امام علی علیه السلام:
قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ، وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ؛ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ، فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْ
ترس(نابجا) با نااميدى مقرون است و کم رويى موجب محروميت است، فرصت ها همچون ابر در گذرند؛ ازاين رو، فرصت هاى نيک را غنيمت بشماريد
حکمت 21 نهج البلاغه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🕋 #تلاوت_قرآن
🕌 جزء چهاردهم
🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر)
📌 استاد معتز آقایی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم، لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی میکرد، یک روز خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمهای سحر آمیز رسید.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش، هر که از این آب بنوشد کوچک میشود اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید، خرگوش به اندازهی یک مورچه کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی، خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟ زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی، خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟ زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی، خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه میکند اما چشم ندارد؟ خرگوش نشست و فکر کرد ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار میگردد؟ خرگوش باز هم فکر کرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد، زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی، خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمهای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی، خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟ خرگوش گفت: بله، من باید به تو اعتماد میکردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه مینوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی همه مان به هم
بیحساب خواهیم شد...
صبر داشته باش و ببین
همان کسی که میخواست تو را
زمین بزند، زمین خورده
همان کسی که میخواست
حرمتِ تو را بشکند
تمامِ غرور و حرمتش شکسته
همان کسی که قصدِ آزارِ تو را داشت
بی دفاع شده و آزار دیده
کائنات، دست بردار نیست
انتقامِ ما را، از هم میگیرد
روزی همه مان به هم
بیحساب خواهیم شد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#یک_لحظه_تصور_کنید....
#شکنجه_با_آبجوش!!
🌷روزی یوسفرضا برایم تعریف کرد: میخواستم چای درست کنم و منتظر به جوش آمدن آب بودم، ناگهان متوجه شدم یکی از سربازهای عراقی که به تازگی اسیرش کرده بودم، بهشدت میلرزد، گفتم: «چه شده؟ چرا تا این حد ترسیدهای؟!»
🌷....نگاهی به کتری درون دستم انداخت و با هر زبانی بود به من فهماند که: «بعثیها برای شکنجه اسرای ایرانی، آبجوش بر سر آنها میریزند، گمان کردم که شما هم همین قصد را دارید.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز یوسفرضا یزداننجات، شهادت ۱۳۶۷ شلمچه
راوی: رزمنده دلاور مرتضی یزداننجات
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
قرائت جزء 15.mp3
4.15M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🕋 #تلاوت_قرآن
🕌 جزء پانزدهم
🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر)
📌 استاد معتز آقایی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله:
مَن حاوَلَ أمراً بِمَعصيَةِ اللّهِ كانَ أبعَدَ لَهُ مِمّا رَجا و أقرَبَ مِمّا اتَّقى
كسى كه با معصيت خدا به دنبال كارى باشد، از مطلوب خود دورتر و به آنچه از آن مى ترسيده است نزديكتر گردد
بحارالأنوار جلد77 صفحه178
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حدیث
✍در من لایحضره الفقیه آمده است: جابر جُعفی گوید، امام باقر (ع) فرمودند: خداوند متعال جهاد را هم بر مرد و هم بر زن واجب نمود. اما جهاد مرد بذل مال و جان تا حد کشته شدن در راه خداست، ولی جهاد زن شکیبایی در برابر ناملایماتی است که از همسر خویش میکشد و بردباری بر شوهر جهاد اوست و توجه کامل به انحصارطلبی شوهر از او!
📌مثال، زنی که در مسیر معرفت حق تعالی پیش میرود و شوهرش او را آزار میدهد، این آزار شوهر که از او نوعی انحصارطلبی میکند و نمیخواهد همسرش وقت خود را در عبادت خداوند زیاد صرف کند، نوعی میدان جهاد برای زن است که اگر زن در این امر شکیبایی در برابر آزارهای شوهرش با اطاعت خویش از شوهر بنماید بسان مجاهدی است که در حال فتح در میدان جنگ است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آیات_مهدوی
جزء پانزدهم
❤️دوست من :
حالا که توفیق داری هر روز قرآن رو تلاوت می کنی، با آیات مهدوی هم آشنا شو
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#یک_داستان_یک_پند
✍گویند: پسر جوانی، مادر پیری داشت که اموال پدر تصاحب کرده بود و خرج خویش نمیکرد. پسر هر چه در توان داشت برای مادر خرج میکرد. همسر پسر، از کار او ناراحت میشد که چرا اینقدر خرج مادرت میکنی، مگر او ندار است؟! پسر میگفت: در تجارت من، با خدای من حسودی نکن! خدا را شکر میکنم که مادرم خسیس است و خساست او به من این فرصت را میدهد که مالی را بر او ببخشم و اجر عظیمی ببرم، و همان مال را بعد از او به ارث برم. پس انفاق مرا خداوند از دو جای پر میکند: یکی از نزد خویش، و دیگری از ارث مادرم!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•