eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ یُنَزِّلُ الغَیث و اوست که باران را فرو می‌فرستد🌈 - لقمان، بخشی از آیه‌ی۳۴ •✾📚 @Dastan 📚✾•
「°💕🌚.」 از دزدی بادمجان تا ازدواج _توبه تولدی دوباره_ شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته: یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به مسجد جامع توبه مشهور است. علت نامگذاری آن بدین سبب هست که آنجا قبلا محل منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد. یکی از طلبه‌ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود. دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست. بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود. این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسبیده و پشت بام‌های خانه‌ها به هم متصل بود بطوری که می‌شد از روی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه‌های محله به راه افتاد. به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه می‌امد. وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد. این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید. فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان‌های محشی (دلمه‌ای) قرار دارد، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد، یک گازی از آن گرفت تا می‌خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد. باخودش گفت: پناه بر خدا. من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟ از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست بفهمد استاد چه می‌گوید. وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند. یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت‌هایشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت. صدایش زد و گفت: تو متاهل هستی؟ جوان گفت نه. شیخ گفت: نمی‌خواهی زن بگیری؟ جوان خاموش ماند. شیخ باز ادامه داد به من بگو می‌خواهی ازدواج کنی یا نه؟ جوان پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟ شیخ گفت: این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه‌ای از این مسجد نشسته و این زن خانه شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است. اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟ جوان گفت: بله و رو به آن زن کرد و گفت: آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش مثبت بود. عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت: دست شوهرت را بگیر. دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد. وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت. جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه‌ای بود که واردش شده بود. زن از او پرسید: چیزی میل داری برای خوردن؟ گفت: بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت: عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟ مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد. زن گفت: *این نتیجه امانت داری و تقوای توست.* *از خوردن بادمجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.* *کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید* *خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا می‌کند.* •✾📚 @Dastan 📚✾•
ارام ارام و خمیده بسمت خیمگاه می امد و زیر لب میگفت؛ خدایا رباب رباب را چه کنم ... عبا را روی جگر گوشه اش انداخته بود انتهای تیر از عبا بیرون زده ، روی برگشتن نداشت قدم میزد و قدم میزد... ورباب، درون خیمه نشسته بود، مادر بود؛ سریع میفهمید از صدای هلهله و تکبیر دشمن،به خودش میگفت؛ خدایا این کم را ز من قبول کن؛ سنش نرسید شمشیر و زره داشته باشد... دلش ارام نمیشد..، با خودش زمزمه میکرد بروم یا نروم، وآن طرف خیمه گاه هم همین تردید به جان حسین افتاده بود... رباب زمزمه میکرد؛ نکند بروم و شرمنده شود! خدانکند! رباب بمیرد حسین شرمنده نشود(: نکند نروم و بی احترامی باشد، من محرمش هستم من ارامش نکنم چه کسی میتواند؟!... تصمیمش را گرفت، لبه های خیمه را کنار زد و بیرون رفت؛ حسین روی دیدنش را نداشت رو برگرداند و سرش را به زیر انداخت... توان دیدن چشمان رباب را نداشت، اخرین بار قبل از رفتن چشمان رباب به علی دوخته بود و به حسین! یعنی حسین،علی را اول به خدا و بعد به تو میسپارم.... حسین این بار نتوانسته بود امانت داری کند؛ رباب حال روز حسین را که دید قدم هایش را سرعت بخشید... اباعبدالله ! اقا جانم! پدرومادرم به فدایت؛ اقا ببخش ربابت را علی اکبرت که شهید شد دورت شلوغ شد نشد بیایم، اقا شهادت علی اکبرت را تسلیت میگویم.... _رباب! نگو این حرف را مرا شرمنده تر نکن رباب ، علی اصغرت... آقا این حرفارا کنار بگذار خودت خوبی؟...(: علی اصغر فدای سرت، جانم به فدایت چرا دستت خونیس؟ زخمی شده ای؟ تکه ای از چادرش را پاره میکند، و به دست حسین میبندد و زیر لب زمزمه میکند؛ اشکال ندارد قرار است به غارت برود،اشکال ندارد ... و حسین دل شکسته تر به پشت خیمه میرود، جگرگوشه اش را کنارش میگذارد و با دست شروع به کندن گودالی میکند... ولی دل شکسته رباب ندامیدهد؛ ای کاش حداقل میگذاشت برای اخرین بار علی را ببینم ... پسرم تازه دندان دراورده بود:)... زینب از دور نظاره گر امد نزدیک، رباب... چه شده است عروس مادرم،؟ ... خودش مادر بود میفهمید درد رباب را.... ارام حسین را صدا زد و با چشم اشاره ای به رباب کرد... هردو نزدیک تر امدند و انچه شد که نباید.. بلندای تیر و گلوی علی... مادر به قربان پسر گفتم به تو اب دهند با خون سیراب شدی...(: •✾📚 @Dastan 📚✾•
آورده‌اند که: سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند •✾📚 @Dastan 📚✾•
<📖☕> الماس‌های زندگی 🔹بعضی وقت‌ها آدم‌ها الماسی در دست دارند. وقتی چشمشان به یک گردو می‌افتد، خم می‌شوند تا گردو را بردارند، اما الماس روی زمین می‌افتد. الماس قِل می‌خورد و به عمق چاهی فرومی‌رود. 🔸می‌دانید چه می‌ماند؟ یک آدم...، یک دهن باز...، یک گردوی پوک... و یک دنیا حسرت... 🔹مواظب الماس‌های زندگی‌مان باشیم. شاید به‌دلیل اینکه صاحبشان هستیم و بودنشان برایمان عادی شده، ارزششان را از یاد برده‌ایم. 🔸الماس‌های زندگی؛ پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و... هستند. •✾📚 @Dastan 📚✾•
<📗☕> ✍ بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم. اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم. با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم.» آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
روایتی عجیب از امام محمد باقر علیه السلام در عظمت زیارت امام حسین علیه السلام امام محمد باقر علیه السلام : اگر مردم می‌دانستند که در زیارت قبر حسین بن علی ـ عليه‌السلام ـ چه اجر و ثوابی است، حتماً از شوق و ذوق قالب تهی می‌کردند و به خاطر حسرت‌ها نفس‌هایشان به شماره افتاده و قطع خواهد شد. راوی می‌گوید گفتم: در زیارت آن‌ حضرت چه اجر و ثوابی است؟! حضرت فرمودند: کسی که از روی شوق و ذوق به زیارت آن‌ حضرت رود، خداوند متعال هزار حج و هزار عمره قبول شده برایش می‌نویسد، اجر و ثواب هزار شهید از شهدای بدر، اجر هزار روزه‌دار، ثواب هزار صدقه قبول شده، ثواب آزاد نمودن هزار بنده که در راه خدا آزاد شده باشند برایش منظور می‌شود و پیوسته در طول ایام سال از هر آفتی که کم‌ترین آن شیطان باشد، محفوظ مانده و خداوند متعال فرشته کریمی را بر او موکل کرده که وی را از جلو و پشت سر و راست و چپ و بالا و زیر قدم، نگهدارش باشد. اگر در اثنای سال فوت کرد، فرشتگان رحمت الهی بر سرش حاضر شده و او را غسل داده، کفن نموده، برایش استغفار و طلب آمرزش کرده، تا قبرش مشایعتش نموده و به مقدار طول شعاع چشم در قبرش وسعت و گشایش ایجاد کرده و از فشار قبر در امانش قرار داده و از خوف و ترس دو فرشته منکر و نکیر بر حذرش می‌دارند و برایش دری به بهشت می‌گشایند و کتابش را به دست راستش می‌دهند و در روز قیامت نوری به وی داده می‌شود که بین مغرب و مشرق از پرتو آن روشن می‌گردد و منادی ندا می‌کند: این کسی است که از روی شوق و ذوق امام حسین علیه‌السلام را زیارت کرده، و پس از این ندا، احدی در قیامت باقی نمی‌ماند، مگر آن‌که تمنا و آرزو می‌کند که کاش از زوار حضرت اباعبداللَّه الحسین ـ عليه‌السلام ـ می‌بود کامل الزیارات ص 154 •✾📚 @Dastan 📚✾•
[♥️🌱] عاشق واقعی موضوع: _مهدویت و انتظار_ در یک شب سرد زمستانی در نیمه های شب در حالی که پاسی از نیمه شب گذشته بود؛ برف به شدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفیدپوش کرده بود. از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است. باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگکوب کرده. جلو که رفتم دیدم او یک جوان است. او را تکانی دادم. بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی؟! گفتم مثل اینکه متوجه نیستی! برف! برف! روی سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی. مریض می شوی! خدای ناکرده می میری! اینجا چه میکنی؟! جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود، با سرش اشاره ای به روبرو کرد. دیدم او زل زده به پنجره خانه ای. فهمیدم عاشـق شده! نشـستم و بـا تمـام وجود گریستم. جوان تعجب کرد. کنارم نشست. گفت تو را چه شده ای پیرمرد؟! آیا تو هم عاشق شده ای؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم *فکر می کردم عاشقم!* عاشق مهدی فاطمه؛ ولی اکنون که تو را دیدم که چگونه برای رسیدن به عشقت از خود بیخود شده ای فهمیدم که من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده. مگر عاشق می تواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد؟! شیخ رجبعلی خیاط •✾📚 @Dastan 📚✾•
<📖☕> دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند. اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند. ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد. زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید. در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند. •✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد... در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت! کسی پرسید: این عتیقه چیست؟ شیطان گفت: این نا امیدی است... شخص گفت: چرا اینقدر گران است؟ شیطان با لحنی مرموز گفت: این موثرترین وسیله من است! شخص گفت: چرا اینگونه است؟ شیطان گفت: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم... این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است... از امیرالمومنین (ع) پرسیدند: بزرگترین گناه کبیره چیست؟ حضرت نگفتند بی‌ نمازی؛ بی‌ حجابی؛ و یا روزه نگرفتن! فرمودند: «مایوس و ناامید شدن از رحمت خداوند.. •✾📚 @Dastan 📚✾•
{📓☕} در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مى‌کرد، وقتى مردم شهر به تنگ مى‌آمدند و دعا مى‌کردند، آن حاکم ظالم و از بين مى‌رفت! خليفه از بس حاکم ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر باشد. اما شخصی نزد خليفه رفت و گفت: حکومت اين شهر حاکم کُش را به من بدهید! خليفه گفت: مى‌ميرى‌ها! مرد گفت: عيبى ندارد. خليفه او را به حکومت شهر حاکم‌کُش فرستاد . حاکم جديد آمد و فهميد بله، علّت درگير بودن ( اجابت شدن ) دعاى مردم اين شهر اين است که فقط مال مى‌خورند. پس نزد خود گفت اگر کارى کنم که اين مردم هم مثل جاهاى ديگر بشوند آن‌وقت خدا را بر آنها مى‌کند و ديگر به دادشان نمى‌رسد و دعايشان گيرا نمى‌شود. با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. ماليات‌ها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد همه را وسط ميدان شهر ریخت و سپس دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پول‌ها ببرد! مردم هم برشان داشت و به سمت پول‌ها هجوم آوردند ؛ اما چون آن پول‌ها بود آنها حرام‌خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت، ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت به ظلم کردن پرداخت . پس از مدّتی خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمُرد بلکه هر سال نسبت به پارسال بيشتر ماليات مى‌فرستد. خلیفه علت را جويا شد، حاکم قضيه را اینگونه پاسخ داد : اين است که گفته‌اند سببش خود مردم است. افسانه‌هاى لرى ص ۱۱۳ •✾📚 @Dastan 📚✾•