4.mp3
11.03M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت چهارم
5.mp3
4.42M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت پنجم
6.mp3
11.42M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت ششم
7.mp3
7.71M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت هفتم
8.mp3
9.64M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت هشتم
9.mp3
7.22M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت نهم
پایان/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماها که متأسفانه کتاب نمیخونید!
خیلی اهل کتاب نیستید😁
#هفته_کتابخوانی
#کتاب
☘
- ادامه قسمت چهل و چهارم -
خانم ملک که از شنیدن حرف من حسابی متعجب میشود، میگوید:
-خب اونجا مجبور بودم، من به این کار خیلی احتیاج دارم.
آهی میکشم و میگویم:
-خانم امشب قراره یه بمب بین مردمی که پا توی خیابون میگذارن منفجر بشه، میدونید از چی صحبت میکنم؟ بمب!
شما بخاطر قبولی توی گزینش آموزش و پرورش مجبور بودید؛ اما برای نجات دادن جون چند ده نفر آدم بیگناه مجبور نیستید؟
خانم ملک چند ثانیهای سکوت میکند و سپس با لحنی نه چندان مطمئن میگوید:
-هر کاری که لازمه انجام بدم بهم بگید.
به کمیل نگاه میکنم و لبخندی از جنس موفقیت در اولین گام این پرونده میزنم.
- پایان قسمت چهل و چهارم -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
داستان های امنیتی
☘ - ادامه قسمت چهل و چهارم - خانم ملک که از شنیدن حرف من حسابی متعجب میشود، میگوید: -خب اونجا
☘
- قسمت چهل و پنجم -
بدون فوت وقت از خانم ملک خداحافظی میکنیم و به سمت ماشین میرویم تا به سازمان برگردیم. ساعت ده و چهل دقیقهی صبح است و من از دیشب که تمرین سنگین رودخانه را پشت سر گذاشتم، فرصتی برای استراحت پیدا نکردهام. کمیل مضطرب و نگران است، شبیه من... امشب شب سختی را در پیش داریم. فورا موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون میکشم و به مقداد زنگ میزنم. خیلی زود جواب میدهد:
-جونم آقا؟
میگویم:
-سلام بزرگوار، خداقوت. یه زحمت بکش به مهندس و صمدی اطلاع بده تا بیست و پنج دقیقهی دیگه اتاق جلسات باشن.
بدون مکث میگوید:
-چشم آقا.
اضافه میکنم:
-ببین مقداد جان، فقط هم باید خودت یه گزارش کامل از تموم اطلاعاتی که به دست آوردی داشته باشی، هم مهندس...
راستی به آقا سلمان هم اطلاع بده تا در رابطه با تحلیلهاش از متهمهاش صحبت کنه. فقط سریع مقداد.
تکرار میکند:
-چشم آقا، خیالتون راحت باشه.
تلفنم را که قطع میکنم، نگاهم به کمیل میافتد. پکر و بیحال است، میپرسم:
-تو بیمارستان چی شد؟
بدون آن که بخواهد جوابی بدهد، شانه ای بالا میاندازد و به فرمان ماشین چنگ میزند.
میگویم:
-شمارهی دکترش رو داری؟
سرش را تکان میدهد:
-آره... نمیدونم نتیجهی اتاق عمل چی شد!
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-نمیدونم یعنی چی؟ خب زنگ بزن به خانم منصوری...
کمیل آهی سینه سوز میکشد:
-جواب نمیده، دارم خفه میشم عماد...
لبهایم را بهم فشار میدهم، سپس میپرسم:
-گفتی کدوم بیمارستان بردنش؟ بقیه الله؟
کمیل سرش را تکان میدهد. در بین اسامی مخاطبین موبایل چرخ میزنم و شماره تیموری را پیدا میکنم. بلافاصله با انگشت روی تماس میکوبم و منتظر میمانم تا تلفن را جواب دهد و با لهجهی اصفهانی دلنشینش بگوید:
-به به سلام علیکم حَج آقا. بیبین کی یادی ما کردِس، خدا خودش بخیر بِگذِرونِد حَج عمادِس... آقا شوما کوجا آ اینجا کوجا؟
لبخند میزنم؛ اما بیحوصله میگویم:
-علیک سلام بزرگوار. خبری ازت نیست تیموری جان، امروز شیفتی؟
جواب میدهد:
-آره حَجی شیفتم. خودا بد ندِد اتفاقی افتادِس؟!
سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم:
-زحمت میکشی یه کاری انجام بدی؟ یه خانمی به نام ساجده تابش امروز صبح اول وقت مهمون شما شده، میتونی ببینی در چه حاله؟
با همان لحن مخصوص به خودش میگوید:
-رویی جُف چِشام حَجی، این چه حرفیِس انجام وظیفه میکونم. چَن لحظه گوشی دستیدون باشِد تا اِز همکارم سوال بُپُرسم.
سپس صدای بوق تلفن محل کارش از آن طرف خط پخش میشود. خیلی زود از پذیرش امار بیمارها را میگیرد و میگوید:
-حج عماد هنوز پشت خط هستی؟
جواب میدهم:
-بگو بزرگوار، چی شد؟
با حالتی نه چندان خوشحال میگوید:
-مث اینکُ تونستن جُلویی خون ریزیا بیگیرند؛ ولی چون ضربهیی چاقو عمیق بودِسُ آ به یُخته اِز ریه آسیب زِدِس دوباره باید برِد اتاقی عمل تا جواب نهاییا بدن.
از شنیدن لهجهی شیرینش لذت میبرم، دلم میخواهد ساعتها به حرف زدن تیموری گوش کنم؛ اما چه کنم از دغدغههای ریز و درشتی که گریبان گیر من و پروندهی جدیدم شده است.
میگویم:
-تیموری جان لطف کن بسپر اگه خبر جدیدی از ایشون شد حتما بهت بگن، من رو هم بی خبر نزار بزرگوار، خداخیرت بده، دستت درد نکنه. یاعلی مدد.
جواب میدهد:
-حتما حجی، التیماس دعا، یاعلی مدد.
تلفن را که قطع میکنم، کمیل بیصبرانه میپرسد:
-چی میگفت؟
لبخند میزنم:
-گفت عمل اولش موفقیت آمیز بوده، جای نگرانی نیست داداش...
کمیل پریشان میگوید:
-عمل اول؟ مگه قراره بازم عمل بشه؟
پایین پایم را نگاه میکنم:
-چاقو جای بدی خورده، باید یه کم زمان بدیم تا دکترها بتونن کارشون رو انجام بدن.
کمیل آه میکشد و تا رسیدن به سازمان ساکت میشود. وقتی وارد سازمان میشویم، یک راست به سمت اتاق جلسات میرویم. مقداد و مهندس و آقا سلمان نشستهاند و انتظار ما را میکشند، نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و متوجه میشوم که تنها چهار دقیقه دیر کردهام.
بعد از سلام و علیکی گذرا با اعضای داخل جلسه، به روی یکی از صندلیهای خالی دم دستم مینشینم و میگویم:
-ببخشید که یه مقدار دیر شد، توی محاسبهی ترافیک خیابونهای اطراف دچار اشتباه شدیم.
سپس نفس کوتاهی میکشم و با لحنی رسمیتر میگویم:
-با توکل به خدا و حضرت ولیعصر ارواحنا فداک، امروز قراره اولین جلسهی این پرونده رو به شکل رسمی برگزار کنیم. زمان جلسه رو سی دقیقه و اهداف جلسه رو به سه بخش فوری، میان مدت و طولانی تقسیم میکنم که اگر دوستان موافق باشند با هم به ترتیب اولیت مورد بررسی قرارشون بدیم.
بحث اصلی ما خبری هست که آقا سلمان از دل بازجویی خانم پناه کشف کرد، احتمال انفجار در اغتشاش امشب.
بحث میان مدت ما رد یابی و دستگیری میتار و مبحث آخر ما که امروز اولین قدم رو هم به سمتش برداشتیم، دستگیری مسیح هست
@Romanamniyati
☘✨
- قسمت ۴۸ -
سپس خودم نیز با اعلام پایان جلسه به همراه مقداد و مهندس از اتاق خارج میشوم و بلافاصله وارد اتاق خودم میشوم. به تختهای که در اتاقم دارم نگاه میکنم. پر از اسامی و نامهای گوناگون است... مسیح که نقش یک رابط خوب و حرفهای را بازی میکند. میتار مغز متفکر است و مطمئنم که طراحی تمامی این نقشهها زیر سر خودش است.
سمیرا و پناه به مشابه دو دست در این بدن هستند. میتار تصمیم میگیرد، مسیح انتقال میدهد و آنها تنها سناریویی که مورد تایید اسرائیل است را در زمین تهران اجرا میکنند. به خودم که میآیم متوجه میشوم ساعت پنج دقیقه به یک ظهر شده است. مقداد درب اتاقم را میکوبد. با فشار دادن ریموت درب را باز میکنم تا وارد شود، لب تابی را در دست گرفته که آن را روی میزم میگذارد و میگوید:
-حجم پیامها بالاست، اگه میخواستم براتون بریزم زمان میگرفت. این بیست تا پوشه که آوردم اینجا مربوط به همون بیست خبره.
تشکر میکنم و بدون هیچ حرکت اضافهی دیگری به سراغ پوشهها میروم. شبیه سریالی که به قسمتهای هیجان انگیزش رسیده باشم، برای دیدن پوشههای جدید هیجان دارم. اسم سه نفری که دستگیر شدند را در ذهن دارم و بدون آن که بخواهم وارد پوشههای آنها شوم، تمرکزم را روی بقیهی فایلها میگذارم.
در هر پوشه چند عکس و فیلم و صوت و مشخصات قرار گرفته است. افرادی که در پیادهروهای خیابان بدون روسری قدم زدند و به خیال خودشان سعی کردند تا در راستای اتحاد زنان قدم بردارند.
افرادی که عموما از خانوادههای ضعیف و طبقهی پایین جامعه هستند و با امیدهای واهی مسیح و امثال او پا در چنین منجلابهایی میگذارند.
یکی از پوشهها مربوط به وقایعی است که دیروز در تقاطع میدان انقلاب به سمت امام حسین اتفاق افتاده. وارد پوشه میشوم. دو خانم در حال داد و فریاد بر یکی از آمران معروف هستند.
هر چه سعی میکنم نمیتوانم تصویر واضحی از صورتهای آنها پیدا کنم. فیلمبردار که گویا از بسیجیهای یکی از حوزههای مقاومت نیز هست، سعی بر فیلمبرداری دقیق از شماره پلاک ماشین داشته و بیشتر تمرکزش را روی همین موضوع گذاشته است.
کاغذی برمیدارم و کلیدواژه هایی که به نظرم مهم میآید را یادداشت میکنم:
-حجاب، دو نفر، ماشین پراید صد و یازده مشکی، هتک حرمت به نظام و اسلام، بیتوجهی به قانون اساسی!
مهندس زحمت کشیده و کلیپهایی که مسیح از این وقایع در صفحهاش منتشر کرده را به تصاویر بچههای ستاد خبری پیوست کرده است. در فیلمی که مسیح روی صفحهاش گذاشته، به دلیل فیلمبرداری از داخل ماشین رنگ ماشین قابل تشخیص نیست. چهرهی افراد هم شبیه همیشه با فیلترهای خاصی پوشانده شده و صورت آمر به معروف به شکلی کاملا واضح نمایش داده شده است.
پوشه را نمیبندم و به بقیهی فایل هایی که به دستم رسیده نگاه میکنم. هر کدام در نوع خود قابل توجه و پیگیری هستند؛ اما من کمتر از پنج ساعت تا تاریکی هوا و جلوگیری از یک انفجار در قلب پایتخت وقت دارم. نفس کوتاهی میکشم تا تمرکزم را به دست بیاورم. سپس فایل های دیگر را بررسی میکنم، برخی از فایلها زمانبر هستند و برخی نیز با چند کلیک مشخص میشوند که حرفی برای گفتن ندارند.
در این بین یک فایل است که مربوط به هفتهی گذشته است. مسیح فیلم درگیری دو دختر را داخل صفحهاش منتشر کرده که در پیادهرو با یکدیگر بحث میکنند.
یکی بی حجاب و با روسری افتاده در برابر خانمی که چادر به سر دارد فریاد میزند و فیلم میگیرد.
در توضیح این کلیپ توسط همکارهایم آمده که یک رهگذر خانم دغدغهمند به نحوهی چادر سر کردن زنی که امر به معروف میکند، حساس میشود و از او فیلم میگیرد و کلیپش را به دست همکاران ما در ستاد خبری ۱۱۴ میرساند.
چند باری به کلیپ نگاه میکنم و متوجه میشوم که حق با خانمی بوده که از این صحنه فیلمبرداری کرده است. زنی که در حال تذکر دادن است و مدام از کلید واژهی 《اگه نمیتونی از ایران برو》استفاده میکند و به خوبی نمیتواند چادر را روی سرش نگه دارد. نکتهی جالب دیگری که توجهم را به خودش جلب میکند که من را امیدوار به کشف یک اتفاق بزرگ میکند. از قاب دوربین فردی که برای ستاد خبری فیلمبرداری کرده، در بین ماشینهایی که گوشهی خیابان پارک هستند یک ماشین توجهم را به خودش جلب میکند.
یک ماشین صد و یازده مشکی با همان شماره پلاکی که از قبل داشتم و این یعنی...
این دو نفر در ماه گذشته دو بار در تور جمع آوری آشکار اطلاعات ما گیر کردهاند و خدا میداند که چند کلیپ برای مسیح فرستادهاند.
یعنی این دو نفر درست پا جای پای سمیرا گذاشتهاند و میشود تا حد زیادی این احتمال را داد که میتار در نبود سمیرا و پناه روی این دو نفر حساب کند.
بلافاصله با کمک سیستم سرچ تصویری در دیتا بیس سازمان متوجه میشوم که نام این دو نفر آیدا و باران است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
🌹☘
قسمت ۵۷
در دل جمعیتی که در پیاده روها راه میروند و از کنار ویترین پر زرق و برق مغازهها رد میشوند، به دنبال میتار میگردم که ناگهان صدای صمدی را میشنوم:
-آقا اومده داخل پاساژ سیستم کامپیوتری، احتمالا دنبال یه قطعهی خاص میگرده.
به چپ و راستم نگاه میکنم و طوری که کاملا سفید بمانم، جواب میدهم:
-حواست رو جمع کن صمدی، ممکنه بخواد ضد بزنه.
بلافاصله موبایلم را برمیدارم و به کمیل زنگ میزنم:
-سلام بزرگوار، اوضاع چطوره؟!
جواب میدهد:
-علیک سلام، منتظر یه فرصت خوبیم که از هم جدا بشن بعد روشون عمل کنیم.
میگویم:
-مهمونمون اومده تو پاساژ فروش قطعات کامپیوتری، خیلی باید حواستون رو جمع کنید.
بدون تاخیر میگوید:
-خیالت راحت، امری نیست؟
به صمدی و بچهی تازه متولد شدهاش فکر میکنم و میگویم:
-بیزحمت سلمان رو بفرست اینجا بیاد جای صمدی، این بندهی خدا تازه امروز پدر شده.
کمیل صدایش را به گوشم میرساند:
-باشه آقای برادر میگم الان بهش، یاعلی.
نفس کوتاهی میکشم و شمارهی مهندس را میگیرم، هنوز یک بوق نخورده که جواب میدهد:
-نداریش درسته؟
با لحنی شرمنده میگوید:
-آقا یه لحظه.
حرفش را قطع میکنم:
-تو پاساژ قطعات کامپیوتری داره میچرخه، یه نقشهی کلی ازش برام بفرست فقط سریع که ممکنه هر لحظه از دستمون بره.
مهندس جواب میدهد:
-الساعه آقا، به روی چشم.
خیلی طول نمیکشد که تلفنم میلرزد، بیوقفه نقشهی پاساژ را باز و سعی میکنم تا تمام اطلاعات به درد بخورش را به حافظهام بسپارم.
این مرکز فروش قطعات دو درب برای رفت و آمد، صد و ده مغازه که شامل نود و هشت مغازهی فعال و دوازده غرفهی خالی میشود و دارای هفت طبقه است.
دو آسانسور آماده کار و پله برقی و راه خروج اضطراری مسیرهای مختلفی است که میتوان با استفاده از آن از طبقهای به سمت دیگر رفت.
صدای صمدی را میشنوم:
-آقا توی طبقه سه سوار آسانسور شد، چیکار کنم؟
نگاهی به اطراف میاندازم و وارد پاساژ میشوم، سپس همانطور که خودم را مشغول نگاه کردن به ویترین یکی از مغازهها میکنم، میگویم:
-داره بالا میره یا پایین؟
صمدی با کمی مکث میگوید:
-کابین روی طبقه متوقف شد و دوباره اومد سمت بالا، اگه پیاده نشده باشه و الان درب اسانسور رو باز کنه باهاش چهره به چهره میشم. دستور چیه آقا؟
نفس عمیقی میکشم، این دیگر چه جانوری است. انگار با ما شطرنج بازی میکند و هر بار با حرکت دادن یک مهرهی جدید دست ما را در پیشبرد اهدافی که داریم میبندد.
با کف دست به درب سرد و آهنی پله های خروج اضطراری میکوبم و یک نفس تا طبقهی اول بالا میروم، خبری نیست. بلافاصله به داخل راهروی تنگ و تاریک خروج اضطراری برمیگردم و نگاهی به طبقهی بالا میاندازم. صدای چند قدم راه رفتن توجهم را به خودش جلب میکند. نفس کوتاهی میکشم و اسلحهام را از بند کمرم باز میکنم و پله ها را یکی پس از دیگری به سمت بالا میدوم. سپس کمرم را به دیوار میچسبانم تا غافلگیر نشوم. با رعایت نکات امنیتی به دور و اطراف نگاهی میاندازم و از درب خروج راه اضطراری خارج میشوم تا پا در طبقهی دوم بگذارم.
صدای صمدی توی گوشم میپیچد:
-آقا به گمونم من سوختم، حس میکنم یه لحظه نگام کرد.
وای خدای بزرگ، میپرسم:
-الان کدوم طبقهای؟!
جواب میدهد:
-سه، میاید؟! میترسم... از... دستش...
صدایش قطع و وصل میشود، لعنت به این راهروی تنگ و تاریک.
صدایش میزنم:
-صمدی؟ میشنوی؟
از ان طرف خط به جز صداهای نامفهوم چیز دیگری را نمیشنوم.
نفس کوتاهی میکشم و پلههای اضطراری را با احتیاط و کمی آهستهتر از قبل بالا میروم.
انگشتم را روی شاسی مخفی بیسیمم فشار میدهم:
-صمدی اومدم طبقهی سوم، میشنوی چی میگم؟
اه، لعنتی. تنها صدای خِر خِرهای اعصاب خرد کن در گوشم میپیچد. کمرم را به دیوار میچسبانم و نفس کوتاهی میکشم، سپس به سمت درب خروج اضطراری میگردم. درب را با نوک پای راستم باز میکنم و به بیرون سرک میکشم. هیچ خبری نیست، خیالم راحت میشود که اتفاقی نیافته است. نفس کوتاهی میکشم و میخواهم به سمت درب آسانسور بروم که یک صدای فریاد چهار ستون بدنم را میلرزاند. به گوشهایم التماس میکنم تا مسیر صدا را درست تشخیص بدهند، سپس به سمت صدا میدوم. از دور متوجه چند نفری میشوم که مات و مبهوت، انگشت به دهان مانده اند. اسلحهام را پنهان میکنم و با قدم هایی سست به سمت جمعیت میروم.
یا حضرت زهرا... صمدی.
زانوهایم شل میشود، روی زمین مینشینم و سعی میکنم سرش را به طرف خودم برگردانم.
یا زهرا.
شاهرگش را زده و صورتش را متلاشی کرده، نمیدانم چطور در این زمان کم این بلا را سرش آورده است.
با چشمهایی سرخ نگاهش میکنم و متوجه چرخش مردمک چشمهایش میشوم که به سمت چپ نگاه میکند، فورا به امتداد مسیر نگاهش خیره میشوم و میتار را میبینم که با لبخند برایم دست تکان میدهد.
#علیرضا_سکاکی
🌹☘
- قسمت شصت و دو-
باران روی زمین دراز میکشد و در حالی که از درد به خودش میپیچد، یک بند فریاد میزند. صدای حاج صادق از طریق بیسیم داخل گوشم پخش میشود:
-کوله کمیل، برو سراغ کوله...
بلافاصله به سمت کولهای که باران از میتار گرفته بود، میروم و با احتیاط آن را از جلوی دستش دور میکنم. خانم مبتکر بدون توجه به جراحتی که به روی صورتش دارد، مشغول بازرسی بدنی از باران است.
با اشارهی دست از بچههای چک و خنثی میخواهم وارد صحنه شوند. سلمان با پیشانی نم دار و صورتی بیرنگ مشعول تکاندن شلوارش است. همانطور که با گوشهی چشم به حرکت بچههای چک و خنثی نگاه میکنم، بازوی سلمان را میگیرم و میگویم:
-کارت حرف نداشت حاج سلمان، الحق که بیخود نبود این همه سال تونستی بین تکفیریها زندگی کنی و دووم بیاری.
لبخند میزند و بدون آن که بخواهد برخورد تند چند دقیقهی قبلم را به رخ بیاورد، میگوید:
-اونقدرها هم تعریف نداشت برادر، انشالله که مورد رضایت خدا هم قرار بگیره.
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-انشالله.
مسئول خنثی سازی نزدیک کیف میشود و با دستگاه مخصوصی که در دست دارد، محتوایات داخل کیف را وارسی میکند.
از فاصلهی چندمتری متوجه تعلل او در برداشتن کیف میشوم. رو به سلمان میکنم:
-چرا انقدر معطل میکنه؟ هر لحظه ممکنه...
سلمان آه میکشد:
-باید امیدوار باشیم که حدسمون درست نباشه.
در حالی ترس از شنیدن این جملهی سلمان به بند بند وجودم رخنه میکند، میگویم:
-یعنی میخوای بگی... میتار... همه رو بازی داده؟
سلمان صورتش را نزدیک گوشم میکند و میگوید:
-عملکردمون افتضاح بوده آقا کمیل، الان یه شهید داریم و یه مجروح روی تخت بیمارستان...
سوژمون هم با کیف منفجره توی خیابان منتظره یه فرصته تا... بومب! همه چی رو بفرسته رو هوا...
دلم طاقت نمیآورد، شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-رئیس از چک و خنثی خبری نشده؟ چرا همینطوری ایستاده و کیف رو برنمیداره؟
حاج صادق جواب میدهد:
-باران پوچ بود، با سلمان سوار موتور بشید و دست عماد رو بگیرید.
حاج صادق با لحنی جدیتر ادامه میدهد:
-کمیل فقط عجله کنید، میتار داره با یه کیف پر از مواد منفجره توی خیابون های این شهر قدم میزنه.
به سلمان نگاه میکنم و میگویم:
-بریم؟
با کف دست به پشت کمرم میکوبد:
-یاعلی اقا، بریم به امید خدا.
مقداد توی گوشم گزارش میدهد:
-ایران اینترنشنال، بیبیسی و تمامی صفحههای سلطنت طلبها دارن روی تجمع امشب مانور میدن. مطابق پیش بینی قبلی سوژه میره به سمتی که مردم برای یادبود خانم ملک، همون مادر و پسری که دیشب به قتل رسیدند جمع میشن.
سلمان از یکی از بچههای سازمان کلید موتور را میگیرد و میگوید:
-بشین کمیل، فقط از عماد بپرس که موقعیت دقیقش کجاست.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-عماد جان اعلام موقعیت میکنی؟
چند لحظهی بعد تلفنم زنگ میخورد، عماد است. بلافاصله جواب میدهم:
-جانم؟
نفس زنان میگوید:
-کمیل من نمیتونم خیلی حرف بزنم، تقریبا مطمئنم که باران و آیدا پوچن، سریع خودت رو برسون اینجا.
جواب میدهم:
-تقریبا چرا؟ ما آیدا و باران رو پوچ کردیم و داریم میایم سمتت، فقط بگو کجایی؟
عماد با چند لحظه مکث میگوید:
-این داره میره توی متروی دروازه دولت، گمونم من رو دیده و داره بازی رو به یه سمتی میکشونه که از دستم خلاص بشه.
طبق عادت نگاهی به پشت سرم میاندازم و میگویم:
-خیلی خب داریم میایم سمتت، فقط سعی کن گمش نکنی.
به سلمان نگاه میکنم و میگویم:
-فقط گازش رو بگیر آقای برادر، اوضاع جالب نیست.
با خط سازمانیام شماره حاج صادق را میگیرم، فورا جواب میدهد:
-سریع بگو کمیل.
میپرسم:
-حاجی اگه بخواد توی مترو خرابکاری کنه چی؟ این حرومیهای صهیونیست یه عملیات ناموفق توی مترو داشتند... اگه بخوان کار نیمه تمومشون رو تموم کنن چی؟
حاج صادق با اطمینان میگوید:
-نگران نباش، هدف اینها بمب گزاری نیست... میخوان زیر خاکستر این اعتراضات فوت کنن تا گر بگیره.
خیلی طول نمیکشد که سلمان موتور را درست جلوی ورودی ایستگاه دروازه دولت متوقف میکند.
خط عماد را میگیرم، در چنین اوضاعی استفاده از بیسیم اصلا به صلاح نیست.
عماد جواب میدهد؛ اما حرف نمیزند. از دیدن این واکنش عماد نگران میشوم، یعنی اتفاقی افتاده و باید منتظر دیدن جراحت یا خدایی نکرده...
چند باری عماد را صدا میکنم و که با صدایی گرفته میگوید:
-بیا سمت سرویس بهداشتی.
مشخص است نمیتواند به خوبی حرف بزند، به سلمان نگاه میکنم:
-بریم سمت سرویس بهداشتی.
هنوز ده دوازده پله بیشتر به سمت داخل ایستگاه نرفتهایم که صدای فریاد عماد از آن طرف به گوشم میرسد.
یا سید الشهدا...
مضطربانه صدایش میزنم:
-عماد... اتفاقی افتاده؟ حرف بزن.
در بین صدای خش خش سینهاش تنها میتوانم سه کلمه را بشنوم:
-پوشش... توالت... میتار!
#علیرضا_سکاکی
@romanAmniyati