#تربیت_کودک
اگر کودکتان شما را می زند یا چنگ می گیرد، نه نصیحت کنید، نه داد بزنید ، نه تنبیه کنید، و نه شما هم کتک بزنید که ببین درد دارد.
⬅️ مدتی باید دست های شما آماده باشد قبل از اقدام کردن دست او را بگیرید، نه بگویید.
⬅️ اگر زد یا رفتاری کرد که به شما درد فیزیکی داد به مدت یک یا دو دقیقه با حالت صورتتان نشان دهید ناراحتید.
⬅️ فراموش نکنید داد زدن، نصیحت کردن یا ناز کردن کودک، کارش را تبدیل به بازی و لجبازی خواهد کرد.
❀ @madaranee ❀
#داستان_آرش_و_باران
قسمت پانزدهم
در دین مسیحیت هم حجاب وجود داشته است. اگر عکسهای مریم مقدس در همان قرون اول میلادی را دیده باشید، کاملاً باحجاب است. اما متاسفانه عکسهای اخیر مریم مقدس دچار "تهاجم فرهنگی" شده و عریان نمایش داده میشود.
راهبهها نمونههای کاملی از زنان مقید مسیحی هستند. میبینید که همه راهبهها حجاب کاملی دارند.
حتی دینی مثل زرتشت هم حجاب را دارد. شما اگر مراسمهای آیینی زرتشتی را دیده باشید، میبینید که زنان در این مراسم با حجاب کامل حضور دارند.
حجاب نه تنها در ادیان مختلف آمده، بلکه در عهد باستان هم زنان پوششی روی سر خود میانداختند.
اگر عکسهای مردم ایران باستان را دیده باشید، در زمانی که هنوز اسلام وارد ایران نشده بود، زنانی را در خیابان میبینید که با سرهای پوشیده یا به قول معروف، "چهار قد به سر" راه میروند.
حتی نقل شده که همسر خشایار شاه، پادشاه هخامنشی، همیشه با حجاب بوده. و زمانی که پادشاه به او دستور داده که در مجلسی که ترتیب داده شده است، باید بدون حجاب ظاهر شود، او نمیپذیرد و همین امر باعث میشود که عنوان "ملکه ایران" را از دست بدهد.
بنابراین پوشیده بودن اندام زنانه و زیباییهای زنانه، مسئلهای است که هم یک امر فطری است و در زمانی که هنوز دستور دینی برای آن وجود نداشته، زنان به آن پایبند بودهاند و اصلاً "حیاء" جز ویژگیهای ذاتی زنان است.
و هم امری است که به صراحت در همه ادیان الهی ذکر شده است.
به عکسهایی که اکنون برایتان به نمایش میگذارم دقت کنید....
سخنران، عکسهایی از زنان هخامنشی را نشان داد که همگی پیراهن بلند چیندار و شلوار تا مچ به اضافه پوشش سر داشتند. حتی سنگ نگارههایی از مراسم تاجگذاری خسرو پرویز، پادشاه ساسانی را نشان داد که در آن مراسم، زنان لباسهای پوشیده همراه با پوشش سر داشتند.
آرش نگاهی به باران کرد و گفت: پس چطوریه که الان فقط تو ایران خانمها حجاب دارند؟! هر جای دنیا رو که بگردی زنهای بیحجاب پیدا میکنی....
باران آه بلندی کشید و فقط یک جمله گفت:" تهاجم فرهنگی"
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت شانزدهم
ماه رمضان نزدیک بود. باران از قبل برای آرش توضیح داده بود که افراد دیندار، در ماه رمضان روزه میگیرند. و این روزه گرفتن علاوه بر خواص معنوی زیادی که دارد، برای سلامتی بدن هم مفید است.
آرش هم تصمیم گرفته بود روزه بگیرد. اما از دو چیز خیلی میترسید: اول، واکنش خانوادهاش. می دانست دیر یا زود خانوادهاش میفهمند و او را مواخذه میکنند. دوم، گرسنگی طولانی مدت.
آرش در تمام سالهای زندگیش، هیچگاه پیش نیامده بود که مدت طولانی گرسنه بماند. نمیدانست بدنش توان دارد که از اذان صبح تا غروب آفتاب گرسنگی را تحمل کند یا نه.
اما تصمیمش را گرفته بود.باید هر طور شده یک ماه تمام را روزه میگرفت. مثل باران.
روزی روی تختش دراز کشیده بود. مادر دم در اتاق آمد و در زد. صدایی نشنید. در را باز کرد. وقتی چشمان خسته و نیمه باز آرش را دید، گفت:
_ چته پسرم؟ گرسنهای؟ پاشو بیا سر میز. ناهار آماده است.
بوی خوش ناهار مادر به مشامش رسید. کمی وسوسه شد روزهاش را بشکند. اما یادش آمد که به خدا قول مردانه داده. یک مرد تا پای جان، پای قولش میایستد..
مادر دوباره صدایش کرد. اما جوابی نشنید.
پدرش گفت: بگذار این بار من به سراغش میروم.
بدون در زدن، در اتاق را باز کرد و گفت:
_ چرا نمیای ناهار بخوری؟ نشنیدی مادرت چند بار صدات کرد؟ آرش چشمان بیجانش را کمی باز کرد و گفت: میل ندارم بابا
پدرش عصبانی شد و گفت: یعنی چی میل ندارم؟؟ این چشمات داره داد میزنه که گرسنهای
_بابا جان میشه تنهام بذاری؟ گفتم که میل ندارم
_دیروزم گفتی میل نداری و نیومدی سر میز... پریروز هم همینطور ... چند روزه که ناهار نمیخوری... ببینم بچه ..نکنه اعتصاب کردی؟!
پدرش این جمله را با حالت پوزخندی گفت و رفت.
مادر آرش که دید پدر هم موفق نشد آرش رو به سر میز ناهار بیاورد، گفت: شاید ازمون دلخوره . دلش نمیخواد بیاد سر میز و تو جمع ما غذا بخوره. حالا غذاشو میبرم تا تو اتاقش بخوره.
مادر غذا را به اتاق آرش برد و آرش در این امتحان سخت الهی بدجوری گیر کرده بود.
گرسنگی خیلی داشت بهش فشار میآورد. معدهاش نزدیک بود سوراخ شود.
از طرف دیگر بوی خوش غذا طاقتش را طاق کرده بود. چشمی هم که اینجا نبود تا نظارهگر خوردنش باشد... دستش را دراز کرد تا غذا را بردارد؛ که ناگهان تصویر باران جلوی چشمش آمد که میگفت: خدا همیشه حاضر و ناظره. همه کار آدمها رو میبینه ... حتی کارهایی که فکر میکنی داری مخفیانه انجام میدی...
غذا رو سر جایش گذاشت و پتو را روی سرش کشید تا بوی مست کنندهاش را حس نکند.
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت هفدهم
مادر غذا را به اتاق آرش برد و آرش در این امتحان سخت الهی بدجوری گیر کرده بود.
گرسنگی خیلی داشت بهش فشار میآورد. معدهاش نزدیک بود سوراخ شود.
از طرف دیگر بوی خوش غذا طاقتش را طاق کرده بود. چشمی هم که اینجا نبود تا نظارهگر خوردنش باشد... دستش را دراز کرد تا غذا را بردارد؛ که ناگهان تصویر باران جلوی چشمش آمد که میگفت: خدا همیشه حاضر و ناظره. همه کار آدمها رو میبینه ... حتی کارهایی که فکر میکنی داری مخفیانه انجام میدی...
غذا رو سر جایش گذاشت و پتو را روی سرش کشید تا بوی مست کنندهاش را حس نکند.
آرش با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شد. خدا را شکر بالاخره موقع افطار رسید.
بدن بیجانش را به زور از روی تخت بلند کرد تا غذا را بردارد. اولین قاشق را که خورد، دید خیلی یخ کرده، از دهان افتاده.
سینی غذا را برد توی آشپزخانه تا گرم کند. مایکروفر را روشن کرد. غذا را گرم کرد. همینطور که داشت غذایش را میخورد، صدای پچ پچ پدر و مادرش را میشنید:
_ میگم خانم.... الان چه وقت غذا خوردنه؟؟ این پسره چرا داره ناهارشو الان میخوره؟؟!!
_ چی بگم آخه.... راستش من یه حدس هایی میزنم... امیدوارم حدسم اشتباه باشه
_چه حدس هایی؟؟
_ من شنیدم آدم مذهبی ها یک ماه از سال را روزه میگیرند.
_ روزه چیه؟؟....
_ نمیدونم چیه.... فقط میدونم از صبح تا شب آب و غذا نمیخورن....
_ آب و غذا نمیخورن؟؟ که چی بشه؟؟؟..... یعنی این پسره احمق هم داره مثل این بچه مذهبی ها رفتار میکنه؟؟!!!... یعنی این چند روزه که غذا نخورده، روزه بوده؟؟؟؟😡 خاک بر سر من.... یک عمر نذاشتم بچههام پاشون به روضه و این چیزا باز بشه مبادا از این مزخرفات زیر گوششون بخونن.... حالا نمیدونم این پسره این چیزها رو از کجا یاد گرفته که شروع کرده به نماز خوندن و روزه گرفتن....
_من میدونم از کجا یاد گرفته....کار اون دختره جادوگره.... معلوم نیست چه وردی تو گوش پسر من خونده که این پسره را شیفته خودش کرده... هر کاری بهش میگه، سریع اجرا میکنه.،..
_ این پسر پاک اصل و نسبش را از یاد برده.... نه من و نه هیچ کدوم از اجدادمون از این ادا اطوارها نداشتیم... اگر این پسره بخواد منو تو فامیل سرافکنده کنه، اصلاً نمیخوام پسر من باشه....
پدر آرش این حرفها رو با غیظ و غضب زیادی میگفت و هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر میشد.
این حرفها رو میگفت و کم کم به آرش نزدیک میشد.....
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت هجدهم
_ این پسر پاک اصل و نسبش را از یاد برده.... نه من و نه هیچ کدوم از اجدادمون از این ادا اطوارها نداشتیم... اگر این پسره بخواد منو تو فامیل سرافکنده کنه، اصلاً نمیخوام پسر من باشه....
پدر آرش این حرفها رو با غیظ و غضب زیادی میگفت و هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر میشد.
این حرفها رو میگفت و کم کم به آرش نزدیک میشد....
آرش همچنان در حال غذا خوردن بود؛ ولی از ترس پدر، گاهی لقمه را درسته قورت میداد.
پدر یک قدمی آرش ایستاد و با چشمانی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزند رو به آرش کرد و گفت: آرش یه چیزی میپرسم راستش رو بگو.... تو روزهای؟!
آرش از این سوال پدر جا خورد. لقمه در دهانش ماند و مات و مبهوت به پدر نگاه کرد.
پدر که فهمید تیرش به هدف خورده، آرش را از جا بلند کرد و بر زمین کوبید....
آرش که هنوز یک سوم غذایش را هم نخورده بود، زیر مشت و لگدهای پدر توان مقاومت نداشت.... فقط کسی که با شکم خالی لگد خورده باشد میتواند بفهمد که آرش در آن لحظه چه کشید....
پدر پس از آنکه خوب دق دلش را سر پسرش خالی کرد، با یک دست، یقهاش را گرفت و با دست دیگرش در خانه را باز کرد و آرش را به بیرون خانه پرتاب کرد و در را محکم بست.
آرش یک آن چشمش سیاهی رفت و جلوی پایش را ندید و از پلهها پرت شد پایین، توی حیاط. کمی که به خود آمد، صدای گریه مادرش را شنید که پشت در داد میزد:
_ نکن مرد.... آخه این بچه که جایی رو نداره بره.... این وقت شب کجا بره؟؟ تو این سرما....زیر این بارون سرما میخوره.... حداقل میذاشتی غذاشو بخوره.... صبح تا حالا از گرسنگی تلف شد....
_ همش تقصیر توئه زن! از بس لی لی به لالای این پسره گذاشتی، حالا هر غلطی دلش میخواد میکنه... کاری هم به آبروی ما نداره...اینو تو گوشِت فرو کن،این پسره تا زمانی که دست از این ادا اطوارهاش برنداره، حق نداره پاشو تو خونه من بذاره.... تمام
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
سلام شما هم تا حالا اتفاقات آرش را تجربه کردید؟
تا حالا به خاطر دینداری کتک خوردید؟ حرف شنیدید ؟ متلک شنیدید؟
اگر دوست داشتید خاطرات تون در این زمینه را به اشتراک بگذارید
@asemani4522
#داستان_آرش_و_باران
قسمت نوزدهم
آرش خودش را از روی زمین جمع و جور کرد و به سختی بلند شد.
تمام بدنش درد میکرد. لباسش هم پر از آب گل شده بود. حواسش نبود که از پلهها توی باغچه حیاط پهن شده بود و روی زمین خیس حیاط غلت خورده بود.
با بدن نیمه جانی که داشت، یواش یواش به طرف در حیاط رفت .در را باز کرد و خارج شد.
آرش نمیدانست کجا برود و چه کار کند. نه پولی داشت که غذا بخرد. نه گوشی همراهش را آورده بود تا بتواند با کسی تماس بگیرد، نه حتی لباس مناسبی داشت که در آن سرما و باران شدید بتواند دوام بیاورد.
گوشهای نشست. مغزش کار نمیکرد. هرچه فکر کرد، ذهنش به جایی قد نداد. به تنها کسی که میتوانست پناه ببرد، خدا بود. شروع کرد با خدایش صحبت کند:
"خدا امشب خوب حالی ازمون گرفتیا.... دمت گرم.... کار دیگهای هم مونده که به سرمون نیاورده باشی؟؟!!.... با همه عاشقات همینطوری تا میکنی؟؟!! اما خدا من از اوناش نیستم که جا بزنم.... من تا آخرش هستم.... درسته که از اول عشق باران تو کله ام بود.... اما از عشق باران به عشق تو رسیدم.... من از عشق باران هوایی شدم... حالا دیگه اگه به باران هم نرسم، تو رو ول نمیکنم... یک عمر دنبالت گشتم... حالا که پیدات کردم دیگه به این راحتی دست از سرت برنمیدارم...
_آقا... آقا.... چرا اینجا خوابیدی؟؟ پاشو حداقل برو رو نیمکت بخواب... کف خیابون که جای خواب نیست....
آرش با صدای یک مامور شهرداری از خواب بیدار شد. بلند شد و نشست... _پاشو میخوام اینجا رو جارو بزنم.... پاشو دیگه....
_ ولم کن داداش.... برو اونورو جارو بزن.... من نا ندارم تکون بخورم...
_ چته؟؟.... گرسنهای؟؟؟؟... بیا این نصف ساندویچ منو بخور...
_ بذار واسه خودت... من که گدا نیستم....
_ خوبه والا.... من تا حالا ۱۰۰ تا کارتون خواب دیده بودم، ولی هیچ کدومشون رو ندیدم اینطوری برام کلاس بذاره!!... اینو نخوری، مجبوری بری از تو سطل آشغالا چیز برداریا....
_داداش گفتم که، من نه گدا هستم، نه کارتون خواب.... برو دست از سرم بردار...
بعد آهی کشید و گفت: بابام از خونه پرتم کرده بیرون.....
_ آهان... پس بچه ناخلفی.... چقدر تو این تلویزیون بگن دوست ناباب بده؟؟!! چقدر بگن سمت مواد نرید؟؟!!!... حالا کسی رو نداری بری پیشش؟؟
آرش یک آن ذهنش رفت سمت باران. تنها کسی که تو این دنیا از ته دل دوستش داشت و می دونست که تو سختیها و تنهاییها میتونه روش حساب کنه، باران بود.
گفت: چرا یکی رو دارم...
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
اگر کودک مؤدب می خواهید!
به رفتارهای زشت و مسخره کودک نخندید و مراقب باشید کسی این کار را انجام ندهد.
خندیدن، کودک را تشویق می کند تا این رفتار را منبع شوخی و سرگرمی بداند.
✅ به جای #تنبیه و فریاد، آموزش دهید.
او را سرزنش نکنید. از او بخواهید به دلیل رفتار نامناسب عذرخواهی کند. به طور مثال بگویید: هل دادن کار خوبی نیست و اگر چنین کاری انجام دادی باید بگویی ببخشید.
❀ @madaranee ❀
#داستان_آرش_و_باران
قسمت بیستم
_حالا کسی رو نداری بری پیشش؟؟
آرش یک آن ذهنش رفت سمت باران. تنها کسی که تو این دنیا از ته دل دوستش داشت و می دونست که تو سختیها و تنهاییها میتونه روش حساب کنه، باران بود.
گفت: چرا یکی رو دارم..
_ خب زودتر میرفتی پیشش پسر خوب.... بیا... این گوشی رو بگیر... زنگش بزن بیاد....
آرش شماره باران رو گرفت. هرچی زنگ خورد جواب نداد.... بار دوم گرفت، جواب نداد.... بار سوم، باران با خواب آلودگی جواب داد:
_ الو.... بفرمایید....
_ سلام باران....
_ آرش تویی؟؟؟ این وقت شب چیزی شده؟؟؟
آرش تازه متوجه ساعت شد. ساعت ۳ نیمه شب بود.
_ ببخشید عزیزم بیدارت کردم... راستش بابام منو از خونه بیرون کرده... من الان گوشه خیابونم... گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی...
_ وای خدای من!! جدی میگی آرش؟! واقعاً بابات چنین کاری کرده؟! آدرس بده همین الان با بابام بیایم اونجا
باران به همراه پدرش سوار ماشین شدند و به همان جایی که آرش گفته بود رفتند.
باران با صحنه ای مواجه شد که باورش برایش سخت بود... آرش با صورتی زرد و لاغر، چشمانی گود افتاده، موهای به هم ریخته، لباسهای خیس و گلی، بدون کفش، با حالتی نزدیک به بیهوشی، به دیوار مغازه تکیه داده بود.
باران با دیدن آرش گریهاش گرفت. دلش میخواست در آن لحظه آرش را در آغوش بگیرد، شاید کمی گرم شود و جانی تازه بگیرد.
آرش با کمک پدر باران سوار ماشین شد و به خانه آنها رفت. مادر باران غذای گرم و تازه آماده کرد و جلوی آرش گذاشت. پدرش هم لباس تمیز فراهم کرد و همگی کمک کردند تا آرش توانست کمی سرحال شود.
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تلنگر⚠️
برحذر باش ازاینکه :
✔نـمازبخوانی
✔روزه بگیری
✔ قرآن بخوانی
✔نـماز شب بخوانی
✔صدقه وانفاق کنی
✔کارهای مردم را راه بیندازی
⏪ اما یکی دیگه بیاد با خیال راحت
نیکی ها و حسنات تو را بردارد !️😣
"غیبت نکنیم" تهمت نزنیم
@information599
#تربیت_کودک
طبع کودکان گرم و تر است و تمام تنقلات صنعتی مانند چیپس و پفک دارای طبع سرد و خشک است که این سردی و خشکی مانع رشد کودکان میشود.
اگر کودکان از مواد غذایی گرم و تر مانند بادام، انجیر، مویز و … استفاده کنند، رشدشان بهتر خواهد شد و توان یادگیری آنان افزایش پیدا میکند.
❀ @madaranee ❀
#داستان_آرش_و_باران
قسمت بیست و یکم
فردای آن روز همه اعضای خانواده به اضافه آرش سر میز صبحانه نشستند. پس از آنکه صبحانهشان تمام شد، پدر باران سر صحبت را باز کرد:
_ آقا آرش! من شما رو مثل پسر خودم دوست دارم. علاوه بر این، شما مهمان ما هستی و مهمان حبیب خداست؛ انسان هیچ وقت نباید مهمان رو از خانهاش بیرون کند؛ اما خب به هر حال ما دختر داریم و جلوی در و همسایه خوبیت نداره. به خصوص اینکه اسم آرش و باران هم سر زبانها افتاده. اگر ترس از حرف در و همسایه و دوست و آشنا نبود، تا هر وقت میخواستی، میتونستی خونه ما بمونی. اما....
آرش حرف پدر را قطع کرد و گفت: می دانم پدر جان... اتفاقاً خودم هم دیشب تا حالا دارم به همین موضوع فکر میکنم. من محذوریتهای شما را درک میکنم. به همین خاطر هم دیشب تردید داشتم خانه شما بیایم....
مادر باران حرف آرش را قطع کرد و گفت: این چه حرفیه میزنید آقا آرش؟! قدم شما به روی چشم ماست. ما وظیفه داریم هر چقدر که از دستمان برمیآید به شما کمک کنیم.
بعد رو به پدر کرد و گفت: این چه حرفی بود زدی آقا؟!؟ آخه آدم مهمان را از خانهاش بیرون میکنه؟؟ آن هم مهمانی که به خاطر خدا از خانهاش بیرونش کردند و به ما پناه آورده... زشته به خدا.... خدا قهرش میگیره...
آرش ادامه داد: نه مادر جان.... پدر راست میگن... من دیشب به این قضیه فکر کردم و تصمیم گرفتم با پس اندازی که دارم، یک خانه کوچک اجاره کنم و کم کم روی پای خودم بایستم.
پدر که از این حرف آرش خیلی خوشش آمد، دستش را به نشانه تایید روی میز زد و گفت: احسنت.... همینه.... کار درست همینه.... اگر بخواهی میتونی روی منم حساب کنی... هر چقدر پول کم آوردی بگو..، خودم برات جورش میکنم پسرم...
آرش ادامه داد: فقط.... جسارتا.... پدر جان من یک خواهشی از شما دارم....
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#جبهه
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
🔺سردار حاج حسین کاجی می گوید:
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌷در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند.
و...
🌷بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است..
📚برگرفته از کتاب:
خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195
https://eitaa.com/mojekhabar1400