✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
خوشا به حال كسى كه قائم خاندان ما را درك كند، در حالى كه قبل از قيامش و در روزگار غيبتش او را امام خود گرفته است و با دوستان او دوستى و با دشمنان او دشمنـى ورزيـده، كه چنيــن كســى، از همراهان و دوستان من و گرامى ترينِ امّتم نزد من در روز قيامت خواهد بود
📗بحار الأنوار ج51 ص72
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**على محبوبترين فرد در پيشگاه خدا**
انس بن مالك مى گويد:
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود،ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص) آورد و گفت: يا رسول الله، اين مرغ را خودم گرفتهام و به خاطر شما پخته ام.
حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند:
انس، در را باز كن. گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع) را پشت در ديدم. گفتم: پيغمبر مشغول كارى است، برگشتم و بر سر جايم ايستادم. بار ديگر در كوبيده شد. پيغمبر گفت: در را باز كن،
باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع) بود. گفتم: پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم. باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس، برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى، او از انصار نيست. من رفتم و على (ع) را به خانه آوردم و با پيغمبر (ص) مرغ بريان را خوردند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**داستان نضر بن حارث و شكست او در برابر منطق قرآن**
نصر بن حارث كه از افراد هوشمند، زيرك و كاردان قريش بود و پاسى از عمر خود را در حيره و عراق گذرانده بود، از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان مانند رستم، اسفنديار و عقايد ايرانيان درباره خير و شر، اطلاعاتى داشت. او را براى مبارزه با پيغمبر (ص) انتخاب كردند و (دار الندوه) تصويب كردند نضر بن حارث با معركه گيرى در كوچه و بازار و نقل داستانهاى ايرانيان و سرگذشت شاهان آنان، قلوب مردم را از استماع سخنان پيامبر به خود جلب كند، براى آن كه از مقام آن حضرت بكاهد و سخنان و قرآن او را بى ارزش جلوه دهد، مرتب مى گفت: مردم، سخنان من با گفته هاى محمد (ص) چه فرقى دارد؟ او داستان گروهى را براى شما مى خواند، كه گرفتار خشم و قهر
الهى شدند، من هم سرگذشت عده اى را تشريح مى كنم كه غرق نعمت بودند و ساليان درازى است كه در روى زمين حكومت مى كنند.
اين نقشه به قدرى احمقانه بود كه چند روز، بيشتر ادامه پيدا نكرد و خود قريش از شنيدن سخنان بيهوده نضربن حارث خسته شده و از دور او پراكنده شدند و نهايتا نقشه شوم قريش در رابطه با مقابله نمودن با سخنان پيامبر و قرآن به شكست انجاميد و باعث شد تا عده ديگرى نيز به اسلام ايمان آورند و مجذوب قرآن گردند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان حليمه سعديه
حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است.
رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايهها مى سپردند و دايگان معمولا بيرون شهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نمو كامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود.
ضمنا از بيمارى وباى شهر مكه كه خطر آن براى نوزادان بيشتر بود مصون بمانند و زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده ياد بگيرند. در اين قسمت، دايگان قبيله بنى سعد مشهور بودند، آنها در موقع معينى به مكه مى آمدند، هر كدام نوزادى را گرفته همراه خود مى بردند.
چهار ماه از تولد پيامبر اكرم (ص) گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدند و آن سال، قحطى سالى عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف، بيش از حد
نيازمند بودند. گروهى از تاريخ نويسان مى گويند:
هيچ يك از دايگان حاضر نشدند به محمد (ص) شير بدهند، زيرا بيشتر طالب بودند كه اطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهره مند شوند و نوعا از گرفتن طفل يتيم سرباز مى زدند، حتى حليمه از قبول او سرباز زد ولى چون بر اثر ضعف اندام، هيچ كس طفل خود را به او نداد ناچار شد كه رسول خدا را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت: كه برويم همين طفل يتيم (محمد) را بگيريم و دست خالى برنگرديم شايد لطف الهى شامل حال ما گردد، اتفاقا حدس او درست درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به محمد آن كودك يتيم، خدمت كند، الطاف الهى سراسر زندگى او را فرا گرفت و ضمنا يادآورى مى شود كه نوزاد قريش (محمد) سينه هيچ يك از زنان شير ده را نگرفت، سرانجام حليمه سعديه آمد سينه او را مكيد.
در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت.
عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت: از كدام قبيله اى؟ جواب داد: حليمه گفت: از بنى سعد، گفت: اسمت چيست؟ جواب داد: حليمه، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار مسرور شد و گفت: آفرين، آفرين، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته، يكى سعادت و خوشبختى
و ديگرى حلم و بردبارى.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
خلاصه اى از معراج رسول اكرم
تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آن رسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدود چشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.
پيامبر بزرگ اسلام نيز از اين قانون مستثنى نبود و مى خواست پس از اداء فريضه به استراحت بپردازند ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد، آن صدا از جبرئيل امين بود كه به او مى گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من ماءمورم با تو باشم و نقاط مختلف گيتى را با مركب فضا پيمايى به نام براق بپيماييد.
پيامبر اكرم (ص) سفر با شكوه خود را از خانهام هانى (خواهر اميرمؤ منان) آغاز كرد، با همان مركب به سوى (بيت المقدس) كه آن را مسجد الاقصى نيز مى نامند روانه شد، در مدت بسيار كوتاهى در آن نقطه پايين آمد. از نقاط مختلف مسجد، (بيت اللحم) كه زادگاه حضرت مسيح است و از منازل انبياء و آثار و جايگاه آنها ديدن به عمل آورد و در برخى از منازل دو ركعت نماز گذارد سپس قسمت دوم از برنامه خود را آغاز فرمود، از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده كرد، با ارواح پيامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت، از مراكز رحمت و
عذاب (بهشت و دوزخ) بازديدى به عمل آورد، درجات بهشتيان و اشباح دوزخيان را از نزديك مشاهده فرمود و در نتيجه از رموز هستى، اسرار جهان آفرينش، وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايان خداوند متعال كاملا آگاه گشت. سپس به سير خود ادامه داد و به (سدرة المنتهى) رسيد و آن را سراپا پوشيده از شكوه و جلال و عظمت ديد. در اين هنگام برنامه وى پايان يافت. سپس ماءمور شد از همان راهى كه پرواز نموده بود بازگشت نمايد و در مراجعت نيز در بيت المقدس فرود آمد و در راه مكه و وطن خود را پيش گرفت، در بين راه به كاروان تجارتى قريش برخورد در حالى كه آنان شترى را گم كرده بودند و به دنبال آن مى گشتند و از آبى كه در ميان ظرفها بود قدرى خورده و باقيمانده آن را به روى زمين ريخت و بنا به روايتى روپوشى روى آن گذارد، و از مركب فضاپيماى خود در خانه (ام هانى) پيش از طلوع فجر پايين آمد و براى اولين بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب، در مجامع و محافل قريش پرده از راز خود برداشت و داستان معراج و سير شگفت انگيز او كه در فكر قريش امرى ممتنع و محال بود، در تمام مراكز دهن به دهن گشت و سران قريش را بيش از همه عصبانى نمود. قريش به عادت ديرينه به تكذيب او
برخاستند و گفتند اكنون در مكه كسانى هستند كه بيت المقدس را ديده اند اگر راست مى گويى: كيفيت ساختمان آنجا را تشريح كن، پيامبر (ص) نه تنها خصوصيات ساختمان بيت المقدس را تشريح كرد بلكه حوادثى را كه در ميان مكه و بيت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت: در ميان راه به كاروان فلان قبيله برخوردم كه شترى از آنها رميده و دست آن شكسته بود قريش گفتند: از كاروان قريش خبر ده، گفت: آنها را در تنعيم (ابتداى حرم) ديدم كه شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و كجاوه اى روى آن گذارده بودند و اكنون وارد شهر مكه مى شوند، قريش از اين خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند، گفتند: اكنون صدق و كذب گفتار محمد (ص) براى ما معلوم مى شود ولى چيزى نگذشت طلايه كاروان ابوسفيان پديدار شد. مسافرين جزئيات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند و با اين وصف باز هم عده اى از مشركين و كفار قريش جريان معراج پيامبر (ص) در قرآن كريم سوره اسراء آيه ۱ و در بعضى احاديث معتبر بيان شده است. اكثر علماى شيعه و برخى از علماى اهل تسنن نيز معتقد هستند كه معراج رسول اكرم (ص) هم روحانى و هم جسمانى بوده است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان غزوه ذى الامر
به مدينه گزارش رسيد، كه قبيله (عطفان) دور هم گرد آمده و در صدد تسخير مدينه هستند.
رسول اكرم (ص) با چهار صد و پنجاه نفر
به سوى لشكر دشمن روانه شد، دشمن دست و پاى خود را گم كرده و به كوهها پناه برد، در اين لحظه باران شديدى باريد و لباسهاى پيامبر (ص) را تر نمود، پيامبر مقدارى از لشكر فاصله گرفت سپس پيراهن خود را بيرون آورده روى درختى افكند و خود زير سايه اى آرميد. دشمن از بالاى كوه حركات پيامبر را مى ديد، پهلوانى از دشمن، فرصت را مغتنم شمرده با شمشير برهنه از كوه پايين آمد، با شمشير كشيده بالاى سر پيامبر ايستاد و با صداى خشنى گفت: امروز نگهدار تو از شمشير برنده من كيست؟ رسول خدا با صداى بلند فرمود: (الله).
اين كلمه آنچنان در او تاءثير كرد كه رعب و لرزه در اندام او افكند و بى اختيار شمشير از دست او افتاد، پيامبر بلافاصله از جاى برخاسته شمشير برداشت و به او حمله كرد و فرمود: حافظ جان تو از من كيست؟ از آنجا كه او مشرك بود و خدايان چوبى خود را پست تر از آن ديد كه در اين لحظه حساس از او دفاع كنند در پاسخ پيامبر گفت: هيچ كس. تاريخ نويسان نوشته اند كه او در اين لحظه اسلام آورد ولى اسلام او از روى ترس نبود، زيرا بعدها در اسلام خود باقى بود، علت اسلام او بيدارى فطرت پاك او بود. زيرا شكست غير منتظره و اعجازآميز، او را متوجه عالم ديگر كرد و فهميد
كه پيامبر (ص) ارتباطى با عالم ديگر دارد. پيامبر (ص) ايمان او را پذيرفت و شمشير او را پس داد، او پس از آن چند قدم برداشت، شمشير خود را تسليم پيامبر نمود و پوزش طلبيد و گفت: شما كه رهبر اين فوج اصلاحى هستيد به اين سلاح (شمشير) سزاوارتريد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🔴به کدوم حرفها و رفتار نوجوان حساس باشیم
✍اگر حرفها یا نوشتههای نوجوانتون پر از ناامیدی بود، حتما جدی بگیرید و تصور نکنید، صرفا احساسات نوجوانی هست. مثلا ممکنه این جملات رو بشنوید یا در نوشتههاش ببینید:
- میخوام بمیرم.
- دیگه چیزی برام مهم نیست.
- نمیدونم چند نفر به مراسم ختمم میان؟
- ایکاش بخوابم و دیگه بیدار نشم.
- بدون من همه راحتترن.
- همه حرفهایی که درباره خودکشی میزنن رو کاملا جدی بگیرید.
🔹والدین عزیز اجازه ندید نوجوانتون گوشهگیر و منزوی بشه.
🔹تشویقش کنید تا در جمع خانوادگی یا دوستانش حاضر بشه. البته یادتون باشه نوجوانها برای انجام دادن وظایفشون به سکوت نیاز دارند، اما نباید تنهاییهاشون طولانی بشه.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹مرنج و مرنجان!
🌈مرنج و مرنجان جملهای کوتاه است ولی بار معنوی بالایی دارد و حیطه اخلاق را هدف قرار داده است.
🌸به قول آقای دولابی خلاصه تمام علم اخلاق در همین دو کلمه مرنج ومرنجان است.
🌽داستان زیر به توصیه شیخ حسنعلی نخودکی اشاره دارد:
✍آخوند ملاعلی همدانی که از علمای طراز اول همدان است روزی در مشهد خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.
💚حاج شیخ حسنعلی در جواب میگوید: «مرنج و مرنجان».
🍎مرحوم آخوند ملاعلی همدانی میگوید: خب «مرنجان» راحت است، ما کاری میکنیم که خودمان را بسازیم و کسی را از خود ناراحت نکنیم، اهانت به کسی نمیکنیم، غیبت کسی را نمیکنیم و این را میشود انجام داد، اما «مرنج» را چکار کنیم؟ کسی به ما بدی میکند، غیبتمان را میکند، پولمان را میخورد، قهراً انسان رنجش پیدا میکند. میشود چنین چیزی که انسان نرنجد؟
🦋فرمودند: «بله»
🌷گفت: «چطور؟»
🔆فرمود: «خودت را کسی ندان»، عیب کار ما همینجا است. ما خودمان را کسی میدانیم. به ثروتمان، به علممان، به ریاستمان، به هر چیزی میبالیم. لذا هیچ کس جرات ندارد به ما تو بگوید.
⚜برمال و جمال خویشتن غرّه مشو
⚜کان را به شبیبرند و آن را به تبی
📜موعظه خوبان، ص ۷۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📝 خطرناك ترين مانع
امام مهدى صلوات الله و سلامه علیه ـ درباره گفته خداى متعال كه «كفشت را بيرون آر ، كه تو در سرزمين مقدسِ «طُوى» هستى» ـ : موسى در وادى مقدّس با پروردگارش مناجات كرد و گفت : پروردگارا ! محبّتم را براى تو خالص ساخته ام و قلبم را از غير تو شسته ام» ، در حالى كه ايشان ، بسيار خانواده اش را دوست مى داشت. پس از آن ، خداوند متعال فرمود : «كفشت را در آور» ؛ يعنى اگر محبّتت براى من خالص و قلبت از گرايش به غير من پاك است ، محبّت به خانواده ات را از قلبت بركَن .
الإمام المهديّ عليه السلام ـ في قَولِهِ تَعالى : «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى » حديث ـ : إنَّ موسى ناجى رَبَّهُ بِالوادِ المُقَدَّسِ ، فَقالَ : «يا رَبِّ ، إنّي قَد أخلَصتُ لَكَ المَحَبَّةَ مِنّي ، وغَسَلتُ قَلبي عَمَّن سِواكَ» وكانَ شَديدَ الحُبِّ لِأَهلِهِ . فَقالَ اللّه ُ تَعالى : «إخْلَعْ نَعْلَيْكَ» أي : اِنزَع حُبَّ أهلِكَ مِن قَلبِكَ إن كانَت مَحَبَّتُكَ لي خالِصَةً وقَلبُكَ مِنَ المَيلِ إلى مَن سِوايَ مَغسولاً .
📚 كمال الدين: 460/21
الاحتجاج: 2/528/341
بحار الأنوار : 13/65/4
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📝«ملا فتحاللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در كتاب انيس الليل نقل كرده اند:
🔰در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.
مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و
محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار
و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت:
او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟
و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔅قرآن کریم:
💠کلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفينَ
💠 ترجمه: بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید که خدا اسرافکاران را دوست ندارد
📚 آیه ۳۱ سوره اعراف
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان افسر رشيد اسلام
افسران رشيد و از جان گذشته، قهرمانان نيرومند و قوى پنجه در ارتش اسلام كم و بيش وجود داشت. ولى دلاوريهاى (حمزة بن عبدالمطلب) ثبت و در حقيقت سطور طلايى تاريخ نبردهاى اسلام را تشكيل مى دهد.
حمزه عموى پيامبر اسلام از شجاعان عرب و از افسران بنام اسلام بود، او بود كه با كمال اصرار ميل داشت كه ارتش در بيرون (مدينه) با قريش به نبرد بپردازد، او بود كه با قدرت هر چه تمامتر پيامبر را در لحظات حساس در مكه از شر بت پرستان حفظ نمود و در انجمن بزرگ قريش به جبران توهين و اذيتى كه (ابوجهل) درباره پيامبر انجام داده بود، سر او را شكست و كسى را قدرت مقاومت در برابر او نبود. وى همان افسر ارشد و جانبازى بود كه در جنگ (بدر) قهرمان رشيد قريش (شيبه) را از پاى درآورد، گروهى را مجروح و عده اى را به ديار نيستى فرستاد. هدفى جز دفاع از حريم حق و فضيلت و برقرارى آزادى در زندگى انسانها نداشت.
هند، همسر ابوسفيان دختر عتبه كينه حمزه را به دل داشت، تصميم داشت كه به هر قيمتى كه باشد، انتقام پدر را
از مسلمانان بگيرد.
وحشى، قهرمان حبشى كه غلام جبير مطعم بود و عموى جبير نيز كه در جنگ بدر كشته شده بود از طرف هند ماءمور بود كه با بكار بردن حيله و مكر به آرمان دختر عتبه سر و صورت بدهد.
وى به وحشى پيشنهاد كرد كه يكى از سه نفر (پيامبر، على، حمزه) را براى گرفتن انتقام خون پدر از پاى درآورد. قهرمان حبشى در پاسخ گفت: من هرگز دسترسى به محمد نمى توانم پيدا كنم زيرا ياران او از همه كس به او نزديكترند، على در ميدان نبرد فوق العاده بيدار است.
ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به قدرى زياد است كه در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمى شود شايد بتوانم او را از طريق حيله و اغفال از پاى درآورم. هند به همين مقدار راضى شد و قول داد كه اگر در اين راه موفق شود، او را آزاد كند گروهى معتقدند كه اين قرارداد جبير، با غلام خود (وحشى) بست. زيرا عموى وى در (بدر) كشته شده بود. غلام (وحشى) مى گويد: روز احد من به دنبال حمزه بودم و به سان شيرى غران به قلب سپاه حمله مى برد و به هركس مى رسيد او را بى جان مى ساخت. من خود را پشت درختها و سنگها پنهان كردم به طورى كه او مرا نمى ديد، او مشغول نبرد بود كه من از كمين در آمدم
، چون يك فرد حبشى بودم حربه خود را مانند آنها مى انداختم و كمتر خطا مى كرد. از فاصله معينى (زوبين) خود را پس از حركت مخصوصى به سوى او افكندم، حربه بر پشتش نشست و از ميان دو پاى او درآمد. او خواست به سوى من حمله كند ولى شدت درد او را از مقصد باز داشت و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با كمال احتياط به سوى او رفتم حربه خود را درآورده و به لشگرگاه قريش برگشتم و به انتظار آزادى نشستم. پس از جنگ احد من مدتها در مكه مى زيستم تا آن كه مسلمانان مكه را فتح كردند، من به سوى طائف فرار كردم. چيزى نگذشت تا آن كه شعاع قدرت اسلام تا حدود طائف كشيده شد. ولى شنيدم كه هركس ولو هر اندازه مجرم باشد اگر به آيين توحيد ايمان آورد پيامبر (ص) از تقصير او مى گذرد. من در حالى كه شهادتين را بر زبان جارى مى ساختم خود را در خدمت پيامبر رساندم، ديده پيامبر بر من افتاد فرمود: تو همان وحشى هستى؟ عرض كردم: بلى، فرمود: چگونه حمزه را كشتى؟ من عين همين جريان را نقل كردم، رسول خدا (ص) متاءثر شد و فرمود: (تا زنده اى تو را نبينم) زيرا مصيبت جانگداز عمويم به دست تو انجام گرفته است (۱).
اين همان روح بزرگ نبوت وسعه صدرى است
كه خداوند به رهبر عاليقدر اسلام مرحمت فرموده است. با اين كه با دهها عنوان مى توانست قاتل عمو را اعدام كند، مع الوصف او را آزاد نمود.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان زن فداكار
هند همسر عمرو بن جموح وى دختر عمرو بن حزام، همسر عبدالله انصارى است. هند، به احد آمد و شهيدان و عزيزان خود را از روى خاك برداشت و بر روى شتر انداخت و رهسپار مدينه گرديد. در مدينه انتشار يافته بود كه پيامبر (ص) در صحنه جنگ كشته شده است. زنان براى يافتن خبر صحيح، از حال پيامبر، رهسپار (احد) بودند او
در نيمه راه با همسران رسول خدا ملاقات كرد، آنان از وى حال رسول خدا را سؤال نمودند، اين زن در حالى كه اجساد شوهرش و برادر و فرزند خود را بر شترى بسته و به مدينه مى برد مثل اين كه كوچكترين مصيبت متوجه وى نگرديده بود، با قيافه باز به آنان گفت: خبر خوشى دارم و آن اين كه پيامبر (ص) زنده و سالم است ؛ در برابر اين نعمت بزرگ تمام مصائب، كوچك و ناچيز است.
خبر ديگر اين كه: خداوند كافران را در حالى كه مملو از خشم و غضب بودند گردانيد. سپس از وى پرسيدند كه اين جنازهها از كيست؟ گفت: مربوط به من است. يكى شوهرم، ديگرى فرزندم، سومى برادرم، مى برم در مدينه به خاك بسپارم.
بار ديگر در اين صحنه از تاريخ اسلام يكى از عاليترين اثر ايمان كه همان ناچيز شمردن مصائب و هضم تمام شدائد و آلام در راه هدف مقدس است، تجلى مى كند. مكتب ماديت هرگز نتوانسته است چنين زنان و مردان فداكارى تربيت كند. اين افراد براى هدف مى جنگند، نه براى زندگى مادى و نيل به مقام. اين داستان، شگفت انگيز است و هرگز با مقياسهاى مادى و قواعدى كه ماديت براى تحليل مسائل تاريخى طراحى نموده است، تطبيق نمى كند. فقط مردان الهى و كسانى كه به تاءثير
عالم بالا اعتقاد دارند و مسائل اعجاز و كرامت را حل كرده اند مى توانند داستان را تحليل نموده و از هر نظر صحيح بدانند. اينك ادامه داستان: هند، مهار شتر را در دست داشت، به سوى مدينه مى كشيد. اما شتر به زحمت راه مى رفت. زنى از زنان رسول خدا (ص) گفت: لابد بار شتر سنگين است، هند در پاسخ گفت: اين شتر بسيار نيرومند است و مى تواند بار شتر را بردارد و حتما علت ديگرى دارد. زيرا هر موقع روى شتر را به طرف احد بر مى گردانم، اين حيوان به آسانى مى رود ولى هر موقع آن را به سمت مدينه مى نمايم به زحمت كشيده مى شود و يا زانو به زمين مى زند. هند تصميم گرفت كه به احد برگردد و پيامبر را از جريان آگاه سازد. او با همان شتر و اجساد به (احد) آمد و وضع راه رفتن شتر را به پيامبر (ص) گفت:
پيامبر فرمود: هنگام كه شترت به سوى ميدان رفت از خدا چه خواست؟ وى عرض كردم شوهرم رو به درگاه خدا كرد و گفت: خداوندا، مرا به خانهام باز نگردان. پيامبر فرمود: علت اين امتناع روشن گرديد دعاى شوهرت مستجاب شده، خداوند نمى خواهد اين جنازه به سوى خانه (عمرو) برگردد. بر تو لازم است كه هر سه جنازه را در اين سرزمين (احد) به خاك بسپارى و بدان كه
اين سه نفر در سراى ديگر پيش هم خواهند بود. هند در حالى كه اشك از گوشه چشمانش مى ريخت از پيامبر درخواست كرد، كه از خداوند بخواهند كه او نيز در سراى آخرت پيش آنها باشد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستانى از نهج البلاغه - خطبه قاصعه
و من با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم زمانى كه گروهى از بزرگان قريش نزد
او آمدند و گفتند: تو امر بزرگى (نبوت و پيغمبرى) ادعا مى كنى كه پدران تو و نه كسى از خاندان تو آن را ادعا نكرده است و ما از تو كارى درخواست مى نماييم كه اگر آن را براى ما به جا آورى و به ما بنمايى مى دانيم پيامبر و فرستاده از جانب خدا هستى و اگر به جا نياورى مى دانيم جادوگر و دروغگو هستى.
پيامبر (ص) فرمود: چه مى خواهيد؟
گفتند: اين درخت را براى ما بخوان تا ريشه هايش از زمين كنده شده، آمده و جلوى رويت بياستد.
پيغمبر (ص) فرمود: خداوند بر همه چيز توانايى دارد، اگر اين خواهش شما را برآورد، آيا ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد. گفتند: آرى.
فرمود: من به شما نشان مى دهم آنچه را مى طلبيد و مى دانم كه به خير و نيكويى (اسلام) ايمان نمى آوريد، بين من و شما كسى هست كه به كفرش باقى مانده در جنگ كشته مى گردد و در چاه انداخته مى شود (مراد چاهى است كه آن را بدر مى ناميدند كه بين مكه و مدينه واقع شده، و به مدينه نزديكتر است). از جمله كسانى كه در جنگ بدر، بعد از كشته شدن در آن چاه افكنده شدند، عتبه، شيبه، دو پسر ربيعه، اميه ابن عبد شمس، ابوجهل و وليد بن مغيره
بودند.
پس از آن پيغمبر (ص) فرمود: اى درخت اگر تو به خدا و روز رستاخيز ايمان دارى و مى دانى من پيغمبر خدا هستم، با ريشه هاى خود كنده شو و به فرمان خدا جلوى من بايست. سوگند به خدايى كه آن حضرت ره به حق برانگيخت، درخت با ريشه هايش كنده شد و آمد در حالى كه صدايى سخت داشت و صدايى مانند صداى بالهاى مرغان، تا بين دو دست پيامبر (ص) مانند مرغ پر و بال زنان ايستاد، شاخه بلند خود را بر سر رسول (ص) و بعضى از شاخه هايش را بر دوش من افكند. من در طرف راست آن حضرت (ص) بودم، پس چون آن گروه آن را ديدند از روى سرافرازى و گردنكشى گفتند بفرما تا پس، درخت را با آن درخواست فرمان داد، آنگاه نيمه آن به سوى آن حضرت رو آورد كه به شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدا كردن مى ماند (از اول با شتاب تر فرمان آن بزرگوار را اجابت اجابت نمود) و نزديك بود به رسول خدا (ص) قرار گرفت، پس از روى ناسپاسى و ستيزگى گفتند: امر كن اين نيمه باز گردد و به نيمه خود بپيوندد همچنان كه از اول بود، پس پيغمبر (ص) امر فرمود درخت باز گشت. من گفتم: سزاوار پرستش جز خدا نيست. اى رسول خدا من نخستين كسى هستم كه
ايمان به تو آوردم و اقرار كردم به اين كه درخت به فرمان و خواست خدا، امر تو را به جا آورد و آنچه را كه كرد براى اعتراف پيغمبرى تو و احترام فرمانت بود.
پس همه آن گروه (كفار و مشركين قريش) گفتند: جادوگر بسيار دروغگويى است، شگفت جادويى كه در آن چابك است و به پيامبر (ص) گفتند: آيا تو را در كارت تصديق مى نمايد غير از مانند اين شخص؟ كه قصدشان من بودم و من (على) از آن گروهى هستم كه در راه خدا، آنان را از توبيخ سرزنش كننده اى باز نمى دارد. چهره آنها، چهره راستگويان و سخنانشان سخن نيكوكاران است، شب را آباد كننده و روز را نشانه و راهنما هستند، به ريسمان قرآن خود را مى آويزند، راههاى خدا و روشهاى پيامبرش را زنده مى كنند، گردنكشى و نادرستى و تبهكارى نمى كنند، دلهايشان را در بهشت و بدنهايشان مشغول كار است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
تبديل قبله از بيت المقدس به سوى مسجدالحرام
هنوز چند ماه از هجرت پيامبر (ص) به مدينه نگذشته بود، كه زمزمه مخالفت از ناحيه يهود بلند شد. درست در هفدهمين ماه هجرت دستور مؤ كد آمد كه (قبله) مسلمانان از اين به بعد كعبه است و در اوقات نماز بايد متوجه مسجدالحرام گردند. پيامبر اكرم (ص) سيزده سال تمام در مكه به سوى بيت المقدس نماز مى خواند و پس از مهاجرت به مدينه دستور الهى اين بود كه به وضع سابق از نظر قبله ادامه دهد و قبله اى كه يهوديان به آن نماز مى گذارند، مسلمانان نيز به آن طرف نماز بگذارند و اين خود يك نوع همكارى و نزديك كردن دو آيين قديم و جديد بود ولى رشد و ترقى مسلمانان باعث شد كه خوف و ترس، محافل يهود را فراگيرد زيرا ترقيات روز افزون آنها نشان مى داد، كه آيين اسلام سراسر شبه جزيره را در اندك مدتى خواهد گرفت و قدرت و آيين يهود را از بين خواهند برد از اين نظر شروع به كارشكنى كردند.
و از راههاى گوناگونى مسلمانان و رهبر عاليقدر آنها را آزار مى دادند از آن جمله
مسئله نماز گزاردن به طرف بيت المقدس را پيش كشيدند و گفتند: محمد (ص) مدعى است كه داراى آيين مستقلى است و آيين و شريعت او ناسخ (از بين برنده) آيينهاى گذشته مى باشد در صورتى كه او هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله يهود نماز مى گذارد.
شنيدن اين خبر براى پيامبر گران آمد نيمه شبها از خانه بيرون مى آمد به آسمان نگاه مى كرد، در انتظار نزول وحى بود، كه دستورى در اين باره نازل گردد، چنانكه آيه زير اين مطلب را حكايت مى كند.
(قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبلة ترضاها) بقره آيه ۱۴۴.
نگاههاى معنى دار تو را به آسمان مى بينم ترا به سوى قبله اى كه رضايت تو را جلب مى كند مى گردانيم.
از آيات قرآن استفاده مى شود، كه تبديل قبله علاوه بر اعتراض يهود، جهت ديگرى نيز داشته است و آن اين كه مسئله جنبه امتحانى داشت و مقصود اين بود كه مؤ من واقعى و حقيقى از مدعيان ايمان كه در ادعاى خود كاذب بودند تميز داده شود و پيامبر (ص) اين افراد را خوب بشناسد.
زيرا پيروى از فرمان دوم كه در حالت نماز، متوجه مسجد الحرام كردند نشانه ايمان و اخلاص به آيين جديد بود و سرپيچى و توقف علامت دو دلى و نفاق است. البته از تاريخ اسلام و مطالعه اوضاع شبه جزيره علل ديگرى نيز به دست مى آيد.
اولا: كعبه به دست قهرمان توحيد
حضرت ابراهيم (ع) ساخته شده بود مورد تعظيم جامعه عرب بود، قبله قرار دادن چنين نقطه اى موجبات رضايت عموم اعراب را فراهم مى ساخت و آنها را براى پذيرفتن آيين اسلام و دين توحيد راغب مى نمود و هيچ هدفى بالاتر از آن نبود كه مشركان سرسخت و لجوج و بازمانده از قافله تمدن ايمان آورند و به وسيله آنها آيين اسلام در سرتاسر نقاط جهان منتشر گردد.
ثانيا فاصله گيرى از يهود آن روز كه هيچ اميدى به ايمان آوردن آنها نبود لازم به نظر مى رسيد، زيرا آنان هر ساعت كارشكنى مى كردند و با پيش كشيدن سؤ الات پيچيده وقت پيامبر را گرفته و به گمان خود ابراز اطلاع و دانش مى كردند و تبديل قبيله يكى از مظاهر فاصله گيرى و دورى از يهود، بالاخره اسلامى كه از هر نظر برترى دارد بايد به طورى جلوه كند كه نقاط تكامل و برترى آن روشن و بارز باشد.
با در نظر گرفتن اين جهات در حالى كه پيامبر (ص) دو ركعت از نماز ظهر خوانده بود جبرييل فرود آمد و پيامبر (ص) را كه به سوى مسجدالحرام متوجه گردد.
و در برخى از روايات چنين آمده است: دست پيامبر را گرفته متوجه مسجدالحرام نمود زنان و مردانى كه در مسجد بودند از او پيروى كرده و از آن روز كعبه، قبله مستقل مسلمانان اعلام گرديد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✨خزانه دار ديگران نباشيم!✨
✍يکي از چيزهايي که ممکن است شما را ناراحت و افسرده سازد، نداشتن اموال ذخيره شده است. وجود پشتوانه مالي در حد معقول آن، اشتباه نيست. ولي اگر ذخيره قابل انتظارتان را نداريد و يا حتي هيچ ذخيره اي نداريد، نگران نباشيد. به اين واقعيت باور داشته باشيد، که فقط آنچه را مصرف مي کنيد، مال شما است نه آنچه را ذخيره مي کنيد! امام علي ـ عليه السلام ـ مي فرمايد: اي فرزند آدم! هر آنچه را بيش از مصرف خودت به دست آورده باشي، در حقيقت خزانه دار آن براي ديگري هستي.
اين چه آسايشي است که بايد مالي را جمع کرد و مصرف نکرد. آيا اين آسايش آور است يا زجرآور؟ نه تنها نبايد از فراوان نبودن مال ناراحت بود، بلکه بايد خرسند باشيم که زحمت جمع کردن نگهداري کردن مال ديگران را بر عهده نگرفته ايم.
📚 نهج البلاغه، کلمات قصار 192
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅چرا از مرگ بدمان میآید؟
✍آیت الله حق شناس: این حدیثی که میخوانم شنیدهاید اما باز یک بار دیگر بشنوید و توجهاتی تازه بکنید رفقا: جاء رجلٌ إلی أبی ذَرٍّ فَقالَ: یا أبا ذَرٍّ ما لَنا نَکرَهُ المَوت؟ چرا ما از #مرگ بدمان میآید؟ یا اباذر! چرا حالت نوع مردم این است که از مردن بدشان میآید؟ فقال: لِأنّکُم عَمَّرتُم الدُّنیا و أخرَبتُم الآخرة فَتَکرَهونَ أن تُنقَلوا مِن عُمرانٍ إلی خَرابٍ. فرمود: چون دنیا را آبادان و معمور کردید! هی ساختمان، هی ساختمان! دنیا را از هر جهت تعمیر کردید؛ اما آخرت خراب است، برای ساختمان آخرت کاری نکردید؛ بهخاطر همین کراهت دارید، بدتان میآید از اینکه از جای آباد به جای خراب بروید.
📚 برگرفته از کتاب مواعظ ص ۷۴
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
🔴پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص
✍پسری به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش میکرد. پدر مقتول آنگاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است.
مرد گفت: اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. اما این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم، بهعنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد. گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است.
در اصول کافی از امام باقر علیهالسلام آمده است: «پشیمانیای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانیای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
قلب تو مانند جیب توست و چنان چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی.
همسرت مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همانطور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانهات نخواهے بود
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام علی عليهالسلام:
خردمند به عمل خود تكيه مىكند و نادان به آرزوهايش
📚 غررالحكم، حدیث ۱۲۴۰
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**بانوى فداكار نسيبه**
جاى گفتگو نيست كه جهاد براى زنان در اسلام نيست. حتى نماينده زنان مدينه حضور پيامبر اكرم (ص) شرفياب گرديد و درباره اين محروميت با رسول خدا سخن گفت و اعتراض كرد كه ما تمام كارهاى شوهران را از نظر زندگى تاءمين مى نماييم و آنان با خاطر آرام در جهاد شركت مى نمايند. ولى ما جامعه زنان از اين فيض بزرگ محروميم. حضرت به وسيله او به جامعه زنان مدينه پيغام داد و فرمود: اگر روى يك سلسله علل فطرى و اجتماعى از اين فيض محروم شده ايد ولى شما مى توانيد با قيام به وظايف شوهردارى فيض جهاد را ترك كنيد.
و اين جمله تاريخى را فرمودند:
(و ان حسن التبعل يعدل ذلك كله)
يعنى قيام به وظايف شوهردارى به وجه صحيح با جهاد (فى سبيل الله) برابرى مى كند.
ولى گاهى برخى از بانوان تجربه ديده، براى كمك به مجاهدان كه بيشتر فرزندان و برادران و خويشاوندان آنها بودند، همراه مجاهدان از مدينه بيرون مى آمدند و آنها با سيراب كردن تشنگان، شستن لباسهاى سربازان و پانسمان كردن زخم مجروحان به پيروزى مسلمانان كمك مى كردند.
ام عامر كه نام وى نسيبه است مى گويد: من براى رسانيدن آب به سربازان اسلام در احد شركت كردم تا آنجا كه ديدم نسيم فتح پيروزى
مسلمانان وزيد. ليكن چيزى نگذشت كه يك مرتبه ورق برگشت. مسلمانان شكست خورده و پا به فرار گذاردند. من ديدم جان پيامبر در معرض خطر قرار گرفت، وظيفه ديدم به قيمت جانم هم تمام شود، از پيامبر اسلام دفاع كنم. مشك آب را به زمين گذاردم با
شمشيرى كه به دست آورده بودم از حملات دشمن مى كاستم، گاهى تيراندازى مى كردم، در اين لحظه جاى زخمى را كه در شانه اش بود، نشان داده و مى گويد: در آنوقت كه مسلمانان پشت به دشمن كرده و فرار مى كردند چشم پيامبر به يك نفر افتاد كه در حال فرار بود، فرمود: اكنون كه فرار مى كنى سپر خود را به زمين بيانداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم. ناگاه متوجه شدم كه مردى بنام ابن قميئه فرياد مى كشد و مى گويد: محمد كجاست؟ او پيامبر را شناخت و با شمشير برهنه به سوى رسول خدا (ص) حمله آورد. من و مصعب او را از حركت به سوى مقصد باز داشتيم، او براى عقب زدن من ضربتى بر شانهام زد. با اين كه من چند ضربه بر او زدم ولى ضربه او در من تاءثير كرد و اثر اين ضربه تا يك سال باقى بود. و ضربات من بر اثر داشتن دو زره در تن، در او تاءثير ننمود. ضربه اى
كه متوجه شانه من شد بسيار كارى بود. پيامبر (ص) متوجه شانه من گرديد كه خون از آن فوران مى كند. فورا يكى از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وى زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم. در اين بين متوجه شدم كه يكى از پسرانم زخم برداشته است فورا پارچه هايى را كه براى بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم درآورده و زخم پسرم را بستم. ولى براى اينكه هر لحظه وجود پيامبر در آستانه خطر بود، رو به فرزندم كردم و گفتم: فرزندم برخيز و مشغول كارزار باش. رسول اكرم از شهامت و رشادت اين زن فداكار سخت در شگفت بود وقتى كه چشمش به ضارب پسر وى افتاد، فورا او را به نسيبه معرفى كرد و گفت ضارب فرزندت همين مرد است.
مادر دلسوخته پروانه وار دور شمع وجود پيامبر مى گشت، مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق او نواخت كه او را نقش زمين ساخت. اين بار تعجب پيامبر از شهامت اين زن زيادتر شد و از شدت تعجب خنديد، به طورى كه دندانهاى عقب او آشكار گرديد و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتى. فرداى آن روز كه حضرت ستون لشكر را به سوى حمراء الاسد حركت داد نسيبه خواست كه همراه لشكر حركت كند ولى زخمهاى سنگينى كه بر او وارد شده بود، اجازه حركت به او نداد. لحظه اى كه
پيامبر (ص) از حمراءالاسد بازگشت شخصى را به خانه نسيبه فرستاد تا وضع مزاجى او را به گوش پيامبر گزارش دهد. پيامبر از سلامت وضع وى آگاه گرديد و خوشحال شد. اين زن در برابر آن همه فداكارى از پيامبر خواست دعا كند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش قرار دهد. پيامبر در حق وى دعا كرد: خدايا اينها را در بهشت همنشين من قرار ده.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**ابو دجانه**
ابودجانه افسر فداكار اسلام، پس از امير مؤ منان (ع) دومين افسرى است كه از حريم پيامبر اكرم (ص) دفاع نمود. به طورى كه خود را سپر پيامبر قرار داده تيرها بر بدن او مى نشست و از اين طريق وجود پيامبر را از اين كه هدف تير قرار گيرد حراست مى نمود. مرحوم سپهر، در ناسخ التواريخ جمله اى درباره ابودجانه دارد. او مى نويسد: هنگامى كه پيامبر (ص) و على (ع) در محاصره مشركان قرار گرفتند چشم پيامبر به ابودجانه افتاد و فرمود: ابودجانه، من بيعت خود را از تو برداشتم اما على (ع) از من و من از او هستم. ابودجانه زار زار گريسته و گفت: به كجا روم، به سوى همسرم روم كه خواهد مرد، به خانه روم كه خراب خواهد شد، به سوى ثروت و مال خود بروم كه نابود خواهد شد، به ثروت و مال خودم بروم كه نابود خواهد شد، به سوى اجل گريزم كه خواهد
رسيد. وقتى چشم پيامبر (ص) به قطرات اشكى كه از ديدگان ابودجانه مى ريخت افتاد اجازه ادامه مبارزه را به او داد. ابودجانه و على (ع) وجود پيامبر را از حملات سرسختانه قريش حفظ كردند. در كتابهاى تاريخ به نام افراد ديگرى از قبيل: (عاصم بن ثابت، سهل حنيف، طلحه بن عبيدالله و... ) به چشم مى خورد تا جايى كه برخى تعداد ثابت قدمان را به ۳۶ نفر رسانيده اند. ولى آنچه از نظر تاريخ، قطعى است، همان پايدارى اميرمؤ منان، حمزه، ابودجانه و بانويى به نام (ام عامر) است و حضور غير اين چهار نفر از اصل مشكوك است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**سعد بن ربيع**
سعد ربيع، از ياران باوفاى پيامبر (ص) بود، كانونى لبريز از ايمان و اخلاص داشت. موقعى كه با دوازده زخم از جنگ احد بر روى زمين افتاده بود، مردى از كنار وى گذشت و به او گفت: مى گويند محمد (ص) كشته شده است. سعد به وى گفت: اگر محمد (ص) كشته شده ولى خداى محمد زنده است و ما در راه نشر آئين خدا جهاد مى كنيم و از حريم توحيد دفاع مى نماييم. هنگامى كه نائره جنگ خاموش گرديد، پيامبر به ياد سعد ربيع افتاد و گفت: چه كسى مى تواند خبرى از سعد بياورد؟ زيد بن ثابت داوطلب شد، كه مرگ
و حيات سعد و خبر صحيحى براى پيامبر بياورد. او سعد را در ميان كشتگان يافت. گفت: پيامبر مرا ماءمور كرده از حال شما تحقيق كنم و خبر صحيحى از شما به او ببرم. سعد گفت: سلام مرا به پيامبر برسان و بگو: چند لحظه بيشتر از زندگى سعد باقى نمانده است و خداوند به تو اى پيامبر خدا، بهترين پاداش كه سزاوار يك پيامبر است را بدهد و نيز افزود و گفت: به انصار و ياران پيامبر سلام برسان و بگو، هرگاه به پيامبر آسيبى برسد و شما زنده باشيد، هرگز در پيشگاه خداوند معذور نخواهيد بود. هنوز فرستاده پيامبر از كنار سعد دور نشده بود كه روحش به سوى جهان ديگر پرواز نمود.
علاقه انسان به خود و اصطلاح دانشمندان (حب الذات) آنچنان اصيل و قدرتمند و ريشه دار است كه هيچگاه انسان خود را فراموش نمى كند و همه چيز خود را در راه آن فدا مى نمايد ولى قدرت ايمان و عشق به هدف و علاقه به معنويات از آن شگفت انگيزتر است. زيرا به تصريح متون تاريخ اين افسر با شهامت در سخت ترين لحظهها كه فاصله چندانى با مرگ نداشت، خود را فراموش كرده و به ياد وجود نازنين پيامبر (ص) كه حفظ او را عاليترين تجلى براى بقاى هدف خود مى دانست، افتاده بود و تنها پيامى كه به وسيله (زيد بن ثابت) فرستاده اين بود كه: ياران لحظه اى از حفظ
و حراست پيامبر غفلت نكنند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**پشيمانى بعد از خيانت**
يهودان بنى قريظه پس از محاصره شدن توسط پيامبر از او درخواست كردند كه ابولبابه را بفرستد تا با او به مشورت بپردازند. ابولبابه سابقا با بنى قريظه پيمان دوستى داشت هنگامى كه وى وراد دژ شد زنان و مردان يهود، گرد وى جمع شده گريه و شيون آغاز كردند و گفتند: آيا صلاح است كه ما بدون قيد و شرط تسليم شويم. ابولبابه گفت: بلى، ولى با دست اشاره به گلو كرد يعنى اگر تسليم گرديد كشته خواهيد شد.
ابولبابه مى دانست كه پيامبر اكرم (ص) با موجوديت اين دسته كه خطرناكترين جمعيت براى آيين توحيد موافقت نخواهند كرد. ولى ابولبابه از اين كه به مصالح عاليه اسلام و مسلمانان خيانت ورزيده و اسرار آنان را فاش ساخت پشيمان شد و با بدنى لرزان و چهره اى پريده از دژ بيرون آمد و يكسره به مسجد رفت و خود را يكى از ستونهاى مسجد بست و با خدا پيمان بست كه اگر خداوند از تقصير وى نگذرد، تا پايان عمر به همين حالت به سر برد. مفسران مى گويند: اين آيه درباره خيانت ابولبابه نازل گرديد:
(يا ايهاالذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون. )
سوره انفال آيه ۲۷.
(اى افراد باايمان هرگز از روى علم به خدا، رسول وى و امانتهايى كه در اختيار شما قرار گرفته است خيانت نكنيد، در حالى كه خودتان هم مى دانيد كه خيانت خوب نيست
. )
خبر ابولبابه به پيامبر اكرم (ص) رسيد، فرمود: اگر قبل از اين عمل پيش من مى آمد، من از خداوند براى او طلب آمرزش مى كردم و خداوند او را مى بخشيد ولى اكنون بايد بماند تا مغفرت خدا شامل حال او گردد، همسر وى در اوقات نماز مى آمد گره هاى طنابى را كه با آن خود را به ستون بسته بود باز مى كرد و پس از انجام فريضه بار ديگر او را به ستون مسجد مى بست. شش روز گذشت، سحرگاهان كه پيامبر مهمانام سلمه بود، پيك وحى فرود آمده آيه زير را كه حاكى از آمرزش ابولبابه است، آورد: (گروهى ديگر از آنها به گناهان خود اعتراف كرده عمل نيك و بد را به هم آميخته اند، شايد خداوند توبه آنها را بپذيرد، خداوند آمرزنده و رحيم است. ) (۲) (توبه ۱۰۲)
ديدگانام سلمه بر چهره نورانى پيامبر در حالى كه خنده اى بر لب داشت افتاد. پيامبر (ص) بهام سلمه فرمود: خداوند از تقصير ابولبابه گذشت، برخيز و بشارت بده. هنگامى كه همسر پيامبر بشارت آمرزش ابولبابه را به مردم داد، مرد ريختند كه بندها را باز كنند، ولى ابولبابه گفت: بايد پيامبر اكرم (ص) اين قيد و بندها را باز نمايد، پيامبر براى اقامه نماز صبح وارد مسجد گرديد و با دستهاى مبارك خود بندها را باز كرد.
سرگذشت ابولبابه درس
آموزنده اى است، لغزش او روى احساسات نابجاى بود، گريه مردان و زنان خائن، قدرت خوددارى را از او صلب كرد، راز مسلمانان را فاش ساخت، ولى قدرت ايمان و ترس از خدا بالاتر از آن بود تا آنجا كه او را وادار كرد خيانت خود را آنچنان جبران كند، كه بار ديگر جراءت خيانت در خاطره او خطور نكند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرحوم سید سجاد حسینی حکایتی را به این شرح نقل میکند:
.
در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران می رفتم پیر مردی
کنارم نشسته بود.
دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیت الله العظمی بروجردی برده شد.
.
پیر مرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت می خواهم حکایتی را نقل کنم
گفتم بفرمائید...
.
گفت:
" شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درب ها را می بندد.
آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسه ای از اتاق های مجاور به گوش جمع می رسد.
خادم و یکی دو نفر دیگر، فورا رد صدا را دنبال می کنند.
ناگهان، جوانی را می بینند که خود را در گوشه یکی از اتاق ها پنهان کرده بود...
او را نزد آقای بروجردی می آورند آقای بروجردی از او می پرسد: راستش را بگو، در خانه من چه می کنی؟
جوان با ترس و لرز می گوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟
آقا می فرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه می کنی؟
جوان گفت: آقا من از تهران آمده ام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانه شما دزدی کنم.
این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشه ام را عملی سازم که گیر افتادم.
آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهرا گرسنه ای و چیزی نخوردی؟
جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم!
آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند.
بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول می دهی دیگر دزدی نکنی؟
جوان بلا فاصله گفت: بله آقا قول شرف می دهم...
آقا فرمودند امشب را اینجا باش استراحت کن تا فردا...
صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار می فرستد و دستور می دهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچه اش خریداری کنند.
بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر می گردند.
آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او می دهد می فرماید برو پیش زن و بچه ات اما ۱۴ فروردین اینجا باش...
جوان دست آقا را می بوسد و تشکر می کند و با درشکه ای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ می رود و راهی بروجرد می شود.
۱۴ فروردین طبق وعده حاضر می شود آیت الله بروجردی نامه ای به دست او داده می فرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده!
جوان به همان آدرس راهی بازار تهران می شود..
فردی که نامه را تحویل می گیرد از بزرگان بازآر تهران است .
می گوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی می پذیرم این جا بمانید و کار کنید.
بعد از سه ماه، به جوان می گوید شخص بزرگی مثل آیت الله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت می کشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما می زنم و شما را شریک خودم می کنم...
چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او می گوید من مال و اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همه دکان را به نام شما می زنم...
خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا می کند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. ده ها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است..."
پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟
گفتم: بله!
در حالیکه اشک چشمان خود را پاک می کرد گفت؛ آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیت الله العظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
کسی می گفت:
در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم ....
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد ..
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد !!!
سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد !!!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ...
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم ... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم👇
﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾
بگو : « پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند ».
پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ...
خداوندا به ما توفیق بده که به پدر
و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش
به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ساعتی ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی . ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
پی نوشت : ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
•✾📚 @Dastan 📚✾•