چرا امام دوازدهم قائم آل محمّدعلیهم السلام نامیده شد؟!
ابوحمزه ثمالی می گوید:
از حضرت امام محمّدباقرعلیه السلام پرسیدم: ای فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نیستید؟
فرمود: بلی!.
عرض کردم: پس چرا فقط امام زمان علیه السلام قائم نامیده شده است؟
حضرت فرمود: هنگامی که جدّم حسین بن علی علیهما السلام به شهادت رسید، فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال نالیدند و گریستند و عرض کردند: پروردگارا! آیا کسی را که برگزیده ترین خلق تو را به قتل رسانده است به حال خود وامی گذاری؟
خداوند متعال به آنها وحی فرستاد: آرام گیرید! به عزّت و جلالم سوگند! از آنها انتقام خواهم کشید، هرچند بعد از گذشت زمانی باشد.
آنگاه پرده حجاب را کنار زده و فرزندان حسین علیه السلام را که وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائکه از دیدن این صحنه بسیار مسرور شدند.
یکی از آنها در حال قیام نماز می خواند. حق تعالی فرمود: به وسیله این قائم از آنها انتقام خواهم گرفت .
📚بحارالانوار، ج 51، ص 28، ح 29.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
*سخن مختار در لحظه ی آخر که در دارالحکومه بود را به خاطر دارید ؟*
*( گفت به خدا قسم مصعب تمام ۷۰۰۰ نفری که در قلعه هستند را گردن میزند)*
*#حمام_خون*
*این سخن رهبری را به یاد دارید ؟*
*اگر خدای ناکرده این نظام جمهوری اسلامی فعلی سرنگون شود ، فکر نکنید زمان قبل از انقلاب مثل دوران پهلوی شکل می گیرد.*
*نـخیـــــــــر*
*آنهـــایی که خواب تشریف دارند را بیدار کنید.*
*آمریکا و انگلیس پشت دستشان را داغ کرده اند که بخواهند حکومتی مانند پهلوی را دوباره بر سر ما ایرانیها بگذارند.*
ــــــــــــــــــ
*پس جایگزین این نظام جمهوری اسلامی اگر خدای نکرده سرنگون شود چیست؟*
جوابش را آمریکایی ها از زبان سگ هارشان داعش بیان کرده اند :
حمام خون - قتل عام سراسری - فاجعه انسانی - نسل کشی ایرانیان *بسیار بدتر از میانمار*
*لذا کسانی که فکر می کنند با رفتن ولایت فقیه و از بین بردن جمهوری اسلامی همه چیز عالی می شود. بسیار بسیار در اشتباهند.*
اینها هیچ چیز از عالم سیاست و گرگهای در کمین مردم ایران نمی دانند.
آخر و عاقبت سقوط نظام جمهوری اسلامی برای مردم ایران چیزی بسیار بدتر از سوریه و لیبی و افغانستان فعلی است.
حالا سوریه کسی مانند ایران را داشت بفریادش برسد.
اگر نظام سقوط کند ما غارت می شویم - به ما شبیخون می زنند و خدا میداند چه خواهد شد.
فقط همین را بدانید که کار به جاهایی برسد که حسرت این ایام را خواهیم خورد.
باید دست خانواده ات را بگیری و فراری کوه و بیابان بشوی.
ای مردم عزیز بیائید قدر این امنیت را بدانیم و همه مشکلات را با هوشیاری تحمل کنیم، تا انشاءلله با تدابیر رئیس جمهور انقلابی گشایش اقتصادی برای مردم ایجاد شود.
باید دقت کنیم و هوشیار و آگاه باشیم تا فریب دسیسه های بدخواهان را نخوریم.
*نشر دهید و مطلع باشید که دشمن بفکر من و تو نخواهد بود
خواب زده های عاشق غرب رو بیدار کنید.*
جزاکم الله خیرا
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ماشینو بردم تو حیاط و شهرزاد شاخه گل رو با وسواس زیر چادرش قایم کرد و رفت تو خونه. به این کارش خندم
107
دستشو زد رو شونم و با لبخند گفت
--چقدر زود بزرگ شدی حامد!!
خندیدم
--۲۴سالمه ها بابا جــان!
نفسشو صدادار بیرون داد
--بچه ها هرچیم بزرگ بشن واسه پدر مادرشون هنوز بچن.
برگشت طرف من
--دختر خوبیه قول بده مراقبش باشی و خوشبختش کنی.
--چشم.
--حامد!
--بله بابا جان؟
خندید
--ازدواج پسرم چقدر خاصه.
خندیدم
--چرا؟
--آخه ما دیگه قرار نیست بریم خواستگاری.
امشب بعد از شام راجبش حرف میزنیم. خوبه؟
خجالت زده گفتم
--هرجور شما صلاح میدونید.
خندید
--قدیما پدر مادرا صلاح میدونستن بچه ها عاشق میشدن الان برعکس شده.
بعد از اینکه بابا از اتاقم رفت بیرون رو تختم دراز کشیدم و چشمام گرم شد.....
با سر و صدای آرمان از خواب بیدار شدم.
با صدای خواب آلو گفتم
--آرمان؟
--عه بیدار شدی.
--آره ساعت چنده؟
--چهار.
--مامان و بابا کجان؟
--رفتن بیرون.
********************
از صبح زود رفتیم بازار واسه خرید عقد و عروسی.
دو هفته بعد از اون شبی که مامان و بابا راجب ازدواج من و شهرزاد تصمیم گرفتن میگذره.
فردای اون روز رفتیم آزمایش خون دادیم و خداروشکر همه چی خوب بود.
با صدای مامانم از فکر و خیال دراومدم
--حامد!
--جانم مامان؟
--من و بابا تا یه جایی میریم و برمیگردیم تا ما بیایم شما هم حلقه هاتونو انتخاب کنید.
آرمانم باهاشون رفت و موندیم من و شهرزاد.
--شهرزاد خانم.
--بله؟
--به نظر من اینجا مدل حلقه هاش زیاد جالب نیست بیا بریم طبقه دوم.
--باشه بریم.
رفتیم طبقه ی دوم.
جفت حلقه ی انتخابیمون نقره بود و روش خیلی ظریف نگین کاری شده بود.
حلقه هارو خریدیم و رفتیم سمت مزون لباس عروس.
مامان و بابا و آرمان اومدن.
داشتیم لباسارو میدیم که آرمان چند مدل لباس عروس رو به فروشنده گفت و اونم با خوشرویی راهنمایی میکرد.
لباس عروس قشنگی بود و شهرزاد با مامان رفتن اتاق پرو و لباس رو سفارش دادیم و قرار شد فردا من برم تحویل بگیرم.....
بعد از پرو چندتا کت و شلوار آخرین گزینه به نظر همه خوب بود اما شهرزاد زیاد خوشش نیومد.
مامانم به بهانه تحویل سرویس طلای شهرزاد بابا و آرمان رو همراه خودش برد بیرون.
ناامید گفتم
--بهم نمیاد؟
--اصلاً!!
بعد از اون کت و شلوار ۵تا کت و شلوار دیگه پوشیدم که بالاخره گزینه آخر مورد قبول شهرزاد قرار گرفت.
داشتم خریدارو رو حساب میکردم که شهرزاد آروم صدام زد
--آقا حامد؟
--بله؟
--یه لحظه بیاید.
رفتم جایی که شهرزاد بود.
به پاپیون قرمز اشاره کرد
--به نظرم این خیلی به کت و شلوارتون میادا!
به مشکیه اشاره کردم
--به نظر من این بهتره.
--آخه همش مشکی؟
فروشنده اومد
--میتونم کمکتون کنم؟
با فهمیدن ماجرا دوتا پاپیون رو برداشت و گذاشت رو خریدا.
--یکیش رو به عنوان اشانتیون براتون میزارم.
پول کت و شلوار و کفش و کمربندو.... رو حساب کردم و رفتیم بیرون...........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
107 دستشو زد رو شونم و با لبخند گفت --چقدر زود بزرگ شدی حامد!! خندیدم --۲۴سالمه ها بابا جــان! نفس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات 💗
خندیدم.
--اتفاقات امروز رو به مامان منظورمه.
--آهان. نباید میگفتم؟
--آخه گفتین الان زوده.
خندید و سرشو انداخت پایین.
--میخواید همین امشب بهشون بگیم؟
--به نظر شما امشب خوبه؟
--به نظر من همین الانشم خوبه.
آرمان در هال رو باز کرد
--داداشی شهرزاد بیاید ناهار......
سرمیز ناهار من و شهرزاد بیشتر با غذامون بازی میکردیم.
بابا به من و شهرزادگفت
--چرا شما دوتا نمیخورید پس؟
مامانم بی خیال گفت
--چون سیرن.
--مرکز بودی حامد؟
مامانم جواب داد
--نه با شهرزاد رفته بودن بیرون.
--آهان.
--راستی علی باید کم کم واسه حامد خونه بخریم.
--مگه الان میخواد ازدواج کنه؟
مامانم یه نگاه به من و شهرزاد انداخت
--اگه خدا بخواد.
از خجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم و فقط به غذام خیره بودم.
یه دفعه آرمان با ذوق گفت
--یعنی داداشی میخواد زن بگیره؟
مامانم با ذوق خندید
--الهی من فدای تو و اون داداشی بشم.آره میخواد زن بگیره.
آرمان ذوق زده گفت
--وااای چقدر خوب میشه!
یه دفعه گفت
--مــامــان؟
--جانم؟
--با کی میخواد ازدواج کنه؟
تقریباً داشتم آب میشدم.
از سر میز بلند شدم و بدون اینکه با کسی چشم تو چشم بشم تشکر کردم و رفتم تو اتاقم.
صدای مامان اومد خندید
--ببخشید مامان جان شوهرت یکم زیادی خجالتیه.
در اتاق رو بستم و نشستم رو تختم.
چند دقیقه بعد بابا اومد تو اتاق و با لبخند نشست کنارم.........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات 💗 خندیدم. --اتفاقات امروز رو به مامان منظورمه. --آهان. نباید میگف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت108
بقییه خریدارو انجام دادیم و داشتیم میرفتیم رستوران که موبایلم زنگ خورد.
تماس رو جواب دادم
--الو؟
--سلام حامد کجایی؟
از بقیه فاصله گرفتم
--اومدیم خرید چیزی شده؟
--حامد همین الان بیا مرکز.
با تردید گفتم
--باشه.
تماسو قطع کردم و رفتم پیش بقیه
--ببخشید من باید برم مرکز نمیتونم باهاتون بیام رستوران.
مامانم ناراحت گفت
--پس ناهار؟
--میرم مرکز اونجا ناهار میخورم.
--باشه مامان برو مراقب خودت باش.
خیلی سریع از پله های پاساژ اومدم پایین و سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم.....
بدون در زدن رفتم تو اتاق یاسر و با دیدن سرهنگ خجالت زده احترام گذاشتم.
--سلام جناب سرهنگ.
لبخند زد
--سلام جناب استوار چه عجب ما شمارو ملاقات کردیم.
نشستم رو صندلی و خندیدم
--کم سعادتی ماس شما ببخشید.
--کجا بودی انقدر با عجله اومدی؟
یاسر به جای من جواب داد
--آقا حامد دیگه داره داماد میشه جناب سرهنگ.
سرهنگ خندید
--عـــه به سلامتی. کی هست عروس خانم خوشبخت؟
-- خانم وصال.
سرهنگ خندش کم کم محو شدو سرشو انداخت پایین.
با تردید گفتم
--چیزی شد جناب سرهنگ؟
سرشو آورد بالا و لبخند کمرنگی زد
--نه چیزی نشده امیدوارم که خوشبحت بشی پسر.
بلند شد از اتاق بره بیرون به احترامش ایستادیم.
وقتی رفت سوالی به یاسر نگاه کردم
--چی شد یاسر؟
--والا نمیدونم.
--تو چیکارم داشتی؟
--راستش این پسره آرش.
--خب؟
--یه سری حرفا بر علیه شهرزاد گفته که...
با اخم گفتم
--غلط کرده چی گفته؟
--ببین این که چی گفته مهم نیست تو فقط باید مثل چشمات مراقب شهرزاد باشی.
--یاسر چرا آدمو سکته میدی؟
--چون هنوز هیچی معلوم نیست.
نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه دست کشیدم تو موهام....
.
رفتم اتاقم و زنگ زدم به شهرزاد اما گوشیش خاموش بود.
به مامانم زنگ زدم
--الو حامد؟
سریع گفتم
--سلام مامان خوبی شهرزاد کجاس؟
خندید
--نترس مامان جان ناسلامتی دخترمه ها میشه مراقبش نباشم؟
--مامان گوشیو بده بهش.
صداش اومد که داشت از سر میز بلند میشد.
--الو؟
--الو شهرزاد خانم خوبی؟
متعجب گفت
--آره چطور؟
--میشه خواهش کنم از کنار مامان و بابا جایی نرید؟
--باشه اما واسه چی؟
--میشه نپرسید؟
آروم جواب داد
--چشم.
--مراقب خودتون باشید خداحافظ.
پا شدم نمازمو خوندم و از خدا خواستم تا هرچی که هست به خیر بگذره!
با ذهنی درگیر و آشفته نشستم سر چندتا پرونده و غرق در بررسیشون بودم و نفهمیدم کی شب شد.
چشمام از شدت خستگی قرمز شده بود و قندم افتاده بود.
کاپشنمو برداشتم و از اتاقم رفتم اتاق یاسر.
--یاسر من دارم میرم.
--باشه.
--فردا یادت نره.
خندید
--یه رفیق که بیشتر نداریم دادامیشو ببینیم که!
رفتم اتاق سرهنگ و چندتا از بچه های دیگه با اینکه بابا از قبل کارت دعوت فرستاده بود دعوتشون کردم واسه عروسی.
رفتم خونه و یه راست رفتم سمت یخچال.
یه ظرف پر از باقالی پلو تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن.
--حااامد!
--جانم مامان عه سلام.
--تو غذا نخوردی؟
--راستش نه.
غر و لند کنان رفت سمت یخچال و یه ظرف ژله گذاشت جلوم.
--اینارم بخور.
-- کی فرصت کردین ژله درست کنید؟
--اینارو شهرزاد از فروشگاه خرید.
خندیدم
--ایول بهش...
نمازمو خوندم و همین که دراز کشیدم رو تخت چشمام گرم شد و خوابم رفت.....
سر سفره عقد نشسته بودم اما شهرزاد رو نمیدیدم.
همه باهاش حرف میزدن اما من هرچی به بغل دستم نگاه میکردم شهرزاد نبود و خیلی نگران بودم یه دفعه در سالن باز شد و از خواب پریدم.
پیشونیم عرق کرده بود و سرم درد گرفت.
اذان صبح رو داشت میگفت و آلارم گوشیم روشن شد.
ترس عجیبی به دلم رخنه کرده بود.
از رو تختم بلند شدم تا برم وضو بگیرم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت108 بقییه خریدارو انجام دادیم و داشتیم میرفتیم رستوران که موب
بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و گریم گرفت. آروم آروم حرف میزدم و اشک میریختم
--خدایا خیلی ترسیدم و فقط تویی که میتونی آرومم کنی...
سر از سجده برداشتم و با دیدن آرمان لبخند زدم
--عه آرمان بیدار شدی داداشی
با صدای بغض آلودی گفت
--داری گریه میکنی؟
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
سرشو بغل کردم
--عـــه آرمان چرا گریه میکنی؟
دستاشو دور کمرم حلقه کرد
--چون...چون تورو خیلی دوست دارم.
دوس ندارم گریه کنی!
صورتشو با دستام قاب گرفتم و همونجور که با شستم اشکاشو پاک میکردم گفتم
--گریه نکن داداشی! منــم خیــلی دوست دارم! اما الان یکم ذهنم درگیره.....
کتاب زیارت عاشورا رو باز کردم
--چی میخوای بخونی داداش؟
--زیارت عاشورا.
--میشه منم کنارت بشینم بخونم؟
خندیدم
--بلـــه که میشه.
نشست کنار من و شروع کردم به خوندن.
هنوز دوتا صفحه نخونده بودم که دیدن آرمان خوابش رفته.
بغلش کرم خوابوندمش رو تختش و ادامه زیارت رو خوندم.
بعد از خوندن جانمازمو جمع کردم و رو تختم دراز کشیدم خیلی زود خوابم رفت.....
--حامد..حامد؟
با صدای مامان چشمامو باز کردم
--سلام.
--سلام مامان جان پاشو قربونت برم شهرزاد 1ساعت دیگه باید بره آرایشگاه.
نشستم رو تخت
--چشم مامان شما برو من میام.
با صدای پیامک گوشیم گوشیمو برداشتم
یاسر ساعت آرایشگاه رو گفته بود.
--ساعت 3بیا.
بعد از انجام کارای شخصیم رفتم توآشپزخونه و به همه سلام کردم و صبح بخیر گفتم.
بابا و آرمان صبحونشون تموم شده بود و رفتن باغ.
قاش چایخوری رو برداشتم و شروع کردم همزدن چای.
--حامد!
سرمو آوردم بالا
--جانم مامان؟
خندید
--درسته که عاشقی مامان اما چایتو باید شیرین کنی.
خندیدم و شکر ریختم تو چاییم و شروع کردم صبححونمو خوردن.
صدای تلفن همراه مامان از اتاق اومد و از سر میز بلند شد و رفت.
--آقا حامد!
سرمو بلند کردم و لبخند زدم
--بله؟
ناراحت گفت
--چیزی شده؟
خندیدم
--نه چطور؟
گونه هاش گل انداخت
--آخه ناراحت به نظر میرسین.
مامان اومد و ادامه حرفامون تو افق محو شد........
مامان و شهرزاد رو رسوندم آرایشگاه و خودم رفتم باغ.
میون اون شلوغی ها و انجام تدارکات جسـی یه گوشه کز کرده بود و به کارای بقیه نگاه میکرد.
رفتم نزدیکش و با لبخند صداش زدم
--سلـــــام جســی!
ایستاد و شروع کرد دم تکون داد. معنی این کارش خوشحالی بود.
خندیدم
--منم خوشحالم اتفاقاً دلمم برات تنگ شده بود پسر!
شروع کرد پارس کردن.
یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و با ذوق دوید طرف ظرف غذا....
رفتم تو خونه باغ و یه راست رفتم تو اتاقم.
عطر مخصوصم رو برداشتم و اومدم بیرون.
افرادی که واسه کمک اومده بودن پیشاپیش بهم تبریک میگفتن و با لبخند جواب میدادم.......
از باغ رفتم مزون لباس و لباس شهرزاد رو بردم دم آرایشگاه تحویل دادم.
بعدش رفتم گلزار شهدا پیش رفیقم.
خیلی ازش کمک خواستم و رفتن به اونجا خیلی آرومم کرد........
از رستوران سه نوع غذا و به تعداد پنج نفر خریدم و دم آرایشگاه مسئولش اومد تحویل گرفت.
رفتم خونه و دوش گرفتم.
بعد از نماز نشستم سر میز و با کلی فکر و خیال به زور نصف غذامو خوردم.
فینال چرخش عقربه های ساعت بود و با آخرین سرعت میچرخیدن.
ساعت دو و نیم ساسان اومد خونه و با ماشین من اول من رو برد آرایشگاه بعد ماشینو برد واسه کارواش و گل کاری.
بعد از سلام و احوالپرسی نشستم رو صندلی تا یاسر کارشو شروع کنه.
با لبخند زد سر شونم
--چته رفیق کبکت خوابیده!
خندیدم
--کبک تو خروس بخونه انگار کبک من خروس خونده.
--نه دیگه جناب دانشمند امروز تو رو من 3سال پیش تجربه کردم.الان نوبت توعه.
--ببخشید امروز مجبور شدی بیای اینجا.
--هندونه زیر بغلم نزار که اصلاً حال و حوصله حمل کردنش نیست..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*یکی از منبریها پس از یک سخنرانی رفت منزل عارف بزرگ شیخ رجبعلی خیاط*
*به محض ورود شیخ با یک نگاه تندی به او نگاه کرد*
*شیخ گفت میخواهی پرونده اعمالت را ببینی؟*
*اون فرد واعظ و منبری گفت بله*
*شیخ تصرفی کرد و با دست خود پروندهاش را نشانش داد*
*دید الی ماشاءالله جرم و جنایت و قتل و دشمنی با دین و... در پرونده اعمالش هست*
*از شدت ناراحتی غش کرد*
*وقتی سر حال شد گفت یا شیخ این پرونده چیه ؟*
*من در عمرم یک سیلی به کسی نزدهام یک فحش ندادهام کوچکترین ظلمی نکردم فقط نوکری اهل بیت را کردم*
*شیخ رجبعلی به او گفت چرا امروز در سخنرانیت از رضا شاه تجلیل کردی و گفتی عجب امنیتی ایجاد کرده است؟*
*با تجلیل از او در تمام گناهانش شریک شدی*
*بعد شیخ رجبعلی ادامه داد که رضا شاه دشمن دین و دیانت و اهل بیت هست و اگر کار خاصی هم انجام داده در جهت منافع خودش و اربابانش بوده*
*تمجید تو یعنی تأیید او و شراکت در تمام جنایتها و دشمنیهایش با دین و اهلبیت*
📚 *کتاب کیمیای محبت - سرگذشت شیخ رجبعلی خیاط)*
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
همسر شهید نواب صفوی :
بعد از افطار به آقا گفتم :
دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک!
فقط لبخندی زد!
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم!
سحر برخاست، آبی نوشید!
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!
بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود :
امشب افطارى نداریم؟
گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :
صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در!
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها به اندازه کافی هست!
رفتم و آوردم!
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم :
برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند!
الحمدلله آب در لولهها هست فراوان!
مرحوم نواب چیزی نگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛
ظاهراً امشب افطاری داشتهاند،
و به علتی مهمانی آنان بههم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چهقدر سر و صدا کردی؟!
وقتی هم نعمت رسید چهقدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود: مشکل خیلیها همین است؛
نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان!
وقتِ نداشتن داد میزنند!
وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 ،💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و گریم گرفت. آروم آروم حرف میزدم و اشک میریختم --خدایا خیلی ترسیدم و ف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت109
خندیدم
--باشه بابا تعریف نخواه.
کارشو شروع کرد و تقریباً یه ساعت و نیم بعد کارش تموم شد.
با دیدن مدل موم خندیدم
--ایــول یاسر!
خندید
--مگه نگفتم هندونه نزار.
خندیدم و به ته ریشی که با مدل خاصی روی صورتم بود خیره شدم و دقیق بررسیش کردم.
--پاشو حامد پاشو لباستو عوض کن....
یاسر داشت پاپیون رو مرتب میکرد که ساسان اومد و با دیدن من سوت کشید
--اووو مااای گاااد چه جیگری شدی تو پسر.
خندیدم و چشمک زدم
--نه باباااا؟!
اومد نزدیک من و محکم همدیگرو در آغوش گرفتیم.
--ایشالا خوشبت بشی رفیق.
--ایشالا واسه خودت.
تلخند زد و نشست رو صندلی
--آقا یاسر کارتو شروع کن که وقت داره میگذره.
یاسر دستشو گذاشت رو شونم و با اطمینان لبخند زد
--برو پسر انشاﷲ خوشبت بشین.......
خوشبختانه سالن محضر بغل آرایشگاه بود.
رفتم تو سالن و با باز کردن در خانما کل کشیدن.
رفتم سمت مردا و با تک تکشون دست دادم و خوش آمد گفتم.
سر به زیر و رسمی تر به خانما خوش آمد گفتم و آرمانو محکم بغل کردم و با ذوق گفت
--وااای داداشی خیلی خوشحالم که داری داماد میشی!
محکم گونشو بوسیدم و رفتم نشستم رو صندلی.
دقیق 5دقیقه بعد مامان و خاله و رستا شهرزاد رو آوردن و بهش کمک کردن نشست رو صندلی کنار من.
با صدای آرومی گفت
--سلام.
در اون لحظه فقط تونستم کلمه سلام رو بگم.
مضطرب قرآنو بوسیدم و باز کردم و گرفتم سمت شهرزاد و دوتامون شروع کردیم به خوندن.
یه تور بالاسرمون گرفتن و یه نفر شروع کرد قند سابیدن.
چند ثانیه بعد عاقد با اجازه از بزرگترا شروع کرد.
النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.....
انقدر مضطرب بودم که نفهمیدم خطبه کی تموم شد و با صدای عاقد به خودم اومدم.
--برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه خانم شهرزاد وصال فرزند رضا آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه ی معلوم شمارا به عقد دائم آقای حامد رادمنش فرزند علی دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
قلبم واسه ی لحظه ای ایستاد
--با اجازه ی امام زمان(عج) علی آقا و مادرم... بلــه!!
دوباره صدای کل کشیدن و صلوات قاطی هم شد و مردا از سالن رفتن بیرون.
خالم گفت
--عه حامد جان خاله نمیخوای عروستو ببینی؟
ریز خندیدم و برگشتم سمت شهرزاد
شیفونش جوری بود که حجاب سر و صورت و دستاش رو میپوشوند.
آروم بند شیفونش رو باز کرد و با دستم به عقب هدایتش کردم.
واسه اولین بار بدون ترس و نگرانی به عمق چشمای مشکی رنگش نگاه کردم و لبخند زدم.
شهرزاد هم با لبخند به چشمام زل زده بود.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی خوشگل بودی!
چشمک زدم
--خوشگل تر شدی!
خندید
--توام خیلی آقا بودی آقا تر شدی!
خالم با خنده گفت
--حامد جان خاله فرصت واسه دلبری زیاده ها!
همونجور که دست شهرزاد رو تو دستم قفل کرده بودم بلند شدیم ایستادیم و خاله با لبخند اول شهرزاد رو بوسید و بعدم من.
--قربون هر جفتتون برم! الهی خوشبخت بشید.
خندیدم
--ممنون خاله جان.
شهرزادم تشکر کرد و بعد از خاله مامان و به ترتیب عمه و زندایی و.... اومدن تبریک گفتن و بهمون کادو دادن.
حلقه هامون رو دست همدیگه کردیم.
مامان جام عسل رو گذاشت تو دست من.
دستمو دور گردن شهرزاد حلقه کردم و انگشت کوچیکم که آغشته به عسل بود رو بردم سمت دهنش.
عسلارو مکید و بعدش یه گاز کوچیک گرفت به دستم.
همه خندیدن و با نگاه خصمانه ای به انگشت شهرزاد نگاه کردم.
عسلارو مکیدم و یه بوسه ریز به دور از چشم بقیه به سر انگشتش زدم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت109 خندیدم --باشه بابا تعریف نخواه. کارشو شروع کرد و تقریباً
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین..
بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی.
شهرزاد خندید
--انقدر کلافه کننده بود؟
خندیدم
--همین قدر!
اذان مغرب رو داشت میگفت.
--شهرزاد!
--بله؟
--تو وضو داری؟
--آره چطور؟
--موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم.
خندید
--باشه بریم.....
یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت.
--شهرزاد؟
--بله؟
--اگه برات سخته با این لباس بگو بهم.
--نه بابا!
دستمو گرفت
--بریم.
ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد.
شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون.
یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود.
حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست.
صداش زدم
--شهرزاد!
--جانم؟
با این کلمه دلم قنج رفت.
--تنهایی؟
--بلــه!
پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم
--شهرزاد.
برگشت و با لبخند بهم خیره شد.
--خیلی دوست دارم!
دستاشو قلب کرد
--منم دوست دارم!.....
بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم.
رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ.
خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم.
با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود.
گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون.
شهرزاد مضطرب گفت
--وااای حامد دیر نرسیم!
خندیدم
--تا جت حامد هست از هیچی نترس!
با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم.....
دم در باغ همه منتظر بودن.
بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده.
با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد.
باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات 💗
110
جشن عروسی واقعاً کلافم کرد و به زور لبخند میزدم.
حس میکردم زود تر از قبل دلم واسه شهرزاد تنگ میشه.
دل تو دلم نبود که شهرزاد رو ببینم و بالاخره اون زمان از راه رسید.
آخر شب مهمونا بعد از تبریک و کادوهایی که آورده بودن رفتن و موندن فامیلای نزدیک.
هوا سرد بود اما محیط باغ چون بسته بود سرما زیاد حس نمیشد.
آرمان با ذوق گفت
--خب دیگه داداش باید بریم عروس کشون.
همه حرفشو تایید کردن و قرار شد از مسیر باغ تا خونمون همه با ماشیناشون دنبالمون بیان.
سوار ماشین شدیم و با لبخند به شهرزاد نگاه کردم.
--خوبی؟
خندید
--آره اما تو انگار خوب نیستی!
خندیدم
--بله دیگه 4ساعته ندیدمت دلم برات تنگ شد!
گونه هاش رنگ به رنگ شد و خجالت کشید.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
شروع کردم پشت سرهم بوق زدن و بقیه ماشینا به تبعیت از من شروع کردن پشت سرهم بوق میزدن.
بعضی هاشون میخواستن از ماشین من سبقت بگیرن.
فکر شیطنت آمیزی به ذهنم خطور کرد.
با شیطنت گفتم
--شهرزاد!
--جانم؟
--توام از بوق بوق خسته شدی نه؟
خندید
--آره.
پیچیدم تو یه مسیر فرعی و تا هیچکس دنبالمون نیاد.
شهرزاد با تعجب گفت
--عه پس بقیه ماشینا کجان؟
خندیدم
--موشه بُرد.
از کارم خندم گرفته بود و با شهرزاد به کار من میخندیدیم.
میدونستم حالا مامان داره به بابا میگه کله شقه مثل خودت...
داشتم با سرعت میرفتم که یه ماشین کنارم بوق زد
شیشه رو دادم پایین و با دیدن ساسان و یاسر خندیدم
--عه شما؟
یاسر خندید
--بقیه هم دارن میان داداش تا من هستم از این فکرا به سرت نزنه.
دوباره بوق بوق تا رسیدن به خونه.
دم در آپارتمان خاله سینی اسپند دستش بود و هی نت دود اسپندو میبرد بالا و صلوات میفرستاد.
مامان با بغض من و شهرزاد رو بوسید
--الهی خوشبخت بشین مامان!
به من نگاه کرد
--مواظب دخترم باشیا!
خندیدم
--چشم مامان جان!
شهرزاد رو مخاطب قرار داد
--دیگه سفارش پسرمو نکنما!
شهرزاد خندید
--چشم.
بابا هم من و شهرزاد رو بوسید و دستامون رو تو دست همدیگه گذاشت
--مراقب همدیگه باشید......
با آسانسور رفتیم بالا و در خونه رو باز کردم.
اول شهرزاد رفت و بعدش من.
یه لحظه برگشتم به چند ماه گذشته زندگیم و صداش زدم
--شهرزاد!
برگشت و با لبخد گفت
--جانم؟
رفتم نزدیکش و با دستام صورتشو قاب گرفتم
--مرسی که شدی فرشته ی نجات من!
بعد پیشونیش رو عمیق بوسیدم......
با ذوق و شوق از مرکز برگشتم.
همینجور که داشتم میرفتم تو خونه واسه خودم آواز میخندم.
--شهــرزاد؟ شهرزاد خانم؟
از اتاق اومد و با لبخند گفت
--سلام.
چشمک زد
--چی انقدر شادت کرده؟
خندیدم.
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز.
--اول باید واسم چایی بیاری با شکلات.
--چشممم.
چاییارو گذاشت رو میز و نشست.
با لبخند به صورتش زل زدم.
۵ماه از ازدواجمون میگذشت و هر روز بیشتر عاشقش میشدم.
دستاشو گرفتم و کمی فشردم.
--دیگه نگران هیچی نباش.
--نگران چی حامد؟
--نگران اتفاقای گذشته.
با یه اخم ریز ادامه دادم
--یعنی اینکه هیچکس دیگه نمیتونه به تو تهمت بزنه و تو هیچ گناهی نداری.
--منظورت از قضیه ی جمشید و...
--آره.
با بغض لبخند زد
--پس یعنی...
دستشو نرم بوسیدم.
--آره عزیزم! دیگه نگران نباش.
--مرسی حامد!
--واسه چی من؟
--چون تو خیلی تلاش کردی!
لبخند زدم
--تو نگران باشی منم نگرانم...
خوشحال باشی...خوشحالم...
کلاً سیمام وصله به تو شهرزاد...
از تشبیهم خندم گرفت و دوتایی زدیم زیر خنده........
*******************
با فریاد گفتم
--چیــــــــی؟
چی داری میگی تو یاسر!
با تشر گفت
--اولاً صداتو بیار پایین.
ثانیاً همیشه دم عمارت سرلک بچها نگهبانی میدن.
امروزم گفتن که شهرزاد خانم رفته اونجا.
کلافه دستمو کردم تو موهام.
--خیلی خب حالا آروم باش.
برگشتم
--چجوری آروم باشم؟ هـــان؟
بغض بدی بیخ گلومو گرفته بود.
--یاسر.
--هان؟
--آرش هنوز اونجاست؟
--چرا میپرسی؟
--بگو اونجاست یانه.
--آره دیگه مادرش اونجاس.
به شهرزاد اعتماد داشتم اما آرش بهم ثابت شده بود.....
یه دفعه ایستادم و از اتاق رفتم بیرون.
ساعت کاریم تموم شده بود و ساعت 8شب بود.
رفتم گلزار شهدا.
حرف زدن با رفیقم کمی آرومم کرد اما نگران بودم.
با ذهنی درگیر و عصبانی رفتم خونه و در رو باز کردم.
شهرزاد با شنیدن صدای در از اتاق اومد و با چهره ای مضطرب سلام کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از یه مکث گفتم
--سلامت.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات 💗 110 جشن عروسی واقعاً کلافم کرد و به زور لبخند میزدم. حس میکردم زو
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
داشتم میرفتم تو اتاق که با بغض صدام زد
--حامد!
بی توجه به حرفش داشتم میرفتم تو اتاق که دستمو گرفت.
با صدای لرزونی گفت
--بخدا برات توضیح میدم.
برگشتم سمتش و یه قدم رفت عقب.
با اخم گفتم
--چیو توضیح میدی؟
--ب...ب...بخدا...
انگشتمو تهدید وار تکون دادم
--قسم خدارو نخور.
--خب بزار منم حرف بزنم.
--حرف بزن.
با مشت کوبیدم به دیوار.
--خاک بر سر من! من بی غیرت باید از بقیه بشنوم تو رفتی اونجا!
با بغض گفتم
--چرا بهم نگفتی شهرزاد!
فریاد زدم
--چرا خودت بهم نگفتـــــی؟!
اشکام روونه گونه هام شده بود.
با گریه لب زد
--حامد گریه نکن بخدا من رفتم اونجا....
سکوت کرد
--خب رفتی اونجا که چی؟
--رفتم تا زن سرلکو ببینم.
یه دفعه صداش بالا رفت
--حامد بخدا من نمیخواستم ازت...
چهرش درهم شد و نشست رو زمین.
نگران نشستم روبه روش و صداش زدم
--شهرزاد! شهرزاد!
بیهوش شده بود.
زیر لب خدارو صدا زدم.
یه قطره اشک از چشمم سر خورد
--شهرزاد غلط کردم توروخدا جواب بده!
رفتم تو اتاق و یه مانتو و شال برداشتم وبهش پوشوندم.
با یه حرکت از رو زمین بلندش کردم و از پله ها رفتم پایین.
خوابوندمش صندلی عقب و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم.
تو راه هی به خودم بد و بیراه میگفتم و تمام حرصمو رو فرمون خالی میکردم.....
دم بیمارستان پرستارا یه تخت آوردن و خوابوندمش رو تخت و بردنش تو یه اتاق.
چند دقیقه بعد یه خانم دکترمیانسال از اتاق اومد بیرون.
ایستادم
--حالش خوبه خانم دکتر؟
لبخند زد
--حالش خوبه اما از این به بعد بیشتر مراقبش باشی.
--چرا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
--اتفاق که افتاده اما زیادم ترسناک نیست.
تبریک میگم پسرم خانمت بارداره.
با بهت گفتم
--چـــی؟
لبخند زد
--البته هنوز خیلی کوچولوعه اما مراقبتاش کوچولو نیست.
اینو گفت و من رو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت.....
پرستار اومد
--شما همراه خانم وصال هستین؟
--بله.
--برید تو اتاق خانمتون به هوش اومده....
از نگاه کردن به شهرزاد خجالت میکشیدم.
سربه زیر رفتم تو اتاق و بدون اینکه سرمو بلند کنم نشستم رو صندلی کنار تخت.
با بغض گفت
--حامد؟
سکوت کردم.
--بخدا نمیخواستم....
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
سرمو آوردم بالا و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم اروم گفتم
--گریه نکن شهرزاد!
--چرا نگام نمیکنی؟
--چون.....
--ببین حامد امروز زیبا زن جمشید بهم زنگ زد و گفت برم پیشش میخواد منو ببینه.
بعد از زن سابقش زیبا همیشه باهام مهربون بود و هیچوقت بهم بدی نکرد.
بخاطر همینم دلم نیومد بهش نه بگم.
با موبایلت تماس گرفتم اما خاموش بود.
ببخشید حامد اشتباه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به چشماش زل زدم..................
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 امام خمینی (رحمةاللهعلیه)
🔸 انتظار فرج عمل است...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۱ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 21 January 2022
قمری: الجمعة، 18 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️11 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️12 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️21 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
همانا ابلیس که به زمین فرو آورده شد گفت:
خدا مرا در زمین فرستادی و مرا رانده شده قرار دادی،
👌 پس برای من خانه ای قرار بده،
خداوند فرمود: ⇦ حمام (خانه ی توست)
👌 گفت: برای من جایی برای نشستن قرار بده،
خداوند فرمود: ⇦ بازارها و محل جمع شدن مردم در راه ها
👌 گفت: برای من غذایی قرار بده ،
فرمود: ⇦ آنچه اسم خدا بر آن برده نشود.
👌 گفت: برای من نوشیدنی قرار بده،
فرمود: ⇦ هر مست کننده ای
👌 گفت: برای من موذنی قرار بده،
فرمود: ⇦ غنایی که با نی نواخته می شود
👌 گفت: برای من یک چیز خواندنی قرار بده،
فرمود: ⇦ شـعــر
👌 گفت: برای من نوشته ای قرار بده،
فرمود : ⇦ خال کوبیدن
👌 گفت: برای من سخنی قرار بده،
فرمود: ⇦ دروغ
👌 گفت: برای من فرستاده ای قرار بده،
فرمود: ⇦ کهانت(غیب گویی از روی ستاره ها)
👌 گفت: برای من توری برای شکار قرار بده،
فرمود: ⇦ زنــان
📙احادیث الطلاب حدیث 984
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
سلام علیکم
💫بعد اینهمه شبهاتی که درمورد حقوق زن در اسلام تو فضای مجازی دیدم این متن واقعا زیبا را تقدیم میکنم با عشق به تمام خانمهای بسیار عزیزگروه
من یک بانوی مسلمانم✅
🌹ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هرچه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺳﻔﺎﺭﺵ پیامبر ﺍﺳﺖ ...
🌹ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ...
🌹ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ 🌸گل🌸 ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع)آموخته بود که زن ریحانه است نه قهرمان...
🌹وقتی ازدواج کردم،وظیفه ی سنگین جهاد از دوش من برداشته شد و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت...
🌹خداوند برایم حق مهریه و نفقه قرار داده تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد...
از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
🌹ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
🌹ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘم.
🌹پدرم همیشه مواظب بود تا دلم نشکند و آزاری نبینم چراکه پیامبرش گفته است:
زنان مانند بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید...
🌹وقتی مادر شدم خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد...
🌹ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ
اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ
🌹به مسلمان بودنم افتخار میکنم که پیامبرش گفته است :
💐چه فرزند خوبی است دختر پرمحبت، کمک کار، مونس و همدم، پاک و علاقه مند به پاکیزگی
🔵(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)♦️♦️
❌ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ فمنیسمی ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ که ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺮدان ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم
🌹من ریحانه ام جایگاهم فراتر ازین حرفهاست
من یک زنم ...🔸
خالقم سوره ای به نامم نازل کرد!من یک زنم...🔸
خالقم طواف نساء را واجب کرده که بدون آن زندگی مرد دچار مشکل می شود.من یک زنم....🔸
خالقم به تو دستور داده که حجراسماعیل را نیز طواف کنی،جایی که یک زن،
هاجردر آن دفن است.
من یک زنم...🔸
و خالقم گفته باید هفت بار
پا در جای پای یک زن،
هاجر بگذاری
و آنقدر سعی کنی
تا خدایت تو را بپذیرد.
من زنم....🔸
بهشت زیر پای مادر است...
روح انسان از درون من به او دمیده میشود...
🛢️هر روز پاسداری من از کودکم،
ثوابی عظیم دارد.
اگر یک ساعت همسرم، با محبت و انس با من باشد،
و به من خدمتی کند
برای او برابر با هزار سال عبادت است..
🛢️سرشت و صفات انسانها
از شیر من است...
🛢️عفت من
سرمایه الهی من است.
🛢️من چرک نویس هیچ احساسی نمیشوم!!!
من همان زنم🔸
که نجابتم
قیمتم را از همه دنیا بالاتر میبرد.
🟪من عاشق سوره کوثرم...
سوره اي كه گواهي ميدهد نسل پيامبر نسلي است كه از سلاله يك زن است .
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
اولين كساني كه وارد بهشت ميشوند سه نفر اند:
١-شهيد
٢-بنده مملوك:
در دنيا بنده بود اما اين بنده بودن اورا از عبادت خدا منع نميكرد .
٣-فقير با تقوا
فقيري كه مال ندارد ولي گناه نميكند ، دزدي نمي كند.حتي به زبان نمي اورد كه من فقيرم
و اولين كساني كه وارد جهنم ميشونده سه نفر اند:
١-اميري كه بر مردم مسلط است.
٢-افراد پولداري كه حق خدارا از اموالشان ندادند
٣-فقيري كه گناه ميكند
فقير است اما جنايت ميكند،دزدي ميكند،فسق و فجور ميكند
(بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني)
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
#سوژه_سخن_طنز
بابام داشت نماز میخوند یهو داد زد: الله اکبر، الله اکبر
دویدم گفتم چیه بابا در میزنن؟... الله اکبر
😳
گوشیت زنگ خورد؟... الله اکبر
😳
مهرت گم شد؟... الله اکبر
😳
کسی طوریش شده؟... الله اکبر
😳
بو سوختنی میاد؟... الله اکبر
😳
جک جونور دیدی؟... الله اکبر
😳
گفتم خب بابا یکم راهنمایی کن..!!
با عصبانیت داد زد:
الله اکبر..😡😡😡
(دستشم به نشونه ی خاک بر سرت تکون داد)
بعد که نمازش تموم شد گفت:خاک توسر نفهمت یه ساعته دارم میگم نزن یه کانال دیگه، دارم اخبار گوش میدم ببینم امروز چند تا کرونایی کشته شدن😅😂
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠آيت الله العظمی آقای بهجت قدس الله نفسه الزکیه کلامی دارند درباره حضور قلب در نماز، مفاد کلامشان این است که در مسئله حضور قلب یک ورود داریم یک توقف.
ورود چیست؟ ببینید یک وقت افکار خودشان می آیند، ورود افکار دست ما نیست،مولوی این افکار را به زنبور تشبیه کرده، زنبور خودش می آید تو که دعوتش نکرده ای. شما فردا مهمان دارید، ده پانزده نفر را دعوت کرده اید، حالا دارید نماز میخوانید این فکر مهمانی مثل زنبور می آید وارد مغز میشود،"فردا مهمان دارم"، ولی توقف با خودت است، میتوانی توقف نکنی، وقتی آمد "راست میگوید ها، مهمان داریم ، سالادش چه طور باشد، به کدام مهمانخانه بگویم،چطور باشد .." اینها با خودت است، دیگر خراب نکن، ایشان میفرمودند که اینها که بی اختیار می آید مضر نیست،اما توقف دست ماست،آنجا دیگر فکرت را عوض کن و ادامه نده.
بعضی ها روی فکری که می آید متوقف میشوند، مثلا "من فردا بروم پیش فلان کس پول قرض بگیرم"،خب این می آید،[روی فکر متوقف میشود] یکوقت میبیند دارد میگوید السلام علیکم، در دفتر این آقا است! دارد برایش چک مینویسد، همه نمازش شد همین، این نشد.
یادتان باشد آیت الله بهجت درباره حضور قلب در نماز میفرمایند، ورود دست ما نیست اما توقف در اختیار ماست.
بنده این مطلب را به این فرمایش آیت الله بهجت(ره) حاشیه میزنم و آن این است که اگر به این فرمایش آیت الله بهجت(ره) عمل شود ممکن است به تدریج افکاری که بدون اختیار می آیند کمتر شوند و آن حال حضور و توجه تمام نماز را بگیرد.»
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. داشتم میرفتم تو اتاق که با بغض صدام زد --حامد! بی توجه به حرفش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت111
--میشه یه قولی بهم بدی؟
--چه قولی؟
--از این به بعد هرجا خواستی بری بهم بگو.
--بخدا حامد امروزم....
حرفشو قطع مردم
--میدونم عزیزم.
اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم و دستشو بوسیدم.
--شهرزاد؟
با لبخند گفت
--جانم؟
--میشه منو ببخشی؟
با شیطنت گفت
--مگه میشه تو رو نبخشم؟
خندیدم
--شیطون شدیا!
--حامد؟
--جان حامد؟
--کِی میریم خونه؟
--نمیدونم بزار برم بپرسم.
از دکترش پرسیدم و گفت میتونه بره خونه.
هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم و رفتم تو اتاق.
بهش کمک کردم رفتیم بیرون....
ساعت 11شب بود رسیدیم خونه و رفتم حمام دوش گرفتم.
بعد از اینکه نمازمو خوندم رفتم تو هال.
--شهرزاد داری چیکار میکنی؟
--میخوام کوکو درست کنم.
--کمکت کنم؟
خندید
--یادته تو باغ میخواستی سالاد درست کنی؟
خندیدم
--آره.
یه دفعه جدی گفتم
--هوس سالاد کردی؟
متعجب گفت
--نه بابا فقط یادش افتادم.
--مطمئنی؟
--وا حامد مگه من با تو رودربایستی دارم؟
--نه خب.
--یادش بخیر سه سال پیش بود.
--آره واقعاً چقدر زودگذشت.
با فکری که به ذهنم خطور کرد رفتم تو اتاق و زنگ زدم به دوستم.
--الو؟
--سلام علی جان خوبی؟
سعی کرد صداشو صاف کنه.
--تویی حامد؟ خوبم داداش تو چطوری؟
تازه یادم افتاد ساعت 12شبه.
--عـــه علی جان شرمنده اصلا حواسم به ساعت نبود.
خندید
--نه بابا خواهش میکنم.
راستش میخواستم یه کیک سفارش بدم.
مدلشو واست میفرستم فقط روش بنویس
مامان شهرزاد تولدت مبارک.
--باشه فقط حامد کیکو واسه فردا میخوای دیگه؟
--آره شب ساعت 8 میام میگیرم.
--باشه.
--شرمنده ها!
--نه بابا این چه حرفیه دشمنت.....
شهرزاد صدام زد
--حامد بیا شام.
--اومدم.....
****************
رفتم اتاق یاسر و بهش گفتم میخوام زودتر برم.
بعدش رفتم طلا فروشی و گردنبندی که اسم شهرزاد و حامد به لاتین روش بود و از قبل سفارش داده بودم گرفتم.
بعدشم از قنادی کیک رو گرفتم.......
توی راه نگران خدا خدا میکردم که شهرزاد تو اتاق باشه تا منم از فرصت استفاده کنم.
موبایلم زنگ خورد
--الو؟
--سلام حامد خوبی؟
--سلام عزیزم خوبم تو خوبی؟
تو دلم ذوق کردم از فردا باید بگم نی نی مون خوبه!
--حـــامد!
--جانم گوشم پیش توعه.
--میگم زهرا خانم تنهاس گفته نیم ساعت برم پیشش.
تو دلم یه ایول جانانه به خدا گفتم.
--باشه برو منم تقریباً 1ساعت دیگه میام.
--باشه پس فعلاً خداحافظ......
با احتیاط از راهرو گذشتم و رفتم تو خونه. کیک رو گذاشتم رو میز آشپزخونه و دورش شمع گرد قرمز و مشکی چیدم.
گردنبند رو گذاشتم کنارش و رفتم لباسام رو عوض کردم و نمازم رو خوندم.
شمعارو روشن کردم و همون موقع صدای در اومد.
با ذوق گفت
--عـــه تو اومدی!
خندیدم
--بله سلام خانم خودم.
خندید و سلام کرد.
رفتم کنارش تا میزو نبینه تا رفت تو اتاق.
چادرشو برداشت و لباسشو مرتب کرد.
با شیطنت صداش زدم
--شهرزاد!!
خندید
--بله؟
--بیا.
کنجکاو اومد نزدیک من
--چیشده؟
رفتم پشت سرش و دستامو آروم گذاشتم رو چشماش.
--بیا بریم بهت نشون بدم.
دم آشپزخونه دستامو برداشتم
--سوپراااااایـــــز!
با ذوق جیغ زد
--واااایـــــی حااامد!
دستشو گرفتم و نشست رو میز.
دستشو گرفت جلو دهنش و ذوق زده خندید.
کم کم خندش تبدیل به تعجب شد.
سوالی گفت
--حــــامد؟
با همون لحن گفتم
--جـــانم؟
--اینو اشتباه ننوشتن رو کیک؟
--کدومو؟
به نوشته رو کیک اشاره کرد
--ببین نوشته مامان شهرزاد تولدت مبارک؟
خندیدم
--خب مامان شهرزاد تولدت مبارک تعجب داره مگه؟
خندید
--حامد من مامانم؟
تو چشماش زل زدم و خندیدم
--آره خب الکی که ننوشته.
با تعجب و خبیصانه گفت
--چجوری من خودم نمیدونم؟
از رو صندلی بلند شدم و گردنبند رو از پشت سر بستم دور گردنش.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت111 --میشه یه قولی بهم بدی؟ --چه قولی؟ --از این به بعد هرجا
--واااای حـــامد مرسییی!
پیشونیشو بوسیدم
--تولدت مبارک مامان نی نی مون.
خندید
--حالا تو هی الکی بگو مامان.
خندیدم
--باشه.........
نشسته بودیم رو صندلی تا اسممون رو صدا بزنن
شهرزاد آروم گفت
--حامد؟
--بله؟
--نکنه سرکارم گذاشتی؟
خندیدم
--یکم صبر کنی میفهمی.
از پذیرش اسم شهرزادو صدا زدن و خودش رفت.
با شنیدن حرفای پرستار شهرزاد هر لحظه متعجب تر میشد.
جواب آزمایششو گرفت و اومد پیش من.
خندیدم
--بریم؟
با بهت گفت
--بریم.
تو ماشین با تعجب گفت
--حامد یعنی من و تو؟
با بهت خندید
--مامان و بابا شدیم؟
--بلـــه!
ذوق زده گفت
--وااای چجوری من خودم نفهمیدم.
حامد تو چجوری فهمیدی؟
--خب دیگه.
با اصرار گفت
--بگو دیگـــه!
--دیشب خانم دکتر گفت بهم.
ذوق زده گفت
--واااای خدای مـــن!
--یاسر راست میگه من کلاً همه چیم برعکسه ها به جای اینکه زنم بهم بگه بابا شدی من به زنم گفتم مامان شدی!
خندید و چشمک زد
--چون تو حامد منی دیگه!
بچگونه گفتم
--مامان شهرزاد!
صداشو نازک کرد
--بلـــه؟
--بریم گلزار شهدا؟
با ذوق گفت
--آره بزن بریم.............
اینگونه به هم گره خورد....
زندگی من....شهرزاد....
زندگی ما....♡
🍁حلما🍁
💠پایان💠
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟ خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود. کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش 50 دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد.
کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ 40 دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت 10 دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟
دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
✅سرمنشأ مشکلات بشر
✍️تمام گرفتاری بشر از نقطهای آغاز شد که نفهمید کیست و کجای عالم ایستاده! دنیا را یک کُره گِرد دید، وسط کهکشانی بزرگ که میتواند در آن بخورد و بیاشامد، تفریح کند، ازدواج کند، علم بیاموزد، و..
نفهمید او یک زن یا یک مرد نیست، نفهمید زمین فقط یک کُره گِرد نیست، بلکه خانهای است شبیه رحمِ مادر، که او را احاطه کرده برای مدتی معلوم، تا بتواند روح انسانی او را به تکامل برساند.
چونان جنینی که در رحم مادر مراتبی را از نطفه تا انسانی کامل طی میکند، و در پایان چهلهفتگی، زمانی که آماده استفاده از نعمتها و امکانات دنیا شد، به دنیا متولد میگردد.
انسان از همانجا به هر الگوی عجیب و غریبی که رسید، دلش را به او داد و به سمت ناکجاآباد رفت؛ که یادش نماند، میتواند شبیه خدا جاودانه باشد، و در آرامش و نشاطی دائم غرق شود، و برای رسیدن به چنین تکاملی نیاز به یک مربی کارآزموده دارد که خود این مسیر را طی کرده باشد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
✨﷽✨
🌼کرامت مومن در هنگام مرگ
✍رسول اکرم(ص) فرمود: هنگامی که خداوند از بنده اش راضی شد، به عزرائیل می فرماید: از جانب من نزد فلانی برو و روح او را برای من بیاور تا آنچه که از اعمال انجام داده کافی است، من او را امتحان نمودم، او را در جایگاه ارجمندی که مورد علاقه من است یافتم.
عزرائیل همراه پانصد فرشته که با آنها شاخه های گل و دسته های ریشه دار گل زعفران است، از بارگاه الهی به زمین نزول می کنند و نزد آن بنده صالح. می آیند و هر کدام از آن فرشتگان او را به چیزی بشارت می دهند که دیگری به چیز دیگر بشارت می دهد. در آن هنگام فرشتگان با شاخه های گل و دسته های زعفران که در دست دارند برای خروج روح او، از دو طرف در دو صف طولانی می ایستند (تا جلال و شکوه، از روح آن بنده صالح استقبال کنند).
هنگامی که ابلیس که رئیس شیطان ها است، آن منظره را می بیند، دو دستش را بر سر نهاده و فریاد و نعره می کشد!. پیروان او وقتی او را این گونه وحشتزده می نگرند، می پرسند: ای بزرگ ما! مگر چه حادثه ای رخ داده است؟ که چنان بر افروخته شده ای؟.
ابلیس می گوید: مگر نمی بینی که این بنده خدا تا چه اندازه مورد کرامت و احترام واقع شده است، شما در مورد گمراه کردن او کجا بودید؟ آنها می گویند: «جهدنا به فلم یطعنا»: ما کوشش خود را در مورد گمراه کردن او کردیم، ولی او از ما اطاعت نکرد.
📚 جامع الاخبار، مطابق بحار، ج۶، ص۱۶۱
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️ دوستی نقل میکند، در سال 1342 سوار اتوبوس با دوستم از تهران عازم شهرستان خوی بودیم. رانندهی اتوبوس مست بود و ما دلشورهی عجیبی از رانندگی او بر تنمان حاکم شده بود. آن زمان جادههای مواصلاتی از داخل شهرها عبور میکردند.
اتوبوس برای شام در شهر قزوین توقف کرد. دوستم مرا به مغازه شیرینیفروشی برد و خودش یک جعبه شیرینی خرید و از من خواست تا من هم بخرم. هر دو شیرینی خریدیم. وقتی بیرون آمدیم، گفت: نیّت کن فردا صبح که انشاءالله به مقصد رسیدیم، اولین کاری که انجام خواهیم داد، شیرینیها را بابت صلهارحام به منزل خواهران خود ببریم. من نیّت کردم. نیمهشب که از خواب پریدیم متوجه شدیم اتوبوس واژگون شده است و از 36 نفر سرنشین آن فقط 5 نفر زنده و کاملاً سالم مانده بودند که ما دو نفر هم جزء آن 5 نفر بودیم و جالبتر اینکه جعبهی شیرینیهای ما هم سالم بود.از خوشحالی نمیدانستیم چه کنیم، بعد از مدتی کنار جاده ایستادن، موفق شدیم بالاخره به مقصد برسیم.
از دوستم پرسیدم: چه رابطهای بین خریدن شیرینی و صلهرحم و زنده ماندن ما وجود داشت؟ گفت: دیشب من از رانندگی طرف متوجه شدم که بلایی بر سر ما حلقه زده است. سریع نیّت صلهرحم کردم تا خدا به خاطر شیرینیهایی که ما خریده بودیم بر خواهرانمان رحم کند و عمر ما را به خاطر آنها بر ما ببخشد. چنانچه نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: در بین تمام اعمال نیک، «صلهرحم» تنها عملی است که خداوند سریع پاداش آن را به فاعل آن میبخشد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✅ برخورد خداوند با انسان های خوب و بد!
🌹روایت شده از امام صادق علیه السلام که رسول خدا فرمودند: خدای تبارک و تعالی میفرمایند:
✨هیچ بنده گنهکاری را وارد بهشت نمیکنم، مگر اینکه: او را به مرض و بیماری مبتلا میکنم
تا کفاره گناهانش باشد
و اگر گناهانش با آن بیماری پاک نشد
و زیادتر از آن بود،
کسی را بر او مسلط میکنم که
بر او ظلم کند تا کفاره گناهانش باشد.
✨یا رزق و روزی اش را کم میکنم
تا کفاره گناهانش باشد
و اگر این نیز برای کفاره گناهانش کافی نبود
جان گرفتن او را سخت میکنم
و یا در قبر بر او سخت میگیرم تا وقتی که بدون هیچ گناهی نزد من آید و اورا وارد بهشت کنم...
✨اما کسی را که میخواهم وارد جهنم کنم:
او را صحیح و سالم میگذارم،
️رزق و روزی اش را زیاد مى کنم
و جان دادن او را آسان می گردانم
تا وقتیکه نزد من آید ، هیچ حسنه ای نداشته
باشد(و حقی بر من نداشته باشد)
ودر همان وقت او را وارد جهنم کنم...
📚سندالرسول ج۱ برگرفته شده از بحارالانوار
#ارسالی_اعضا #حبیبه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺