مردی چهار پسر داشت؛ او هر کدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانهیشان روییده بود؛
پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
.
پسر اول گفت: چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟!.
پسر دوم گفت: اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه هایی بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت: درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
.
پدر لبخندی زد و گفت: همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آثار_موج_انفجار!
🌷یك روز جوان بسیجیای آوردند در حدود ۱۶ ساله كه به شهادت رسیده بود. هر چه معاینه كردم، هیچ جای تركش و جراحتی ندیدم، حتی خال هم برنداشته بود. وقتی سئوال كردم گفتند: خدمه ضدهوایی بوده است.
🌷بعدها متوجه شدم كه موج انفجار، اندامهای پر بدن مثل طحال و كبد را میتركاند و موجب خونریزی داخلی میشود. طفلك قبل از رسیدن به اورژانس جان داده بود. مرگ این جوان برای من دردناك بود و باعث ناراحتی من شد.
📚 كتاب "پرسه در دیار غریب" (خاطرات پزشكان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
لقمان حکیم گفت
من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم
که هیچ دارویی بهتر از "محبت " نیست
تا فرصت هست!
به یکدیگر محبت کنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان کوتاه
📚 #زودقضاوتنکنیم!
فرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض نانوایی در آن شهر به نیازمندان نان رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد.
مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب میگفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از نانوا بگیرید تا اینکه او مریض شد و احدی به عیادت او نرفت.
این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر نانوابه کسی نان رایگان نداد.
اوگفت کسی که پول نان رامیداد دیروز از دنیا رفت!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💞گاهی برای رشد کردن
باید سختـے کشید
💞گاهـے برای فهمیدن
باید شکست خورد
💞و گاهـی برای به دست آوردن
باید از دست داد
💞خواستن اگر با تمام وجود باشد،
هیچ سدی نمی تواند مانع شود!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#شوخیهای_حاجی_بخشی_در_فاو
🌷به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید چه کاری میشد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه رسید. با همان پاترول فکسنی و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود. حاجبخشی میآید با سربندی بر سر و گلابپاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده....
🌷هنوز از راه نرسیده شعار داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچهها بیرون میآمد و در پاسخ او فریاد میزدند «دشمن!» ـ کی بریده؟ ـ آمریکا ـ کجا میرید؟ با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچهها مینشیند و همگی، با یک صدا فریاد میزدند: -کربلا. - منم ببرید. - جا نداریم! و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچهها اعتراض میکند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع میشود و نیروها و تانکهای عراقی مجبور به عقبنشینی میشوند!!
🌹خاطره ای به یاد رزمنده دلاور مرحوم حاج ذبیحالله بخشیزاده معروف به حاجی بخشی از اعضای معروف بسیج در دوران هشت سال دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام حسن عسکری علیه السلام:
إنَّ اَلْوُصُولَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِامْتِطَاء اَللَّيْلِ
رسيدن به خداوند عزّوجلّ، سفرى است كه جز با مركب شب زنده دارى به دست نمى آيد.
بحارالأنوار ج75 ص380
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ آنچه ما انجام میدهیم بر آیندگان اثر دارد
🔹یک غذاخوری بینراهی سر در ورودیاش با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوهٔ شما دریافت خواهیم کرد.
🔸رانندهای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوشجان کرد.
🔹بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید پیشخدمت با صورتحسابی بلندبالا جلویش سبز شده است.
🔸با تعجب پرسید:
مگر شما ننوشتهاید پول غذا را از نوهٔ من خواهید گرفت؟
🔹پیشخدمت با خنده جواب داد:
چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوهتان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مربوط به پدربزرگ مرحوم شماست.
🔸ممکن است ما کارهایی انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند.
انتخابها را جدی بگیریم. ما در قبال آیندگان مسئولیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 اهمیت امنیّت روانی ،
در رفتار اهل بیت
علیهم السلام
روزی سفيان_ثورى خدمت #امام_صادق عليه السلام رسید .
امام را ناراحت دید به طوری که رنگ رخسارِ ايشان را دگرگون يافت .
دليل آن را جويا شد .
امام فرمود : اهل خانه را از اين كه بالاى بام بروند ، نهى كرده بودم ؛ ولى هنگام ورود ديدم كنيزى از كنيزكان من كه يكى از فرزندان مرا پرورش مى دهد ، از نردبان بالا مى رود ، در حالى كه كودك را هم در آغوش دارد . همين كه مرا ديد ، مضطرب و سرگردان شد و فرزندم از دست او افتاد و مُرد .
سپس فرمود :
« فَما تَغَيَّرَ لَوني لِمَوتِ الصَّبِيِّ وإنَّما تَغَيَّرَ لَوني لِما أدخَلتُ عَلَيها مِنَ الرُّعبِ ...
این تغییر رنگ من ، نه به سبب مرگ فرزندم ، بلكه به سبب این است که موجب #ترس و رعب آن كنيز شده ام » .
امام عليه السلام پيش از آن ، دو بار به آن كنيز فرموده بود : تو در راه خدا آزادى و هيچ باكى بر تو نيست .
📚منبع :
مناقب ابن شهرآشوب ، ج ۴ ، ص ۲۷۴
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔺 چرا ظالم ها سالم ترند
🔸چرا بعضی آدم ها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن. اما یه سری هر گناهی دلشون میخواد میکنن و روز به روز هم پیشرفت؟ پس عدالت خدا کجاست !!
🔻 آدمها سه دسته اند:
عینک
ملحفه
فرش
🔸وقتی یک لکه چایی بنشیند روی عینک بلافاصله آن را با دستمال کاغذی پاک میکنی !
🔸وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه می گذاری سر ماه که با لباسها و ملحفه ها جمع شود و همه را با هم با چنگ میشویی!
🔸اما وقتی همان لکه بنشیند روی فرش میگذاری سر سال با دسته بیل به جانش می افتی!
🔹خدا هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله حالشان را می گیرد(البته در دنیا و خفیف)،
دیگران را به موقعش تنبیه میکند آن هم با چنگ،
و آن گردن کلفت هایش را میگذارد تا چرک هاشان جمع شود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداونددعا میكرد تا او را نجات بخشد،ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سر انجام نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از کشتی بسازد تا از خود و وسايل اندكش محافظت نمايد، روزی پس از آنكه ازجستجوی غذابازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی بامن چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن میآمدتا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديدكه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را کهفرستادی، ديديم!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست،حتی درميان درد و رنج.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خوابی_که_سرنوشت_شهید_را_نشان_داد.
🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسیاش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمیام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بیبرگ که سفیدی، شاخههای برهنهاش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم میآید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است.
🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضلالله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشتهام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یکباره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شدهاند.» پرسیدم: «اینها از کجا میآیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیدهاند.»
🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمیگردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچههایم باش. در ضمن بچهای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچههایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کردهاند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقودالجسد ثبت کردند.
🌷با همه این احوال دلم رضا نمیداد که بیتفاوت بنشینم و زندگیام را بکنم. باز به دنبال او میگشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفتهاند و به منزل ما میآورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفهای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش میگردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمدهام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی، من هم ناراحت تو هستم. زندگیات را بکن. من دیگر برنمیگردم.»
🌷گفتم: «آخر جنازهای، قبری…» گفت: «بعضیها اینطور پیش خدا میروند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمیکنی، پس مواظب بچهها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همانطور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🏖آیا روزه ای؟
در ماه رمضان چند جوان،پیرمردی را دیدند کـه دور از چشم مردم غذا میخورد.
بـه او گفتند:اي پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت:چرا روزه ام،فقط آب و غذا میخورم.
جوانان خندیدند و گفتند:واقعا؟
پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، بـه کسی بد نگاه نمیکنم،کسی را مسخره نمیکنم
با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم چشم بـه مال کسی ندارم و…
ولی چون بیماری خاصی دارم متاسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد بـه جوانان گفت: آیا شـما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود بـه آرامی گفت: خیر ما
فقط غذا نمیخوریم!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام حسن عسکری علیه السلام:
لا يَشغَلْكَ رِزقٌ مَضمونٌ عن عَمَلٍ مَفروضٍ
مبادا [سرگرم شدن به] روزى ضمانت شده، تو را از كار واجبى باز دارد
ميزان الحكمه جلد4 صفحه430
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #هزارویکحکایت
زنى به خدمت حضرت زهرا (س) رسيد و عرض كرد مادر پير و ناتوانى دارم كه در نماز بسيار اشتباه میكند مرا فرستاده تا از شما بپرسم كه چگونه نماز بخواند آن حضرت فرمود هر چه میخواهى بپرس آن زن سؤالات خود را مطرح كرد تا به ده سؤال رسيد و حضرت زهرا (س) با روى گشاده جواب میداد.آن زن از زيادى پرسشها شرمنده شد و گفت: شما را بيش از اين زحمت نمیدهم حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:باز هم بپرس
سپس حضرت براى تقويت روحيه آن زن چنين فرمود اگر به كسى كارى را واگذار كنند مثلاً از او بخواهند كه بار سنگينى را به ارتفاع بلندى حمل كند و در برابر اين كار صد هزار دينار به او جايزه بدهند،آيا او با توجه به آن پاداش احساس خستگى مى كند؟
زن جواب داد:نه.حضرت فرمود:من در مقابل هر پرسشى كه جواب مى گويم،از خدا پاداشى به مراتب بيشتر دريافت میكنم و هرگز ملول و خسته نمیشوم.از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه روز قيامت دانشمندان اسلام در برابر خدا حاضر مى شوند و به اندازه علم و تلاش و كوششى كه در راه آموزش و هدايت مردم داشته اند از خداى خود پاداش
مى گيرند
📚بحارالانوار ج ۲ ص ۳
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آدم شیشه کثیف رو پاک میکنه
حسش خوب میشه
ببین دلو پاک کنی چی میشه
از هر کی بدی دیدی
همین الان ببخش و کینه رو بریز دور
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید
زندگی سگی به معنای واقعی
☝️☝️☝️☝️
وقتی ارزش ها عوض می شود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
داستان سه همسر
در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.
او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دیگر از زن ناصالحه.!
هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.
پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.
پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.
برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.
قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.
سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.
وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.
هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.
او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.
اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.
اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.
اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.
📚 بحار ج 14، ص 92
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚چشمه
در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می کرد.
ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد که تند تند خشت ها را می کند و در آب می افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده ای می بری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است.
اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه نوای آن حیات بخش است.
فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می شوم، دیوار کوتاهتر می شود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#یکی_از_مادران_بارانی....
🌷نه دلشان میآمد من را تنها بگذارند، نه دلشان میآمد جبهه نروند. این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو میکردند. شوهرم به پسرم میگفت: «از این به بعد، تو مرد خونهای، باید بمونی از مادرت مراقبت کنی.»
🌷....پسرم میگفت: «نه آقاجون! من که چهارده سالم بیشتر نیست. کاری ازم برنمیآد. شما بمونید پیش مادر بهتره.» –اگه بچه ای، پس میری جبهه چه کار؟! بچه بازی که نیست. –لااقل آب که میتونم به رزمنده ها بدم! دیدم هیچ کدام کوتاه نمیآیند، گفتم «برید هر دوتاییتون برید!!!»
❌ جبهه هم مدیونِ مادران بارانیست.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام باقر عليه السلام:
وَاللَّهِ، ما تَرَكَ اللَّهُ أرضاً مُنذُ قُبِضَ آدَمُ عليه السلام إلّا وفيها إمامٌ يُهتَدى بِهِ إلَى اللَّهِ، وهُوَ حُجَّتُهُ عَلى عِبادِهِ، ولا تَبقَى الأَرضُ بِغَيرِ إمامٍ حُجَّةٍ للَّهِِ عَلى عِبادِهِ
به خدا سوگند، خداوند از هنگامى كه آدم عليه السلام را قبض روح كرد، زمين را بدون امامى كه با او به خدا ره جويند، رها نكرد و او حجّت بر بندگان خداست و زمين، بدون امامى كه حجّت خدا بر بندگانش باشد، باقى نمىماند
الكافی جلد1 صفحه179
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ...
🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست
خداوند متعال همیشه حاضر
و ناظر کارامون است
حواسمون باشه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
(سه نصیحت از پرنده!!)
🌿مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
🌿پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
🌿پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!😉
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
📙کیمیای سعادت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#اندکی تأمل
🌾مثل گندم باش
زیرخاک می برندش
باز می روید پرتر
☄زیرسنگ می برندش
آرد میشود پر بهاتر
🔥آتش می زنندش
نان میشود مطلوب تر
🦷به دندان می جوندش
جان می شود نیرومندتر
به داشته ها و مال ومکنت طرف ننگر❌
👌ذات طرف باید ارزشمند باشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❌گناه
🌷روزی امام رضـا علیه السلام از ڪوچه رد مے شدند ڪه جـواني از ایشـان سوال ڪرد: شمـا گنـاه نمي تـوانیــد بڪنیـد یـا
دوست نـدارید؟
حضـرت حرڪت ڪردند و به خانه ای
رسیـدنـد ڪه چـاه فـاضـلاب خـود به بیـرون
مي ڪشیـدند.
🌷حضـرت از آن جـوان سـوال ڪردند :
آیـا تو گرسنـه ڪه مي شـوی حتي فڪر میڪني ڪه ڪمي از این نجـاست ها میـل ڪني؟
💠جـوان گفـت: هرگـز .....
🌷امـام فرمـودند:
گنـاه مانند آن نجـاست است. اگـر بر نجـس بـودن گنـاه علـم پیـدا ڪنیـم آنـگاه هـرگز خودمـان سمـت گنـاه نمي رویـم و نیـازی نیسـت ڪسي مـانع ما شـود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍به روایت حاج قاسم:
🍁من رفتم بندرعباس صحبت کنم. چند تا دختر آمدند پیش من گفتند: "فلانی، ما هر کدام نامی برای خودمان گذاشته ایم."
ندیدند همت را، ندیدند باکری را، ندیدند خرازی را... گفتند: "نام این خانم باکری است. ما او را به نام #باکری صدا 🗣می کنیم. او متبرّک ✨کرده خودش را به نام باکری... نام این #خرازی است، نام این #کاظمی."
بعد این دختر🌸 به من گفت: "من وقتی سر سفره می نشینم، حس می کنم مهدی #باکری سر سفره ی ما نشسته است." کجا چنین چیزی وجود دارد؟این، آن اتصال است...
✨یکی از برجستگی های جنگ ما این بود که قله های آن، قله های مطهّر و مرتفعی بود. اگر قله مرتفع بود، دامنه زیبا می شود، دامنه سرسبز می شود، چشمه های جوشان از دامنه سرازیر می شود... این قله برجسته اثری جدی گذاشت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام رضا عليه السلام:
لَيسَتِ العِبادَةُ كَثرَةَ الصِّيامِ وَ الصَّلاةِ، وَ إنَّما العِبادَةُ كَثرَةُ التَّفَكُّرِ في أمرِ اللّهِ
عبادت به فراوانى روزه و نماز نيست بلكه عبادت به بسيار انديشيدن در كار خداوند است
تحف العقول صفحه442
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هیچ وقت بخاطر اینکه
همرنگ جماعت بشی،
نقاب به صورتت نزن!!!
✅شجاع باش!
✅خاص باش!
✅خودت باش!
افراد با اصالت دارای هویت رشد یافته اند و در روابطشان نیازی به نقاب زدن ندارند.
آنها خود واقعی شان را زندگی می کنند و از اینکه خودشان باشند، واهمه ندارند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی به حکیمی گفتند:
کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید
فرمود: لازم نیست یک کتاب باشد
یک کلمه کافیست که بدانی
"خدا می بیند "
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•