندارم و این حرفا رو بزار کنار، پاشو واست غذا بکشم بخور بعد بخواب. دستامو شستم و نشستم سر میز. --حامد. --بله مامان. غذارو گذاشت روی میز و خودشم نشست روی صندلی، با صدای آرومی حرف میزد --حامد جان، راجب موضوعی که بهت گفتم فکر کردی؟ --بله مامان میرم باغ. --وااای مامان جان، الهی خیر ببینی. این مادر و پسرم یه چند روزی میتونن راحت باشن، تا ببینیم خدا چی میخواد. یه تیکه مرغ بزرگ و با چنگال برداشتم و گذاشتم توی دهنم. در همون حالت میخواستم حرف بزنم که یدفعه پرید تو گلوم. مامانم دستپاچه شدو لیوان آبو گرفت جلوی دهنم و خودش بهم آب داد. --حامد جان، خب یکم کمتر. با صدایی که میخواست من نشنوم زیر لب گفت --حالا خوبه آقا میل نداشتن. از این حرفش مثل بم خنده منفجر شدم و شروع کردم به خندیدن. مامانمم خندش گرفته بود. همون موقع آرمان اومد توی آشپزخونه و با دیدن من با ذوق اومد طرفم. --سلااام داداشی. --سلااااام آرمان جون. لپشو کشیدم و ادامه دادم --چطوری تو؟ --خوب خوبم راستی من امروز با کامپیوترت یکم بازی کردم. سرشو انداخت پایین --اشکالی نداره؟ --نه دیگه شما که بازی کردی حالا خجالت واسه چیه؟ ظرفارو گذاشتم توی سینک و با آرمان رفتیم توی اتاقم..... 🍁 نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت42 با گروه دخترایی که دورتادور نازی رو گرفته بودن، مواجه شدم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت43 لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت. با لبخند دستشو گرفتم --اینجا راحتی؟ --آره، خیلی ممنون. --خواهش میکنم. خب بگو ببینم چه بازیایی کردی؟ همونجور که اسم بازیارو میگفت، ساکت شد و به صورتم خیره شد. پقی زد زیر خنده و شروع کرد خندیدن. با تعجب بهش نگاه میکردم و از خندش خندم گرفته بود. --میشه بگی چیشده آرمان؟ میون خنده هاش بریده بریده --وااای....حامد....قیافت شبیه یکی از همون.... شخصیت های بازیه زولاس.... بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم. مثل همیشه بود اما وقتی دقت کردم، موهام و ریشای صورتم یکم بلند تر شده بود. با یه لبخند شیطانی آروم آروم رفتم طرف آرمان و قلقلکش دادم. یدفعه در اتاق باز شد و مامان آرمان توی چهارچوب در داشت با تعجب به من و آرمان نگاه میکرد. سرمو تا جایی که ممکن بود انداختم پایین و از روی تخت بلند شدم. از خجالت نمی تونستم حرفی بزنم. --ببخشید داشتم با آرمان بازی میکردم. --نه اشکالی نداره. فقط ببخشید من در اتاقتون رو یه دفعه باز کردم، آخه هرچی در زدم جواب ندادین. --نه خواهش میکنم این چه حرفیه. بعد از اینکه ارمان و مامانش رفتن بیرون، ولو شدم رو تختم و پلک ها گرم شد و خوابم برد..... با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. --الو حامد؟ --الو سلام. --سلام. ته چاهی؟ --چی؟ نه بابا خواب بودم. --واقعا که! لنگ ظهره آقا هنوز خوابیدن. پاشو لباس بپوش بریم بیرون. --وااای ساسان توام گیریا، من حالشو ندارم. --من الان سرکوچتونم، زود بپوش بیا بیرون. --از دست تو! --پاشو دیگه لوس بازی در نیار. --باشه..... از اتاقم رفتم بیرون و با دیدن مامان آرمان دوباره خجالتم گل کرد. --سلام صبح بخیر. --سلام صبح شماهم بخیر. همون موقع مامانم از آشپزخونه اومد بیرون --عه حامد جان بیدار شدی مامان. --سلام مامان جون بله. ساسان زنگ زده بریم بیرون. --عه پس اگه میشه من و کتی جون و ببرین تا دم بیمارستان. مامان آرمان خجالت زده سرشو انداخت پایین --شرمنده بخدا. نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم. مامانم با لبخند جواب داد --وا کتی جون این چه حرفیه. روبه من گفت --وا حامد، چرا اینجایی، خب بیابرو حاضر شو دیگه. --چشم مامان. ساسان که اول فکر میکرد مامانم تنهاس، باهاش سلام و تعارف کرد اما بعد با دیدن مامان آرمان، با تعجب و حس غریبگی جواب سلامشو داد. مامانم به ساسان اشاره کرد --کتی جون ساسان دوست حامد. و بعد به مامان آرمان اشاره کرد --کتایون خانم مادر آقا آرمان. و بعد به آرمان --اینم آقا آرمان دوست حامد. ساسان --از آشنایی باهاتون خوشوقتم. ساسان و آرمان، از همون اول از همدیگه خوششون اومد و گرم صحبت شدن. --مامان جان، واسه چی میری بیمارستان؟ --واسه دست این بچه دیگه. --واااای یادم نبود.چرا بهم نگفتین؟ --خب میخوای تو آرمانو ببر بیمارستان، من و کتایون جون هم میریم بازار یکم کار داریم. --بله موافقم. چشم. به ساسان نگاه کردم که با چشماش تایید کرد...... روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردیم و سه تایی رفتیم بخش اورژانس. همون موقع دکتر آرمان ازمون خواست تا بریم اتاق معاینه. --به به بابای مهربون. --سلام آقای دکتر. نگاهم به ساسان که چشماش از تعجب چهارتا شده بود افتاد. دستمو جلوی بینیم گذاشتم و ملتمس نگاهش کردم. --میخواستیم دست آرمانو معاینه کنید. --بله حتما. ظاهراً به توصیه های من به خوبی عمل کردین. --بله وظیفس. دکتر بعد از معاینه دست آرمان گفت باید بریم رادیولوژی از دستش عکس بگیریم. وقتی من و ساسان اومدیم بیرون کتفمو کشید و کشوند طرف صندلی..... آرمانو بردیم پیش دکتر و اونم گفت باید کچ دستش باز بشه. به خواست آرمان من و ساسان از اتاق اومدیم بیرون تا راحت باشه. --به به. چشمم روشن. کی شما بابا شدی ما نفهمیدیم؟ --ساسان ببین، تو الان باید یه چند دقیقه دهنتو ببندی تا کارمون تموم شه. --خب بگو ببینم --ببین ساسان، یادته که بهت گفتم آرمان زخمی و خونی اومد پیشم؟ --خب آره. --هیچی دیگه واسه رضایت عمل باید پدر یا مادر حضو داشتن که منم هیچ کدومش نبودم. --یعنی تو دروغ گفتی؟ --آره. دستشو زد به پیشونیش --حامد تو عقلت کمه ها! --واسه چی؟ --خب آقای باهوش اگه بفهمن تو بابای آرمان نیستی که بد بختی! تازه بحث حراست و پلیس میاد وسط که دیگه بدتر......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت اشک‌آلود شهيد حاج قاسم سلیمانی از کمک حضرت زهرا در روزهای سخت جنگ ۳۳روزه که منجر به پیروزی شد. ✍در آن کوران حوادث که خیلی سخت بود، یکی از برادرهای حزب‌الله که اهل تدین و تشرع بود و در جنوب مسئول بود، در حالتی که به تعبیر خودش حالت خواب نبوده گفت «دیدم یک بانویی آمد و یک یا دو بانوی دیگر هم در کنارش بودند. من در عالم خواب حس کردم حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) است. رفتم به سمت پاهای مبارکشان؛ به ایشان گفتم که ببینید وضع ما را، ببینید ما چه وضعی داریم. حضرت فرمودند که «درست می‌شود». گفتم نه. من مُصر بودم به پای ایشان بیفتم و اصرار داشتم از ایشان چیزی بگیرم. بعد از اصرار کردن، ایشان فرمودند «درست می‌شود» و یک دستمال از داخل روپوشی که داشتند بیرون آوردند و تکان دادند و فرمودند «تمام شد». یک لحظه بعد یک هلی‌کوپتر اسرائیلی با موشک زده شد و بعد از این، زدن تانک‌ها شروع شد.» و زدن تانک‌ها همان نقطه‌ی شکست رژیم در جنگ بود. دوستداشتی برای دیگران هم ارسال کنید❤️ ⭕️ @dastan9 🌺