لباسی که رنگ پس میدهد را یا دور بینداز، یا جدا بشوی، وگرنه تمام لباسها را خراب میکند.
حکایت خاطرات تلخ و ناخوشیست که اگر نادیدهشان نگیری و در ذهنت محو یا کمرنگشان نکنی، رنگ پس میدهند به همه چیز و زهر رخوتانگیزشان نشت میکند وسط تمام خاطرات شیرینی که داری و بافت صیقلی و یکدستشان را خراب میکند.
آدم بخاطر یک لباس بیکیفیت، کلی لباس با کیفیت و قشنگ را که نابود نمیکند!
پس رها کن عزیز من، وقتِ خوبیست برای آرام شدن، برگها دارند یکی یکی میریزند، غصهها و خاطرات ناجورت را آویزشان کن تا بریزند و حالت جور شود.
به این فکر کن که به زودی بارانهای دلبرانه میبارد و کوچهها و پیادهروها و خیابانها خیس میشوند، کسی را برای قدم زدن داری؟ یا تنهایی بیشتر میچسبد؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند .
در خیال خود از خداوند میپرسد :
غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟
در حال به سلیمان خطاب میرسد :
که به جلال و جبروت خودم سوگند که
هم اکنون همین سوال را این ذره
ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#از_کربلای۵_تا_کربلای۸
🌷مجروح کربلای ۵ بود، اما خودش را رسانده بود به عملیات کربلای ۸. مسئولیت هر کس را گفتم. بلند گفت: پس من چی؟!! گفتم: شما را برای بعد عملیات میخوام! محکم گفت: این همه راه نیامدم که بمانم!!
🌷به دلم افتاد به سوی شهادت میرود. نتوانستم مانعش شوم. گفتم: با فلان گروهان برو! روز بعد خبر شهادتش را شنیدم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جعفر عوض پور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🍃امام رضا(ع)
اشک بر #حسین، گناهان بزرگ را فرو می ریزد.😔
بحار، ج44، ص 284
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
گاهی اوقات هم باید گفت:
سکوت میکنم تا خدا سخن گوید..
رها میکنم تا خدا هدایت کند...
دست برمیدارم تا خدا دست به کار شود.
و فقط به او میسپارم تا آرام شوم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرحوم آیه الله شیخ ابوتراب نهاوندی نقل کرده است" که حضرت آیت الله مرحوم شیخ طه که از مراجع تقلید زمان خود بود ، عده ای خدمت ایشان آمدند و عرض کردند ، یک جوان از دنیا رفته است و چنانچه مقدور است حضرتعالی جهت خواندن نماز بر جنازه اش تشریف بیاورید.
حضرت آیت الله العظمی مرحوم شیخ طه حرکت کردند که بر جنازه ی آن جوان نماز بخوانند ، در بین راه صحبت آن جوان شد و همه از معصیت ها وگناهان او گفتند و به حضرت آیت الله العظمی شیخ طه عرض کردند که صلاح نیست که حضرتعالی بر جنازه ی این جوان معصیت پیشه نماز بخوانید.
خلاصه آن قدر سعایت کردند که آقا شخص دیگری را به جای خود فرستاد که نماز بخواند وبعد از نماز اورا دفن کردند و برگشتند.
فردا صبح که ایشان جهت تدریس آمدند ، چون شاگردان جمع شدند فرمودند : آن جوان را کجا دفن کردند ؟ گفتند در فلان قبرستان.
فرمودند : برویم من می خواهم بر قبرش نماز بخوانم ، عرض کردند ، شما که بر جنازه ی او نماز نخواندید چگونه است اکنون بر قبرش می خواهید نماز بخوانید؟
حضرت آیت الله العظمی مرحوم شیخ طه فرمودند : دیشب او را در خواب دیدم و با کمال تعجب مشاهده کردم در جایی با صفا و مقامی نیکو قرار دارد ، به او گفتم به من گفته بودند که تو آدم بدی هستی ، چگونه در این جای با صفا و این مقام رفیع قرار داری ؟
گفت :آری هر چه درباره ی من به تو گفته بودند درست بود ودر همان لحظه مرگ عذابم شروع شد ، در هنگام مرگم که در بستر قرار داشتم یکباره همه ی وجودم را آتش فرا گرفت و حتی آب غسلم هم آتش بود وبه انواع شکنجه ها عذاب می کردند.
دو ملک مرا می کشاندند و می بردند به جایی که می بایست در آنجا مورد شکنجه و عذاب قرار گیرم ، در بین راه که می بردند چون به سه نفر سوار رسیدیم توقف کردیم و آن دو ملک احترام خاصی به آن سه نفر کردند و آنها رفتند ، یکی از دوملک گفت : اینها را می شناسی ؟ گفتم : نه
گفت : آنکه پیشاپیش همه می رود ، امیرمومنان علی علیه السلام است وآن دو نفر یکی حضرت امام حسین علیه السلام و دیگری حضرت ابو الفضل علیه السلام است.
من فریاد زدم یا امیرالمومنین ،یا امیر المومنین ،حضرت جواب نداد. گفتم آقا نمی گویم که از من شفاعت کنید ،بلکه سوالی دارم ، چون امام این جمله را شنید ایستادند و من عرض کردم آقا اینجا که مرا می بردند که عذاب کنند دشمنان شما هستند و همه ناصبیند ، اگر یک ناصبی به من بگوید تو این همه یا علی ، یا علی گفتی ، از علی چه استفاده کردی ، هم ما که دشمن او بودیم در جهنم هستیم وهم تو که او را دوست می داشتی در اینجایی ، من در جواب چه بگویم؟شما یک جواب به ما یاد بدهید که به دشمنان شما بگویم.
حضرت فرمودند : راست می گوید او را
برگردانید وآن دو ملک مرا بر گرداندند وبعد از آن این مقام را که می بینی به من دادند و از گناهان من در گذشتند.
کتاب آداب الطلاب ص 402
✾📚 @Dastan 📚✾
آنکه از خدا پروا کند،
خداوند راه نجات را به نشان میدهد
و از جایی که فکرش را نمیکند؛ روزی میدهد.🍃🌸
طلاق؛ آیه 2
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دقت کردید انسانهای صادق،
به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند
و حرف همه را باور دارند.
انسانهای دروغگو تقریبا حرف
هیچکس را باور ندارند و معتقدند
که همه دروغ میگویند.
انسانهای امیدوار همواره در حال
امیدوار کردن دیگرانند.
انسانهای ناامید همیشه
آیه یاس میخوانند.
انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان،
تشکر از دیگران است.
انسانهای تنگ نظر هر کاری
برای هرکس انجام دهند
چندین برابر میبینندش.
انسانهای متواضع تقریبا در مقابل
خواسته همه دوستان میگویند:
چشم سعی میکنم.
انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه
در مقابل حرفهایشان بگویند چشم.
انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم
انسانهای نادان تقریبا در مورد
هر چیزی میگویند: من میدانم
شما دنیا را آنگونه میبینید که خود هستی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی اش را انجام میداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود ...
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ،ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ
"ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ..."
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ،ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ...
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ!...
ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ:
"ﻭﺭﻭﺩ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ "
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ،
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ،
ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ...
"ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️هیچ زن و شوهری ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•