eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✅با خدا صحبت کن... *✍ حاج اسماعیل دولابی: هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته می‌شود، با خدا صحبت کن.* *به قرآن نگاه کن که تا نگاه کنی همه را حل می‌کند.* *هر وقت دیدی کدر شده‌ای، هر دعا و ذکری که از پدر و مادر یاد گرفته‌ای، همان را با لبت تذکر بده.* *چرا لبت را روی هم بگذاری تا درونت دَم کند و خسته‌ات کند؟* *صحبت کردن با او، ذات غم و حزن را می‌برد.* 📚 از کتاب طوبای محبت ⭕️ @dastan9 💐🌺
نام:بهنام محمدی متولد:۱۲ بهمن ۱۳۴۵ زادگاه:خرمشهر شهادت:۲۸ مهر ۱۳۵۹ ملیت:ایرانی محل دفن: تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان بیوگرافی شهید بهنام محمدی بهنام محمدی در خرمشهر در منزل پدر بزرگش دیده به جهان گشود. اندام وی ریزه و استخوانی بود ولی در عین حال فرز، زرنگ، سربه هوا و سرزبان دار بود. 🌟 یه سوال از دوستان الان دختر و پسرهای 13 سال و بیشتر تو چه فکری هستن و قبلا چه نوجوان‌های داشتیم بهتر نیست یکم فکر کنیم داره چه بلایی😔 سرمون میاد 🌟 ⭕️ @dastan9
بهنام محمدی در جنگ تحمیلی شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر در شهریور ماه ۱۳۵۹ قوت گرفته بود. خیلی ها در حال خارج شدن از شهر بودند. کسی حتی در تصورش نمی گنجید که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد ولی واقعاً جنگ شروع شده بود. بهنام محمدی که در این زمان ، ۱۳ ساله بود، تصمیم گرفت بماند و با جنگیدن به مردم کمک کند. او در زمان بمباران، میدوید و به مجروحین کمک میکرد. وی با همان جسم کوچک و روح بزرگ و دل دریایی اش به قلب دشمن میزد و خود را با وجود مخالفت فرماندهان، به صف اول نبرد می رساند تا به دفاع از شهر و دیار خود بپردازد. بهنام محمدی چندین مرتبه توسط دشمن به اسیری گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار میکرد. برای این که عراقی ها را فریب بدهد گریه میکرد و می گفت:" من به دنبال مادرم می گردم او را گمش کردم" در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب کند و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد. عراقی ها که باورشان نمیشد این نوجوان ۱۳ ساله تصمیم دارد مواضع، تجهیزات و نفرات آن ها را بشناسد، او را رها می کردند. او یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقی ها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود. وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمیزد فقط به بچه ها اشاره نمود که عراقی ها کجایند و بچه ها راه می افتادند. در واقع این نوجوان ۱۳- ۱۲ ساله از ۳۱ شهریور ماه تا ۲۸ مهر ۵۹ در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر ماند ⭕️ @dastan9 ،🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها یکی از بچه ها درباره ی شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها این طور گفت:بهنام محمدی در یک روز، بالای یکی از ساختمان های بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید و خودش را بطور نامحسوسی به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثی ها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچه ها روحیه مضاعفی را بوجود آورده بود و جالب تر این بود که عراقی ها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند. بهنام محمدی بعد از این که پرچم را عوض کرد نزد ما آمد؛ دست او به خاطر ضخامت طناب در زمان تعویض پرچم و سرعتش در پائین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم ایران، مجروح شده بود. گروهبان مقدم، باندی را از کوله اش بیرون آورد تا دست بهنام را پانسمان کند، ولی بهنام قبول نمیکرد و به دور من میدوید، مقدم هم چنان به دنبال او میدوید؛ از بهنام پرسیدم« چرا اجازه نمی دهی تا پانسمانت را ببندد که زخمت عفونت نکند» ؛ بهنام در جواب من گفت« باند را برای سربازانی بگذارید که تیر می خورند و مادرشان را از دست داده اند. هر کار کردیم این نوجوان ۱۳ ساله نگذاشت دستش را پانسمان کنیم؛ بهنام یک مشت خاک روی دست مجروحش ریخت و رفت ⭕️ @dastan9 🌺
خاطره ای از مادر بهنام محمدی مادر بهنام محمدی، خاطره ای را از این پسرش تعریف کرد:بهنام در زمان شروع جنگ تحمیلی سیزده سال و هشت ماه داشت، وی اولین فرزند من بود. وقتی که دوازده ساله بود به من می گفت:" می خواهم کاری کنم تا سرتاسر ایران در آینده از من یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم." اولین شعاری که به ذهن بهنام خطور میکرد و در دوران انقلاب، آنرا با اسپری روی دیوار می نوشت، به این شرح بود:« یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». همیشه هم شاهش را وارونه می نوشت. پدرش بارها به او گفت که بهنام نرو، سربازها تو را میگیرند ولی بهنام اصلاً توجه نمی کرد. او با پخش اعلامیه و نوشتن شعار در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی هم با تیر و کمان به سربازهای شاه حمله میکرد. من، وی را به مدرسه نبردم، به این علت که پدرش نمی داد. به این ترتیب او را بهمراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری را یاد بگیرد. بهنام محمدی یک روز گفت:مادر دلم می خواهد پیش امام حسین( ع) بروم و بدانم که چطور او را به شهادت رسانده اند! در یک روز دیگر، کاغذی را به من نشان داد که در آن راجع به غسل شهادت نوشته شده بود. به آرامی گفت:مادر مرا غسل شهادت بده! به این علت که می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، این جا نمان چون می ترسم عراقی ها تو را با خودشان ببرند. ⭕️ @dastan9 💐🌺
علاقه بهنام محمدی به امام خمینی( ره) بهنام محمدی به امام خمینی( ره) علاقه عجیبی داشت، آنقدر که سفارش كرده بود:از بچه ها درخواست میکنم كه نگذارند امام تنها بماند و خدای ناكرده او احساس تنهایی كند. ⭕️ @dastan9
وصیت نامه شهید بهنام محمدی بهنام محمدی در وصیت نامه ی خود، چنین نوشته بود:بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها اینست که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند ⭕️ @dastan9 💐🌺
جایزه ویژه جشنواره فیلم کودک به بهنام محمدی شهید بهنام محمدی بعنوان الگوی قهرمان برای نوجوانان، از دوره بیست و پنجم جشنواره و به ابتکار سیداحمدمیرعلایی تهیه کننده سینما، مدیر عامل وقت بنیاد سینمایی فارابی و دبیر وقت جشنواره فیلم کودک، تبدیل به یکی از محورهای مهم جشنواره گردید. ⭕️ @dastan9 🌺
شهادت بهنام محمدی وقتی که جنگ شدت گرفت و حلقه محاصره خرمشهر تنگ تر شد، خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. در خیابان آرش، درگیری شده بود مثل همیشه بهنام محمدی در این درگیری حضور یافت ولی نارحتی بچه ها دیگر مؤثر نبود زیرا او کار خودش را می کرد. اوضاع در کنار مدرسه امیر معزی( شهید آلبو غبیش) خیلی سخت شده بود. در این هنگام بچه ها بطور ناگهانی متوجه شدند که بهنام در یک گوشه افتاده است و خون از سر و سینه اش می جوشد. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق در خون شده بود و شیر بچه دلاور خوزستانی چند روز پیش از سقوط خرمشهر در تاریخ ۲۸/مهر/۱۳۵۹ به شهادت رسید. محل دفن وی در تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان بود. طی یک مراسم باشکوه در سال ۱۳۸۹ مزار مطهر این شهید بزرگ با حضور مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان، در ورودی شهر مسجد سلیمان به قطعه شهدای گمنام انتقال یافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت76 --بفرمایید. --میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت77 --ماموریت امروز چطور بود؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم --خوب بود. دیدم داره بهم لبخند میزنه. --چیزی شده جناب سرهنگ؟ پشت میزش نشست و دستاشو روی میز گذاشت. --به نظرم واسه ملاقات اول خوب بوده باشه نه؟ --منظورتون چیه؟ --خوب فکر کنی میفهمی! ما برای مسائل شخصی دیگران یا رفت و آمد شخصیشون ماموریت تایین نمیکنیم. میکنیم؟ --یعنی این ماموریت یه ماموریت مصنوعی بود؟ --نمیشه گفت مصنوعی. باید بگی ماموریت ملاقاتی! با تعجب پرسیدم --یعنی اون مزاحما.... --بله آقا حامد. مزاحما هم بچه های خودی بودن که شما بدجور دمشون رو قیچی کردی. خندیدم و سرمو انداختم پایین --که اینطور. چند ثانیه به سکوت گذشت --حامد؟ سرمو آوردم بالا --بله جناب سرهنگ؟ لبخند مهربونی زد --امیدت به خدا باشه پسر! شاید این ماموریت به این پیچیدگی امتحان خدا باشه. --بله شایدم همینطوره. از رو صندلی بلند شدم --خب جناب سرهنگ با من امری ندارین؟ --نه. برو به سلامت. --با اجازه. احترام نظامی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون. یاسر با لبخند شیطانی که به لب داشت جلوم ایستاد --بـــــه! آقای مجنون! --سلام مجنون کیه؟ --یه پسری به اسم حامد که الان روبه روی منه! --چرت نگو یاسر یکی میشنوه! --خب بشنوه رفیق! فقط دیگه خواجه حافظ شیرازی نمیدونه! خندید --بیا بریم اتاقم..... دوتا لیوان چایی ریخت و اومد نشست رو صندلی. یه دفعه شروع کرد خندیدن. --یاسر میگی چیشده یا نه؟ --آخه پسر خوب! تو که کشته مرده دختر مردمی،چرا مثل آدم نمیگی؟ با تعجب گفتم --مـــــن؟! --نه پس من؟! میدونی حامد امروز که رضا و مهدی از ماموریت برگشتن مرده بودن از خنده. --اهان ماموریت مصنوعی من رو میگی. --حالا همچین مصنوعی هم نبودا! حرف دل مجنون رو شنیدیم... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت77 --ماموریت امروز چطور بود؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت78 --یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟ خندید و ابروهاشو بالا داد بعد از چند ثانیه جدی پرسید --خب حامد دیگه تصمیمتو گرفتی؟ --اگه خدا بخواد اره. --ببین تو باید باهاش حرف بزنی. --میدونم اما چجوری؟ --چجوریش به تو ربطی نداره. یه مواقعی مثل امروز خندیدم و گفتم --آهان حتماً دفعه بعد تو میخوای نقش مزاحم رو بازی کنی؟ خندید و با شیطنت گفت --فکر نمیکنی این جور کارها واسه یه سرگرد اوف داشته باشه؟! --چرا اتفاقاً........ از مرکز رفتم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. رفتم تو. مامان و آرمان توی آشپزخونه بودن. با لبخند رفتم پیششون --سلام بر مادر و داداش گرامی! --سلام حامد. --سلام داداشی نشستم رو صندلی --چیشد مامان کارتون حل شد؟ --اره خداروشکر حزانت رو گرفتیم. --خب خداروشکر. --راستی حامد پاشو برو اتاق بالارو مرتب کن و وسایل آرمان رو ببر اونجا. --چشم. اتاق رو مرتب کردم و لباسای آرمان رو توی کمدش چیدم. با کمک بابا تختش رو بردیم بالا و توی اتاقش گذاشتیم. آرمان هم با سلیقه ی خودش ماشین ها و موتور هاو بقیه اسباب بازی هایی که امروز خریده بود رو توی قفسه ی اسباب بازیاش جا داد. دستامو زدم به کمرم و ایستادم به آرمان چشمک زدم --چه اتاق قشنگی شد. خندید و خجالت زده گفت --بله. دستتون درد نکنه عمو علی. بابام لپشو کشید --قابلی نداره پسر..... میز ناهار روبا کمک مامان جمع کردم و ظرفارو شستم. بعد از اینکه اذان گفتن نمازخوندم و رفتم تو اتاقم. نمیدونستم باید چی بگم. مخاطب رو انتخاب کردم و نوشتم --سلام خانم وصال. میتونم بعد از ظهر باهاتون قرار بزارم؟ متن رو پاک کردم و دوباره تایپ کردم --سلام. میتونم در رابطه با موضوعی حضوری باهاتون صحبت کنم؟ گزینه ارسال رو زدم و صبر کردم تا ارسال بشه. با تایید شدن پیام رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو تو دستم گرفتم. با صدای پیامک، سریع موبایلم رو چک کردم. --سلام. لطف کنید آدرس رو بفرستید. آدرس یه کافی شاپ رو واسش فرستادم. میخواستم تو پیام بگم برم دنبالش اما منصرف شدم و موبایلم رو خاموش کردم... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸