eitaa logo
داستان های آسمانی
71 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت نوزدهم از حرف‌های مجری متوجه شدم که می‌گفت برنامه قبل ما مورد استقبال بسیاری از مخاطبان قرار گرفت. مخاطبان درخواست کردند که ریحانه خانم با پیروان ادیان و مذاهب دیگر هم مناظره داشته باشد. برای همین در این برنامه مناظره ریحانه از دین اسلام مذهب تشیع را داریم با دیوید از دین مسیحیت... از میان صحبت‌های ریحانه فهمیدم که می‌گفت:" چطور می‌شود به سه خدا معتقد بود، در حالی که فقط یک خدا می‌تواند در عالم وجود داشته باشد و عالم را مدیریت کند؟؟.... چطور می‌شود باور کرد که خدا در کالبد عیسی حلول کرده باشد، در حالی که خدا عظمتش بسیار بیشتر از آن است که در یک جسم بشری حلول کند؟؟... چطور می‌شود پذیرفت که عیسی، پیامبر خدا، فدای بشریت شده باشد تا گناه نخستینی را که بشر مرتکب شده را پاک کند؟.. هیچ جوری عقلانی نیست که شما فدا شوید، تا من پاک شوم..." در جای دیگری اشاره به جایگاه زن در مسیحیت کرد و گفت: "شما نگاهتان به زن خیلی تحقیرآمیز است... شما معتقدید گناه نخستین را ابتدا زن مرتکب شد... اول زن از آن میوه ممنوعه خورد و بعد به آدم خوراند... در حالی که ما معتقدیم هر دو با هم از آن میوه ممنوعه خوردند... شما معتقدید خدا زن را از دنده چپ مرد و از گل اضافه مرد آفرید ... اما ما معتقدیم هر دو از یک گوهر وجودی آفریده شده‌اند... شما معتقدید مرد بر زن برتری دارد و زن برای مرد خلق شده است... اما ما معتقدیم هیچکس بر دیگری برتری ندارد... و هر کدام برای هدف و مقصودی آفریده شده‌اند... و هر دو برای عبودیت الهی خلق شده‌اند.... شما حتی به خانم‌های راهبه تان اجازه رسیدن به درجات بالای معنوی را نمی‌دهید... اما در اسلام خانم‌ها اجازه دارند به بالاترین درجات معنوی که همان مرجعیت است برسند.... کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕 مادرانه 💕
💢کودکی که کتک بخورد بدون شک در آینده کتک‌کاری می‌کند. تنبیه بدنی کودک او را به یک فرد مهاجم تبدیل می‌کند. بسیاری از مطالعات نشان می‌دهد بین تنبیه بدنی کودکان و رفتار خشونت‌آمیز و پرخاشگری آنها در دوران بزرگسالی ارتباط وجود دارد. بیشتر مجرمان افرادی هستند که در دوران کودکی مورد ارعاب و تنبیه بدنی واقع شده‌اند. این قانون طبیعت است که کودکان از شیوه‌های تربیتی والدین ، معلمان و بزرگترهای خود درس می‌گیرند. ❀ @madaranee
هدایت شده از 💕 مادرانه 💕
والدینی که هنگام داد میزنند به فرزندشان این پیام را می دهند که من ضعیف و شکننده ام و تو کنترل کامل بر من و رفتار من داری! به علاوه به کودکشان می گویند وقتی اوضاع مطابق میل تو پیش نرفت جیغ بزن، کن و زور بگو به همین دلیل والدینی که داد می زنند هر روز مجبورند بیشتر از روز قبل داد بزنند. آنها هر روز ضعیف تر و مغلوب تر می‌شوند و رفتار اشتباه کودکشان قوی‌تر خواهد شد در این میان همه بازنده خواهند بود. @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیستم این مناظره هم مانند مناظره قبل، چند ساعتی طول کشید. اما در نهایت، مانند مناظره قبلی به شکست طرف مقابل منجر نشد.... آن پسر مسیحی وقتی دیگر حرفی برای گفتن نداشت، جلسه را ترک کرد.... انگار انتظار چیز دیگری را داشت و آن چیز محقق نشده بود.... وقتی او جلسه را ترک کرد، مجری برنامه اعلام کرد که ریحانه پیروز این مناظره است. با گفتن این حرف، اشک در چشمانم حلقه زد. اما این بار اشک شوق نبود. گریه کردم، اما نه از روی خوشحالی.... انگار غم سنگینی بر دلم نشسته بود که لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد. کم کم گریه‌ام تبدیل به شیون و زاری شد. همه با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر چه شده که اینطور گریه می‌کنی؟؟  مگر خوشحال نیستی که دخترت باز هم پیروز مناظره شده؟؟ نمی ‌دانستم چه جوابی بدهم.... فقط می‌دانستم که بدبخت شدم... چرا چطوری اش را نمی‌دانستم.... بر سر و صورت خودم می‌زدم و اشک می‌ریختم. آنقدر گریه کردم که از حال رفتم. در خواب دیدم ریحانه کنارم نشسته، صورتم را در آغوش گرفته و می‌بوسد و آرام در گوشم می‌گوید:" نگران نباش مادر... من جایم خوب است... خوبتر از قبل... اینجا همه چیز خوب است." با آبی که به صورتم پاشیدند، بیدار شدم. یک آن به زبانم جاری شد: ریحانه شهید شد.... کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و یک (قسمت آخر) در خواب دیدم ریحانه کنارم نشسته، صورتم را در آغوش گرفته و می‌بوسد و آرام در گوشم می‌گوید:" نگران نباش مادر... من جایم خوب است... خوبتر از قبل... اینجا همه چیز خوب است." با آبی که به صورتم پاشیدند، بیدار شدم. یک آن به زبانم جاری شد: ریحانه شهید شد.... همه پوزخندی زدند و هر کدام با طعنه و کنایه حرفی زدند. اما من می‌دانستم. به قلبم الهام شده بود که دخترم شهید شده. به یاد حرف ریحانه افتادم که می‌گفت هر وقت دلتنگ شدی نماز بخوان. چند رکعتی نماز خواندم تا کمی قلبم آرام شد. یادم افتاد به آنا زنگ بزنم تا ببینم چه شده. یقین داشتم که خبر بدی دارد. اما حتماً از من مخفی خواهد کرد. تماس گرفتم. جواب نداد. دوباره تماس گرفتم. جواب نداد. بار سوم جواب داد. اما با گلویی پر از بغض گفت: سلام _سلام دخترم... راحت باش... گریه کن ... می‌دانم که ریحانه شهید شده... تا این جمله را شنید زد زیر گریه ....آنقدر گریه کرد که نمی‌توانست حرف بزند. تلفن را قطع کرد. چند دقیقه بعد تماس گرفت. _ سلام آنا... خوبی دخترم؟ _ سلام مامان ریحانه... از کجا فهمیدید ریحانه شهید شده؟؟؟ هنوز نیم ساعت هم نشده ....هنوز رسانه‌ها هم خبردار نشدند.... _حالا بعد برات میگم... دخترم چطوری شهید شد؟؟ باز به گریه افتاد. در میان هق هق هایش جریان را تعریف کرد:"ظهر که داشت آماده می‌شد که برود برای مناظره، یک نفر به گوشی‌اش زنگ زد و تهدیدش کرد. گفت:" امروز باید در مقابل اون پسر مسیحی شکست بخوری... اگر شکست را بپذیری هر چیزی که بخواهی بهت میدهم. حتی اقامت در هر کشوری... اما اگر پیروز بشوی و بخوای آبروی مسیحیان رو ببری، دیگر رنگ زندگی را نمی‌بینی...." من بهش گفتم نرو! بیشتر از این جانت رو به خطر ننداز . آن همه تهدید، این همه اتفاقات مختلف، بس نبود؟ می‌خوای بازم ادامه بدی!؟" اونم گفت:" هنوز برای آقام جان ندادم!!!" بعد هم این بیت شعر را خواند: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن داشتن سر عجب است این را گفت و رفت برای مناظره... من در اتاق دیگری نشسته بودم و همینطور که داشتم از تلویزیون تماشایش می‌کردم، همش دعا می‌کردم که شکست بخورد. وقتی دیدم مجری اعلام کرد که ریحانه پیروز مناظره است، در دلم گفتم دختر! آخه تو دیگه کی هستی!؟؟! وقتی از سالن خارج شدیم، بهش گفتم تو دم در بایست تا من برم ماشین را بیاورم. هنوز دو قدم ازش فاصله نگرفته بودم که تیری به سرش شلیک شد و به زمین افتاد. من به سرعت دویدم به طرفش. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم دستش را بر سینه‌اش گذاشته و زیر لب می‌گوید:" السلام علیک یا صاحب الزمان" و چشمانش را بست... آنا تلفن را قطع کرد و ما را با دنیای پس از ریحانه رها کرد.... پایان کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani
داستان ریحانه تمام شد. چطور بود؟ نظرتون در مورد این داستان چیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیار ممنونم از عزیزانی که نظرشون را در مورد داستان ریحانه گفتند. بقیه دوستان هم اگر نظری، انتقادی، پیشنهادی، دلنوشته ای، هر صحبتی در مورد دارند میتونند به این آی دی @asemani4522 پیام بدن. نظرات شما راهگشای ماست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکم خستگی در کنید از هفته دیگه داستان بعدی را می‌گذارم
سلام حالتون خوبه؟ خستگی تون در رفت؟☺️ آماده اید برای داستان بعدی؟😊 تقدیم با احترام ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول باران از کلاس خارج شد. نگاهی به ساعتش انداخت. وقت صرف ناهار بود. به سمت سالن غذاخوری به راه افتاد. وقتی به سالن رسید، با دیدن جمعیت زیادی که در سالن و در صف غذاخوری بودند، تصمیم گرفت گوشه‌ای بنشیند و به جای آنکه وقتش را در صف غذا تلف کند ، کمی مطالعه کند. نشریه‌ای که روی میز بود را برداشت و ورق زد. اخبار هفته اخیر و اتفاقاتی که در این چند روز در دانشگاه روی داده بود را خواند. چشمش به عکسی خورد که توجهش را جلب کرد؛ دانشجویی در حال شکستن شیشه‌های یکی از دانشکده‌ها بود.... با خودش فکر کرد که چرا یک عده اینطور به چیزهایی که مربوط به خودشان است، مال خودشان است، آسیب می‌رسانند. صف غذا کم کم داشت خلوت می‌شد. نشریه را بست و کنار گذاشت. غذایش را گرفت و خورد و از سالن غذاخوری بیرون آمد. همینطور که داشت از آنجا فاصله می‌گرفت، صدایی از پشت سرش شنید که داشت او را صدا می‌زد: _باران.... باران.... صبر کن.... صدای آرش بود. _سلام آرش... چطوری؟ _سلام دختر خوب... پس کجایی تو؟.... می‌دونی چقدر وقته اینجا منتظرتم؟ _آخ ببخشید پاک فراموش کرده بودم قرارمونو. جزوه‌ها رو آوردی؟ _ اشکالی نداره... بله آوردم... بفرمایید.... میری خونه؟ برسونمت. _ نه میرم سالن اجتماعات. یه سخنرانی الان شروع میشه. موضوعش به درد مقاله ام می‌خوره. _ موضوعش چیه؟ _ دین پذیری یا دین ستیزی _ ای بابا چقدر از اینجور سخنرانی‌ها گوش میدی؟؟ چقدر مقالات دینی می‌نویسی؟؟ خسته نشدی تو؟؟؟ ول کن این حرفا رو... برو عشق دنیا رو بکن... آخر هفته می‌خوایم با بروبچ بریم کوهنوردی... نمیای؟ _ نه تو برو... خوش بگذره... جای منم خالی کن... _ جای شما تو قلب ماست خانوم.... تو نباشی که به من خوش نمی‌گذره... _ببخشید آرش من باید برم برسم به سخنرانی. دیرم شد. _ خیلی خوب بابا... حالا ترش نکن... سوار شو می‌رسونمت. آرش در ماشین شاسی بلندش رو برای باران باز کرد و باران سوار شد. همکلاسی‌های باران که شاهد این صحنه بودند، در گوشی با هم پچ پچ می‌کردند: _ خدا شانس بده... کاش یه پسر پولدار هم عاشق ما می‌شد!!!🥰 _والا.... به خدا من تو خوابم نمی‌بینم که یکی در ماشین شاسی بلند مشکی رو به روم باز کنه...😆 _ تازه باران کلی هم برای این پسر کلاس می‌ذاره. درست و درمان که محلش نمی‌ذاره _ ای بابا.... خب آخه باران دختر مذهبیه... اصلاً تیپش به امثال آرش نمی‌خوره...🙃 _ لابد باران می‌خواد با یه پسر آخوند ازدواج کنه.🤣 همگی زدن زیر خنده😁😁😁😁 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده یک مثلث است.👨‍👩‍👧‍👦 دو رأسش پدر و مادر هستند و پایینش فرزند. پدر نماد قدرته و مادر نماد محبت. بچه ها ذاتا مادر را دوست دارند. ✅ حالا اگر پدر خانواده به مادر احترام بگذارد، بچه ها هم پدر را دوست دارند و او را به عنوان نماد قدرت و احترام قبول می‌کنند و دوستش دارند. ✅ حتی این محبت نسبت ب پدر به جایی می رسه که پشت سرش نماز می‌خوانند و مسائل دینی را هم ازش یاد می‌گیرند. 🧔‍♂هر پدری اگر میخواد در خانواده اقتدار داشته باشد و بچه ها به حرفش گوش کنند، باید به مادر خانواده احترام بگذارد. ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوم آرش دم در سالن اجتماعات نگه داشت. باران می‌خواست پیاده شود که آرش یاد حرفی افتاد که صبح تا حالا به خاطرش منتظر باران بود: _راستی باران یه چیزی... دیروز با مامانم در مورد تو صحبت کردم.... بهش گفتم که یکی از همکلاسی‌هام هست که خیلی دختر خوبیه و می‌خوام باهاش ازدواج کنم... الکی کلی ازت تعریف کردم!!!😜 هر دو زدن زیر خنده😂😂 آرش ادامه داد : _قرار شد یه روز بیاد دانشگاه ببیندت _ باشه . هر وقت خواستن، بیان. خدانگهدار. _ آرش همانطور که در ماشین نشسته بود، از پشت سر، راه رفتن باران را تماشا می‌کرد و در دل با خود حرف میزد: چقدرررر با وقار.... چقدرررر متین.... چقدر سنگین... با تمام دختران جلفی که تا حالا دیدم فرق داره. با اینکه عجله داره ولی اصلاً نمی‌دوه... چقدر آرامش داره... آرش رسید خانه. صدای موسیقی کر کننده‌ای از اتاق برادرش به گوش می‌رسید. مامانش را صدا کرد. ولی صدا به صدا نمی‌رسید. در اتاق مامانش را باز کرد. دید روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته. _ مامی.... خوابی؟؟ _ نه بیدارم.... فرمایش؟؟ _ اینا چیه گذاشتی رو صورتت؟؟ _ اینا ماسک زیباییه. امروزه یکی از بچه‌های باشگاه بهم معرفی کرد. خیلی تعریفش رو کرد. منم خریدم ببینم چطوریه. _ این کارا رو نکن مامی جون.... به خدا تو همین طوری هم زیبایی.... این همه عمل زیبایی و ماسک و کوفت و زهرمار .... حیف صورتت نبود؟ _برو بچه ....این فضولی‌ها به تو نیومده... _ مامی _ دیگه چیه؟ _ گرسنمه... شام چی داریم؟ _ هیچی.... وقت نکردم شام درست کنم.... برو زنگ بزن غذا سفارش بده... بذار به کارم برسم... _ای بابا چقدر غذای بیرون بخورم؟... دلم تنگ شده واسه غذای خونگی.... هر روز یا غذای بیرون... یا غذای دانشگاه... دیگه خسته شدم... آرش همینطور که داشت غر می‌زد و به طرف اتاقش می‌رفت، دید سگش از اتاق اومده بیرون و داره زبانش رو براش تکون میده. _ چیه تو هم گرسنه‌ای؟ کسی به فکر تو هم نبوده؟ این حرف رو با صدای بلند گفت تا مامانش هم بشنوه و رفت توی اتاق و محکم در رو بست. اینترنت گوشی رو روشن کرد. ترجیح داد قبل از اینکه غذا سفارش بده، با باران چت کنه. شاید یکم اعصابش آروم بگیره و بتونه دستان لرزانش رو آروم کنه. _ سلام عشقم... چطوری؟؟ سخنرانی چطور بود؟؟ دلم برات تنگ شده... کجایی پس بانوی من؟؟ هرچه صبر کرد، دید باران آنلاین نمیشه. صفحه اش رو بست و رفت سراغ سفارش غذا. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سوم باران بعد از آنکه برنج و قورمه سبزی مامان پز را نوش جان کرد، سراغ لپ تاپش رفت، تا مقاله‌اش را با سخنرانی ای که امروز گوش کرده بود، تکمیل کند. لپ تاپ را روشن کرد. پیام آرش پایین صفحه آمد. باران وسوسه شد پیام را باز کند. اما فکر کرد بهتر است اول روی مقاله‌اش کار کند تا تمرکزش به هم نخورد. یک ساعت بعد، مقاله را کامل کرد و صفحه‌اش را بست و به سراغ پیام آرش رفت. _سلام آرش.... ممنونم تو خوبی؟.. ممنونم بابت جزوه‌هایی که امروز بهم دادی.... نمی‌دونم خودت نوشتی، یا از جایی آوردی.... هرچی بود که خیلی عالی بود.... فعلاً خدانگهدار... _ کجا میری باران؟ صبر کن دختر.... کلی وقته منتظرم آنلاین بشی... هنوز نیومده،  می‌ذاری میری؟؟  حداقل به فکر دل من باش که صبح تا حالا از دلتنگی پوسید...💘 _ هنوز چیزی نگذشته که.... همین عصر همدیگرو دیدیم... _ برای من یک عمر گذشته.... دیگه طاقت دوری تو رو ندارم... میخوام کنارم باشی... برای یک عمر...😍 _ باشه... هر وقت رسماً آمدید خواستگاری در این مورد صحبت می‌کنیم.... _ حالا نمیشه غیر رسمی خواستگاری کنیم؟؟ _ یعنی چی غیر رسمی؟؟!!! _ یعنی یه مدت با هم باشیم.... بیرون بریم... حتی سفر بریم... چه اشکالی داره؟؟؟ مثل همه دختر و پسرا....👫 _ اشکالش اینه که من درس دارم... کلاس دارم.... کجا برم؟؟؟ آرش زد زیر خنده....‌😂😂 _ یعنی مشکل تو اینه ناقلا؟؟؟ یعنی مشکل دیگه ای نداری؟؟... باشه... اصلا تو بگو برو قله قاف رو فتح کن... بگو برو با رضازاده کشتی بگیر.... بگو برو بزن تو گوش ترامپو برگرد.... هر کاری تو بگی می‌کنم ....🤣🤣🤣 باران که داشت از خنده ریسه می‌رفت، گفت: از دست تو آرش. الان مامان و بابام میگن این دختره دیوونه شده اینقدر می‌خنده😉 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا