eitaa logo
داستان های آسمانی
70 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت یازدهم باران وقتی به خانه رسید، دید پدر و مادرش دارند با هم صحبت می‌کنند و هر از گاهی زیر چشمی به باران نگاه می‌کنند. کنجکاو شد ببیند پدر و مادرش چه می‌گویند... حتماً دارند در مورد او صحبت می‌کنند.... خبر خوب برایش دارند یا خبر بد؟ کمی به مادرش نزدیک شد و پرسید: مامان جان! چیزی شده؟ مادرش که چشمش به دخترش خورد، سریع خودش را جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت: نه عزیزم... چیزی نشده... میشه لطفاً بری توی اتاقت؟ باران کمی با تعجب و تردید به صورت مادرش نگاه کرد... ذهنش پر از سوال شد... اما ترجیح داد خواهش مادرش را بپذیرد و به اتاقش رفت. چشمش به در بود. می دانست مادرش او را در آن حال رها نمی‌کند. چند دقیقه گذشت. صدای مادرش را شنید که در زد و داخل شد. _ سلام مامان جان مُردم از نگرانی. خواهش می‌کنم بگید چی شده. مادرش که چشمانش برق می‌زد، لبخندی زد و گفت: نگران نباش دخترکم مادر تردید داشت که جریان را بگوید یا نه. با کمی من و من شروع کرد: _ تو چقدر زود بزرگ شدی باران.... به همین زودی وقت شوهر کردنت شد؟! باران زد زیر خنده😆 همینطور که داشت می‌خندید، گفت: حالا چی شده یاد شوهر کردن من افتادید؟؟ نکنه رو دستتون باد کردم؟؟😉 میخواید زود ردم کنید برم؟؟ 😉مامان امروز سرکه گیرت نیومد آره؟؟ 😆می‌خواستی منو ترشی بندازی دیدی سرکه گرون شده، گفتی بذار شوهرش بدم بره؟🤣 اینطوری به صرفه‌تر می‌شد؟؟😁 بعد از آنکه باران و مادرش حسابی با هم شوخی کردند و خندیدند، مادر کمی جدی نشست و رو به باران کرد و گفت: امروز برات خواستگار اومده... باران خنده بر لبانش خشکید. اخمش را در هم کرد و سرش را به زیر انداخت..... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ با رسانه‌های آنها همراه شوید. خودتان را با دنیای آنها تنظیم کنید و درباره‌اش سوال کنید. ✅ به تماشای فیلمی به‌انتخاب آنها بروید. وب‌سایت‌هایی را بگردید که آنها می‌بینند، کنارشان بنشینید و با هم برنامه تلویزیونی موردعلاقه‌شان را ببینید. شستر می‌گوید: «نکته مهم به‌دست‌ آوردن درکی است از تصاویر، برنامه‌ها و رسانه‌هایی که می‌بینند تا بتوانید با آنها وارد گفتگو شوید. خود گفتگوست که مهم است.» مراقب باشید از کنار آنچه مصرف و دریافت می‌کنند به‌سادگی نگذرید. از ایشان بخواهید به پیام‌هایی فکر کنند که در پشت چیزهایی است که تماشا می‌کنند. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوازدهم بعد از آنکه باران و مادرش حسابی با هم شوخی کردند و خندیدند، مادر کمی جدی نشست و رو به باران کرد و گفت: امروز برات خواستگار اومده... باران خنده بر لبانش خشکید. اخمش را در هم کرد و سرش را به زیر انداخت..... مادر که مثل همیشه، تا عمق وجود دخترش را خواند، آغوش گرمش را باز کرد و باران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: _ دختر عزیزم... می‌دونم داری به آرش فکر می‌کنی... اما یک سوال ازت می‌پرسم... خوب فکر کن بعد جواب بده.... تو به آرش چه حسی داری؟ حس ترحم؟ حس کمک و انسان دوستی؟ حس فرشته نجات؟ حس محبت مادری؟ یا حس همسری که می‌خواهد یک عمر عاشقانه کنار شوهرش بماند و تمام سختی‌های زندگی را با او شریک شود؟ باران مدتی به حرف مادرش فکر کرد. سوال سختی بود. او فقط می‌دانست که آرش را دوست دارد. اما نمی‌توانست بگوید چگونه. فقط دلش می‌خواست کنار آرش باشد. مال آرش باشد. اما نمی‌دانست این بودن را چطور معنا کند. مادر کار پخته و دنیا دیده اش، سوالی پرسیده بود که باران جوابی برایش نداشت. _ مامان چه سوال سختی پرسیدید. من فقط این را می‌دانم که آرش تشنه دینداریست. حس می‌کنم باید کنارش باشم. باید دستش را بگیرم. خدا نور ایمان را به وجودش تابیده و من وظیفه دارم کمکش کنم تا خدا را پیدا کند. مامان! آرش ذات پاکی دارد. من این ذاتش را دوست دارم. می دانم اگر کنارش باشم، با هم خوشبخت می‌شویم. _ دخترکم... عزیز دل مادر... می دانم چقدر به آرش علاقه داری... اما مواظب باش این علاقه، چشمت را کور نکند... گوشَت را کر نکند... با عقلت تصمیم بگیر، نه با دلت... اگر این نجوا های عاشقانه‌اش از روی هوس باشد، دیر یا زود خاموش می‌شود... آن وقت تو می‌مانی و یک دنیا حسرت.... اما اگر تو، نردبانی باشی، برای رسیدن به خدا، اگر عاشق خدا شود، این عشق ماندگار است... آن وقت است که هرچه بوی خدا بدهد، عاشقش می‌شود و هرچه غیر خدا باشد، ذبح می‌کند.... باران عزیزم... برای ازدواج هیچ وقت عجله نکن... آرش اگر خواهان تو باشد، تا آخر پای تو می‌ایستد... اگر هم قرار است روزی برود، بگذار برود.. هرچه زودتر برود، بهتر... مادر رفت و باران را با کوله باری از افکار، تنها گذاشت. در دلش غوغایی بود. حرف های مادر دریچه‌ای را برایش گشود. دریچه‌ای که به دریایی از معناها باز می‌شد. معناهایی که برای باران قابل هضم نبود... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والدین عزیز❗️ هر چه انرژی برای دارید 👈تا ۱۲ سالگی فرزندتان بکار بگیرید. ️چرا که بعد از آن، اثر بخشی تربیت به شدت کاهش می یابد. 🔴 والدینی که با مشاهده بحران های رفتاری تازه به فکر تربیت می افتند، با سختی زیادی روبرو می شوند. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سیزدهم اذان ظهر بود. آرش آهسته از اتاقش بیرون آمد. به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد. وضویش را که گرفت، نگاهی به مادر انداخت تا ببیند چه کار می‌کند. داشت با تلفن صحبت می‌کرد. زیر چشمی به آرش نگاهی انداخت. آرش سریع خودش را از چشمان مادر پنهان کرد و به اتاقش رفت. جانمازش را که زیر تخت مخفی کرده بود، درآورد و شروع به نماز خواندن کرد. رکعت اول را خواند. رکعت دوم نمازش بود که یادش آمد در اتاق را قفل نکرده.... آشوب به دلش افتاد. خدا خدا می‌کرد کسی در اتاق را باز نکند... اما ..... چشمتان روز بد نبیند... مادرش که چند وقتی بود به حرکات آرش مشکوک شده بود، در اتاق را باز کرد و ایستاد. آرش همه حواسش به پشت سرش بود. نفهمید نماز را چطور تمام کند. همین که سلام نماز را داد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دید مادر و پدر و برادرش دم در ایستاده‌اند و با قیافه‌ای به شدت عصبانی دارند به او نگاه می‌کنند.... پدرش با چشمان پر از خون به طرفش آمد. مادرش هم دست کمی از پدرش نداشت. پدر نزدیک آرش ایستاد و پرسید: _داشتی چه غلطی می‌کردی؟ _ داشتم نماز می‌خواندم... یک آن دنیا دور سرش چرخید.... سرش گیج رفت.... فقط حس کرد که صورتش به شدت بر زمین خورد.... خون از بینی و دهانش جاری شد. صدای به هم خوردن در اتاقش را که شنید، خیالش راحت شد که همه رفتند. آرام از زمین بلند شد. نگاهی به آینه کرد. جای دست پدر روی صورتش خودنمایی می‌کرد. با همان سر و صورت خونین لبخندی زد و گفت: اولین سیلی را در راه خدا خوردی آرش خان! چطور بود؟! خوشمزه بود؟! کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهاردهم ساعت ۹صبح، فردای آن روز، باران به آرش زنگ زد. _ سلام خانومی... دلم برات یه ذره شده... دیشب تا حالا ندیدمت... _ دیشب تا حالا؟؟!!! مگه چقدر گذشته؟؟؟!!! _ برای من یک عمر... _ میگم آرش... امروز کلاس نیومدی... چیزی شده؟ _ چی بگم... نه چیز خاصی که نشده .... یکم بی‌حالم... _ چرا؟؟  نکنه سرما خوردی؟؟؟ _ نه... یه چیز بهتر خوردم ... _من که نمی‌فهمم تو چی میگی... فقط زنگ زدم بگم امروز ساعت ۲ همایش ادیان و مذاهب اسلامیه. میای با هم بریم؟ _ باشه عزیزم. یک و نیم آماده باش میام دنبالت. آرش به همراه باران به سالن همایش رفتند و روی صندلی نشستند. سخنران همایش، داشت در مورد حجاب در ادیان مختلف سخن می‌گفت: _همه فکر می‌کنند که حجاب فقط مال مسلمان‌هاست و فقط در دین اسلام بحث حجاب آمده، در صورتی که حجاب در همه ادیان الهی وجود داشته. مثلاً در دین "یهود" حجاب بسیار سخت‌تری برای زنان واجب شده. به حدی که زنان مجبورند از سر تا پا را با یک پوشش مشکی بپوشانند. حتی صورتشان را. در آیین یهود حتی عروس‌هایشان هم علاوه بر لباس عروسی که کاملا لباس پوشیده‌ای است، باید یک پوشش سفید هم روی سر و صورتشان بیندازند و این به معنای تعهد این عروس نسبت به شوهرش است. اگر عکس‌های زنان ساکن اسرائیل را دیده باشید، فکر می‌کنید این‌ها مسلمانند که اینطور حجاب کرده‌اند.. سخنران عکس‌هایی از زنان یهودی اسرائیلی را نشان حضار داد. همگی از تعجب دهانشان باز مانده بود. _باورتان می‌شود این زنان و حتی این دختران کوچولو یهودی باشند؟! ‌بینید این دختر بچه، چه حجابی دارد؟! این‌ها یهودی هستند، نه مسلمان! حالا بگذریم از اینکه بقیه یهودی‌ها چندان مقید به حجاب نیستند. به هر حال همانطور که مسلمان مقید داریم، یهودی مقید هم داریم و همانطور که بعضی مسلمانان حجاب ندارند، بسیاری از یهودیان هم حجاب ندارند. اصلاً بگذارید یک چیز جالب برایتان بگویم. در آیین یهود، اگر زنی بدون حجاب به خیابان برود، این در حکم خیانت به شوهر است و شوهرش می‌تواند او را بدون مهریه طلاق دهد... حضار زدند زیر خنده... یکی از حضار گفت: "کاش دین ما هم اینطوری بود!!" یکی دیگر جواب داد:" اگر اینطوری بود که باید همه، زنانشان را طلاق می‌دادند!!" کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر کودکتان شما را می زند یا چنگ می گیرد، نه نصیحت کنید، نه داد بزنید ، نه تنبیه کنید، و نه شما هم کتک بزنید که ببین درد دارد. ⬅️ مدتی باید دست های شما آماده باشد قبل از اقدام کردن دست او را بگیرید، نه بگویید. ⬅️ اگر زد یا رفتاری کرد که به شما درد فیزیکی داد به مدت یک یا دو دقیقه با حالت صورتتان نشان دهید ناراحتید. ⬅️ فراموش نکنید داد زدن، نصیحت کردن یا ناز کردن کودک، کارش را تبدیل به بازی و لجبازی خواهد کرد. ❀ @madaranee
قسمت پانزدهم در دین مسیحیت هم حجاب وجود داشته است. اگر عکس‌های مریم مقدس در همان قرون اول میلادی را دیده باشید، کاملاً باحجاب است. اما متاسفانه عکس‌های اخیر مریم مقدس دچار "تهاجم فرهنگی" شده و عریان نمایش داده می‌شود. راهبه‌ها نمونه‌های کاملی از زنان مقید مسیحی هستند. می‌بینید که همه راهبه‌ها حجاب کاملی دارند. حتی دینی مثل زرتشت هم حجاب را دارد. شما اگر مراسم‌های آیینی زرتشتی را دیده باشید، می‌بینید که زنان در این مراسم با حجاب کامل حضور دارند. حجاب نه تنها در ادیان مختلف آمده، بلکه در عهد باستان هم زنان پوششی روی سر خود می‌انداختند. اگر عکس‌های مردم ایران باستان را دیده باشید، در زمانی که هنوز اسلام وارد ایران نشده بود، زنانی را در خیابان می‌بینید که با سرهای پوشیده یا به قول معروف، "چهار قد به سر" راه می‌روند. حتی نقل شده که همسر خشایار شاه، پادشاه هخامنشی، همیشه با حجاب بوده. و زمانی که پادشاه به او دستور داده که در مجلسی که ترتیب داده شده است، باید بدون حجاب ظاهر شود، او نمی‌پذیرد و همین امر باعث می‌شود که عنوان "ملکه ایران" را از دست بدهد. بنابراین پوشیده بودن اندام زنانه و زیبایی‌های زنانه، مسئله‌ای است که هم یک امر فطری است و در زمانی که هنوز دستور دینی برای آن وجود نداشته، زنان به آن پایبند بوده‌اند و اصلاً "حیاء" جز ویژگی‌های ذاتی زنان است. و هم امری است که به صراحت در همه ادیان الهی ذکر شده است. به عکس‌هایی که اکنون برایتان به نمایش می‌گذارم دقت کنید.... سخنران، عکس‌هایی از زنان هخامنشی را نشان داد که همگی پیراهن بلند چین‌دار و شلوار تا مچ به اضافه پوشش سر داشتند. حتی سنگ نگاره‌هایی از مراسم تاجگذاری خسرو پرویز، پادشاه ساسانی را نشان داد که در آن مراسم، زنان لباس‌های پوشیده همراه با پوشش سر داشتند. آرش نگاهی به باران کرد و گفت: پس چطوریه که الان فقط تو ایران خانم‌ها حجاب دارند؟! هر جای دنیا رو که بگردی زن‌های بی‌حجاب پیدا می‌کنی.... باران آه بلندی کشید و فقط یک جمله گفت:" تهاجم فرهنگی" کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت شانزدهم ماه رمضان نزدیک بود. باران از قبل برای آرش توضیح داده بود که افراد دیندار، در ماه رمضان روزه می‌گیرند. و این روزه گرفتن علاوه بر خواص معنوی زیادی که دارد، برای سلامتی بدن هم مفید است. آرش هم تصمیم گرفته بود روزه بگیرد. اما از دو چیز خیلی می‌ترسید: اول، واکنش خانواده‌اش. می دانست دیر یا زود خانواده‌اش می‌فهمند و او را مواخذه می‌کنند. دوم، گرسنگی طولانی مدت. آرش در تمام سال‌های زندگیش، هیچگاه پیش نیامده بود که مدت طولانی گرسنه بماند. نمی‌دانست بدنش توان دارد که از اذان صبح تا غروب آفتاب گرسنگی را تحمل کند یا نه. اما تصمیمش را گرفته بود.باید هر طور شده یک ماه تمام را روزه می‌گرفت. مثل باران. روزی روی تختش دراز کشیده بود. مادر دم در اتاق آمد و در زد. صدایی نشنید. در را باز کرد. وقتی چشمان خسته و نیمه باز آرش را دید، گفت: _ چته پسرم؟ گرسنه‌ای؟ پاشو بیا سر میز. ناهار آماده است. بوی خوش ناهار مادر به مشامش رسید. کمی وسوسه شد روزه‌اش را بشکند. اما یادش آمد که به خدا قول مردانه داده. یک مرد تا پای جان، پای قولش می‌ایستد.. مادر دوباره صدایش کرد. اما جوابی نشنید. پدرش گفت: بگذار این بار من به سراغش می‌روم. بدون در زدن، در اتاق را باز کرد و گفت: _ چرا نمیای ناهار بخوری؟ نشنیدی مادرت چند بار صدات کرد؟ آرش چشمان بی‌جانش را کمی باز کرد و گفت: میل ندارم بابا پدرش عصبانی شد و گفت: یعنی چی میل ندارم؟؟ این چشمات داره داد می‌زنه که گرسنه‌ای _بابا جان میشه تنهام بذاری؟ گفتم که میل ندارم _دیروزم گفتی میل نداری و نیومدی سر میز... پریروز هم همینطور ... چند روزه که ناهار نمی‌خوری... ببینم بچه ..نکنه اعتصاب کردی؟! پدرش این جمله را با حالت پوزخندی گفت و رفت. مادر آرش که دید پدر هم موفق نشد آرش رو به سر میز ناهار بیاورد، گفت:  شاید ازمون دلخوره . دلش نمی‌خواد بیاد سر میز و تو جمع ما غذا بخوره. حالا غذاشو می‌برم تا تو اتاقش بخوره. مادر غذا را به اتاق آرش برد و آرش در این امتحان سخت الهی بدجوری گیر کرده بود. گرسنگی خیلی داشت بهش فشار می‌آورد.  معده‌اش نزدیک بود سوراخ شود. از طرف دیگر بوی خوش غذا طاقتش را طاق کرده بود. چشمی هم که اینجا نبود تا نظاره‌گر خوردنش باشد... دستش را دراز کرد تا غذا را بردارد؛ که ناگهان تصویر باران جلوی چشمش آمد که می‌گفت: خدا همیشه حاضر و ناظره. همه کار آدم‌ها رو می‌بینه ... حتی کارهایی که فکر می‌کنی داری مخفیانه انجام میدی... غذا رو سر جایش گذاشت و پتو را روی سرش کشید تا بوی مست کننده‌اش را حس نکند. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفدهم مادر غذا را به اتاق آرش برد و آرش در این امتحان سخت الهی بدجوری گیر کرده بود. گرسنگی خیلی داشت بهش فشار می‌آورد.  معده‌اش نزدیک بود سوراخ شود. از طرف دیگر بوی خوش غذا طاقتش را طاق کرده بود. چشمی هم که اینجا نبود تا نظاره‌گر خوردنش باشد... دستش را دراز کرد تا غذا را بردارد؛ که ناگهان تصویر باران جلوی چشمش آمد که می‌گفت: خدا همیشه حاضر و ناظره. همه کار آدم‌ها رو می‌بینه ... حتی کارهایی که فکر می‌کنی داری مخفیانه انجام میدی... غذا رو سر جایش گذاشت و پتو را روی سرش کشید تا بوی مست کننده‌اش را حس نکند. آرش با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شد. خدا را شکر بالاخره موقع افطار رسید. بدن بی‌جانش را به زور از روی تخت بلند کرد تا غذا را بردارد. اولین قاشق را که خورد، دید خیلی یخ کرده، از دهان افتاده. سینی غذا را برد توی آشپزخانه تا گرم کند. مایکروفر را روشن کرد. غذا را گرم کرد. همینطور که داشت غذایش را می‌خورد، صدای پچ پچ پدر و مادرش را می‌شنید: _ میگم خانم.... الان چه وقت غذا خوردنه؟؟ این پسره چرا داره ناهارشو الان می‌خوره؟؟!! _ چی بگم آخه.... راستش من یه حدس هایی می‌زنم... امیدوارم حدسم اشتباه باشه _چه حدس هایی؟؟ _ من شنیدم آدم مذهبی ها یک ماه از سال را روزه می‌گیرند. _ روزه چیه؟؟.... _ نمی‌دونم چیه.... فقط می‌دونم از صبح تا شب آب و غذا نمی‌خورن.... _ آب و غذا نمی‌خورن؟؟ که چی بشه؟؟؟..... یعنی این پسره احمق هم داره مثل این بچه مذهبی ها رفتار می‌کنه؟؟!!!... یعنی این چند روزه که غذا نخورده، روزه بوده؟؟؟؟😡     خاک بر سر من.... یک عمر نذاشتم بچه‌هام پاشون به روضه و این چیزا باز بشه مبادا از این مزخرفات زیر گوششون بخونن.... حالا نمی‌دونم این پسره این چیزها رو از کجا یاد گرفته که شروع کرده به نماز خوندن و روزه گرفتن.... _من می‌دونم از کجا یاد گرفته....کار اون دختره جادوگره.... معلوم نیست چه وردی تو گوش پسر من خونده که این پسره را شیفته خودش کرده... هر کاری بهش میگه، سریع اجرا می‌کنه.،.. _ این پسر پاک اصل و نسبش را از یاد برده.... نه من و نه هیچ کدوم از اجدادمون از این ادا اطوارها نداشتیم... اگر این پسره بخواد منو تو فامیل سرافکنده کنه، اصلاً نمی‌خوام پسر من باشه.... پدر آرش این حرف‌ها رو با غیظ و غضب زیادی می‌گفت و هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر می‌شد. این حرف‌ها رو می‌گفت و کم کم به آرش نزدیک می‌شد..... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هجدهم _ این پسر پاک اصل و نسبش را از یاد برده.... نه من و نه هیچ کدوم از اجدادمون از این ادا اطوارها نداشتیم... اگر این پسره بخواد منو تو فامیل سرافکنده کنه، اصلاً نمی‌خوام پسر من باشه.... پدر آرش این حرف‌ها رو با غیظ و غضب زیادی می‌گفت و هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر می‌شد. این حرف‌ها رو می‌گفت و کم کم به آرش نزدیک می‌شد.... آرش همچنان در حال غذا خوردن بود؛ ولی از ترس پدر، گاهی لقمه را درسته قورت می‌داد. پدر یک قدمی آرش ایستاد و با چشمانی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزند رو به آرش کرد و گفت: آرش یه چیزی می‌پرسم راستش رو بگو.... تو روزه‌ای؟! آرش از این سوال پدر جا خورد. لقمه در دهانش ماند و مات و مبهوت به پدر نگاه کرد. پدر که فهمید تیرش به هدف خورده، آرش را از جا بلند کرد و بر زمین کوبید.... آرش که هنوز یک سوم غذایش را هم نخورده بود، زیر مشت و لگدهای پدر توان مقاومت نداشت.... فقط کسی که با شکم خالی لگد خورده باشد می‌تواند بفهمد که آرش در آن لحظه چه کشید.... پدر پس از آنکه خوب دق دلش را سر پسرش خالی کرد، با یک دست، یقه‌اش را گرفت و با دست دیگرش در خانه را باز کرد و آرش را به بیرون خانه پرتاب کرد و در را محکم بست. آرش یک آن چشمش سیاهی رفت و جلوی پایش را ندید و از پله‌ها پرت شد پایین، توی حیاط.  کمی که به خود آمد، صدای گریه مادرش را شنید که پشت در داد می‌زد: _ نکن مرد.... آخه این بچه که جایی رو نداره بره.... این وقت شب کجا بره؟؟ تو این سرما....زیر این بارون سرما می‌خوره.... حداقل می‌ذاشتی غذاشو بخوره.... صبح تا حالا از گرسنگی تلف شد.... _ همش تقصیر توئه زن!  از بس لی لی به لالای این پسره گذاشتی، حالا هر غلطی دلش می‌خواد می‌کنه... کاری هم به آبروی ما نداره...اینو تو گوشِت فرو کن،این پسره تا زمانی که دست از این ادا اطوارهاش برنداره، حق نداره پاشو تو خونه من بذاره.... تمام کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شما هم تا حالا اتفاقات آرش را تجربه کردید؟ تا حالا به خاطر دینداری کتک خوردید؟ حرف شنیدید ؟ متلک شنیدید؟ اگر دوست داشتید خاطرات تون در این زمینه را به اشتراک بگذارید @asemani4522
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت نوزدهم آرش خودش را از روی زمین جمع و جور کرد و به سختی بلند شد. تمام بدنش درد می‌کرد. لباسش هم پر از آب گل شده بود. حواسش نبود که از پله‌ها توی باغچه حیاط پهن شده بود و روی زمین خیس حیاط غلت خورده بود. با بدن نیمه جانی که داشت، یواش یواش به طرف در حیاط رفت .در را باز کرد و خارج شد. آرش نمی‌دانست کجا برود و چه کار کند. نه پولی داشت که غذا بخرد. نه گوشی همراهش را آورده بود تا بتواند با کسی تماس بگیرد، نه حتی لباس مناسبی داشت که در آن سرما و باران شدید بتواند دوام بیاورد. گوشه‌ای نشست. مغزش کار نمی‌کرد. هرچه فکر کرد، ذهنش به جایی قد نداد. به تنها کسی که می‌توانست پناه ببرد، خدا بود. شروع کرد با خدایش صحبت کند: "خدا امشب خوب حالی ازمون گرفتیا.... دمت گرم.... کار دیگه‌ای هم مونده که به سرمون نیاورده باشی؟؟!!.... با همه عاشقات همینطوری تا می‌کنی؟؟!!  اما خدا من از اوناش نیستم که جا بزنم.... من تا آخرش هستم.... درسته که از اول عشق باران تو کله ام بود.... اما از عشق باران به عشق تو رسیدم.... من از عشق باران هوایی شدم... حالا دیگه اگه به باران هم نرسم، تو رو ول نمی‌کنم... یک عمر دنبالت گشتم... حالا که پیدات کردم دیگه به این راحتی دست از سرت برنمی‌دارم... _آقا... آقا.... چرا اینجا خوابیدی؟؟ پاشو حداقل برو رو نیمکت بخواب... کف خیابون که جای خواب نیست.... آرش با صدای یک مامور شهرداری از خواب بیدار شد. بلند شد و نشست... _پاشو می‌خوام اینجا رو جارو بزنم.... پاشو دیگه.... _ ولم کن داداش.... برو اونورو جارو بزن.... من نا ندارم تکون بخورم... _ چته؟؟.... گرسنه‌ای؟؟؟؟... بیا این نصف ساندویچ منو بخور... _ بذار واسه خودت... من که گدا نیستم.... _ خوبه والا.... من تا حالا ۱۰۰ تا کارتون خواب دیده بودم، ولی هیچ کدومشون رو ندیدم اینطوری برام کلاس بذاره!!... اینو نخوری، مجبوری بری از تو سطل آشغالا چیز برداریا.... _داداش گفتم که، من نه گدا هستم، نه کارتون خواب.... برو دست از سرم بردار... بعد آهی کشید و گفت: بابام از خونه پرتم کرده بیرون..... _ آهان... پس بچه ناخلفی.... چقدر تو این تلویزیون بگن دوست ناباب بده؟؟!! چقدر بگن سمت مواد نرید؟؟!!!... حالا کسی رو نداری بری پیشش؟؟ آرش یک آن ذهنش رفت سمت باران. تنها کسی که تو این دنیا از ته دل دوستش داشت و می دونست که تو سختی‌ها و تنهایی‌ها می‌تونه روش حساب کنه، باران بود. گفت: چرا یکی رو دارم... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani