داستان امنیتی #حریم_امن
- فصل اول -
- قسمت اول -
«هاجر - سوریه»
کف پاهایم میسوزد، نه پول آنچنانی در بساط دارم تا بتوانم تمام مسیرها را با ماشین بروم و نه خیلی با کوچه و پس کوچههای سوریه آشنایی دارم که بتوانم از میانبرها استفاده کنم. برعکس به خاطر نداشتن آشنایی کاملا مجبور میشوم تا چند باری در سه چهار کوچه چرخ بزنم و بعد از نیم ساعت راه رفتن خودم را سر جای اول ببینم.
آدم خسته تحملی برای حمل پلاستیک یک کیلویی میوه را هم ندارم؛ اما من با تمام خستگیهایی که ریشه در عمق استخوانهایم دارد، ساره را با خود همراه کردهام تا شاید بتوانیم بعد از چند سال سختی و در به دری از این سیاه چالی که اسیرش هستیم، رها شویم.
به زمان دقیق آن اتفاق فکر میکنم، به آن روز لعنتی... ساره از سر شب سر حال نبود و موقع خواب دست و پایش حسابی یخ شدند. گمان کردیم فشارش افتاده؛ اما آب قند تاثیری بر وضعیت نمیگذاشت.
درست که فکر میکنم میبینم دقیق یک سال و یازده ماه است که از آن اتفاق وحشتناک میگذرد. اول شب یک کیسهی تخمهی ژاپنی را پای تماشای برنامه فوتبال خالی کرد و بعد از آن بود که احساس ناراحتیاش شدت گرفت.
قطرات سرد عرق شبیه شبنمی که به روی گلبرگها خانه میسازند، روی پیشانیاش مینشست و تنش را میلرزاند. چند ده بار بالای سرش نشستم و دستم را یه سمتدچپ و راست سینهام کوبیدم و از تمام دکترهای لبنان را دیدهام و با تمام داروهایی که تجویز کردند آشنایی دارم؛ اما دریغ از یک نشانه... یک نشانهی کوچک که بدانم راه را اشتباه نرفتهام.
ساره تمام دنیای من است، روزها را بخاطرش التماس کردم تا بتوانم طبیبهای مختلف را ملاقات کنم و شبها را نیز تا صبح زجه زدم و از عیسی مسیح درخواست کردم تا دستی بر سر ساره بکشد و او را از وضعی که گرفتارش شده نجات دهد؛ اما هیچ فایدهای نداشت که نداشت.
دیگر داشتم به طور کلی ناامید میشدم که از یکی از پسرهای خانم همسایه که تازه از انگلیس برگشته بود، به من پیشهاد داد سراغ طبیب ماهر سوریهای بروم. چارهای نداشتم، در لبنان همه جوابم کرده بودند و مجبور بودم که به سوریه بیایم. به سراغ دکتری که مطبش چند کوچه با یکی از مکانهای زیارتی مسلمانان فاصله دارد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی :
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت دوم -
هوا دیگر کم کم رو به تاریکی میرود که پرس و جو کنان خودم و ساره را به حوالی مطب دکتر میرسانم. البته که خودم هم میدانم این وقت غروب امکان ویزیت کردن ما نیست و باید تا فردا صبر کنم و امیدوار باشم که بتوانم با خواهش و التماس یک نوبت برای دخترم بگیرم. چند نفس کوتاه میکشم و پدال قفل ویلچر ساره را به پایین فشار میدهم تا بتوانم کمی استراحت کنم.
ساره با همان چشمهای مشکی و معصومش به دور و اطراف نگاه میکند، انگار دنبال چیزی میگردد. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم و دختر بچههایی را میبینم که مستانه در حال بالا و پایین پریدن و بازی کردن هستند.
دلم هری میریزد، فکر طفلم را میخوانم. از همان روزهای اول بچگیاش هم همینطور بودم، با کوچکترین حرکت سر و یا گردش چشمش میتوانستم تمام افکار ریز و درشتی که در سر داشت را بخوانم. گرسنگی و تشنگیاش را تشخیص دهم و دردهایش را تسکین دهم.
خستهی راهم، باید کمی دیگر استراحت کنم تا بتوانم با دل درست و سر صف به دنبال جایی برای اسکان بگردم. دوباره به ساره نگاه میکنم، لبهای صورتی رنگش طوری کش آمده که گویا همین حالا در بین کودکان است.
میدانم که خوشحالیاش خیلی زود تمام میشود، خیلی زودتر از تمام شدن بازی بچهها... زودتر از رفع این خستگی لعنتی که در عمق استخوانهای پایم ریشه میدواند.
نباید اجازه بدهم که ساره حالش خراب شود، بیخیال خستگیام میشوم و دستم را به زانوهایم بند میکنم و بلند میشوم. ساره سر میگرداند و نگاهم میکند:
-چرا بلند شدی مامان؟ به خدا ناراحت نمیشم وقتی به بازی کردن این بچهها نگاه میکنم، من که حسود نیستم مامانی...
دیگر صدایش را نمیشنوم، صدای جیغهای ممتد بچههای خوشحال را میشنومظ؛ اما صدای ساره را نه. احساس میکنم جگرم با شنیدن کلماتی که ساره به زبان میآورد آتش میگیرد. من خودم را مقصر میدانم، آن شب فهمیدم که تنش بیش از اندازهی طبیعی داغ است؛ اما توجهی نکردم... توجهی نکردم و او ناغافل شروع به لرزیدن کرد.
دلم لرزید، اتاق لرزید و جهان به پیش چشمهایم تیره و تار شد. وقتی چشم باز کردم سارهی زیبای مو خرمایی من دیگر نتوانست راه برود.
ساره با دست تکانم میدهد:
-صدام رو میشنوی مامانی؟
سرم را به آرامی تکان میدهم:
-آره دختر خوشگلم، میشنوم الهی قربونت برم.
سوالش را دوباره میپرسد:
-میگم امشب قراره کجا بخوابیم؟
دستهایم را مشت میکنم و همانطور که سعی دارم خودم را خوشحال نشان دهم، همراه با لبخندی میگویم:
-نگران نباش جون و دل مامان، یه جایی پیدا میکنم که حسابی خوش بگذرونیم.
سپس از رفتارم پشیمان میشوم، تمام آدمهایی که در دور و اطرافم هستند مشکی پوش و عزادارند. نمیدانم چه کسی در شهر از دنیا رفته که مردم اینگونه دارند برایش سنگ تمام میگذارند؛ اما خیلی خب میدانم که این جمعیت زیاد ممکن است من را برای گیر آوردن یک اتاق به دردسر بیاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی :
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت سوم -
نمیتوانم همینطور بی هدف منتظر بمانم. باید هر چه زودتر دست به کار شوم و اتاقی برای سپری کردن این شب شلوغ پیدا کنم. با اینکه زانوهایم از فرط خستگی راه زق زق میکند؛ اما از پلههای مسافرخانهای که چراغ تبلیغاتیاش را از چند متر آن طرفتر دیده بودم، بالا میروم و بعد از یک احوال پرسی با صاحب مسافرخانه از او میخواهم تا اتاقی به من بدهد.
مرد مسن با همان سیبیل پر پشت و پیشانی پیله بستهای که دارد، چند ثانیهای با لبخند نگاهم میکند و سپس چایی یک رنگش را هورت میکشد و میگوید:
-لابد برای همین امشب هم اتاق میخوای؟
شانهای بالا میاندازم:
-مسافرم، تازه از راه رسیدم و معلومه که برای امشب دنبال اتاقم.
صاحب مسافرخانه با همان شکل و شمایل به صلیبی که روی گردنم تاب میخورد چشم میاندازد و جواب میدهد:
-تو مسلمون نیستی، درسته؟
شاکی میشوم:
-مگه فقط به مسلمونها اتاق میدی؟
ساره از دیدن حالت عصبیام میترسد و شروع به سر و صدا میکند تا خودم را به کنارش برسانم. دلم نمیخواهد دیگر با این پیرمرد متعصب همکلام باشم، پشتم را به او میکنم تا برگردم که میگوید:
-منظوری نداشتم دخترم، واسه این گفتم مسلمون نیستی؛ چون فهمیدم نمیدونی توی چه ایامی اومدی و دنبال اتاق میگردی!
مکث میکنم، سپس متعجب نگاهش میکنم.
ادامه میدهد:
-حتما اون بارگاه بزرگ بیرون رو دیدی، درسته؟
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم، پیرمرد با حوصله توضیح میدهد:
-اونجا مزار دختر امام سوم شیعههاست، فردا هم سالروز شهادت پدر این خانم و سختیهایی هست که توی کربلا... توی عراق کشیدن. حالا تقریبا از همه جای دنیا دارن میان تا خودشون رو کنار این دختر سه ساله برسونن و ازش حاجت بگیرن.
تنم میلرزد، لحظهای احساس میکنم نمیتوانم سر پا بایستم. فردا روزی است که همه برای گرفتن حاجت به اینجا میآیند؟
از دختری سه ساله؟ ناخودآگاه به دختر هشت سالهام نگاه میکنم... به ساره که حالا نزدیک دو سال است به این صندلی چرخدار پیچ و مهره شده است. به دریای چشمهای سرخش که با دیدن بازی کودکان پر تلاطم میشود و من را میسوزاند و خاکستر میکند.
پیرمرد رشتهی افکارم را پاره میکند:
-دختر بعیده بتونی امشب اتاقی گیر بیاری، من یکی از اتاقهام رزو شده برای فردا عصر... اگه میخوای میتونی امشب رو اینجا بخوابی، تا فردا هم خدا بزرگه.
مات و مبهوت نگاهش میکنم و بابت رفتار بدی که داشتم، شرمنده میشوم. سپس تشکر میکنم و فورا به سمت ساره میروم تا او و کولهی بزرگی که روی پاهای بیتوانش گذاشتم را به داخل اتاق ببرم. به اتاقی که فقط همین امشب در اختیار من است. خیالی نیست، صبح اول وقت تمامی مدارک ساره را برای دکتر میبرم و از او وقت میگیرم. بعدش هم فکری به حال اتاق میکنم، خدا همیشه جای شکرش را باقی میگذارد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت چهارم -
انقدر خستهام که اصلا نمیفهمم چطور خوابم میبرد. ساره را روی تخت دراز میکنم، خودم نیز کنارش دراز میشوم و چشمهایم را میبندم. همه چیز در پس چشمهایم تاریک میشود، تاریک تاریک تاریک!
نور ناگهان به پشت پلکهایم میتازد. در حرکتی ناخودآگاه و با پشت دست سعی میکنم تا راه نوری که مزاحم خوابم میشود را سد کنم؛ اما نمیتوانم. ناچار چشمهایم را باز میکنم و خورشید را در بیرون پنجره میبینم. به این زودی صبح شده است؟ باور نمیکنم. چند ثانیه مکث میکنم تا شاید متوجه شوم که دارم خواب میبینم. اصلا برایم عجیب نیست اگر پلکی بزنم و دوباره خودم را غرق در تاریکی شب ببینم.
خوابهایم زیادی رنگ بودی واقعیت دارد... انقدر زیاد که گاهی اوقات ساره را با لبهایی خندان و دستهایی باز در حال چرخ زدن در اتاق خانه میبینم و از ته دل خوشحال میشوم. سپس پلکی میزنم و از خواب بیدار میشوم؛ اما حالا خواب نیستم و زودتر از چیزی که فکرش را میکردم صبح شده است. مطابق عادت بوسهای به گونهی ساره میزنم و از جایم میپرم تا هر چه زودتر به سمت مطب دکتر راه بیافتم.
خیالم از بابت ساره راحت است، دیشب به او گفتم فردا صبح زود باید برای وقت گرفتن به مطب دکتر بروم و حالا هم به همین دلیل است که از این اتاق اجارهای خارج میشوم. بیرون از مسافر خانه هلهلهای بر پا شده است. مردم طوری در جوش و خروش هستند که گویا در اواسط روز هستیم. خیلی دوست دارم با آنها هم کلام شوم و در مورد آن دختر سه ساله از آنها سوال کنم.
در مورد پدرش... در لبنان اطلاعات اندکی دربارهی امام سوم شیعیان به گوشم خورده و کم و بیش میدانم که او به همراه خانوادهاش درگیر یک جنگ نابرابر میشوند و دشمن او و سپاهیانش را به بدترین شکل به قتل میرساند و خانوادهاش را به اسارت میگیرد.
از بین انسانهایی رخت عزا به تن کردند و شانه به شانهی هم به سمت حرم زیبای این خانم سه ساله راهی میشوند، عبور میکنم و پرس و جو کنان خودم را به مطب دکتر میرسانم. منشی نگاهی به برگهی آزمایشاتی که تا به حال از ساره گرفتم میاندازد و با ناامیدی به من برای بعداز ظهر وقت میدهد تا با دکتر دیدار کنم.
نگاهش زمانی که عکس سیستم عصبی نخاع ساره را دید، دلم را میلرزاند... همان عکسی که تمام دکترها بعد از دیدنش از سارهی زیبای من قطع امید کردند. بغض راه گلویم را میبندد؛ اما سعی میکنم حالم را از منشی دکتر پنهان کنم. مستاصل و دلشکسته به سمت مسافرخانه برمیگردم. به حرفهای مرد مسافرخانهای فکر میکنم و احتمال میدهم که با دیدن من بگوید که باید اتاق را هم خالی کنیم.
قبل از رسیدن به مسافرخانه متوجه بیشتر شدن تعداد دستههای عزاداری میشوم و ناگهان به خاطر میآورم که دیشب شنیدم شیعیان برای حاجت گرفتن، خواستههایشان را به پیش این نازدانه میآورند. اشک در چشمهایم حلقه میزند، نمیفهمم چه میشود؛ اما همگام با سایر مردم به داخل صحن کشیده میشوم و چشم که باز میکنم، گنبد طلایی این دختر سه ساله را رو به رویم میبینم. نمیدانم چرا؛ اما اشک از چشم هایم جاری میشود و لبهایم بدون آن که بخواهم برای درد دل تکان میخورد:
-دخترم مریضه، خانم. نمیتونه راه بره، مجبوره روی صندلی چرخ دار این طرف و اون طرف بره... خانم همهی دکترها جوابمون کردن، میگن دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته.
بیاختیارترین آدم در حرم میشوم.نه میتوانم جلوی هق هقم را بگیرم و نه توان نگفتن کلماتی که در سرم هست را دارم:
-بچههای دیگه دخترم رو با دست نشون میدن...
بهش میخندن، بهش طعنه میزنن. خانم خودتون سه ساله بودید، میدونید اگه بقیه یه بچه رو وارد بازی نکنن چه حالی پیدا میکنه. خانم بچهها با بچم بازی نمیکنن. خانم دخترم همهی اینها رو میفهمه و به روم نمیاره... همین هم داره آتیشم میزنه...
خانم خودت کمکش کن، خودت دستش رو بگیر...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت پنجم -
در میان اشکهای شره کرده به روی گونهام متوجه دستی میشوم که شانهام را لمس میکند. هراسان دستم را روی دهانم فشار میدهم و به زنی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم. او هم به پهنای صورت گریه کرده است، چشمهایش سرخ و پف دار است. در جواب نگاه خیره ام با صدایی گرفته میگوید:
-به این خانم هم طعنه زدند، با دست نشونش دادن و باهاش بازی نکردن... پیش خوب کسی اومدی خواهرم، در خوب خونهای رو کوبیدی.
شوکه میشوم. نمیدانستم که این دختر سه ساله هم شرایطی شبیه به دختر من را تجربه کرده است. به آرامی میگویم:
-مثل سارهی من... خیلی سخته که...
زنی که کنارم ایستاده به هق هق میافتاد. در میان بارش چشم نواز چشمهایش تعریف میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟ تا حالا از دستی که خیلی بزرگتر از صورتشه سیلی خورده؟ اصلا شده چند روز گرسنه بمونه و تو چیزی نداشته باشی تا سیرش کنی؟ اگه دخترت بهونهی باباش رو گرفت چیکار میکنی؟
مات و مبهوت نگاه به زنی میکنم که انگار دارد از مصیبتهایی که این خانم دیده برایم میگوید تا آرام شوم. سوالش را خودش جواب میدهد:
-دخترت رو ناز میکنی، براش از باباش میگی، یه جوری که نترسه و امیدوار بشه که یه روزی باباش رو میبینه؛ اما وقتی این خانم بهونهی باباش رو گرفت یه تشت آوردن و جلوش گذاشتن... متعجب گفت درسته گرسنهم؛ اما من فقط بابام رو میخوام... یکی از اون حرومزادهها گفت تشت رو کنار بزن، میدونی توی تشت چی بود؟ سر بریدهی باباش... سر بریده و آسیب دیدهی امام حسین...
از شدت گریه بیحال میشوم. بیحال و شرمنده که چرا دخترم را با این خانم بزرگوار مقایسه کردهام. کمرم به یکی از ستونهای حرم میچسبد و سر میخورد و چشمهایم بسته میشود تا خواب من را در دریایی از تاریکی غرق کند. همه جا تاریک است، بالا و پایین، چپ و راست، جلو و عقب... ناگهان نوری پیش چشمم ظاهر میشود. از همه طرف...
نوری که متفاوتتر از هر نور زمینی است و از رنگهایی تشکیل شده که مشابه آن را تا به حال ندیدهام. عجیب است که چشمهایم جز نور چیزی نمیبیند؛ ولی متوجه میشوم که در محضر خانم سه سالهای هستم که تازه با او آشنا شدم.
احساس میکنم نور به من نزدیک میشود. نزدیک و نزدیکتر، با اینکه بینهایت احساس خوبی به حالم دارم؛ اما لحظهای ترس برم میدارد. ته دلم خالی میشود، یاد دخترم میافتم... دختری که در برابر این خانم بزرگوار دیگر نگرانش نیستم، راستش... راستش از یک جایی به بعد که حرفهای آن خواهری که در حرم کنارم بود را شنیدم دیگر برای دختر خودم گریه نکردم. نور به نجوایی در گوشم تبدیل میشود که من میفهماند به خانه برگردم.
سپس احساس میکنم که در میان سیاهی مطلقی که درگیرش هستم، در حال سقوط به چاه بزرگ هستم... در حال پرت شدن به بیداری. ناچار چشمهایم را باز میکنم و از جا میپرم.
به دور و اطراف نگاه میکنم و خودم را در بارگاه همین خانم والامقام میبینم. نگرانیها برای ساره دوباره سراغم میآیند. هراسان به طرف مسافرخانه میروم. صاحب مسافرخانه با دیدن چشمهای پف کردهام حرفی نمیزند.
یک راست به سمت اتاقی که برای یک شب اجاره کردیم میروم و کلیدم را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم؛ اما با صحنهای رو به رو میشوم که انتظارش را نداشتم...
ساره سر پایش ایستاده و چند قدمی از چرخی که همیشه باعث خجالتش بوده، فاصله گرفته است. شبیه شمعی که به یک باره آب میشود، روی زمین پخش میشود و دستم را جلوی دهانم نگه میدارم. ساره مدام به چپ و راست نگاه میکند و گویی با چشمهایش در اتاق به دنبال کسی میگردد. باید بتوانم کلمهای پیدا کنم، نمیشود همینطوری همه چیز را نادیده بگیرم. به خودم فشار میآورم تا سوال کنم:
-ما... مامان... چه... چطوری تونستی...
ساره با همان حالت معصومانهاش میگوید:
-نزدیک یک ساعت بعد از اینکه رفتی، یه دختری اومد اینجا و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت تو ازش خواستی باهام بازی کنه... نفهمیدم چطوری اومد، انقدر از دیدنش احساس آرامش گرفتم که نپرسیدم چطوری اومده، فقط... فقط بهش گفتم من که نمیتونم از روی این صندلی بلند شم تا باهاش بازی کنم، اونم نزدیکتر شد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم و بلندشم...
گریهی ساره شدیدتر میشود، تا جایی که با هقهق بقیهی ماجرا را تعریف میکند:
-بعد از اینکه دستم رو توی دستش گرفت... انگار خون توی پاهام دوید... کمکم کرد از روی چرخ بلندشم... تونستم سرپا بایستم...
مامان... چرا صورتش... چرا صورت اون دختر کوچولو... مامان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت ششم -
«فصل دوم»
«تامیلا - سوریه»
فردا عاشوراست.
از مدتها قبل برنامه ریزی کرده بودم تا هر طور که شده خودم را در روز عاشورا به سوریه برسانم و حالا که اتوبوس در یکی از خیابانهای نزدیک حرم متوقف میشود، خیالم تا حد زیادی راحت میشود.
با احتیاط از پلههای اتوبوس پایین میآیم. بدون خجالت در میان جمعیتی که هستند راه میروم و دستم را روی شکم و پهلویم میکشم. بقیه هم مراقبند تا مبادا ناخواسته ضربهای به شکمم بزنند، راه را برای من باز میکنند تا در شلوغیها به راحتی گام بردارم و به طرف مقصد حرکت کنم.
از اینکه هیچ مسیری برایم بسته نیست، احساس خوشنودی میکنم. نگران پیدا کردن صندلی خالی در اتوبوس نیستم، کافی است تا بقیه نگاهی به شکم برآمدهام بیاندازند تا جایشان را به من بدهند. یک راست به سمت مسافرخانهای میروم که از قبل یکی از اتاقهایش را رزو کرده بودم. پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته تسبیحی میچرخاند و با کسی که کنارش در حال چایی خوردن است، حرف میزند:
-بندهی خدا از لبنان اومده بود... دست بچهی فلجش رو گرفته و آورده به امید اینکه دکترهای اینجا معالجهش کنن، حالا چی میشه به حرمت حضرت رقیه یه شب بهش پناه بدیم؟
من نمیتوانم صورت مرد کناریاش را ببینم؛ اما مشخص است که لیوان چایی عراقیاش را بالا میآورد و هورت میکشد و میگوید:
-آره بابا، خیلی کار خوبی کردی حاجی. تو به خاطر این خانم سه ساله بهش کمک کردی، مطمئن باش خدا هم یه روز از جایی که فکرش رو نمیکنی بهت کمک میکنه.
پیرمرد با چشمهایی سرخ دست هایش را بالا میآورد و میگوید:
-خدا از دهنت بشنوه.
سپس دستهایش را به صورتش میکشد و از سر جایش بلند میشود و بعد از خوش آمد گویی به من، میپرسد:
-قبلا اتاق گرفته بودی دخترم؟
از خستگی چروکی به صورتم میاندازم و سرم را تکان میدهم:
-بله عمو، اتاق دوازده رو گرفته بودم.
پیرمرد فورا چهارپایهی چوبیاش را به اینطرف پیشخوان میگذارد و میگوید:
-بشین دخترم، خستهی راهی... با این وضع و اوضاعت هم خوب نیست سر پا بمونی.
تشکری میکنم و روی چهارپایه وا میروم. واقعا خستهام. در وضعی که من دارم چند قدم پیادهروی معمولی هم خیلی سخت است، چه رسد به این چند روز در راه باشی و از این اتوبوس به آن ماشین کوچ کنی تا بالاخره در پس این دنیای تاریک، روشنی مقصد به صورتت بتابد.
پیرمرد می گوید:
-گفتی اهل سوریه نیستی؟ ممکنه پاسپورتت رو بدی که اتاق اشتباهی بهت ندم.
لبخندی میزنم و پاسپورتم را از درون ساک بیرون میکشم و به سمت پیرمرد تعارف میکنم.
پیرمرد نگاهی به عکس پاسپورت و صورتم میاندازد و در حالی که پاسم را درون یکی از کشوهای کوچک کنار دستش میگذارد، کلید اتاق دوازده را برمیدارد و میگوید:
-من وسیلههات رو تا بالا میارم دخترم.
تعارف میزنم:
-آخه اینطوری که زحمتتون میشه.
پیرمرد لبش را بین دندانهایش فشار میدهد:
-این چه حرفیه دخترم، تو مهمون مایی... بریم بالا... همین طبقهی اوله.
چند پله که بالا میآییم همینطوری حرفی میزنم تا چیزی گفته باشم:
-خیلی لطف کردید آقا، با این سن و سال واقعا توقع نداشتم که شما زحمت بکشید.
پیرمرد درب اتاق را باز میکند و میگوید:
-من خیلی ساله که اینجا نوکر نوکرای این خانم سه سالهام دخترم، خجالت نکش... اگه هم هر کاری داشتی فقط و فقط به خودم بگو.
لبخندی میزنم و تشکر دوبارهای میکنم و درب اتاق را میبندم.
همزمان با بستن درب اتاق، لبخند از روی لبهایم محو میشود...
چادرم را کنار درب رها میکنم و دکمهی مانتوی گشادی که به تن دارم را باز میکنم، سپس دستم را به آرامی به نزدیکی ستون فقراتم میبرم و چسب کمربندی که محکم بستهام را باز میکنم...
به آرامی شکم مصنوعی و محتویات داخلش را بیرون میآورم و کنار تخت میگذارم...
محتویاتی که من را از یک زائر باردار به یک داعشی انتحاری تبدیل میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هفتم -
خستگی به قدری بر من چیره شده که سعی میکنم تا هر چه زودتر سوغاتیهایی که برای زائران روز عاشورا کنار گذاشتهام را در محلی مناسب قرار دهم و بعد به پاداش تمام مراحل سخت و نفسگیری که برای رسیدن به اینجا پشت سر گذاشتهام، یک خواب عمیق و بدون دردسر به خودم هدیه بدهم.
روی تخت که دراز میشوم، فرصتی برای مرور برنامهی فردا پیدا نمیکنم و به محض اینکه پلکهایم به هم میرسند، طوری از هوش میروم که گویا اینجا غاری متروکه در دور دست است و من هم یکی از اصحاب کهف هستم. همه چیز در پشت پلکهایم تاریک است و من عاشق این دنیای پر رمز و راز پشت پلکهایم هستم.
همیشهی خدا قبل از خواب احساس میکنم کوهنوردی تنها هستم که در ارتفاعات بالای یکی از قلههای بهمنزده گرفتار شدهام. فانوسی در خیالم روشن میکنم و کورمال کورمال به دنبال راهی برای گریز از مهلکه میگردم. صدای برفهای یخ زدهای که زیر پاهایم خرد میشوند را دوست دارم...
صدای آواز نحس و دلهره آور گرگهای گرسنهای که احتمالا تا به حال بوی خونی که از تنم رفته را شنیدند را دوست دارم... صدای...
مکث میکنم، نمیدانم این صدا را از اعماق کوهستان خیالی پشت پلکهایم شنیدم یا از پشت درب اتاق مسافرخانهای که مهمانش هستم... در دمشق!
صدای چرخاندن کلید در قفل درب اتاق تنم را میلرزاند... چشمهایم را باز میکنم و وحشت زده خودم را به طرف کولهام میاندازم. صدا واقعی است. انگار یکی قصد دارد درب اتاق را باز کند، زیپ کولهام را باز میکنم و فورا اسلحهی کمریام را در دست میگیرم.
نمیدانم باید چه غلطی بکنم... مطمئنم که راه فراری ندارم، پس باید بمانم و مبارزه کنم و تا جایی که میشود از رافضیهای کافر تلفات بگیرم.
دستگیرهی درب رو به پایین میرود، فورا با اسلحهام چهارچوب درب را نشانه میروم. چشمهایم سیاهی میرود، به خودم تشر میزنم:
-الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست...
صدایم در ذهنم پژواک میشود:
-الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست...
سرم را به چپ و راست تکان میدهم. پاورچین به سمت کمدی چوبی کنار اتاق میروم و در حالی کع کمرم را به تنهی چوبی کمد تکیه میدهم، اسلحهام را به سمت درب نشانه میروم...
دربی که حالا نیمه باز شده است. دستی با دستکش مشکی به بدنهی درب بند میشود. نباید عجله کنم، صبر میکنم تا وارد شود. یک گام پیش میگذارد، انگار آمده تا غافلگیرم کند. نفس را در سینهام حبس میکنم، باید دقیقترین شلیک زندگیام را انجام دهم، وگرنه این آخرین گلولهای میشود که در طول زندگیام شلیک کردهام.
مردی چهارشانه و هیکلی با چشمهایی از حدقه بیرون زده وارد اتاق میشود و من بدون تردید به سمت پیشانیاش شلیک میکنم. گلوله از اسلحهام خارج میشود و بین ابروهایش را سوراخ میکند. حالا میدانم که با احتیاط بیشتری وارد اتاق خواهند شد؛ حتی ممکن است بخواهند از نارنجک استفاده کنند.
پیش دستی میکنم و به سمت چهارچوب درب میروم و به سمت مردی که بیرون ایستاده و حیرت زده به کشته شدن یکی از دوستانش نگاه میکند، شلیک میکنم. گلولهام به کتف سمت چپش میرسد. لعنت به این شانس، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تا شلیک بعدی را به طرف انجام دهم او شانسش را امتحان میکند و به سمتم شلیک می کند. نمیفهمم چه میشود؛ اما گلولهای داغ پیشانی ام را میسوزاند و من را روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هشتم -
وحشت زده از جا بلند میپرم.
قطرات عرق تمام صورتم را خیس کرده است. نسیم بیرمقی در اتاق میوزد که چهار ستون بدنم را میلرزاند. بغض میکنم و بدون آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم به زیر گریه میکنم.
از وقتی که پایم را به طمع چشیدن لذت زندگی در یک امارت اسلامی به سرزمینهای تحت خلافت دولت اسلامی گذاشتم، یک شب را هم در آرامش صبح نکردم. آن اوایل که هنوز ابوانصار برایم مقدس بود، کابوس جهاد نکاح را میدیدم.
فکر مردهای هوس بازی که دورم حلقه زدند و دندان تیز کردند تا شکارم کنند. تمام شب را باید میدویدم و فار میکردم و تا شاید دست کم راهی پیدا بشود...
استغفرلله، این چه فکری است که باید شب قبل از عملیات به این مهمی به سرم بزند؟ بازگشت به آغوش این رافضیها؟ آن هم با این همه اختلافی که بین ما و خودشان هست؟ هرگز این کار را نمیکنم. شاید چند شبی را خوب نخوابم که قطعا بخاطر ایمانم ضعیف خودم است؛ اما انقدر معتقد هستم که بدانم بعد از انجام این عملیات چه پاداش عظیم و دنیای خوبی در انتظارم است.
از روی تخت بلند میشوم. لباسهایم را در میآورم و خودم را به یک دوش آب ولرم دعوت میکنم تا شاید این کار بتواند تسکین دهد بیقراری دل مستاصلم را... از بوی تند تنم حالم بد میشود، نمیتوانم اینطوری به دیدار رسول الله بروم. باید حتما دوش بگیرم و آن عطر خوش بویی که از ابوانصار هدیه گرفتهام را به خودم بزنم...
روسری مشکی رنگم را جلوی صورتم میگیرم و تمام ریههایم را از همان ته ماندهی عطری که در لا به لای تار و پودش مانده پر میکنم. ابوانصار عزیزم، دلم برایش پر میکشد. مرد خوش سیمایی که مدتها با من از طریق فضای مجازی در ارتباط بود و دست آخر موفق شد تا متقاعدم کند که پا به این میدان بزرگ بگذارم.
هر چند این اواخر زیاد به او خوشبین نبودم و از زنهای همسایه میشنیدم که برخی از اعضای دولت اسلامی کارشان همین متقاعد سازی افراد با زبانی خوش و بیانی شیوا برای حضور در سوریه و عراق است؛ اما مگر آدم میتواند بخاطر یک مشت حرفهای بیارزش پایه و بنای رابطهاش را سست کند. به آخرین دیدارم با ابوانصار فکر میکنم، به آخرین جملاتی که میگفت...
حرفهایش شبیه یک موسیقی آرامبخش زیر گوشم دوباره تکرار میشود:
-زیباچهرهی من، همیشه یه حس متفاوتی بهت داشتم... یه حسی از جنس نور... لطیف و بی شیله پیله. خدا رو شکر که خلیفه دستور داده تا منم هم توی بهشت کنار تو باشم...
فقط باید قول بدی که کارت رو توی اون حرم به خوبی انجام بدی، منم قول میدم از فرصتی که خلیفه در اختیارم گذاشته بهترین استفاده رو برای رسیدن به تو انجام بدم.
با تکرار جملات ابوانصار دوباره همان حس و حال خوب به رگهایم تزریق میشود. یادم است وقتی از او درمورد فرصتی که خلیفه در اختیارش قرار داده سوال کردم، به من گفت:
-تو که میدونی نمیشه خیلی از مطالب رو گفت؛ اما همینقدر بدون که قراره هر دو ما توی یک ساعت مشخص به دیدار رسول الله بریم...
تو از دمشق...
من
از
تهران...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت نهم -
زمان زیادی تا صبح نمانده است، از روی تخت بلند میشوم و تجدید وضو میکنم تا کمی قرآن بخوانم. بعد هم سری به ساک دستیام میزنم، ابوانصار برایم یک شاخه گل خشک شده، یک قرآن کوچک جیبی که روی صفحهاش اولش با دست خط خودش برایم چند جملهای یادداشت کرده و یک قاشق غذاخوری گذاشته است. زمان به سرعت در حال سپری شدن است و من از این شدت گذر ثانیهها هراس دارم.
میدانم که یکی از اصلیترین شرایط دولت اسلامی این است که نگذاریم تا تردیدی در عقیده و راه ما انحراف وارد کند؛ اما مگر میشود؟ با اینکه صحنههای خشونت بار زیادی را به چشم دیدهام؛ ولی هنوز هم یک سوال در سرم پررنگ است:
-بچهها و خانوادههایی که در حرم هستند به چه جرمی باید کشته شوند؟
من همیشه در یک جایی در پستوهای مخفی دلم این آرزو را داشتم که کاش میشد مستقیم با رافضیهای نظامی جنگید و بعد مردم عادی را غربال کرد؛ اما خلیفه معتقد است اگر بیگناهی هم در عملیاتهای ما کشته شود بدون محاسبه وارد بهشت خواهد شد و نیازی به نگرانی نیست.
سرم را بین زانوهایم میگیرم و به چشمهایم التماس میکنم تا خواب را به حریم امن خود راه دهند. نمیشود... نمیتوانم. چشم که باز میکنم نور خورشید تا وسط اتاق را روشن کرده و این سوالی که در سرم تکرار میشود این است:
-یعنی من موفق شدم که بخوابم؟
عقربههای ساعت عدد هشت و نیم را نشان میدهند، چهار دست و پا به سمت مواد جاساز شده میروم و دست به زانو میگیرم تا بلند شوم. سپس شکم مصنوعیام را جا میزنم و مواد را با احتیاط کامل و صبر و حوصله زیاد سر جای خود میگذارم. لباس میپوشم و با همان استایل شب قبل از اتاقی که اجاره کردهام، خارج میشوم.
پیرمرد احوال پرسی کوتاهی میکند و از من میخواهد تا هر کاری که داشتم را به خودش بگویم. از او تشکر میکنم و در بین زائران و مسافرانی که خودشان را از راههای دور و نزدیک به این بارگاه رساندهاند، پیش میروم. مدام به چپ و راستم نگاه میکنم و آهسته آهسته از درب اصلی وارد حرم میشوم. باید دنبال جایی بگردم که نتیجهی عملیاتم را درخشان کند.
نمیتوانم قبول کنم که بعد از انفجار این همه موارد منفجره تنها ده بیست نفر را به درک واصل کردهام. نمیخواهم به زمان توجهی کنم؛ اما گمانم ساعت حوالی نه و نیم، یا یک ربع به ده باشد.
زنی رو به روی گنبد ایستاده و بلند بلند زاری میکند. از این فاصله هم میتوانم تشخیص دهم که با بقیهی زائران فرق دارد، با چشمهای آبی و موهای بور چهرهاش شبیه اروپاییهاست. به سمت او میروم، انگار که احساس میکنم او از بقیه معتقدتر است و قطعا کشتن او ثواب بیشتری برایم خواهد داشت.
زن دیگری کنارش است، انگار زیر گوش آن خانم خارجی زمزمههایی میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پاهای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟
نمیخواهم دو دل شوم؛ انگشتان دستم را به آرامی دور ریموت انتحاری حلقه میکنم و آمادهی انجام عملیات میشوم. با هر کلمهای که از دهان آن زن میشنوم، احساس میکنم که پاهایم سست میشود... گویا شمشیری یخی را در دلم فرو کرده و میچرخانند. احساس میکنم اگر همین حالا این دکمه را نزنم، دیگر انجام دادن این عملیات برایم سخت میشود.
یک نفس عمیق میکشم...
زیر لب تکبیر میگویم و انگشتم را روی دکمه میگذارم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت دهم -
چشمهایم را میبندم تا دکمه را فشار دهم؛ اما به یک باره متوجه ورود یک دستهی بزرگ عزاداری به داخل حرم میشوم. مردی چهارشانه از پشت به من طعنه میزند و انگشتم را از روی دکمهی انتحاری جدا میکند، سپس نگاهم میکند و چند باری پشت هم عذر خواهی میکند.
از او رو برمیگردانم، حتما یکی از همان عوضیهایی هست که در شلوغی به دنبال زنان میگردن تا از تنه زدن به آنها لذت ببرد.
به حضور چند صدنفری افراد در آن دستهی عزاداری نگاه میکنم و یاد صحبتهای ابوانصار میافتم...
یاد همان عصر پاییزی که جلوی آیینه سیبیلهای پر پشتش را تاب میداد و همانطور که به خودش نگاه میکرد و به خال گوشهی لبش دست میکشید، میگفت:
-ما باید بتونم کار خودمون رو به بهترین شکل ممکن انجام بدیم. شاید بنا به مصلحت دولت اسلامی ما الان نتونیم بریم سراغ فرماندهها و نظامیهاشون؛ ولی میتونیم رعب و وحشت به دل دشمن بیاندازیم. تو فکر میکنی رعب و وحشت چطوری توی دل رافضیها میفته؟!
تصویرش هنوز هم جلوی چشمم است، وقتی از جلوی آیینه برگشت و صاف توی چشمهایم نگاه کرد:
-یکی از اصلیترین تکنیک ما توی جنگهای شهری و موزاییکی این بود که به هیچ کس رحم نمیکردیم، تا تیغ خنجرمون میبرید سر میزنید و فیلم میگرفتیم و میفرستادیم برای روستاهای بعدی، اونوقت خودشون از ترس رسیدن ما جلوجلو خونه و زندگیشون رو ول میکردن و میرفتن...
به این میگن یه تیر و دو نشون، هم برندهی جنگی میشدیم که دشمن زمین رو مفت و مسلم بهمون داده بود، هم پیش خدا عزیزتر بودیم. میدونی که اگه بتونیم هر چه بیشتر ازشون بکشیم، پاداش بیشتری میگیریم.
به خودم که میآیم میبینم هنوز هم تحت تاثیر حرفهایش هستم و ناخودآگاه دارم با گامهایی استوار به دل جمعیت میزنم. لبهایم تکان میخورد و اذکاری که در این مدت یادگرفتهام را زمزمه میکنم. انگار جسمم سبک شده است، دیگر آن تردید اول صبح را ندارم. با اینکه تمام اعضا تنم از درون میلرزند و دستهایم یخ زدهاند؛ اما تمام تلاشم را میکنم که به خودم فکر نکنم و اجازه ندهم ترس از متلاشی شدن جسم دنیاییام من را از رسیدن به بهشت موعود بازدارد.
در همین فکر و خیال هستم که ناگهان مردی خودش را سر راهم قرار میدهد. وحشت تمام وجودم را فرا میگیرد، یک لحظه تصمیم میگیرم دکمهای که زیر آستین پیراهن بلندم جاساز شده را فشار دهم تا نتواند آسیبی به من برساند؛ اما نمیتوانم. مرد با صورتی عرق کرده و ماتم زده به طرفم تعظیم میکند و با حرکت دست و لحنی لبریز از التماس از من میخواهد تابه وسط جمعیت نروم. نفس کوتاهی میکشم و بعد احساس میکنم تمام اضطرابی که در تنم خروشان بود با همین نفس خارج شده است، با اعتماد به نفس میگویم:
-میخوام عزاداری کنم، مگه خانمها اون سمت نیستن؟!
مردی که انگار مسئول انتظامات این دسته عزاداری است به شکم ورآمدهام اشاره میکند و با خواهش میگوید:
-خطر داره خواهرم، لطف کنید به من، از اون سمت... از اون سمت.
تازه به خاطر میآورم که وضعیتم طوری است که گویا باردارم. سری تکان میدهم و اجازه میدهم دسته کمی جلوتر برود و من از پشت خودم را به وسط آنها برسانم.
دوباره نفسهایم تند میشود، قدمهایم را بلندتر برمیدارم. دوست دارم هر چه زودتر کارم را تمام کنم، مدام حرفهای ابوانصار در ذهنم تکرار میشود. به عملیاتی که قرار است سه روز بعد از عاشورا در تهران انجام دهد فکر میکنم... به روز وصال...
انگشتم را روی شاسی انتحاری میگذارم و همانطور که ذکر میگویم جمعیت را میشکافم و پیش میروم. میدانم که صدایم در بین همهمهی عزاداران به گوش کسی نمیرسد؛ اما کار خودم را میکنم... یک تکبیر میگویم و انگشتم را از روی شاسی برمیدارم تا با قدرت دکمه فشار دهم که ناگهان دستی انگشت شصتم را میگیرد و با تمام قدرت به عقب برمیگرداند.
از شدت درد فریاد میزنم و تنم میلرزد. می خواهم با دست دیگر برای آزادیام بجنگم که متوجه میشوم زن دیگری دستم چپم را نیز مهار کرده است و درست همان موقع است که چشمم به مردی میافتد که چند ثانیهی قبل...
وقتی تصمیم به زدن دکمه داشتم به من تنه زد...
خودش است...
پا پیش میگذارد و در حالی که کاملا خونسرد و عادی رفتار میکند، با نگاهی به چپ و راست دستمالی که در دست دارد را روی صورتم فشار میدهم تا پس از کمی دست و پا زدن چشمهایم به آرامی بسته شود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت یازدهم -
«فصل سوم»
«عماد»
خونسردم.
با اینکه همین چند ثانیهی پیش مجبور شدم به زنی که حامل چند کیلو مواد منفجره است نزدیک شوم و نگذارم که دکمهی انتحاریاش را بزند؛ اما کاملا خونسردم. نفس نفس میزنم، قطرات عرقی سرد روی مهرههای ستون فقراتم سر میخورد و پشتم را میلرزاند.
بعد از اینکه برمیگردم به بهانهی عذرخواهی از او حالات صورتش را تحلیل میکنم، شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم و میگویم:
-فعلا بیخیال شده، گمونم بره سمت اون دستهی عزاداری.
صدایی در جواب پیامم میگوید:
-دستور چیه؟ جلوش رو بگیریم؟
نگاهی به چپ و راستم میاندازم و راهم را به طرف دسته تغییر میدهم، سپس میگویم:
-نمیتونیم شلوغش کنیم، مدارا کنید باهاش تا مچش رو باز کنید.
نیم نگاهی به سمت سوژه میاندازم، به طرف زنی که در این چند روز حسابی ما را اذییت کرد. میخواهد مسئول دستهی عزاداری را متقاعد کند که به دل جمعیت بزند. هشدار میدهم:
-محکمتر باهاش حرف بزن، به هیچ وجه نزار وارد دسته بشه... راهنماییش کنه بره سمت بچههای خودمون.
لنگ زنان مسیرش را تغییر میدهد و دستی به شکمش میکشد. به قدری خوب در نقشش فرو رفته که احتمال میدم بازیگر تئاتر باشد. لبهایش میلرزد و به آرامی باز و بسته میشود.
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-خانم جعفری آماده باش داره میاد سمتت، به محض باز شدن انگشتاش امون نده.
نفس دیگری میکشم...
خونسردم!
نه اینکه سعی کنم خودم را خونسرد نشان بدهم... اصلا! در طول سالهایی که مشغول خدمت در سازمان بودم این موضوع را به خوبی یاد گرفتهام که در چنین شرایطی باید واقعا خونسرد باشی تا کار گره نخورد.
جمعیت را دور میزنم و از رو به رو به سوژه نزدیک میشوم. مردم مشغول عزاداری هستند و من از این فرصت برای هماهنگی با نیروهایم استفاده میکنم:
-شروع عملیات دستگیری منوط به باز شدن انگشتان سوژه با ذکر یا رقیه سادات.
همکاران خانم سوریهای ما که زیر مجموعهی خانم جعفری هستند با شنیدن پیام من به سوژه نزدیک میشوند.
صاف توی چشمهایش نگاه میکنم، صورتش عرق کرده و زیر چشمهایش کبود شده است. مشخص است که در این مدت بیخوابی امانش را بریده. دستهایش میلرزد و دست راستش روی آن ریموت لعنتی بیحرکت مانده است.
سر جایش میایستد و چشمهایش را میبندد و فریاد میزند تا تکبیر بگوید.
من نیز فریاد میزنم:
-حالا!
خانم جعفری در چشم بهم زدنی با انگشت اشاره بین دست سوژه و ریموت فاصله میاندازد و نفر بعدی دست چپش را نگه میدارد تا حرکت پیش بینی نشدهای نکند.
حالا دیگر نوبت من است.
کاملا خونسرد و معمولی در بین جمعیت قدم میزنم و فاصلهی سه و نیم، چهار متریام را با سوژه تمام میکنم و دستمال مخصوصی که در دست دارم را روی صورتش فشار میدهم.
خیلی زود از حال میرود، استرس زیادی که دارد باعث میشود تا تندتر نفس بکشد و زودتر بیهوش شود. برمیگردم و رو به جمعیت فریاد میزنم:
-راه بدید، حالش خوب نیست... راه بدید.
سپس با اشاره به خانم به جعفری از او میخواهم تا متهم را سوار ماشینی کند که بیرون از حرم پارک شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت دوازدهم -
سوژه حالا به بهترین شکل ممکن مهار شده است و روی دست همکارهای خانم به بیرون از حرم منتقل میشود. با اینکه موفق شدیم او را بدون هیچ جار و جنجالی گیر بیاندازیم؛ اما هنوز نگرانیهای من از بین نرفته است. نگرانی از بابت فردی که مطمئنیم قرار است در تهران یک عملیات انتحاری مشابه انجام دهد؛ اما نتوانستیم به جلسهای که برای انتخاب او برگزار کردند نفوذ کنیم و ردش را بزنیم.
بدون آن که بخواهم حتی کلمهای حرف بزنم سوار ماشین میشوم و خودم را به نزدیکترین خانهی امنی که در حوالی حرم حضرت رقیه است میرسانم. یک اتاقک چهار پنج متری تحویل من است که تقریبا خالی است. یک صندلی و یک میز دارد و یک پرونده با پوشهی زرد رنگ که مربوط به احتمالات ما و عوامل نفوذیمان در داعش در رابطه با نفراتی که ممکن است به ایران بفرستند.
مضطرب پروندهی روی میز را ورق میزنم وناچار به چهرهی افرادی که روی برگههایش چاپ شده نگاه میکنم.
چشمهایم میسوزد، واکنشی که تقریبا به آن عادت کردهام. سوزش چشم یکی از اثرات بیخوابی مداوم است، پلک نمیزنم. میدانم اگر حتی چند ثانیه پلکهایم را بهم برسانم، ممکن است خوابم بگیرد. قطرهای اشک روی گونهام شره میکند، بیتوجه به آن با خودم حرف میزنم و با صدای بلند میگویم:
-زمان؟ نداریم!
اطلاعات مفیدی از سوژه؟ نداریم!
منبع؟ نداریم...
سپس اختیارم را از دست میدهم و فریاد میزنم:
-تامیلا.
خیلی طول نمیکشد که درب اتاق باز میشود، خانم جعفری هراسان نگاهم میکند. میگویم:
-تامیلا آمادهی بازجویی شده؟
با ترس جواب میدهد:
-هنوز سر حال نیست، بهتره...
همانطور که از چهارچوب درب خارج میشوم، حرفش را قطع میکنم:
-بهتر اینه که قبل از افتادن یه اتفاق وحشتناک بتونیم جلوش رو بگیریم.
به طرف زیر زمین حرکت میکنم، آنجا هم بازداشتگاه و هم اتاق بازجویی است. وقتی به پشت درب اتاق تامیلا، همان زنی که دستگیرش کردیم میرسم، دکتر درب سلولش را میبندد و با همان لهجهی شامی میگوید:
-بهتره بهش کمی وقت بدیم.
لبخندی میزنم و بیتوجه به حرفی که زده وارد اتاق میشوم و به فارسی میگویم:
-بلندشو، یالا!
چشمهایش گرد شده است. خیره نگاهم میکند و انگار دارد زور میزند تا به یادبیاورد که من را کجا دیده است.
تکرار میکنم:
-گفتم بلندشو.
با لکنت جواب میدهد:
-لا أستطيع التحدث... بالفارسية.
دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم:
-عجیبه، تا سه سال پیش هم تو سیستان عربی حرف میزدی؟
سپس ابروهایم را بهم گره میزنم:
-بهت گفتم پاشو وقت زیادی ندارم که بخوام به تو اختصاص بدم.
از چهرهاش مشخص است که شوکه شده است، حتی فکرش هم نمیکرد که ردش را از سیستان زدهایم؛ اما نمیخواهد کم بیاورد.
خیره نگاهم میکند تا خیلی زود سوال اول و آخرم را بپرسم:
-کیو فرستادن تا تو تهران انتحاری بزنه؟ کجای تهران؟ کی؟ آمار و اطلاعات دقیق ازت میخوام.
پوزخند تمسخر آمیزی میزند:
-خیلی نگرانی تهرانی؟
صورتم را به صورتش نزدیک میکنم:
-نگرانم. نگران و عصبی، حالا زبون باز کن.
سرش را تکان میدهد:
-خبر ندارم. البته اگه میدونستم هم نمیگفتم.
چشمهایم را ریز میکنم:
-از چی داری دفاع میکنی؟ از کسایی که بهت قاشق دادن تا با کشتن زائرهایی که اون بیرونن بری بهشت؟ از خودت خجالت بکش.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت سیزدهم -
حرفی نمیزند، به سطح میز چشم میدوزد و لبهایش را بهم فشار میدهد تا بتواند جلوی کلماتی که تا پشت لبهایش لشگرکشی کردند را بگیرد. لبخند میزنم:
-خوبه. همین که هیچی نمیگی خیلی خوبه.
همین که چیزی نمیگی یعنی میدونی نمیتونی قانعم کنی. هیچ منطق و استدلالی کار شما رو قبول نمیکنه.
دستهایش مشت میشوند. باید تحریکش کنم تا حرف بزند، سکوت به نفع ما نیست و نمیتواند ما را به آن عوضی که به تهران فرستادهاند برساند.
ادامه میدهم:
-میتونی ساکت باشی. این حق توئه که چیزی نگی؛ ولی بزار خیالت رو راحت کنم، ما نه قراره شکنجت کنیم و نه تصمیمی واسه اعدامت داریم. بهتره هر چیزی که از ما و شیوههامون توی گوشت کردن و فراموش کنی. تا اینجاش کسی بهت دست نزده، بین مردها تقسیمت نکردن و سرت رو بیخ تا بیخ نبریدن... حتی اینجا به تو بی احترامی هم نشده... از حالا به بعد هم داستان فرقی نمیکنه.
صاف توی چشمهایم نگاه میکند و طوری که نتواند جلوی خودش را بگیرد، میگوید:
-اگه داری به رفتار نیروهای دولت اسلامی طعنه میزنی، بهت توصیه میکنم که یه کم قرآن بخونی.
شانهای بالا میاندازم:
-کجای قرآن نوشته که خلبانهای اردنی اسیر شده رو زنده زنده باید سوزوند؟ کجای دین گفته به اسم نکاح هر کثافت کاریای رو میشه حلال کرد؟ کدوم آیه گفته به بهانهی ازدواج و یه زندگی عاشقانه میشه برای یه گروهک تروریستی عضو گیری کرد؟
بلافاصله خون در گونههایش میچرخد و صورتش را سرخ میکند. همین واکنش غیر ارادیاش من را مطمئن میکند که او هم با همین شیوه جذب شده است.
تامیلا میگوید:
-اونوقت کی گفته هر کسی که جذب شده یه زندگی عاشقانهای رو زیر سایهی دولت اسلامی تجربه نکرده؟
ابرویی بالا میاندازم و گوشیام را از درون جیب شلوارم بیرون میآورم، سپس عکس دوازده نفر را به او نشان میدهم. در حین دیدن سه نفر متوجه حرکت مردمک چشمهایش میشوم؛ اما چیزی نمیگویم. نباید بگذارم باب صحبت بسته شود.
انگشت هایش را بهم گره میزند و تلاش میکند تا به استرسی که وجودش را فرا گرفته غلبه کند.
کمی صبر میکنم تا پیش خودش به افرادی که میشناسد فکر کند، سپس میگویم:
-این دوازده نفر از مسئولین جذب دخترهای سیستان و بلوچستان و استانهای سنی نشین اطراف هستن. من مطمئنم که دست کم یکی از بین این دوازدهتا باهات حرف زده و تو رو قانع کرده تا به داعش بپیوندی. شاید خیال کنی اون بهترین مرد روی کرهی زمینه؛
اما من اینجام تا بهت تا دلیل و مدرک اثبات کنم که هر کدوم اینها همزمان با بیشتر از پونزدهتا زن در ارتباطن.
روی صندلیاش فرو میرود و قطرهای اشک از گوشهی چشمهایش شره میکند. معلوم است که میخواهد در برابر حرفهایم مقاومت کند؛ اما نمیتواند. نمیگذارم خودش را توجیه کند و بلافاصله ادامه میدهم:
-اون شبهایی که میگفتن عملیات داریم و بعد بدون اینکه یه خط روی صورتشون باشه برمیگشتن باعث نمیشد بهشون شک کنی؟
صورتم را نزدیک صورتش میکنم:
-دختر خوب برای کی داری جون هم وطنهات رو به خطر میاندازی؟! واسه یه مشت آدم هوس باز که...
فریاد میکشد:
-خفه شو، ابوانصار اینطوری نبود... داری حرف مفت میزنی، ابوانصار خودش هم حاضره برای دولت اسلامی جون بده، باهام توی بهشت قرار گذاشته... اون هوس باز نبود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت چهاردهم -
تامیلا با چشمهایی که پف کرده نگاهم میکند و همانطور که از شدت عصبانیت میلرزد دستش را روی لب هایش فشار میدهد تا دیگر چیزی نگوید.
من نیز با شنیدن نام فردی که قرار است در تهران انتحاری بزند، کمرم را به پشتی صندلیام میچسبانم و با خط سازمانی یک پیام برای کمیل ارسال میکنم:
-آماده پذیرایی باشید، کد ۲۷ قراره بیاد.
سپس پروندهی پیش رویم را در دست میگیرم و مشغول ورق زدن صفحاتش میشوم. چهل و دو، چهل و سه، چهار و چهار... یک ضفحه به عقب برمیگردم و محتوای صفحهی چهل و سه را برای تامیلا میخوانم:
-نامبرده جز اعضای درجه یک جذب بوده و از با روشهای مشابهی از جمله قول ازدواج و ایجاد یک زندگی آرمانی و ایده آل زیر سایهی خلافت زنان و دختران زیادی را از استانهای سیستان و بلوچستان، جنوب کرمان و همچنین خراسان رضوی به رقه کشانده است.
تامیلا شانهای بالا میاندازد:
-پرونده سازی، کارتون پرونده سازی و حرف مفت زدنه... ازتون متنفرم، متنفرم.
همین که بدون سوال پرسیدن صحبت میکند و نرم شده یعنی میتوانم پاسخ تمام علامت سوالهایی که در سرم چرخ میزند را از زیر زبانش به بیرون بکشم. میگویم:
-پرونده سازی؟ خیلی خب، بهتره شجاعت داشته باشی و یه نگاه به این عکسها بیاندازی.
تامیلا میترسد، خودش خیلی خوب میداند وقتی با یک کلمهی ابوانصار ما جد و آباد و آمار و اطلاعاتش را روی میز میریزیم، یعنی حرفی که میزنیم مستند و قابل اتکاست. پرونده را میچرخانم تا ناخواسته به تصاویر درون آن نگاه کند. ابوانصار و زنی به نام بسمه در بازار دولت اسلامی مشغول خرید هستند.
صفحه را ورق میزنم و عکسی از داخل حیاط خانه ابوانصار را جلوی چشمهایش میگیرم. یک شیشهی نوشیدنی الکی در دست راست و یک سیگار برگ در دست چپ با زنی که قابل توصیف نیست. همینطور صفحات را ورق میزنم و تصاویر ابوانصار با زنهای مختلفی که خام حرفهای شیرینش شدهاند را جلوی چشمهای تامیلا میگیرم. بهم ریخته است، مشخص است انقدری که به ابوانصار و حرفهایش اعتماد دارد به چشمهایش ندارد. میلرزد و لبهایش را به آرامی تکان میدهد:
-کافیه، دیگه نمیخوام ببینم...
نفس کوتاهی میکشم :
-هنوز هم فکر میکنی ما دنبال پرونده سازی هستیم؟
به چشمهایم خیره میشود:
-اگه بگیریدش اعدام میشه؟
قابل بیان نیست که از شنیدن این حرف چه حسی به من دست میدهد. از خوشحالی لبهایم کش میآید و امید در سر تا سر وجودم ریشه میزند.
تمام دلهرهها و اضطرابها یک طرف، این جملهی تامیلا در سمت دیگر...
حالا مطمئن میشوم هنوز زمان برای دستگیری ابوانصار داریم، فقط باید بیعیب و نقص عمل کنیم و امیدوار باشیم که ابوانصار به ما یک دستی نزند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت پانزدهم -
«فصل چهارم»
«کمیل»
از وقتی حاج صادق، فرماندهی با سابقه و پر تجربهی بخش ما عماد را برای کشف و خنثی سازی یک عملیات انتحاری به سوریه فرستاده، تمام بار سازمان به روی دوش من افتاده است.
مدام باید در سایت چرخ بزنم و بچهها را چک کنم تا در جریان لحظهای وقایع قرار بگیرم. کنار مهندس مینشینم و به صفحهی مانیتوری که پیش رویش است، خیره میشوم.
او حسابی مشغول تحقیق در مورد ابوانصار است. ما از مدتها قبل مطلع بودیم که اینبار یکی از اعضای گروه جذب برای عملیات انتحاری به ایران اعزام میشود. طبیعی هم هست سیستم هیچگاه اجازه نمیدهد که نیروها برای مدتی طولانی در یک جایگاه بمانند و با این کار جلوی جاسوسی و نشت اطلاعات را میگیرند. به کمک عاملی که در سوریه داریم از بین افرادی که در تیم جذب نفرات بودند، به اسمهای مختلفی رسیدیم و فقط لنگ یک کلید واژه بودیم...
یک اسم که آن هم عماد زحمت به دست آوردنش را کشید:
-ابوانصار.
مهندس پوشهی مخصوص به ابوانصار را باز میکند و توضیح میدهد:
-اتریشیه؛ اسم اصلیش هم دنیله؛ ولی از وقتی وارد گروهک شده از خود عربها هم عربتر شده و اسم ابوانصار رو به معنی واقعی پذیرفته.
لبخند میزنم:
-پس حسابی مسلمون شده؟
مهندس ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-نه اتفاقا، نمازهاش رو یکی در میون و فقط وقتهایی که مجبور باشه میخونه.
مهندس اشارهای به یک عکس میکند و میگوید:
-آقا راستش وقتی فهمیدم قراره از بین افراد جذبشون دنبال سوژه باشیم شروع به جمع آوری اطلاعات گسترده کردم و تونستم از یکی از بچههای نفوذی ما تو گروهشون این عکس رو بدست بیارم.
کمی به سمت مانیتور خم میشوم و دقیقتر به عکس نگاه میکنم، چیز خاصی نیست. ابوانصار پشت سیستم مخصوص به خودش نشسته و در حال خوردن خرماهاییست که روی دامن پیراهن عربیاش است. متعجب میگویم:
-ما که عکسهای واضحتری ازش داریم، چرا این یکی انقدر جذبت کرده؟
مهندس خندهی هوشمندانهای میکند و جواب میدهد:
-چون این یکی توی ماه رمضون گرفته شده و این آقا در حال خرما خوردنه.
ابرویی بالا میاندازم:
-عجب... پس اصلا اعتقادی به احکامهای ساختگی خودشون هم نداره.
مهندس مشغول چرخ زدن در بین دیتاهاییست که از او داریم، تذکر میدهم:
-یه موقعیت مکانی ازش گیر بیار، کی از سوریه خارج شده، الان کجاس؟ با چی داره میاد اینجا.
مهندس یک «چشم» میگوید و در دنیای سیستمی که پیش رویش دارد، غرق میشود. چشمی میچرخانم و حاج صادق را میبینم که وارد سایت شده است، فورا به سمتش میروم:
-سلام حاج آقا، عرض ادب.
لبخند میزند:
-سلام کهنه داماد، خدا قوت. اخبار جدیدی چی داری؟
نفسم را با کلماتی که در سر دارم خارج میکنم:
-راستش عماد چند دقیقهی پیش پیام داد و گفت متوجه شده عامل انتحاریای که قراره بیاد تهران کیه... گفت یکی به اسم ابوانصار.
حاج صادق با همان نگاه نافذ به من خیره میشود:
-شما چی کار کردی؟ چی از این ابوانصار بدست آوردی؟
احساس میکنم لحن رئیس امیدوار کننده است، با انرژی توضیح میدهم:
-فعلا با مهندس در مورد شخصیت و اعتقادات مذهبیش...
حاج صادق با کلماتی تیز و برنده حرفم را قطع میکند:
-شخصیتش؟ معلومه چی میگی؟ طرف الان کجاست؟ ساعت دقیق رسیدنش؟ وسیلهی نقلیهای که سواره، از کدوم مرز قراره بیاد؟ زمینی یا هوایی؟ قاچاقی یا رسمی؟ از اینها بهم بگو آقاجون، شخصیتش رو کجای دلم بزارم؟
سرد میشوم، فکر هم نمیکردم آن حاج صادق آرامی که در جلسات میبینم، در پای کار اینگونه باشد. نفس کوتاهی میکشم:
-چشم آقا، هنوز چند دقیقه نیست که فهمیدیم با کی طرفیم. قول میدم تا یکی دو ساعت آینده ردش رو بزنیم.
حاج صادق نفس میگیرد تا کلمات بعدیاش را به سمتم شلیک کند که ناگهان تلفنش زنگ میخورد، نگاهم میکند و میگوید:
-عماده.
سپس چند قدم از من فاصله میگیرد و جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت...
همین الان از کمیل شنیدم اسم یارو چیه، از موقعیت مکانیش برام بگو عماد، تونستی ردش رو بزنی؟
چی...
آهان، توی بازجویی اعتراف کرده؟
ابروهایی حاج صادق با شنیدن حرفهای عماد باز میشود و لبخندی هر چند کمرنگ به روی صورتش نقش میبندد:
-خیلی خب، کارت درسته... خیلی خب، الان میگم پیگیری کنیم، تو هم خودت برسون، دیگه اونجا کاری نداری... یاعلی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت شانزدهم -
حاج صادق چرخی میزند و رو به من میکند:
-عماد میگه یارو از مرز رد شده و با اتوبوس داره میاد سمت ترمینال جنوب، باید اونجا تحویلش بگیرید.
سری تکان میدهم و میپرسم:
-آقا معلومه کی میرسه؟
حاج صادق کمی فکر میکند:
-گمونم تا یکی دو ساعت دیگه برسه. شما تیمت رو جمع کن برو سمت ترمینال جنوب، منم خبر جدید گرفتم بهت میرسونم.
چند قدمی بیشتر از حاج صادق دور نمیشوم که دوباره صدایم میکند:
-کمیل جان، فقط این یارو گم نشهها.
دستم را روی چشمم میگذارم:
-به روی چشم، خیالتون راحت آقا.
حاج صادق سری به تایید تکان میدهد و من همانطور که به سمت درب خروج سایت میدوم، بیسیم دستیام را از بند کمرم آزاد میکنم و میگویم:
-از کمیل به بچههای تیم واکنش سریع، در سریعترین حالت ممکن ترمینال جنوب میبینمتون. دوستانی که صدام رو شنیدن تایید بدن.
صدای شفیعی را میشنوم:
-یا علی.
سپس باقر و حسین و مهدی سعیدیفر تایید میدهند تا خیالم که از بابت سرشبکههایم راحت شود. با اشارهی دست از سید میخواهم تا خودش را به من برساند. لحظهای مکث میکنم و زیر گوشش میگویم:
-با کدوم سلاح ضریب خطای کمتری داری؟ سریع خودت رو مسلح کن پایین منتظرتم، بجنب پسر.
پلهها را دو تا یکی پایین میروم و موتور پالس مشکی رنگ و بدون پلاکی که مخصوص تردد اعضا در مواقع حساس است را از پارک در میآورم.
سید هم با کولهای تقریبا نیم متری خودش را به من میرساند. کولهای که اسلحهی مخصوص به خودش را درون آن حمل میکند، سلاحی مشابه سیاوش که طول و وزنی کمتر از آن دارد و هیچ هدفی را زنده نخواهد گذاشت.
با موتور که به سمت ترمینال حرکت میکنیم، سید میپرسد:
-یارو میخواد توی ترمینال عملیات کنه؟
همانطور که حواسم هست تا بین ماشینها گیر نیافتم، میگویم:
-معلوم نیست؛ ولی عقل حکم میکنه ما آماده باشیم تا بتونیم واکنش به موقع داشته باشیم.
سید چیزی نمیگوید. میتوانم حدس بزنم که مشغول صلوات فرستادن است، رفتارهای قبل از عملیاتش را خیلی خوب میشناسم. کف دستم روی دستگیرهی موتور عرق میکند، با این تجربهی رویارویی با تکفیریها را در قلب پایتخت خودشان در رقه دارم؛ اما این اولین بار است که من فرماندهی عملیات را به عهده میگیرد و همین نیز کارم را سختتر از قبل میکند. وارد محیط ترمینال جنوب که میشویم، حاج صادق از طریق بیسیم توی گوشم میگوید:
-یه اتوبوس همین الان وارد شد، سوژه یا مسافر ایم اتوبوسه یا با اتوبوسی که یک ساعت و چهل دقیقهی دیگه میرسه میاد.
نفس کوتاهی میکشم:
-ممنونم آقا.
حاج صادق تاکید میکند:
-دوباره نگم آقاجون، خیلی حواست باشه که از زیر دستت در نره یا خدایی نکرده اونجا شلوغ کاری راه نیافته.
یک چشم میگویم و در سطح ترمینال چشم میچرخانم. سید میگوید:
-با اجازه من بر مستقر بشم.
دستش را میگیرم:
-فقط خیلی حواست رو جمع کن، ممکنه مسافر همین اتوبوس باشه.
سید سری تکان میدهد و به سرعت به سمت پشت بام مشرف به فضای داخلی ترمینال میرود. من نیز آخرین هماهنگیها را با بقیهی اعضای تیم واکنش سریع انجام میدهم تا در صورت رویت سوژه همه چیز مطابق برنامه پیش برود.
سپس گردن موتورم را قفل میزنم و سوار پرشیای سفیدرنگ سازمان میشوم تا ازطریق لبتاپی که روی پای مهدی سعیدیفر باز است بتوانم تصاویر مسافرین را ببینم.
مهدی شاسی بیسیم را فشار میدهد:
-سجاد جان کیفت رو بالاتر بگیر صورت مسافر توی کادر باشه.
چند لحظه مکث میکند و سپس ادامه میدهد:
-عالی، عالیه... همین رو فیکس کن.
عکس سوژه را به دست می گیرم و چهار چشمی به مانتیور خیره میشوم تا بتوانم افرادی که پیاده میشوند را به وضوح ببینم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هفدهم -
زنها و مردها یکی پس از دیگری از پلههای اتوبوس پایین میآیند و تصاویر آنها با کمک دوربین کوچکی که روی کیف دستی همکار ما کار گذاشته شده است، به روی صفحهی مانیتور نقش میبندد. مردی با عصا و دست لرزان از اتوبوس پیاده میشود و کولهاش را روی دوشش جا به جا میکند. بلافاصله از مهدی سوال میکنم:
-همین نیست؟
مهدی نگاهی به عکسی که از سوژه دارم میاندازد و به تصویر پیرمردی که از اتوبوس پیاده شده چشم میاندازد. کمی مکث میکند و میگوید:
-چی بگم، به نظر میاد خودش باشه...
آه کوتاهی میکشم و در دلم جای عماد را خالی میکنم، همیشه این گرههای کور به دست او باز میشد. به مهدی نگاه میکنم:
-شش دانگ حواست رو بده روی صورت مسافرها و اگه به نتیجهای هم رسیدی خبرم کن.
مهدی به نشان تایید سر میدهد و من از ماشین پیاده میشوم. باید سوژه را از نزدیک ببینم، من بهتر از تمام نیروهای حاضر در صحنه میدانم که اگر با رو در رو شوم میسوزم و تا انتهای عملیات نباید دور و برش آفتابی شوم؛ اما حالا شرایط طوری نیست که بخواهم به فکر خودم باشم. اگر یک درصد سوژه با پوشش از توری که برایش پهن کردیم جان سالم به در ببرد، آن وقت ما میمانیم و یک عامل انتحاری و تهران بزرگ.
قدم زنان به سمت سوژه میروم. مهندس که با هلی شاتهای سازمان نظارهگر معرکه است، هشدار میدهد:
-آقا کمیل جسارتا بعد از این ستون با مسافرهای اتوبوس رو در رو میشید.
شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم:
-میدونم، مشکلی نیست.
خورشید از لای ابرها راهی برای تابیدن پیدا میکند و توی چشم میزند. در دلم این تابش بد موقع آفتاب را لعنت میکنم. پیرمردی که حسابی من را به شک انداخته است، بیست سی متری با رانندگانی که برای سوار کردن مسافر دربستی به هم یک وری نگاه میکنند، نزدیک میشود.
نمیتوانم اجازه دهم که به همین سادگی سوار تاکسی شود و ما را به دنبال خودش بکشاند. سرم را پایین میاندازم و آفتاب را بهانه میکنم تا جلوی صورتم را بپوشانم، سپس سید را صدا میکنم:
-این پیرمرده رو که کوله داره زیر نظر بگیر، فقط فعلا مطمئن نیستم. یه وقت کار زیاد نکنی.
سید تایید میکند. باید مطابق ایدهای که در سر دارم پیش بروم. بدون هیچگونه جلب توجهی جلو میروم و یک قدم از او رد میشوم.
رانندهها یک بند فریاد میزنند:
-دربست؟ کجا میری آقا؟ میدون آزادی؟ دربست تا جلو در خونه؟ ورزشگاه؟
با یک حرکت سریع برمیگردم و پایم را روی پای پیرمرد میکوبم و بلافاصله شروع به معذرت میخواهی میکنم و همانطور که حواسش را به پایش پرت میکنم، دستم را با فاصلهای کمتر از یک تار مو به روی کمر پیرمرد میلغزانم. تا حدودی خیالم راحت میشود. اگر این پیرمرد همان عامل انتحاری باشد و من اشتباه نکرده باشم، مسلح نیست.
لبخندی از رضایت به روی صورتم نقش میبندد و میخواهم از او دور شوم که مهدی از داخل ماشین صدایم میکند:
-آقا کمیل سوژه پیاده شد، ریشهاش رو تراشیده وسیبیل گذاشته. شلوار لی خاکستری رنگ و پیراهن چهارخونه زرد و مشکی تن کرده... یه کولهی مشکی هم روی دوششه...
نگاهی به چندمتر آن طرفتر میاندازم و بدون آن که در میدان دید سوژه قرار بگیرم، مسیرم را عوض میکنم و میگویم:
-شفیعی هستی؟ فورا بیا سمت من واسه چک کردن سوژه، مفهومه؟
شفیعی جواب میدهد:
-بله آقا، مفهوم شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هجدهم -
شفیعی با همان نسبتا کوتاه و شلوار کتان و پیراهن راه راه سفید آبی به طرف سوژه قدم برمیدارد. سعی میکنم در کمترین زمان ممکن خودم را به نقطهای برسانم که بتوانم روی سوژه مسلط شوم. پشت یکی از درختهای تنومند ترمینال میایستم و سید را صدا میزنم:
-حاضری سید؟ ممکنه نیاز باشه ازش پذیرایی کنی.
سید با آرامش جواب میدهد:
-مشکلی نیست، منتظر دستورم.
حاج صادق که از مرکز فرماندهی صدای بیسیم را میشنود، روی خطم میآید:
-کمیل جان اگه دست مهمونت خالی بود، ت میم رو شروع کنید. سلامت سوژه برای من الویت داره.
نگاهی به چپ و راستم میاندازم و اسلحهی کمری را مسلح میکنم و بین درخت و شکمم قرار میدهم تا در دید نباشد. شفیعی هنوز ده دوازده قدمی با سوژه فاصله دارد. نمیدانم چرا حاج صادق روی این یکی تاکید دارد، با داعشیهای زیادی که قصد انجام عملیات در تهران و کرج را داشتند رو به رو شدیم؛ اما تا به حال سلامت هیچ کدام از آنها برای ما اهمیتی نداشت. نه اطلاعاتی به درد بخوری دارند، نه افراد تاثیر گذاری را میشناسند و نه میتوانند از اهداف بلند مدت و راهبردهای گروهک برای ما بگویند. این یکی هم بعید است از سرشاخههای اصلی باشد.
سرشاخهی اصلی که برای انتحاری انتخاب نمیشود. نباید ادامه دهم، فکرم را خالی میکنم و از پشت درخت به سوژه نگاه میکنم. شفیعی حالا در پنج متریاش شروع به فریاد زدن میکند:
-مرتیکهی گوساله تو غلط کردی به زن من شماره دادی.
رانندهی تاکسی که با هماهنگی ما در آن نقطه حضور دارد، جواب میدهد:
-چی میگی تو؟ شماره کدومه، خانومت پول نداشت و میخواست کارت به کارت...
شفیعی مشتی به صورت راننده میکوبد و حرفش را نیمه تمام میگذارد. سوژه مات و مبهوت میایستد و سجاد که یکی دیگر از اعضای سازمان است، فورا شروع به شکافتن جمعیت میکند و فریاد میزند:
-جداشون کن بابا، ولش کن حاجی... شما کوتاه بیا داداش.
اضطراب و استرسی که در وجودم دارم به بالاترین حد ممکن میرسد، این شلوغ کاری و تجمع ممکن است سوژه را وسوسه کند تا بیخیال هیات و مراسمات مذهبی شود همینجا کارش را انجام دهد.
سجاد را صدا میزنم:
-اگه دست مهمونمون پره کدت رو بگو سجاد.
سجاد با همان هیکل ترکهای و قد بلند دستش را روی شانه و پهلوی سوژه میکشد و تظاهر میکند که میخواهد راهش را باز کند. سوژه کیفش را از روی دوشش درمیآورد و جلوی شکمش نگه میدارد. سجاد که حالا خودش را ب شفیعی و رانندهی تاکسی رسانده، با همان لهجهی غلیظ تهرانی و لحنی کوچه و بازاری در بین جمعیت فریاد میزند:
-خبری نشده که الکی شلوغش کردی داداش، صبر کن دو کلوم صحبت کنیم ببینیم چی به چیه آخه!
از شدت داد و فریادها کم میشود، سجاد هم کدش را به ما میدهد، سوژه الان آمادهی عملیات نیست و این یعنی تازه ماجرای ما با او در کف خیابانهای شروع خواهد شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت نوزدهم -
نمیتوانم فرصت را از دست بدهم، بلافاصله به سمت ماشین برمیگردم و میگویم:
-تصاویر آنی سوژه رو داری؟
مهدی سری به مفهوم مثبت بودن جوابش تکان میدهد. سپس شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-مهندس داریش؟
بیمعطلی جواب میدهد:
-دارم آقا، خیالتون راحت.
لبخندی از روی رضایت میزنم و تمام توجهم را به صفحهی لبتاپی میدهم که به دو بخش تقسیم شده است.
یک بخش مربوط به تصاویر هلی شات مهندس است که از فاصلهای ایمن روی سوژه لینک شده و در فرد مورد نظر ما را با حاشیهای سبز رنگ و چشمک زن از سایر مردم جدا میکند و بخش دوم نیز مختص به نزدیکترین نفر به سوژه است که مهدی با کمک تصاویر مهندس آن را انتخاب میکند.
سوژه در حوالی درب خروجی ترمینال مکثی میکند و خودش را مشغول تماشا به یکی از مغازهها نشان میدهد. رو به مهدی میگویم:
-یعنی داره از شیشهی مغازه استفاده میکنه تا موقعیتش رو سفید کنه؟
مهدی شانهای بالا میاندازد:
-بعید نیست.
به محض اینکه سوژه از ترمینال خارج میشود، از طریق شبکهی بیسیم آرایش تیم تعقیب و مراقبتم را تغییر میدهم:
- مصطفی جان ممنونم ازت، حاج علیرضا سوژه تحویل شد.
مصطفی به محض شنیدن پیغام راهش را به طرف عابر بانک کج میکند و خودش را با دستگاه مشغول میکند.
علیرضا با لنگی که دور گردنش دارد عرق روی پیشانیاش را پاک میکند و از کفگیر مسی کهنهاش برای ریختن آب داغ به روی باقالیهایی که روی چرخ طابیاش در حال پختن هستند، استفاده میکند.
سوژه از مقابلش عبور میکند و کنار خیابان میایستد. احتمال میدهم بخواهد ماشین بگیرد. بلافاصله تیم خودروییام را به صف میکنم:
-شمارهی یک، دو، سه و چهار با فاصله از جلوش رد برید.
مکث کوتاهی میکنم و ادامه میدهم:
-سه و چهار براش بوق بزنید و مسیر بپرسید.
با استرس و هیجان به تصاویر مربوط به سوژه نگاه میکنم که کنار خیابان ایستاده است. صدای علیرضا توجهم را به خودش جلب میکند که فریاد میزند:
-بد حالی یا خوشحالی، جا نمونی از باقالی.
سپس با صدای آرام میگوید:
-اون پراید طوسیه میخواد سوارش کنه.
نفس کوتاهی میکشم تا از مهندس بخواهم که پلاکش را استعلام کند؛ اما علیرضا ادامه میدهد:
-قبول نکرد، بچههات رو سریعتر بفرست.
بعد هم دوباه با صدایی بلند به آواز خواندن مشغول میشود و رو به بچهای که همراه مادرش است، با لحنی قابل توجه میگوید:
-مامانی پول مول دالی؟ بخر واسه من باقالی.
نگاهی به مهدی میاندازم:
-این چقدر استعداد شاعری داره!
مهدی لبخندی میزند و میگوید:
-همچنین استعداد فروشندگی، سر پروندهی قبلی هم همهی جورابهاش رو توی مترو فروخت.
خندهای از ته دل میکنم و احساس میکنم که مقدار قابل توجهی از استرسی که داشتم، کاسته شده است. شمارهی یک با سرعتی کم از جلوی سوژه رد میشود. هیچ واکنشی نشان نمیدهد، فقط با دقت زیاد به پلاک ماشینها نگاه میکند تا توی تور نیفتد. هنوز امیدوارم که بتوانم گیرش بیاندازم، شمارهی دو هم جلو میآید و پیش پایش ترمز میزند، میخواهد حرفی بزند؛ اما با دیدن راننده منصرف میشود.
شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-شماره سه الان برو، براش بوق بزن. بجنب تا سوارش نکردن.
شماره سه با ال نود سفید رنگش جلو میرود؛ اما چند ثانیه قبل از اینکه به او برسد، سوژه برای ماشین دیگری دست بلند میکند. با کف دست به روی زانویم میکوبم که آه از دست رفتن این فرصت را میکشم. سوژه در حال رسیدن به ماشینی است که برایش دست تکان داده و فرصت سوار کردنش نیز در حال از دست رفتن است که علیرضا بساط باقالیهایش را رها میکند و فریاد میزند:
-دربست میری عمو؟
از تعجب خشکم میزند و با حرص میگویم:
-الان شک میکنه آقای برادر، با اجازهی کی این کار رو کردی؟
بیتوجه به حرص و جوشی که میخورم، علیرضا هفت اسکناس ده هزار تومانی به راننده میدهد و همانطور که دست پیرمردی را در دست میگیرد، با صدای بلند میگوید:
-این بندهی خدا سه ساعته معطله یه ماشینه، اینو ببر بقیهش هم به بده خودش.
سوژه نگاهی یک وری به علیرضا میاندازد و بدون نگاه کردن به خیابان و پلاک ماشینهای مختلف، سوار ماشین شمارهی سه میشود.
مات و مبهوت میگویم:
-دم شما گرم حاج علیرضا.
نگاهی به سمت هلی شات سازمان میاندازد و میگوید:
-بیخیال بد حالی، نزاری بری بی باقالی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیستم -
نم نشسته به روی پیشانیام را با پشت آستینم میگیرم، سپس نفسم را به بیرون پرت میکنم. مهدی نگاهم میکند و با لبخند میگویم:
-شانس یارمون بود.
با لحنی جدی میگویم:
-شانس؟ شانس که بگیر و نگیر داره... ما خدا رو داریم، خدا باهامونه.
مهدی سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. با انگشت به جلو اشاره میکنم:
-راه بیفت بریم که فاصلمون باهاش حفظ بشه.
سوژه مسیر مستقیم را در پیش میگیرد. خطی ریز در تصویری که از دوربین هلی شات مهندس به روی صفحهی لپتاپم نقش میبندد:
-منطقه پانزده.
فاصلهی ما با ماشینی که سوژه برای سوار شدن انتخابش کرده، به قدر کافی است و به لطف تعقیب با دوربینهای هوایی نگران لو رفتن موقعیت خودمان نیستیم و تنها از این جهت که جلوی خطرات احتمالی را بگیریم، تیم ت میم را در خیابانهای اطراف مستقر کردهایم.
مهندس از طریق بیسیم تصویری که جلوی چشمم است را گزارش میکند:
-آقا سوژه حوالی پارک زیتون پیاده شد.
بلافاصله میگویم:
-نقشهی اون حوالی رو برام بفرست. اگه تا ده دقیقهی نخواست دوباره ماشین بگیره، یکی رو بزار تا آمار هتلها و مسافرخونهها و خونههای اجارهای غیر قانونی اون حوالی رو برام دربیاره.
مهندس کد تایید را میگوید تا بدانم که متوجه صحبتهایم شده است. به تصاویر سوژه نگاه میکنم، به قدم زدنهای اعصابخرد کنی که دارد. انگار میخواهد ضد پیاده بزند، از طریق بیسیم به تمامی عوامل اعلام میکنم که هشیار باشند و در صورت نیاز جا به جایی نیرو را در دستور کار قرار دهند.
سوژه بالاخره بعد از نیم ساعت پیاده روی روی یکی از نیمکتهای پارک آرام میگیرد. یعنی منتظر کسی است؟ بعید است خودش خطر آوردن محمولهها و رساندنش به نیروی آنها در داخل را به عهده بگیرد. درست است که ما هنوز فرصتی برای به دست آوردن اطلاعات جدید از سوژه به دست نیاوردیم؛ اما تقریبا روی این موضوع که ابوانصار اتریشی یکی از مهرههای ارزشمند داعش است، اتفاق نظر داریم.
مهدی وقایع را با رکوردی که دارد، ضبط میکند:
-سوژه پنج دقیقهای هست که روی نیمکت نشسته و مشغول ور رفتن با تلفن همراهشه.
از جا بلند میشود. احساس میکنم چیزی در موبایلش خوانده که اینطوری از جا میپرد، یک لحظه نگرانی و اضطراب به جای خون در رگهایم جریان پیدا می کند. یعنی پای عوامل نفوذی در جریان است؟ از بچههای ما؟ محال ممکن است... شاید هم خودش نیروی پشتیبان داشته و ما نتوانستیم ردش را بزنیم...
پریشان میشوم، انگار صدها سوال و احتمال به یک باره به سمتم حملهور میشود و من را در سیاهچال بی اعتمادی میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و یکم -
از مهندس میخواهم تا تصویر واضحتری از سوژه ارائه دهد و کنایه میزنم:
-آقای برادر طرف رفته زیر درخت، من الان فقط یه مشت شاخ و برگ میبینم.
مهندس ناامیدانه جواب میدهد:
-نمیشه آقا کمیل، نمیتونم فاصلم رو خیلی باهاش کم کنم.
با عصبانیت دستی به روی زانویم میکوبم:
-حکیمی با تیمت سوژه رو پوشش بدید، فورا و دقیق.
به قدری استرس و اضطراب در وجودم شعله میکشد که یک دقیقه هم نمیتوانم آرام بمانم، مطمئن نیستم که چه اتفاقی افتاد؛ اما سوژه در کسری از ثانیه ناآرام شد و به یک باره خودش را در منطقهای قرار داد که تصاویر که دوربینهای ما را محدود کند.
حکیمی گزارش میدهد:
-آقا تصاویر رو روی کانال سه قرار دادیم، الان میتونید جزئیات رفتاری سوژه رو ببینید.
از طریق دوربین هوایی مهندس، نگاهی به مامور زحمت کش و سبزپوش شهرداری میاندازم که مشغول باز کردن شیر شلنگهایی است که چمنها را آب میدهد... البته در ظاهر...
او یکی از نیروهای حکیمی است که با دوربینهای کارگزاری شده به روی کلاه و خودکاری که توی جیبش است، تصاویر تازهتری از سوژه را به ما میرساند. سوژه مشغول صحبت با تلفن است، از مهدی میخواهم تا فورا تصویر را فریز کند. او نیز بلافاصله انگشتش را روی دکمهی f یبورد میکوبد. سپس میگویم:
-زوم کن رو صورت سوژه، بجنب.
مهدی انگشتش را روی موس که زیر دستش است، میلغزاند و به قدری این کار را تکرار میکند که صورت سوژه تمام صفحهی لپتاپ را پر میکند. همانطوری که چشم از روی صفحه برنمیدارم، میگویم:
-تصویرش رو واضح کن.
مهدی سری تکان میدهد و میگوید:
-همین الان آقا.
سپس تصویر بدست آمده را وارد برنامهی مخصوص به خود میکند. یک خط سبز از بالای صفحه ظاهر میشود و روی تصویر کشیده میشود و چند ثانیهی بعد عکس واضح میشود... درست حدس زدم، سوژه مشغول صحبت با یک تلفن ماهوارهای است.
انگشتم را روی شاسی بیسیم میگذارم:
-مهندس این داره با تلفن ماهوارهای صحبت میکنه، میشه ردش رو زد؟
مهندس قاطعانه میگوید:
-الان که نمیشه، فقط حواستون به مدت زمان مکالمهش باشه، خیلی مهمه که بدونیم چند دقیقه حرف میزنه.
ناخودآگاه از این سمت خط سری تکان میدهد که متوجه منظورش شدهام. بعید است از قاعده سه دقیقه استفاده نکرده باشد. او تا به حال هم برای انتخاب ماشین و هم چرخ زدن در پارک و انتخاب محلی مناسب برای استفاده از تلفن ماهوارهای نشان داده که مبتدی نیست.
دست کم میشود مطمئن بود که توسط افراد حرفهای آموزش دیده است و امضای یکی از سرویسهای اطلاعاتی بیگانه پای رفتارهایش به وضوح دیده میشود.
بعد از تمام شدن تلفن به کنار خیابان میآید و دوباره تمام رفتارهایی که برای انتخاب ماشین در ترمینال داشت را تکرار میکند.
ما هم همین کار را انجام میدهیم، سه ماشین برای سوار کردنش میفرستیم؛ اما این بار موفق به داشتن سوژه نمیشویم. زمان را از دست نمیدهم:
-مهندس استعلام این ماشین رو میگیری؟
جواب میدهد:
-دو رقم اول پلاکش واضح نیست، میخونی برام؟
نگاهی به صفحهی لپتاپ میاندازم:
-پژو چهارصد و پنج سفید، سی و یک، قاف...
مهندس کد تایید میدهد و از من میخواهد تا کمی صبر کنم.
در همین فاصله از فرصت پیش آمده استفاده میکنم و مشخصات ماشین سوژه را به تمامی عوامل حاضر در میدان اعلام میکنم.
هنوز صد متری از حرکت کردن ماشین نگذشته است که مهندس میگوید:
-صاحب پلاک یه آقا پسر سی و نه ساله است، فوق دیپلم رشته علوم سیاسی داره و اوه اوه...
میپرسم:
-چی شد؟!
مهندس به نکتهای اشاره میکند که ناخودآگاه مغزم من را به تلفن چند ثانیهی قبل سوژه وصل میکند، مهندس میگوید:
-دلیل اینکه وارد مقطع کارشناسی نشده دستگیر شدنش توی اغتشاشات هشتاد و هشتاده!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و دوم -
آب دهانم قورت میدهم:
-یعنی... ممکنه تلفنی که سوژه زد به این بوده باشه؟
مهندس جواب میدهد:
-الان که واسه جواب دادن خیلی زوده، باید یه کم دیگه روش تحقیق کنیم.
همانطور که به صفحهی لپتاپ چشم میدوزم، میگویم:
-تا کی میتونی به طور کامل بگی این آقای راننده جز مضنونین پرونده هست یا نه.
مهندس مردد میگوید:
-تا یک ساعت دیگه.
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم و برای امیر که یکی از بچههای تعقیب و مراقبت تیم خودم است، یک پیام میفرستم:
-ماشین حامل سوژه با تو.
امیر بلافاصله با ارسال یک نقطه جوابم را میدهد. ماشین از وسط خیابان راهنما میزند تا پارک کند، انگار میخواهد سوژه را پیاده کند. میگویم:
-بچهها حواستون رو جمع کنید، ممکنه ضد باشه.
همینطور هم است، ماشین به حالت ایستادن در کنار خیابان میرود؛ اما دوباره شروع به حرکت میکند. کد به کارگیری احتیاط حداکثری را اعلام میکنم. نمیتوانیم از این یک الف بچهی تکفیری رو دست بخوریم. ماشین بالاخره میایستد.
صفحهی مانیتوری که مسیر حرکتی سوژه را تحلیل کرده، به ما میگوید او حدود سه کیلومتر همراه با این ماشین بوده است و از طی کردن چنین مسیر طولانیای مشخص است که راننده توانسته اعتماد سوژه را جلب کند. تیم رصد سوژه گزارش دقیق میدهد:
-ساعت هفده و بیست و یک دقیقه، سوژه مبلغ پنجاه هزارتومان به راننده داد و پیاده شد.
این که مبلغی را به عنوان کرایه داده دلیل بر عدم آشنایی نیست و نمیتوانم روی غریبه بودن راننده و انتخاب تصادفیاش مانور دهم.
سوژه بعد از حدود چهل دقیقه پیادهروی و ضد زدن پیاده با کمک پل عابر پیاده و خرید از دو سوپر مارکت و یک هایپر مارکت بزرگ بالاخره وارد یک هتل آپارتمان میشود تا جایی برای امشب خود در نظر بگیرد.
تیم رصد آخرین گزارش خود را میدهد:
-ساعت هجده و سه دقیقه، سوژه وارد هتل آپارتمان امیر کبیر شد.
رو به مهدی میکنم که مدتی است ساکت نشسته است:
-موقعیت هتل رو دربیار.
مهدی بدون معطلی وارد دیتابیس شهرداری میشود و بعد از وارد کردن نقطهی دقیق موقعیتی که در آن قرار گرفتهایم، توضیح میدهد:
-یه درب برای ورود و خروج داره که از این بابت خیالمون رو راحت میکنه، چهار طبقه داره و توی هر طبقه شش تا واحد داره. صاحبش هم... یه آقاییه به نام... حشمتی... صابر حشمتی.
مهندس را صدا میزنم:
-صابر حشمتی، مالک هتل آپارتمان امیرکبیر، ببین چی ازش درمیاری.
مهندس جواب میدهد:
-باشه، راستی آقا کمیل؟
حدس میزنم که صحبتش در چه موردی است، میگویم:
-بگو آقای برادر.
مهندس توضیح میدهد:
-اون یارو راننده ماشینه بود، مشکل خاصی در ظاهر نداره. همون سال از دانشگاه میزنه بیرون، دیگه توی هیچ محفل سیاسیای دیده نمیشه و حتی توی انتخاباتها هم شرکت نمیکنه. نه ردی ازش توی شبکههای مجازی هست و نه تونستم پول نامتعارفی توی این چند وقت به حساب خودش و اقوام درجهی یکش واریز شده... در کل نتونستم دلیلی پیدا کنم که ما رو مجاب کنه تا اسمش رو به عنوان سوژهی یه پرونده امنیتی داشته باشیم.
از مهندس تشکر میکنم و از او میخواهم تا زودتر آمار صاحب هتل را دربیاورد. در این مرحله تنها کاری که از دست ما برمیآید همین است... باید سعی کنیم یک ربطی بین آدمای درگیر با سوژه پیدا کنیم، شاید بتواند روزی گره گشا باشد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و سوم -
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به دور و اطراف هتل آپارتمانی که حالا میزبان یک داعشی انتحاری است میاندازم. حفاظهای سفت و سختی که در قسمت بیرونی پنجرهها کاشته شده است، راه خروج مهمانان را میبندد. با خط امن شمارهی حاج صادق را میگیرم. زمان زیادی برای جواب دادنش لازم نیست، خیلی زود میگوید:
-جانم کمیل، چه خبر از مهمونتون؟
میگویم:
-سلام آقا، الحمدلله خوبه. یه اتاق رزو کرده تا استراحت کنه. دستور چیه؟
حاج صادق میگوید:
-مشکلی نیست، تیم پشتیبانت رو زیاد کن تا با یه تغییر چهره غافلگیرت نکنه. آمار مالک هتل هم دربیار و اگه مشکلی نداشت باهاش هماهنگ شو تا همین امشب کار رو تموم کنیم.
به چهرهی آدمهایی که از کنارم رد میشوند خیره میشوم و میگویم:
-چشم آقا، با مهندس صحبت کردم و قرار شده خبرش رو بهم بده. اگه مشکلی نداشت کارمون رو شروع میکنیم.
حاج صادق طوری که بخواهد با یک شوخی کوچک به من روحیه بدهد، میگوید:
-باشه، راستی... امشب رفیقت داره میاد تهران، ببینم میتونی قبل از اومدن خوشحالش کنی یا نه.
لبهایم را کش میدهم و میگویم:
-خیالتون راحت آقا، به امید خدا انجامش میدیم.
به دور و اطراف نگاهی میکنم تا بتوانم بیشترین استفاده را از عوامل طبیعی انجام دهم. یک دوربین مداربسته که مربوط به سوپر مارکتی مشرف به هتل آپارتمان است، میتواند به وضوح دسترسی به چهرهی افراد را به ما بدهد.
پس معطل نمیکنم و واردش میشوم، دو بطری آب معدنی و یک شکلات تلخ میگیرم و دو بسته هم کرانچی آتیشی برمیدارم تا امشب عماد را خوشحال کنم. سپس کارتم را به فروشنده میدهم و ته برگ خریدم را میگیرم و به داخل ماشین برمیگردم. مهدی که از دیدن خریدهایم خوشحال شده، میگوید:
-اونوقت این همکارهای بیانصاف میگن آقا کمیل اهل خرید کردن نیست.
لبخندی میزنم و همانطور که شمارهی مهندس را میگیرم، میگویم:
-بیراه نمیگن.
مهندس جواب میدهد:
-جانم آقا.
میپرسم:
-این یارو حشمتی چی شد؟ تونستی چیزی ازش پیدا کنی؟
مهندس میگوید:
-راستش فعلا که نه، در واقع نه پروندهای داره و نه اهل خلاف و فعالیتهای سیاسیه.
آه کوتاهی میکشم:
-خیلی خب، پس بیزحمت این شمارهای که بهت میدم رو بده به بچههای سایبری که به شدت نیاز داریم تصاویر یکی از دوربینهای مغازش رو داشته باشیم.
همانطور که به ته برگ خریدی که از فروشگاه کردهام نگاه میکنم تا شمارهاش را برای مهندس بخوانم، تذکر میدهم:
-راستی... حکم قضاییش یادت نره.
مهندس میگوید:
-خیالتون راحت آقا، انجام شده بدونید.
کمی از آب معدنی کوچکی که خریدم میخورم و بیتوجه به چهرهی خشک مهدی که تازه متوجه دلیل خرید کردنم شده، از ماشین پیاده میشوم و مستقیما وارد فضای نه چندان شیک و جذاب هتل آپارتمان میشوم. با اینکه در ساعت شلوغی و تردد قرار گرفتهایم؛ اما راهرو کاملا ساکت و آرام است. نگاهی به پیشخوان میاندازم که مردی با یقهی باز و پیراهن مردانهی سفید رنگ پشت آن نشسته به تلوزیون نگاه میکند... شبکهی ورزش، بازی بارسلونا...
لبخند میزنم:
-سلام عمو جان، خسته نباشی.
همانطور که به تلوزیون خیره شده و تخمه میشکند، میگوید:
-سلام جوون، بفرما.
از جیب پیراهنم یک کارت بیرون میآورم و میگویم:
-من سرگرد خداپرست هستم، از ادارهی آگاهی مزاحم میشم. ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و چهارم -
صاحب هتل از جایش میپرد و به سمت پیشخوان میآید:
-جونم جناب سرگرد؟ مشکلی پیش اومده؟
نگاهی به آن طرف پیشخوان میاندازم و کارتم را درون جیبم میگذارم، سپس میگویم:
-راستش بله. مشکل بزرگی هم پیش اومده؛ ولی قابل حله.
حشمتی میخندد:
-خب این که دیگه نگرانی نداره. چه کاری از دست ما برمیاد.
از این که قصد سنگ اندازی در کار را ندارد خوشحال میشوم و یک راست میروم سر اصل مطلب:
-کارت شناسایی نفراتی که اینجا اتاق دارن رو میخوام.
حشمتی اخم میکند:
-ولی این که حکم میخواد جناب سرگرد، خودتون بهتر میدونید که...
من حکم دارم؛ اما نمیخواهم متوجه شود که از طرف کجا هستم. پس حرفش را قطع میکنم:
-خودم بهتر میدونم؛ ولی الان وقتی واسه این حرفها نداریم. این مشکلی که پیش اومده اگه فوری و فوتی حل نشه ممکنه کار دستمون بده.
حشمتی میگوید:
-اما من کار غیر قانونی نمیکنم.
لبهایم را بهم فشار میدهم و میگویم:
-میدونم، پروندت رو خوندم و خبر دارم آقای حشمتی. اصلا اگه کار خرده شیشه داشتی که صاف نمیتونستم ازت کمک بخوام.
حشمتی طوری است که نمیداند میتواند به من اعتماد کند یا نه.
خودم پیشنهاد میدهم:
-میخوای اول یه زنگ به صد و ده بزنی؟ یا من بگم بچهها با شمارهی مخصوص به خودشون بهت زنگ بزنن؟
حشمتی لب هایش را به آرامی حرکت میدهد:
-اگه... اجازه بدید... خودم...
پلکی میزنم:
-خیلی خب، فقط من میام اونطرف پیشخوان که جلوی چشم نباشم.
با حرکت دست از من میخواهد تا روی صندلی خودش بنشینم. سپس با لنگی که دور دستش پیچیده عرق پیشانیاش را پاک میکند و شمارهی صد و ده را با تلفن قدیمی روی میزش میگیرد.
اپراتوری که حالا قطعا با بچههای ما هماهنگ شده خیلی زود تلفنش را جواب میدهد. حشمتی میگوید:
-سلام قربان، خسته نباشید... راستش من... چطور بگم؟ راستش یه سوال داشتم. میخواستم بدونم شما ماموری به نام جناب سرگرد...
با حالتی شرمنده نگاهم میکند تا فامیلیام را دوباره بپرسد:
-خدا پرست، افشین خداپرست.
حشمتی میگوید:
-به نام افشین خداپرست دارید؟ بله بله، چون ایشون الان اینجا هستن و از من میخوان که... آهان، بله درسته. ممنونم... من فقط خواستم مطمئن بشم که خدایی نکرده اشکالی پیش نیاد. باز هم عذر میخوام. خدانگهدارتون باشه.
لبخندی میزنم و میگوید:
-خیالت راحت شد لوطی؟
دستش را روی چشمش میگذارد:
-مخلصیم جناب سرگرد.
سپس تمام شناسنامهها را میآورد. فورا میگویم:
-همین آخری، کارت شناسایی همین آخری رو میخوام.
رنگش میپرد، انگار فهمیده که تمام این اتفاقات زیر کدام مسافر است. با دست لرزان کارت ملی سوژه ما را تحویلم میدهم. در همان نگاه اول متوجه میشوم که جعلی است. کارت را در بین انگشتانم میچرخانم و روی میز میگذارم تا از روی آن چند عکس برای مهندس ارسال میکنم. بچههای سازمان از روی کارت میتوانند تشخیص دهند که انتقال غیرقانونی او به کشور کار کدام یک از قاچاقچیان مرزی است.
از حشمتی تشکر میکنم و میگویم:
-کدوم اتاق رو بهش دادی؟
بیمعطلی میگوید:
-طبقهی اول، اتاق سه.
میگویم:
-اتاقهای دور و برش پره یا خالی؟
حشمتی با صورتی وحشت زده میپرسد:
-یا قمر بنی هاشم... نکنه از این موادهای منفجره داره ناکس؟ آره؟
سعی میکنم خونسرد بمانم:
-الان هر یه ثانیه هم واسه ما ارزش داره، لطفا دقیق جواب بده بهم، اتاقهای دور و برش پره یا خالی؟!
حشمتی میگوید:
-کلا سه تا خانواده اینجا هستن. دوتاشون طبقهی دوم اتاق دارن و یکی هم اتاق دو... چسبیده به همین یارو.
میپرسم:
-فقط همینهان؟ کارت شناساییهات که پنجتا بود.
از سرعت عمل من در شمردن تعداد کارتهای در دستش متعجب میشود:
-یه آقای مجرد هم هست که سه روزه اینجاست، الان بیرونه.
میگویم:
-کارتش رو بده.
حشمتی فورا یکی از کارتها رو به من میدهد:
-سعید تفکری.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-مهندس هستی؟ آمار سعید تفکری به این کد ملی که میفرستم رو برام دربیار. سریع.
سپس میپرسم:
-میگم راه داره این خانواده اتاق دو رو خالی کنیم؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و پنجم -
حشمتی کمی فکر میکند و میگوید:
-نمیدونم والله، شدنش که میشه؛ ولی حتما خودتون بهتر بلد باشید بهشون بگید.
سری به نشانهی تایید تکان میدهم و همانطور که برگهی مشخصات خانوادهای که در اتاق شماره دو هستند را از حشمتی میگیرم و شمارهی پدر خانواده را برای مهندس ارسال میکنم، میپرسم:
-گفتی چند نفرن؟
حشمتی میگوید:
-چهار نفرن، گمونم دختر کوچولویی که دارن ناخوش احواله، واسه همین هم اومدن تهران.
سری به مفهوم درک کردن شرایط تکان میدهد، سپس مهندس را صدا میزنم:
-فقط یادت نره پیگیری کنی آمار این پسره زودتر برسه.
مهندس کد تایید میدهد. چند لحظه همانطور روی صندلی میمانم و به مرحلهی بعد از تخلیهی اتاق مجاور سوژه فکر میکنم که حشمتی میپرسد:
-میدونم بد موقع میپرسم؛ ولی خب منم دارم دق میکنم از نگرانی جناب سرگرد. نمیشه بهم بگید اوضاع از چه قراره؟ چه سر و سری بین این یارو امشبیه با اونیه که سه روزه اتاق داره؟ اصلا اینا کین؟دزدن؟ قاتلن؟ فرارین؟
دستی به بازویش میکشم و میگویم:
-نگران نباش، چند روز صبر کنی خبرش رو توی اخبار میشنوی.
سپس برای اینکه حواسش را پرت کنم به تلوزیون اشاره میکنم و میگویم:
-عه عه چقد مفت پنالتی داد بهشون... گل میشه به نظرت؟
حشمتی که مردی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده است، لبخند میزند:
-چشم جنتب سرگرد، ما دیگه زیپ رو میکشیم و فوتبالمون رو میبینیم.
با دیدن رفتارهایش ناخودآگاه خنده به روی صورتم نقش میبندد؛ اما ناگهان صدای مردی از داخل راهرو به گوش میرسد که من را حسابی میترساند. فورا دستم را به طرف کمرم میبرم و پیش چشمان از حدقه بیرون زدهی حشمت اسلحهام را در دست میگیرم. مرد میگوید:
-خدا رو شکر بالاخره بهمون وقت داد، خانم زودتر بیا تو این ترافیک باید تا اون طرف شهر بریم... زود باش تا دیر نشده.
فورا متوجه سناریویی که مهندس به او آموخته میشوم و رو به حشمتی میگویم:
-نگران نباش... چیزی نیست.
سپس قبل از رسیدن آنها به پیشخوان اسلحهام را سر جایش قرار میدهم.
خانوادهی چهار نفرهای که دست بر قضا با یک تروریست تکفیری همسایه شده بودند، با صورتی رنگ پریده و چشمهایی مملو از سوال از کنار ما رد میشوند. حشمتی موبایلش را از روی میز برمیدارد و میخواهد قفلش را باز کند که میگویم:
-شرمنده عمو، یه نیم ساعت هم صبر کنی کار ما تمومه.
متعجب میپرسد:
-یعنی نمیتونم با موبایلم...
بوسهای به پیشانیاش میزنم و همانطور که تلفنش را خاموش میکنم، میگویم:
-شرایط رو درک کن لطفا، الان حتی من هم گوشیم رو خاموش کردم تا مشکلی پیش نیاد.
آقای حشمتی حرفی نمیزند و با اشارهی من به روی صندلیاش مینشیند. از پیشخوان فاصله میگیرم و طوری که صدایم را نشنود، میگویم:
-تلفن هتل آپارتمان رو قطع کنید.
سپس کد شروع عملیات را برای حاج صادق ارسال میکنم تا با کسب اجازه از او ش
سپس به سمت پیشخوان برمیگردم و میگویم:
-اجازه میدی ما کارمون رو شروع کنیم؟
شانهای بالا میاندازد و طوری که مشخص است هنوز از رفتار من دلخور است، میگوید:
-چی بگم جوون؟ اجازهی ما دست شماست، فعلا که شما صاحب اختیارید.
صورتم را به سمتش نزدیک میکنم و میگویم:
-دلگیر نشو عمو، یه وقت دیدی رفتم و برنگشتمها... بعد هم شما دلت میسوزه که چرا این دم آخری رو ترش کردی، هم من کارم گیر میمونه که چرا رضایت شما رو جلب نکردم.
حشمتی از روی صندلیاش بلند میشود:
-گاز بگیر زبونت رو پسر، این چه حرفیه میزنی آخه؟!
سپس نگاهی به قاب عکس پشت سرش میاندازد و طوری که گویا تمام انرژی اش را به یک باره از دست داده، با شانههایی افتاده و دستانی آویزان میگوید:
-من یه بار پسرم رو از دست دادم، دیگه دوست ندارم این اتفاق واسه هیچ کدوم از پسرای کشورم بیافته.
لبخندی میزنم و با چشمانی که از شوق میدرخشند، میگویم:
-خدا بهت سلامتی بده عمو، کارت درسته.
صدای حاج صادق توی گوشم میپیچد:
-با توکل به خدا و استعانت از حضرت زهرا سلام الله شروع کنید.
دستی به شانهی حشمتی میزنم و شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-از فرماندهی به کلیهی واحدهای مستقر در میدان، بسم الله الرحمن الرحیم.
به امید خدا کار رو شروع میکنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست