eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد. به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند. بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد. بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمی‌دانم که چه باید بکنم.» استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.» مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر می‌خواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرف‌هایی که نمی‌زند هم گوش کنی.» •✾📚 @Dastan 📚✾•
مفهوم «برکت»🌤 🔹از پیامبر (ص) پرسیدند برکت درمال یعنی چه؟ درپاسخ، پیامبر مثالی زد و فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد . سگ در سال دو بار زایممیکند و هربار هم حداقل ۷-۶ بچه. به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت . مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.» روی مفهوم" برکت در روزی" فکر کنید. •✾📚 @Dastan 📚✾•
«هرثمه بن سلیم» یکی از یاران امیر مؤمنان علیه السلام بود که در جنگ صفین در رکاب آن حضرت می جنگید. وی می گوید: وقتی از کوفه به جبهه صفین حرکت می کردیم به سرزمین «کربلا» رسیدیم هنگام نماز بود پس به امامت امیرمؤمنان علیه السلام نماز جماعت را اقامه نمودیم، پس از نماز، حضرت مقداری از خاک کربلا را برداشته و بوئید و فرمود: واهاً لَک ایها التُرْبَه، لَیحشَرَنَّ مِنْک قومٌ یدخُلُونَ الجنَّه بِغَیرِ حِسابٍ. «خوشا به حالت ای خاک، قطعاً از میان تو جماعتی بر می خیزند و بدون حساب وارد بهشت می شوند.» پس از آن به جبهه صفین رفتیم و سپس به خانه ام باز گشتم و به همسرم گفتم: از «اباالحسن» (علی علیه السلام) ماجرای را برایت تعریف کنم آنگاه ماجرای فوق را برایش گفتم و اضافه کردم که علی (علیه السلام) ادعای علم غیب می کند. همسرم گفت: ای مرد! دست از این ایرادها بردار، آنچه امیرمؤمنان بگوید حق است. هرثمه می گوید: من همچنان در شک و تردید بودم تا سرانجام ماجرای عاشورای سال ۶۱ هجری رخ داد و سپاه دشمن برای کشتن امام حسین علیه السلام بسوی کربلا لشکر کشید. من ابتدا از سربازان لشکر عمر بن سعد بودم، یکباره به یاد سخن علی علیه السلام افتادم که براستی حق بود، از این رو از لشکر عمر سعد جدا شدم و در یک فرصت مناسب سوار بر اسب به سوی امام حسین علیه السلام گریختم. همین که بر حضرت وارد شدم حدیث پدرش (امیرمؤمنان علیه السلام) را برایش باز گو کردم حضرت فرمود: اکنون که این خبر غیبی را محقق یافته دیدی تو از موافقین ما هستی یا از مخالفان؟ گفتم: هیچکدام فعلًا در فکر اهل و عیال خود هستم… حضرت فرمود: بنابراین به سرعت از این سرزمین فرا کن، زیرا کسی که در اینجا باشد و صدای ما را بشنود و به یاری ما بر نخیزد جایگاهش آتش دوزخ است. هرثمه، این انسان سیه بخت بیچاره در این نقطه حساس راه بی تفاوتی را پیش گرفت و در حالی که امام زمانش غریب و تنها بود، از آن سرزمین گریخت. •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 امیرالمؤمنین(ع): 💯 هر که با یاد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از یاد خود جدا کند. 📚 غررالحکم، ح ۸۲۳۴ •✾📚 @Dastan 📚✾•
علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمه کاره انجام می‌دهند؛ افکارشان را نیمه کاره بیان می‌کنند و گناهکار بودن یا پرهیزگار بودنشان هم نیمه کاره است. ای بابا، تا آخر برو و محکم بکوب و نترس، موفق خواهی شد. خداوند از نیمه شیطان بسیار بیش از شیطان تمام عیار نفرت دارد. - ازکتابِ : زوربای یونانی🌾 - نیکوس کازانتزاکیس •✾📚 @Dastan 📚✾•
{📙💕} تیمورلنگ موضوع : اخلاقی می‌گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هر کس رد پایش یک خط راست باشد جانشین من می‌شود همه این کار را کردند و به درخت رسیدند اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشان نگاه می‌کردند همه دیدند درست است که به درخت رسیده‌اند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتوانست جانشین خود را در آن روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتوانستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می‌شود تیمور در پاسخ می‌گوید: هدف رسیدن به درخت بود من هدف را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم اما سپاهیانم .... پاهایشان را نگاه می‌کردند نه هدف را نتیجه داستان : تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمهٔ مؤفقیت است. ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
آدم‌هایی که روح بزرگی دارند، عقده‌های کمتری دارند، شعور بیشتری دارند و قلب مهربان‌تری... برای همین نباید از آن‌ها ترسید، اما آدم‌های کوچک و حقیر با عقده‌های بزرگ ترسناکند؛ چون از صدمه زدن به دیگران هراسی ندارند...! 👤: •✾📚 @Dastan 📚✾•
در کتاب « در محضر لاهوتیان » به نقل از مرحوم کاشانی آمده است: « جوانی مرتباً به سراغ من می‌آمد و از بی سر و سامانی زندگیِ خود شِكوِه داشت و من آنچه به نظرم می‌رسید از او دریغ نمی‌كردم ولی گره از كار او گشوده نمی‌شد! شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارك حضرت علی ( علیه السلام ) شركت كنم. من به آن جوان گفتم كه امشب،شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟! مجلس بسیار باشكوهی بود و از طبقات مختلف در آن شركت كرده ‌بودند. مداحان یكی پس از دیگری مدیحه سرایی می‌كردند و می‌رفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود كه شیخ جعفر مجتهدی آمدند و در كنار من نشستند. آن جوان از احترام من به ایشان دریافت كه او باید مرد صاحب نَفَسی باشد، لذا مرتباً از من می‌خواست كه مشكل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلكه فرجی شود. آن جوان را به ایشان معرفی كردم و گفتم: مدتی است كه با گرفتاری ها دست و پنجه نرم می‌كند، ولی از پس آنها برنمی‌آید! امشب، شب عزیزی است. اگر در حق او لطفی كنید ممنون خواهم شد. آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند: شما باید رضایت پدر خود را جلب كنید! جوان گفت: پدرم، دو سال است كه مُرده است! گفتند: گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شده ‌است. مگر فراموش كرده‌ای كه در آن روز آخر در میان شما چه گذشته ‌است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید! جوان در حالی كه عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود رو به من كرد و گفت: آقا درست می‌گویند، نبایستی او را تنها می‌گذاشتم. آخر من تنها پسر او بودم، چه اشتباه بزرگی مرتكب شدم. آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی كردند و رفتند. آن جوان با به كار بستن دستور ایشان، در عرض یك ماه زندگی‌اش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در كمال راحتی زندگی می‌كند و دعا گوی آن مرد خداست. آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب می‌بیند كه به او می‌گوید: دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این كار خود مشكل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی! » •✾📚 @Dastan 📚✾•
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ " مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت: " قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم " حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد. جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟" جوان پاسخ داد: " خیر! " حضرت پرسیدند:" چرا؟ " جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم •✾📚 @Dastan 📚✾•
﷽🔒'♥️ حکایت عنایت امام حسین(علیه السلام)و چگونگی عارف شدن مرحوم دولابی «در روزگار نوجوانی به عتبات عالیات مشرف شدم. آنجا اولین بار بود که طلبه‏‌ها را می‌‏دیدم. بسیار علاقمندشان شدم. خیلی دلم می‌‏خواست که مشغول درس و بحث شوم ولی مشکلات مانع بود از جمله زخم بدنم بود که بسیار آزارم می‌‏ داد. هر چه به حرم امیرالمؤمنین ‏علیه السلام می‌‏ رفتم خوب نمی‌‏شد، تا اینکه برای زیارت وداع روانه حرم نورانی سیدالشهداء علیه السلام شدم در حالی که توجه به خوب شدن بیماریم نداشتم، قبل از تشرف، شیخی به بنده گفت ناراحت نباش، این‌ها قادرند آنچه را که می‌‏خواهند اینجا به تو بدهند، در تهران به تو بدهند. به ایران مراجعت کردم... در ایران اولین کسانی که برای دیدن من به عنوان زائر عتباب به منزل ما آمدند دو نفر آقا سید بودند. آن‌ها را به اتاق راهنمایی کردم و خودم برای آوردن وسایل پذیرایی رفتم. وقتی داشتم به اتاق برمی‏گشتم جلوی در اتاق پرده‏‌ها کنار رفت و حالت مکاشفه‏‌ای به من دست داد و در حالی که سفره به دستم بود حدود بیست دقیقه در جای خود ثابت ماندم. دیدم بالای سر ضریح امام حسین‏ علیه السلام هستم، به من حالی کردند که آنچه را که می‌‏خواستی از حالا به بعد تحویل بگیر. آن دو آقا سید با یکدیگر صحبت می‌‏ کردند و می‌‏ گفتند او در حال خلسه است. از‌‌ همان جا شروع شد. آن اتاق شد بالای سر ضریح حضرت و تا سی سال عزاخانه اباعبدالله ‏علیه السلام بود و اشخاصی که به آنجا می‌‏آمدند بی‌آنکه لازم باشد کسی ذکر مصیبت بکند می‌‏ گریستند. در اثر عنایات حضرت اباعبدالله علیه السلام کار به گونه‏‌ای بود که خیلی از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی، مرحوم آیت‏ الله شیخ محمد بافقی و مرحوم آیت الله شاه‏ آبادی بدون اینکه من به دنبال آن‏‌ها بروم و از آن‌ها التماس و درخواست کنم با علاقه خودشان به آنجا می‌‏آمدند.» منبع📚 :به نقل از کتاب «مصباح الهدی»، ص ۱۵ و در «کوچه ‏های عشق»، ص ۴۵ •✾📚 @Dastan 📚✾•
{🌚💕} روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ✔ما چقدر فقیر هستیم ... •✾📚 @Dastan 📚✾•