eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشا بہ حال آن ڪسانے ڪہ رفتند و ڪلمہ لا برلب داشتند. لا بہ همہ #لذائذ زندگانے، لا بہ هواے نفس، لا بہ احساسات مادر، لا بہ عواطف✨ و لبيڪ بہ هَل مِن ناصر ينصرنے. #شهید_غلامحسین_طالبے #یاد_شهدا_صلوات 🌷 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
#خانمها_بخوانند یک زن می تواند با جملات درست و به جا که در نهایت عشق بیان میکند، شخصیت و احساس شوهرش را کاملا ًعوض کند و از او مردی با لیاقت بسازد... #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
آیت‌الله #مجتهدی ره: یکی از کارهای جاهلانه انتقام گرفتن است، به شکرانه‌ی اینکه خدا بهت قدرت داده و می‌تونی انتقام بگیری، انتقام نگیر و عفوش کن. حالا او به شما یک بدی کرده، شما صرف نظر کن. 🔹اگر صرف نظر کنی، خدا هم در قیامت صرف نظر می‌کنه. ما این همه گناه کردیم، توقع داریم خدا ما رو ببخشه و از ما بگذره، اما کسی که به ما بدی کرده و اومده عذر خواهی هم می‌کنه، حاضر نیستیم ببخشیم! انسان باید گذشت داشته باشه... #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📌 *ماجرای مادرشهیدی که خود را "مظلوم ترین مادرشهید ایران" معرفی کرد* 🔹️ *مادرشهید* میگفت: من *مظلوم ترین مادر شهید ایرانی* هستم برام تعجب بود که یک *مادر شهید* خودش این حرف رو بزند پرسیدم: منظورتون چیه حاج خانم؟ 🔹️ *مادر شهید* گفت: *پسرم یوسف* بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر آمد مرخصی و به ما در مزرعه کمک میکرد. 🔹️ کوموله ها ریختند و *یوسف* رو دستگیر کردند ، به او گفتند به *خمینی* توهین کن ولی *یوسف* این کار رو نکرد. به من گفتند به *خمینی* توهین کن. گفتم هیچ وقت چنین کاری نمیکنم. 🔹️ گفتند: *بچه ات را میکشیم.* ؛بازهم قبول نکردم. 🔹️ *پسرم یوسف رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند* 🔹️ گفتند: به *خمینی* توهین کن؛ بازهم گفتم: نه 🔹️ گفتند: *کاری میکنیم که از غصه دِق کنی.* من رو با *جنازه تکه پاره شده یوسفم* کردند در یک اتاق و در رو قفل کردند ؛ با *جنازه پسرم* تنها بودم. 🔹️ بعداز 24 ساعت در را باز کردند گفتند: *باید خودت پسرت را دفن کنی.* گفتم : *من مادرم*، با من این کار را نکنید، *من طاقت ندارم روی صورت یوسفم خاک بریزم.* گفتند: اگه این کار رو نکنی دستانت را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم 🔹️ شروع کردم با دستان خودم برای *پسرم* قبر درست کردن، هر مشت خاک که برمیداشتم با گریه میگفتم: *یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری...* انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر *قبر پسرم.* 🔹️ *قبر که آماده شد گفتند خودت باید خاکش کنی...* *دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم*،گوشه ای از چادرم را جدا کردم و *بدن تکه تکه پسرم* را گذاشتم داخل چادر. *نگاهم به جنازه اش که افتاد باز دلم گرفت*، آخه نه نمازی بر جنازه خوانده شد ، نه تشییعی شد، نه کسی بود دلداریم بدهد. 🔹️ فقط *خدا خودش شاهد هست* که *یک خانم چادری* بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: *صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو...* 🔹️ کنار قبرش نشستم و *با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم...* به همین خاطر من *مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم.* 😭😭😭😭 🔹️ به راستی باید پاسخگوی قطرات اشک و لحظه لحظه آه کشیدن *مادران شهدا* باشیم؛ چه پاسخی داریم؟؟ **🕊️🌹 🌷 •✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام: با دانشمندان، همنشینی کن تا دانش ات افزون گردد، و ادبت نیکو شود، و تزکیه نفس یابی جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ غررالحكم حدیث4786 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
"" کار خـدا"" نشد ندارد او خـوب می داند چطور در و تخته را به هم جور کند... خواسته هایت را به او بسپار ! او حتما راهی برای رسیدن به "آرزوهایت" به تو نشان خواهد داد. صبح زیبای یکشنبه بهاری تون پر از یاد خدا #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
‍ ‌ 📚حاکم بغداد و بدن سالم و تازه مرحوم کلینی درون قبر! سیّدهاشم بحرانی در کتاب "روضة‌العارفین" گفته که: بعضی از ثقات از علمای معاصرین گفته‌اند که شخصی از حکّام بغداد، بنای قبر محمّدبن یعقوب کلینی را دید و سؤال کرد که این قبر کیست؟ گفتند که: قبر یکی از است. پس امر کرد که آن را خراب کردند و قبر را شکافتند، دیدند که آن بزرگوار با کفن باقی مانده و نپوسیده و با او طفل کوچکی با کفنش مدفون است. - پس امر کرد تا این که دفن کردند و بر آن قبّه بنا نهادند و الی الآن، معروف و مزار و مشهد است. تا اینجا کلام سیّدهاشم بود. و بعضی از مشایخ که گویا سیّد نعمت‌الله جزایری باشد، گفته است که: سبب حفر آن قبر مطهّر، آن بود که شخصی از حکّام در بغداد، دید که مردمان به زیارت ائمه علیهم‌السّلام متوجّه می‌باشند! پس بغض و عداوت اهل بیت، او را بر آن داشت که قبر اطهر حضرت موسی‌بن جعفر سلام‌الله‌علیهما را حفر کند و گفت که: اگر اعتقاد شیعه حقّ است، پس او الآن در قبر موجود است؛ والّا مردم را از زیارت قبور ایشان منع می‌کنیم. پس بعضی به آن حاکم گفتند که در اینجا مردی از علمایشان مدفون است و اعتقاد ایشان آن است که قبر علمایشان نیز محفوظ [است] و بدن ایشان هم متغیّر نمی‌شود. پس قبر آن عالم را که محمّدبن یعقوب کلینی است، بشکافید. پس آن قبر را شکافتند؛ پس دیدند که محمّدبن یعقوب کلینی به همان هیأت خود مدفون است و هیچ تغیّری در او راه نیافته! 👈🏻 پس امر کرد که بر قبرش قبّه‌ی عظیمی و بنای قویمی بنا کردند و آنجا مزار مشهوری شد. 📎 منابع تمامی مطالب، در آرشیو مجموعه، موجود می‌باشد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای است برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود در گذشته که وسایل خنک‌کننده و نگاه‌دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی‌های فاسد‌شدنی را در کاسه می‌ریختند و کاسه‌ها را در سردابه‌ها و زیرزمین‌ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می‌گذاشتند. آن‌گاه کاسه‌ها و قدح‌های بزرگی را وارونه بر روی آن‌ها قرار می‌دادند تا از گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. اما در آشپزخانه‌ها کاسه‌ها و قدح‌های بزرگ را وارونه قرار نمی‌دهند و آن‌ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می‌گذارند و کاسه‌های کوچک و کوچک‌تر را یکی پس از دیگری در درون آن‌ها جای می‌دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه‌ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه‌های موجود در زیر زمین، گمان می‌کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه‌ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبوده، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می‌پنداشت و در صدد یافتن علت آن برمی‌آمد. بدین‌ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه‌ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب‌المثل در‌آمده و در موارد وجود شبهه‌ای در کار مورد استفاده قرار گرفت. •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست. 📚 مجموعه شهر حکایات •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ ‌ ✍🏻برای اینکه خانه ای خانه باشد باید کسی مدام در آن راه برود. باید یکی باشد که ظرفهای کثیف را بگذارد توی سینک. تمیزها را بچیند سر جایش. تختها را مرتب کند. زنگ بزند سوپر رب گوجه فرنگی و ماکارونی سفارش بدهد. میوه ها را بشورد. قبضها را پرداخت کند. به گلدانها آب بدهد. ملافه ها را عوض کند. لباسها را مرتب کند. به ناهار فردا و شام شب فکر کند. جارو بزند و گردگیری کند. برای اینکه خانه، خانه باشد یک عالمه قدمهای خاموش از تراس تا آشپزخانه، از آشپزخانه تا اتاق خواب، از اتاق خواب تا حمام، از حمام تا دم در بارها و بارها باید تکرار شود. •✾📚 @Dastan 📚✾•
شما قرار نیست از همسرتان چیزی بخواهید مگر با گفتن لطفا در اول و تشکر در آخر ... #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت می‌کند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد می‌خواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی می‌گفتی؟ چرا اینقدر بی قراری می‌کردی؟چی‌شده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من به‌خاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز می‌خواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر التماس برای چه بوده است !. راوی: •✾📚 @Dastan 📚✾•