داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت22 نمی توانستم افکارم را جمع کنم ، آیند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت23
...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به صدا در آمد در را که باز کردم کسی پشت در نبود فقط یک مقدار خوراکی پشت در گذاشته شده بود.
بعد از دعوای با مسعود این حس تنفر در من ایجاد قدرت کرد ، خودم را جمع و جور کردم با مادرم تماس گرفتم و گفتم که به ایران برمی گردم.
چند روز بعد بی سر و صدا راهی تهران شدم.
دلم برای ریحانه و خانواده ام تنگ شده بود.
از اختلافمان چیزی به مادرم نگفتم اما از حال و احوالم همه چی کاملا مشخص بود.
رابطه ی مادر و پدرم با مسعود بهتر از من بود او را خیلی قبول داشتند چون این موضوع را می دانستم مانند بقیه ی دختر ها خودم را برای پدر ومادرم لوس نکردم ، ریحانه را برداشتم و به خانه ی خودم رفتم .
یقین داشتم که دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه بدهم اما از ترس مسعود از سقط بچه گذشتم .
در تهران هم به شرکت نرفتم
این جا هم کسی سراغم را نگرفت
حتما مسعود به آن ها گفته بود که سراغ من نیایند .
چندباری مادر مسعود زنگ زد اما جواب سر بالا دادم حتی با پدرش آمدند و حرف زدند که "چرا پیش ما نمیایی ؟! مگه چه چیزی شده ؟! " و از این جور تعارف ها ...
به آن ها هم جواب درستی ندادم .
گاهی دلم برای مسعود تنگ می شد اما وقتی یاد کارهایش می افتادم به خودم نهیب می زدم
مسعود هرروز با ریحانه تماس تصویری و تلفنی برقرار می کرد.
می توانم بگویم بهترین بابای دنیاست اما...
وارد ماه هفتم حاملگیم شده بودم شکمم در آمده بود دیگر لباس گشاد هم چاره ی کارم نبود به ناچار به مادر و مادرشوهرم گفتم که باردارم ، آن ها کلی خوشحال شدند .
مادرشوهرم می گفت :
_ گوش مسعود و می پیچونم که تو رو با این وضع ول کرده و رفته اونور آب ...
مسعود برای زایمانم برگشت ایران اما به خانه نیامد .
بعد از عمل وقتی به هوش آمدم گدیدمش...
کنج اتاق ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود ...
از شدت دلتنگی اشک هایم روی صورتم می ریخت ...
اما ...
غرورم اجازه نمی داد چیزی بگویم .
نگاهم کرد نمیدانم چند دقیقه بهم خیره ماندیم ..
اما هیچ کدام نه حرفی زدیم و نه حسی رد و بدل شد فقط یک نگاه بود که تفسیری برایش نداشتم ...
فرزند دومم هم دختر بود .
مسعود که عاشق دختر بچه هاست اما من ته دلم پسر می خواست .
وقت ملاقات اتاقم شلوغ شد
همه از اسم بچه می پرسیدند
مسعود با خنده گفت :
+ اسم دخترمو نازنین گذاشتم .
من شوکه بودم،حتی نظر مرا نپرسید .
خواهرش گفت :
+ داداش یک اسم جدیدتر میذاشتی حداقل ...
اما مسعود با عشق دخترمان را می بوسید و نازنین زهرا صدایش می زد.
فضا کمی سنگین بود هر دو خانواده فهمیده بودند که بین ما شکرآب هست اما کسی چیزی به زبان نمی آورد.
آنروز بعد از هفت ماه مسعود را فقط چند دقیقه دیدم ...
یک هفته بعد از تولد نازنین زهرا پدر مسعود شناسنامه ی بچه را آورد .
شرمنده بود ...
موقع رفتن گفت :
+چیزی لازم نداری شیرین جان ؟
_نه بابا ممنونم همه چیز هست ...
همه چیز بود ...
مسعود دائم حسابم را شارژ می کرد.
چند از خانواده ها واسطه شدند که این مشکل حل شود اما هر دو از هم فراری بودیم.
از مادر مسعود شنیدم که عاطفه هم به ایران برگشته .
پشت تلفن برایم کلی تعریف عاطفه را کرد :
+چه خانومی شده واسه خودش
اصلا اون عاطفه ی قبل نیست ...
تازه داشتم نرم می شدم که با شنیدن این حرف آتش زیر خاکسترم دوباره شعله کشید.
بعد از زایمان کمی اضافه وزن داشتم و برای روی فرم آمدن هیکلم هفته ای چند روز باشگاه می رفتم .
خودم را با باشگاه و آرایشگاه رفتن سرپا نگه میداشتم .
هرچه که می شنیدم عاطفه محجبه تر شده حال من بدتر می شد و من بی حجاب تر می شدم.
نازنین زهرا ۵ ماهه بود که پدرشوهرم فوت کرد .
برای تشییع باید می رفتم .
از اینکه تازه موهایم را رنگ کرده بودم ته دلم خوشحال شدم .
قبل از رفتن به منزل آن ها لباس مشکی زیبایی برای خودم و دو تا دخترهایم خریدم ،هر سه با هم ست بودیم .
شیک و مرتب رفتم منزل پدر خدابیامرز مسعود.
قیامتی بود ...
مادر و خواهرهایش مرا که دیدند صدای ضجه هایشان بلندتر شد.
خودم هم از ته دل غمگین بودم اما هیجان دیدن مسعود بر غم دلم غلبه داشت .
سرم پایین بود که سینی چای جلویم گرفته شد
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت23 ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت24
سرم را بلند کردم تا تشکر کنم،عاطفه بود ...
به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط خیره نگاهش کردم و او هم دور شد .
جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ...
به نظرم ده سال پیرتر شده بود...
ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند گریه کردبا همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم .
دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم
اما...
فقط ....
اشک ریختم ...
روزهای سختی را می گذراندم
حرف مردم
بیکاری خودم
حرف پدر و مادرم
حس تنفر و دلتنگیم به مسعود
نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد.
شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند.
چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی بعدی را به حال زندگی مسعود .
موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد.
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•
شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد :
_خانوم کشاورز !
بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی قطعی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این قضیه کنار بیام .
میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست .
من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید .
داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم :
_مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی برای نجات نداره؟
شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت :
آخر همین ماه جشن عقد عاطفه است...
... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال منقلب ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک.
احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز استارت بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم.
_خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ...
+اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید...
_ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم
اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش.
با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود .
_من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم :
۱-کمکت می کنم به آرامی طلاقتو بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره)
۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه)
حالا انتخاب با خودته ...
شیرین با نگرانی پرسید :
_چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟
آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟
نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت.
_انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم
+با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟
_نه ...
+خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ طلاق؟
_نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید.
داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم میخواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم :
_بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره.
درست نشانه گیری کرده بودم،وسوسه شده بود ...
+خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟
_یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟
+بله با کمک شما ...
تو دلم خدا رو شکر کردم .
_ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم
اما یه شرط دارم ...
🍁صالحه کشاورز معتمدی🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
✨ پدران در آخرالزمان ✨
✍روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند . پیامبر(صلی الله علیه و آله )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند .
فرمود: وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان! اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند . فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند . عرض کردند : یا رسول اللّه، آیا منظورتان مشرکین است ؟
فرمود: نـه، بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند.
تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . .آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند...
📚مستدرک الوسائل، جلد۲ صفحه ۶۲۵
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
#تــلنگـــر
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند
عــــبادت چیست ؟ فـرمود: عـبـادت
خدمــت ڪـردن بــه خلـــــق اسـت
پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت:
اگـر هر پیـشهای ڪه به آن اشـتغال
داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر
داشته باشۍاین نامش عبـادتاست
پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس..
اینها چـه هستنـد؟؟؟ گــفت: اینها
اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای
نزدیک شـدن به خــدا انجـام دهد تا
انوار حــق بگیرد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 07 February 2022
قمری: الإثنين، 5 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت ابن سکیت رحمة الله علیه، 224ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️8 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️20 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️21 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
زهرا
از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه
یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم.
میدونستم بابام اجازه نمیده.یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم
مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود.چادر نماز،ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود.
تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت:یه فرشته ڪنارمن نشسته!باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟گفت یه نگاه به خودت بنداز!
-یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟
گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت:چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود!باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود…
بعداز خداحافظی از مادربزرگ،داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادررو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت ورو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد.
عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دودبود آخه بابام معتاده!…
عموم یه الم شنگه ای به پا ڪرد.
بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند!
منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد.
بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه…
بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد…
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
قرار
بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را
شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟>
گفت <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم,
نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی
فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی...>
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم.
گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت 12/5 قرار دارم...>
بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت12/5 بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم
با چه کسی قرار دارد... .
امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد.
(چهل حدیث از حجاب)
یعنی ما هم واقعا اینقدر به نماز مون اهمیت میدیم.........
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨
✅آیا هر تفکری عبادت است؟
✍براساس روایات اسلامی یک ساعت تفکر و اندیشه کردن بهتر از یک سال عبادت کردن است. اما این پرسش مطرح می شود که تفکر در چه موضوعی؟ آیا هر تفکر با هر نتیجه ای را می توان برتر از یک سال عبادت خدا دانست؟ ظاهرا این گونه نیست، بلکه مراد تفکر و اندیشه ای است که بر معرفت الهی، خداشناسی، عبودیت انسان و خضوع و خشوع وی در برابر خداوند و اصلاح رفتار و کردار وی بیفزاید و او را به خداوند نزدیکتر کند.
آقای قدس نقل می گوید: « روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب، پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان.
پسر پاسخ داد: چشم. آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.
آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن امام صادق علیه السلام می فرماید: « تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است. »
آیت الله بهجت فرمودند : آقا پرخاش کرد و فرمود: ... !! خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند. »
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
هدایت شده از یازهرا
من دختر بد حجابی بودم. با آرایش های زیاد. موهامم یا فر ۶ماهه بود یا لَخت و دورم میریختم. توی دانشگاه هنر بودم و کارم تئاتر بود. روز به روز بدتر میشدم و با تیپ های متفاوت و هنری. اونقدر بد که الان عکس های قدیمم رو میبینم باورم نمیشه اونا من بودم.
البته با همون شکل و ظاهر نمازمم میخوندم روزه میگرفتم و توی دانشگاه بسیجی بودم و از حجاب هم دفاع میکردم پیش همه.
ولی نمیخواستم تغییر کنم. می گفتم هرکس ایرادی داره و ایراد منم اینه. اینطوری بهتر دیده میشم و الگو میشم. بذار ببینن قرتیها و بدحجابها هم مدافع اسلام و نظامن
البته تو خلوت خودم مسخره و خنده دار بود.چطور میشه خدا رو دوست داشت و به حرفش گوش نداد؟؟
چطور میشه از حجاب دفاع کرد و عملی اش نکرد...
اما باز با خودم لج میکردم و فکر میکردم اگه محجبه شم عادی میشم. و دیگه شیطون و شاد نیستم. مظلومم.شاید نگاه دیگران روم عوض شه.
در ضمن اعتماد به نفسم به شدت وابسته به تیپم بود....محجبه شدن برام رویای دور از دسترس بود...
البته یه اتفاق منو عوض نکرد...همه چیز مثل یه پازل کنار هم قرار گرفت
۴سال میش کرسی آزاد اندیشی در مورد حجاب: من جز مدافعان حجاب بودم وقتی وارد سالن شدم یکی از منتقدین حجاب به من گفت بیا اینور بشین مخالف ها اینجان.
باورش نمیشد من با اون تیپ موافق حجاب بوده باشم.ولی بهش گفتم من موافق حجابم. هنگ کرد و ۶ثانیه ای بهم خیره شد.
شوخی های هم کلاسی هام و اس ام اس های افتضاح همکارام آزارم میداد. باز از رو نرفتم
۳سال پیش راهیان نور:با دانشگاه رفتیم و من مدت کوتاهی به خاطر شهدا محجبه شدم اما وقتی برگشتم تهران کم کم همه چیز از یادم رفت
۲سال پیش:شنیدم یکی از روسای آمریکا گفته هر زن چادری در ایران نشان پرچم جمهوری اسلامیه...ناراحت بودم چرا منی که ایران و نظام رو دوست دارم اثری از عشقم تو ظاهرم نیست؟؟
تا اینکه شب قدر پارسال.....
#ادامهدارد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
من دختر بد حجابی بودم. با آرایش های زیاد. موهامم یا فر ۶ماهه بود یا لَخت و دورم میریختم. توی دانشگاه
تا اینکه شب قدر پارسال حاج آقای انصاریان روایتی گفت که منو موظف کرد به رعایت حجاب
پیامبر از شیطان خواست تا امتش رو نصیحت کنه و شیطان گفت به زنان امتت بگو به ازای هر تار مویی که بیرون میذارن گناه زنا برای خودشون میخرن.....وای واقعا فاجعه بود...
نمیخواستم اون دنیا یه صف جلوم وایسه و سنگینی گناهی که نکردم و....
متاسفانه ۱سال فراموش کردم تا شب قدر امسال خیلی ناخودآگاه یاد این صحبت افتادم و وقتی به اسم حضرت زهرا رسید کلی گریه کردم...و تصمیم گرفتم چادری شم . روز قدس امسال برای اولین بار چادر رو تجربه کردم و از اون روز باهامه.
در ضمن من روایتی در لهوف خوندم که روم تاثیر گذاشت:یه بنده خدایی کوری رو میبینه و ازش میپرسه چرا نابینا شدی؟
اون فرد میگه من در جریان کربلا در سپاه یزید بودم ولی نه تیری و نه شمشیری زدم ولی شب خواب پیامبر رو دیدم که به من گفت باید نابینا شی.. از پیامبر پرسیدم چرا و پیامبر گفت تو سیاهه سپاه دشمن رو تو چشم فرزند من امام حسین زیاد کردی
من نمیخواستم سیاهه سپاه بدحجابان رو تو چشم امام زمان زیاد کنم...
الان ۸ماهه اس ام اس های بد دریافت نمیکنم.
تقریبا تئاتر رو کنار گذاشتم اعتماد به نفس آرامش امنیت و احترام بیشتری دارم
تا چادر رو تجربه نکنید این حرفو درک نمیکنید...
بعدا فهمیدم خواهرم هم توی حرم امام حسین برای حجاب من نذر کرده بوده .
منبع : پایگاه عرفان
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت24 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم،عاطفه بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت25
+اگر سخت نیست بفرمایید ...
_اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ...
با تردید و لبخند سری تکان داد .
همین هم برای شروع کار من کافی بود.
_شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست،
یا به من اطمینان داری یا نه ...
الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ...
استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم.
+ آخه حال روحیم...
_نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم.
قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم.
بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و تمام نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک نقشه ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم.
با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم راحت نمی شد.
همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما وصل کردن یک زندگی متلاشی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت.
اینجور مواقع سرم درد می کند برای کار بیشتر...
بعد از صرف شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود.
با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد.
فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم :
_شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید.
+باهاشون کار دارید؟
لبخندی زدم :
_قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم.
در کاغذ برایش نوشته بودم:
1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت کن.
2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید.
3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟
باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است.
راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند.
یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت جسمانی و هم سلامت روحی اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم.
_عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن.
شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی تردید دارد.
لبخندی زدم و گفتم :
_ به من اعتماد کن
+چشم خانوم کشاورز
برنامه ی زندگیم چی میشه؟
_برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم .
شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم :
_ سلام آقای ایمانی
+ سلام بفرمایید
_من کشاورز هستم مشاور همسرتون.
مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد :
+بفرمایید امرتون
_آقای ایمانی!
خانومتون چند جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما گفتگو داشته باشم.
+خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد
زندگی من و شیرین تقریبا تمام شده.
_حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید
مکثی کرد کلافه گفت :
+کی و کجا خدمت برسم؟
آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم.
ملاقات من و مسعود میتوانست تکلیف این زندگی را مشخص کند.
طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد.
عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم.
بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند.
در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند.رو به روی مردی نشسته بود که همه زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر
نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد.
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت25 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاور💗
قسمت26
همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم.
خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم :
...از همان برخوردهای اول مهرش بر دلم نشست.
نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت.
شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد،طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود.
سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود.
من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود.
سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم.
قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام نامزد بودیم.عاطفه برای من یک دوست بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر آرام نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم .
دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم .
با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم.
همیشه نسبت به عاطفه احساس دین داشتم ، خودم را بدهکار احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم.
بعد از ازدواجم با شیرین هیچ زنی برایم جلوه نداشت ، من معدن جذابیت را پیدا کرده بودم
حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد.
به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت.
از ترس شیرین گاهی از مواقع پنهانی با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود،یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم.
وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی میزند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی میکند.
بارها اتاق خوابش را جدا کرد ...
بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم.
از دست خودم و شیرین خسته بودم.
بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم ارتباط با آن ها شروع یک تغییر بزرگ در من شد.تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم.
عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم میخواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم،اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد،همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد.
از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند.
متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم،به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته...
خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد،اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد،کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم.فکر می کنم پول و رفاه او را از راه به در کرد.
شیرین همه کاره ی شرکت شده بود.
طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است.
از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم .
در داستان شیرین هیچ وقت خیانتی ذکر نشده بود،اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد .
...شیرین دیگر شیرین من نبود.
من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود.
رفتارش با کارمندان تغییر کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد .سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد.
و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود.
در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است .
بارها متوجه نگاههای تیز شیرین به عاطفه شدم
اما نمی دانم ...
شای لج کرده بودم ...
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸