11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شهیدی که در سن ۱۰ سالگی به مادرش درس آموخت....
#شهید_محمد_رضا_احمدی🌷
یادش گرامی با ذکر #صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
*خیلی حرف دارد. اگر خوابیده باشی و اگر بیدار شوی!* این یک مجسمه است ودر موزه ای در مادرید پایتخت اسپانیا قرار دارد نام مجسمه (یهودی مسیحی مسلمان)
یک روز یک جهانگرد یهودی از آن اعراض کرد. ازش پرسیدن علت اعراضت چیست؟ گفت اگر مسلمان بلند شود ما سقوط خواهیم کرد
پاسخش قابل تأمل است .
📚 @Dastan 📚
✨﷽✨
#پندانه
💠 این متن را باید طلا گرفت
هیچوقت با کسی بیشتر از جنبهاش؛
رفاقت نکن
درد دل نکن
شوخی نکن
چراکه حرمتهایت شکسته میشود.
هیچوقت با کسی بیشتر از جنبهاش؛
خوبی نکن
محبت نکن
لطف نکن
چراکه تبدیل به وظیفه میشود.
هیچوقت از کسی بیشتر از جنبهاش؛
خوبی نخواه
کمک نگیر
انتظار نداشته باش
چراکه تبدیل به منت میشود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#داستان_زیبا
✍رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربدهکشهای تهران بود،اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود.در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد، شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
اول صبح در خانهاش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترکهاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمیآیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمهها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم، دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را به قبول کرده است.
ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمیکنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بیبی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونهای!گفت: عزرائیل آمده، او را میبینم، ولی منتظرم اربابم بیاید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌺 #خــواص_آیـه_الکـرسی
🔹 هنگام خارج شدن از منزل ↯
هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود
🔹 هنگام ورود به منزل ↯
قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد
🔹 بعد از وضو ↯
هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد
🔹 قبل از خواب ↯
فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند
🔹 بعد از نماز واجب
فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود
📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_واقعی #کاشف_پنی_سلین
فلمینگ ،یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنی سیلین...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
animation(1).gif
16.9K
#کمبود_گریه_برای_شهادت!!
🌷فرمانده شهید «حاج عبدالله نوریان» وجودش مالامال از عشق به شهادت بود. یک روز با گریه به من میگفت: «حاج آقا! من همهی کارهای لازم برای شهادت را انجام داده ام. همهی شرایط را به نظر خودم آماده کرده ام. فقط یک چیز مانده که شما باید کمک بکنید.»
🌷بعد ادامه داد: «فقط میخواهم چند روز برایم مصیبت اهل بیت بخوانید. چون احساس میکنم کمبود گریه دارم. تو را به خدا به من کمک کنید.» به او گفتم حاجی! تو حالا حالاها کار داری و باید بچه ها را به کربلا ببری. سرش را پایین انداخت و گفت:...
🌷....گفت: «از ما دیگر بیشتر از این ساخته نیست. در این راه به کمتر از شهادت نمیشود راضی شد. بچه های کم سن و سال همه رفتند، آن وقت ما بمانیم و گناهانمان را زیاد کنیم؟ از شما میخواهم از قیامت برایم بگویید و مصیبت بخوانید، شاید این گریهی آخرین باشد.» چند روز بعد ترکش خمپاره ای در فاو او را مهمان خدا کرد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حاج عبدالله نوریان
📚 " تیپ ۸۳" ص ۵۲
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•