💠 حدیث روز 💠
🏴 جایگاه زائران أباعبدالله الحسین (علیه السلام)
🔻امام صادق عليهالسلام:
مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكُونَ عَلى مَوائِدِ النُّورِ يَوْمَالْقِيامَةِ فَلْيَكُنْ مِنْ زُوّارِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ عليهماالسلام
❇️ هركس دوست دارد روز قيامت، بر سرسفرههاى نور بنشيند، بايد از زائران امام حسـين عليهالسلام باشد.
📚 وسائل الشيعه، ج ۱۰، ص ۳۳۰
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔘 داستان کوتاه
نویسندهای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
#سخنان_حکیمانه
بدان كه در پيش روى تو،
گردنه هاى صعب العبورى وجود دارد،
كه حالِ سبكباران به مراتب بهتر از سنگين باران است،
و آن كه كند رود حالش بدتر از شتاب گيرنده مى باشد،
و سرانجام حركت، بهشت و يا دوزخ خواهد بود،
پس براى خويش قبل از رسيدن به آخرت وسائلى مهيّا ساز،
و جايگاه خود را پيش از آمدنت آماده كن،
زيرا پس از مرگ، عذرى پذيرفته نمى شود، و راه بازگشتى وجود ندارد.
#نهج_البلاغه
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_واقعی
📩نامه واقعی به خدا 💌
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !!!
سلام علیکم ،
اینجانب بنده شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
باخودش گفت،مسجد خانه خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
❤یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی❤
•✾📚 @Dastan 📚✾•
{📖🌱}
بقال
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
📝ثواب یادکردن از امام حسین علیه السلام هنگام نوشیدن آب
✍در روایتی نورانی، داود رقی ملاقات خودش با امام صادق علیه السلام را چنین نقل کرده است:
نزد امام صادق عليه السلام بودم و آن حضرت آب خواست. آنگاه كه آب را نوشيد، اشک ريخت بهگونهاى كه چشمان ایشان غرق اشک شده بود.
حضرت رو به من کرد و فرمود: اى داود! خداوند قاتل امام حسين عليه السلام را از رحمت خويش بىبهره سازد.
من هرگز آب سرد و گوارايى ننوشم، مگر آنكه امام حسين عليه السلام را به ياد می آورم. كسى نيست كه آبى بنوشد و ياد امام حسين عليه السلام كند و كشنده او را لعن كند، مگر آنكه خداوند صد هزار پاداش براى او مىنويسد و صد هزار گناه از او پاک مىكند و صد هزار مرتبه جایگاه او بالا ببرد. چنين كسى گويى صد هزار بنده آزاد كرده است. او در روز رستاخيز، با سيماى تابان محشور مىشود.
📚الامالی، ص142، ح7
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🔴 تلنگر
✍مي گويند که پسري در خانه ، خيلي شلوغ کاري کرده بود .
او ، همه ي اوضاع را به هم ريخته بود.
وقتي پدر وارد شد، مادر شکايت او را به پدرش کرد.
پدر ، که خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي خراب است، و همه ي درها هم بسته است.
وقتي پدر شلاق را بالا برد ؛
پسر ديد کجا فرار کند؟
راه فراري ندارد!...
خودش را به سينه ي پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
⁉️شما هم هر وقت ديديد اوضاع خراب است،
به سوي خدا فرار کنيد.
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر کجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
📚حاج محمد اسماعيل دولابي
•✾📚 @Dastan 📚✾•
{📒☕}
دیوارهایی که در ذهن خود میسازیم.
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او یک شیشه وسط یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد. در یک سمت، یک اردکماهی قرار داد و در سمت دیگر یک ماهی کوچک که غذای مورد علاقهی اردک ماهی بود. اردکماهی، بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هر بار به دیوار نامرئی شیشهای برخورد کرد تا اینکه دیگر ناامید شد و از حمله دست کشید. او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیرممکن است... دانشمند دیوار حائل را برداشت. ولی اردک ماهی دیگر هیچوقت به سمت ماهی کوچک نرفت... دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود بسیار محکمتر از آن دیوار شیشهای بود...
برای انجام کارهایی که به نظر غیرممکن میآیند، انسان ابتدا باید آن دیواری را که در ذهنش ساخته است تخریب کند...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
{📘🌱}
بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟!!
گفت:
دل بر انچه نمی ماند نمی بندم؛
فردا یک راز است نگرانش نیستم؛
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم؛
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم؛
از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند...
میدانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست...
ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که خدایی میکند...
پس به او اعتماد دارم...
برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
{🖤📖}
حاجقاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچههایم کشید
موضوع: _شهدا_
همسر شهیدمهدینعمایی: شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمیگشتیم ایران. حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم برمیگشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم. در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دخترها هم مدام میپرسیدند چرا بابا با ما نمیآید؟ سعی میکردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید. نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم میروید سردار را ببینید؟ نمیدانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط میتوانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت. ریحانه اولین بار بود او را میدید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست میکشید روی سرش و خیلی بوسیدش.
بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند. مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد. چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جایمان.
یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش میکردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیدهای؟ گفتم: نه. گفت: انشاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ نقل است: روزی چوپانی گلهاش 🐏 را به صحرا برد و به درخت 🌳 گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد 💨 سختی شروع شد، خواست پایین بیاید، ترسید! باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند، به دعا 🤲 برخاست...
از دور بقعه🕌امامزادهای را دید و گفت: ای امامزاده گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امامزاده خدا راضی نمیشود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی، نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم،
قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنهار ا خودم نگهداری میکنم در عوض کشک 🍵 و پشم نصف گله را به تو میدهم.
وقتی کمی پایین تر آمد، گفت: بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین🚶رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•