eitaa logo
داستان های آسمانی
67 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت نوزدهم آرش خودش را از روی زمین جمع و جور کرد و به سختی بلند شد. تمام بدنش درد می‌کرد. لباسش هم پر از آب گل شده بود. حواسش نبود که از پله‌ها توی باغچه حیاط پهن شده بود و روی زمین خیس حیاط غلت خورده بود. با بدن نیمه جانی که داشت، یواش یواش به طرف در حیاط رفت .در را باز کرد و خارج شد. آرش نمی‌دانست کجا برود و چه کار کند. نه پولی داشت که غذا بخرد. نه گوشی همراهش را آورده بود تا بتواند با کسی تماس بگیرد، نه حتی لباس مناسبی داشت که در آن سرما و باران شدید بتواند دوام بیاورد. گوشه‌ای نشست. مغزش کار نمی‌کرد. هرچه فکر کرد، ذهنش به جایی قد نداد. به تنها کسی که می‌توانست پناه ببرد، خدا بود. شروع کرد با خدایش صحبت کند: "خدا امشب خوب حالی ازمون گرفتیا.... دمت گرم.... کار دیگه‌ای هم مونده که به سرمون نیاورده باشی؟؟!!.... با همه عاشقات همینطوری تا می‌کنی؟؟!!  اما خدا من از اوناش نیستم که جا بزنم.... من تا آخرش هستم.... درسته که از اول عشق باران تو کله ام بود.... اما از عشق باران به عشق تو رسیدم.... من از عشق باران هوایی شدم... حالا دیگه اگه به باران هم نرسم، تو رو ول نمی‌کنم... یک عمر دنبالت گشتم... حالا که پیدات کردم دیگه به این راحتی دست از سرت برنمی‌دارم... _آقا... آقا.... چرا اینجا خوابیدی؟؟ پاشو حداقل برو رو نیمکت بخواب... کف خیابون که جای خواب نیست.... آرش با صدای یک مامور شهرداری از خواب بیدار شد. بلند شد و نشست... _پاشو می‌خوام اینجا رو جارو بزنم.... پاشو دیگه.... _ ولم کن داداش.... برو اونورو جارو بزن.... من نا ندارم تکون بخورم... _ چته؟؟.... گرسنه‌ای؟؟؟؟... بیا این نصف ساندویچ منو بخور... _ بذار واسه خودت... من که گدا نیستم.... _ خوبه والا.... من تا حالا ۱۰۰ تا کارتون خواب دیده بودم، ولی هیچ کدومشون رو ندیدم اینطوری برام کلاس بذاره!!... اینو نخوری، مجبوری بری از تو سطل آشغالا چیز برداریا.... _داداش گفتم که، من نه گدا هستم، نه کارتون خواب.... برو دست از سرم بردار... بعد آهی کشید و گفت: بابام از خونه پرتم کرده بیرون..... _ آهان... پس بچه ناخلفی.... چقدر تو این تلویزیون بگن دوست ناباب بده؟؟!! چقدر بگن سمت مواد نرید؟؟!!!... حالا کسی رو نداری بری پیشش؟؟ آرش یک آن ذهنش رفت سمت باران. تنها کسی که تو این دنیا از ته دل دوستش داشت و می دونست که تو سختی‌ها و تنهایی‌ها می‌تونه روش حساب کنه، باران بود. گفت: چرا یکی رو دارم... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر کودک مؤدب می خواهید! به رفتارهای زشت و مسخره کودک نخندید و مراقب باشید کسی این کار را انجام ندهد. خندیدن، کودک را تشویق می کند تا این رفتار را منبع شوخی و سرگرمی بداند. ✅ به جای و فریاد، آموزش دهید. او را سرزنش نکنید. از او بخواهید به دلیل رفتار نامناسب عذرخواهی کند. به طور مثال بگویید: هل دادن کار خوبی نیست و اگر چنین کاری انجام دادی باید بگویی ببخشید. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیستم _حالا کسی رو نداری بری پیشش؟؟ آرش یک آن ذهنش رفت سمت باران. تنها کسی که تو این دنیا از ته دل دوستش داشت و می دونست که تو سختی‌ها و تنهایی‌ها می‌تونه روش حساب کنه، باران بود. گفت: چرا یکی رو دارم.. _ خب زودتر می‌رفتی پیشش پسر خوب.... بیا... این گوشی رو بگیر... زنگش بزن بیاد.... آرش شماره باران رو گرفت. هرچی زنگ خورد جواب نداد.... بار دوم گرفت، جواب نداد.... بار سوم، باران با خواب آلودگی جواب داد: _ الو.... بفرمایید.... _ سلام باران.... _ آرش تویی؟؟؟ این وقت شب چیزی شده؟؟؟ آرش تازه متوجه ساعت شد. ساعت ۳ نیمه شب بود. _ ببخشید عزیزم بیدارت کردم... راستش بابام منو از خونه بیرون کرده... من الان گوشه خیابونم... گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی... _ وای خدای من!! جدی میگی آرش؟! واقعاً بابات چنین کاری کرده؟!  آدرس بده همین الان با بابام بیایم اونجا باران به همراه پدرش سوار ماشین شدند و به همان جایی که آرش گفته بود رفتند. باران با صحنه ای مواجه شد که باورش برایش سخت بود... آرش با صورتی زرد و لاغر، چشمانی گود افتاده، موهای به هم ریخته، لباس‌های خیس و گلی، بدون کفش، با حالتی نزدیک به بیهوشی، به دیوار مغازه تکیه داده بود. باران با دیدن آرش گریه‌اش گرفت. دلش می‌خواست در آن لحظه آرش را در آغوش بگیرد، شاید کمی گرم شود و جانی تازه بگیرد. آرش با کمک پدر باران سوار ماشین شد و به خانه آنها رفت. مادر باران غذای گرم و تازه آماده کرد و جلوی آرش گذاشت. پدرش هم لباس تمیز فراهم کرد و همگی کمک کردند تا آرش توانست کمی سرحال شود. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
⚠️ برحذر باش ازاینکه : ✔نـمازبخوانی ✔روزه بگیری ✔ قرآن بخوانی ✔نـماز شب بخوانی ✔صدقه وانفاق کنی ✔کارهای مردم را راه بیندازی ⏪ اما یکی دیگه بیاد با خیال راحت نیکی ها و حسنات تو را بردارد !️😣 "غیبت نکنیم" تهمت نزنیم @information599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طبع کودکان گرم و تر است و تمام تنقلات صنعتی مانند چیپس و پفک دارای طبع سرد و خشک است که این سردی و خشکی مانع رشد کودکان می‌شود. اگر کودکان از مواد غذایی گرم و تر مانند بادام، انجیر، مویز و … استفاده کنند، رشدشان بهتر خواهد شد و توان یادگیری آنان افزایش پیدا می‌کند. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و یکم فردای آن روز همه اعضای خانواده به اضافه آرش سر میز صبحانه نشستند. پس از آنکه صبحانه‌شان تمام شد، پدر باران سر صحبت را باز کرد: _ آقا آرش! من شما رو مثل پسر خودم دوست دارم. علاوه بر این، شما مهمان ما هستی و مهمان حبیب خداست؛ انسان هیچ وقت نباید مهمان رو از خانه‌اش بیرون کند؛ اما خب به هر حال ما دختر داریم و جلوی در و همسایه خوبیت نداره. به خصوص اینکه اسم آرش و باران هم سر زبان‌ها افتاده. اگر ترس از حرف در و همسایه و دوست و آشنا نبود، تا هر وقت می‌خواستی، می‌تونستی خونه ما بمونی. اما.... آرش حرف پدر را قطع کرد و گفت: می دانم پدر جان... اتفاقاً خودم هم دیشب تا حالا دارم به همین موضوع فکر می‌کنم. من محذوریت‌های شما را درک می‌کنم. به همین خاطر هم دیشب تردید داشتم خانه شما بیایم.... مادر باران حرف آرش را قطع کرد و گفت: این چه حرفیه می‌زنید آقا آرش؟! قدم شما به روی چشم ماست. ما وظیفه داریم هر چقدر که از دستمان برمی‌آید به شما کمک کنیم. بعد رو به پدر کرد و گفت: این چه حرفی بود زدی آقا؟!؟ آخه آدم مهمان را از خانه‌اش بیرون می‌کنه؟؟ آن هم مهمانی که به خاطر خدا از خانه‌اش بیرونش کردند و به ما پناه آورده... زشته به خدا.... خدا قهرش می‌گیره... آرش ادامه داد: نه مادر جان.... پدر راست میگن... من دیشب به این قضیه فکر کردم و تصمیم گرفتم با پس اندازی که دارم، یک خانه کوچک اجاره کنم و کم کم روی پای خودم بایستم. پدر که از این حرف آرش خیلی خوشش آمد، دستش را به نشانه تایید روی میز زد و گفت: احسنت.... همینه.... کار درست همینه.... اگر بخواهی می‌تونی روی منم حساب کنی... هر چقدر پول کم آوردی بگو..، خودم برات جورش می‌کنم پسرم... آرش ادامه داد: فقط.... جسارتا.... پدر جان من یک خواهشی از شما دارم.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید: 🔺سردار حاج حسین کاجی می گوید: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🌷در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم و جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. و... 🌷بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.. 📚برگرفته از کتاب: خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195 https://eitaa.com/mojekhabar1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و دوم پدر که از این حرف آرش خیلی خوشش آمد، دستش را به نشانه تایید روی میز زد و گفت: احسنت.... همینه.... کار درست همینه.... اگر بخواهی می‌تونی روی منم حساب کنی... هر چقدر پول کم آوردی بگو..، خودم برات جورش می‌کنم پسرم... آرش ادامه داد: فقط.... جسارتا.... پدر جان من یک خواهشی از شما دارم.... _ بگو پسرم. هر چه بخواهی برایت فراهم می‌کنم. _جسارت نباشه.... می‌دونم رسم و رسومات اینطوری نیست.... می‌دونم ارزش باران خانم خیلی بیشتر از این حرفاست.... اما... اگر شما اجازه بدید و باران خانم راضی باشند، می‌خوام زندگی مشترکمون رو توی همون خونه شروع کنیم... پدر باران ماتش برد. انتظار هر چیزی را داشت جز این یک مورد... هنوز خواستگاری رسمی نکرده، عقد نکرده، بی جهیزیه، می خواهد باران را ببرد سر خونه زندگیش.... همه اعضای خانواده از تعجب خشکشان زده بود. هیچکس سخن نگفت. همه چشمشان به دهان پدر بود ببینند چه می‌گوید. پدر، آرش را خیلی دوست داشت. از ته دل می‌خواست که دامادش بشود. اما نمی‌خواست تا این حد ساده و راحت، بی مراسم، بی جهیزیه، دختر یکی یه دونه‌اش را به خانه شوهر بفرستد. همسایه‌ها چی میگن؟ نمیگن انگار این دختره رو از سر راه آوردن که انقدر راحت دادن رفت؟! نگاهی به خانمش کرد... نظر شما چیه حاج خانم؟ _ والا چی بگم حاج آقا... شما خودتون همیشه سفارش به ساده زیستی می‌کردید. همیشه می‌گفتید جوان‌ها باید سخت نگیرند، باید زندگیشون رو با کم شروع کنند، خدا خودش از فضلش بهشون می‌بخشه... مگه یادتون نیست خودمون چطوری زندگیمون رو شروع کردیم؟  زندگی اولش قناعت می‌خواد.. یادتونه می‌گفتید باید توقعمون رو بیاریم پایین؟ باید از تجمل گرایی دور باشیم؟ _ درسته حاج خانم... حق با شماست... من مخالفتی ندارم. فقط می‌مونه یک چیز... اونم نظر باران... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و سوم _ والا چی بگم حاج آقا... شما خودتون همیشه سفارش به ساده زیستی می‌کردید. همیشه می‌گفتید جوان‌ها باید سخت نگیرند، باید زندگیشون رو با کم شروع کنند، خدا خودش از فضلش بهشون می‌بخشه... مگه یادتون نیست خودمون چطوری زندگیمون رو شروع کردیم؟  زندگی اولش قناعت می‌خواد.. یادتونه می‌گفتید باید توقعمون رو بیاریم پایین؟ باید از تجمل گرایی دور باشیم؟ _ درسته حاج خانم... حق با شماست... من مخالفتی ندارم. فقط می‌مونه یک چیز... اونم نظر باران... همه رو کردن به باران تا ببینند او چه می‌گوید... باران که نگاه همه به خصوص پدرش، خجالت زده‌اش کرده بود، سرش را به زیر انداخت و سرخ شد. مادر که لحظه شماری می‌کرد تا دخترش را عروس کند و بفرستد خانه بخت، دلش طاقت نیاورد و آمد روبروی باران نشست و چشم در چشم باران پرسید: بگو دخترم... خجالت نکش... ما همه منتظریم که جواب نهایی را از زبان تو بشنویم... باران که زبانش بند آمده بود و دستانش خیس عرق شده بود، نیم نگاهی به پدرش کرد و سپس گفت: هرچه پدرم بگن....😍 با شنیدن این جمله قند در دل همه به خصوص آرش آب شد. آرش نمی‌دانست از خوشحالی چه کار کند. دلش می‌خواست در آن لحظه با تمام قوا فریاد بزند و خدا را شکر کند... دلش می‌خواست پرواز کند... دلش می‌خواست اهالی خانه چشمانشان را می‌بستند تا آرش می‌توانست سر تا پای باران را بوسه باران کند.🙈 در آن لحظات تنها کاری که توانست بکند، این بود که برود دنبال اجاره کردن یک خانه مناسب. به راه افتاد. اندک پس اندازش را از بانک درآورد و همان روز اول یک خانه کوچک اجاره کرد. سریع شماره باران را گرفت تا خبر خوشحالی را اول از همه به شریک زندگی آینده‌اش بدهد: _ سلام نفسم.... سلام امید زندگیم.... سلام بارانم _ سلام آرش جان... خوبی عزیزدلم؟  چه خبر؟ _ خبرهای خوبی برات دارم... _ خونه اجاره کردی؟؟؟ _بله... اونم چه خونه‌ای.... _ خیلی بزرگه؟؟ خیلی شیکه؟؟ گفته باشم من خونه بزرگ و شیک نمی‌خواما... یه خونه در حد همین خونه بابام اینا برام بسه... _ برات یه خونه گرفتم مثل قصر.... فقط یکم کوچیک‌تر...!! _ یعنی چقدر کوچیک‌تر؟؟ _ شاید بشه گفت یک صدم قصر!!!.... _از دست تو آرش.... خوب از اول بگو قوطی کبریت گرفتی دیگه.... _ نه بابا... بزرگتر از قوطی کبریته... حداقل جای خوابیدن دو نفر آدم میشه!! _کم و کسری هم داره؟؟ _ آره فقط بوی عطر باران کم داره..🥰 _ فدات شم عزیزم 😘....تمیزکاری هم می‌خواد؟؟ _ شما غصه اونو نخور... من دربست در خدمت شمام. از امروز تا آخر هفته با چند تا از رفیق‌هام پا کارش وایمیستیم تا عروس خانم قابل بدونن به این کلبه خرابه تشریف بیارن... _ جایی که شما توش باشی اسمش کلبه خرابه نیست... اسمش خانه عشقه....🏠 _ من تا وقتی تو رو دارم همه چی دارم باران.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودکانی که فیلم های خشن را تماشا می کنند نسبت به کودکان دیگر در بازی هایشان از بیشتری استفاده می کنند. تفکر و استدلال در کودکان زیر 8 سال رشد نکرده و در این سنین بچه‌ها هر چیزی را واقعی تصور می‌کنند و تصور وجود کارگردان، فیلمنامه ، هنرپیشه که نقش بازی می‌کند سخت است. هنگامی که کودکان تصاویر ترسناک و یا صحنه‌هایی از تیراندازی را در فیلم‌ها مشاهده می‌کنند، برخی از آنها در پی انجام موارد مشابه آنها در بازی‌های کودکانه خود برمی‌آیند، در حالی که گروهی دیگر از دیدن چنین صحنه‌هایی نگران، ناراحت و وحشت‌زده می‌شوند. طبق تحقیقات انجام شده، کودکان قادر به درک این موضوع نیستند که در برنامه های تلویزیونی وقتی شخصی به شخص دیگر حمله می کند حمله او واقعی نیست. مراقب محتوای برنامه هایی كه بچه ها نگاه می كنند باشيد. ❀ @madaranee
📌 این یک ﻣﺠﺴﻤﻪ از مسلمان ، مسیحی و یهودی در اسپانیا ..! از سازنده ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪﻥ : ﻫﺪﻓﺖ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭼﻴﺴﺖ ..؟! گفت : ﻳﻬﻮﺩﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎناﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ . ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺁﻧﻬﺎ سخت در اشتباه هستند ... گفتن : ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺗﻮ ، ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻜﺮﺩ ، ﺟﺰ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ ﺁﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوید ﻛﻪ ﭼﻪ ﺑﻼیی ﺳﺮ ﻳﻬﻮﺩی و مسیحی می آید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و چهارم خانه آرش و باران کم کم داشت به سر و سامان می‌رسید. آرش و رفقایش خانه را تمیز کردند و رنگ زدند. باران و مادرش هم یک مقدار خرده ریز خریدند تا بشود باهاش زندگیشون را شروع کنند. آخر هفته شد و باران و آرش داشتند برای مراسم عقد آماده می‌شدند. اما غم سنگینی روی سینه آرش سنگینی می‌کرد. جای خالی پدر و مادرش را در کنارش حس می‌کرد. دلش نمی‌خواست این مراسم بدون وجود آنها برگزار شود. پنجشنبه عصر بود که آمد دم در خانه پدرش. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. تردید داشت که زنگ را بزند یا نه؟  آنها چه واکنشی نشان خواهند داد؟ اصلاً در را به رویم باز می‌کنند یا نه؟ اگر خبر عقدم را بشنوند چه می‌کنند؟ آیا پدرم باز می‌خواهد با روش خودش مرا منصرف کند؟ دلش را به دریا زد و زنگ خانه را فشار داد. مادرش تا تصویر آرش را روی آیفون خانه دید، از خوشحالی از جا پرید. دوید به سمت اتاق پدر... _ شهروز.... شهروز.... بدو بیا.... بدو بیا آرش آمده.... دیدی گفتم برمی‌گرده؟؟.... آخه این بچه که جایی رو نداره بره...می دونستم که سرش به سنگ می‌خوره و برمی‌گرده.... حتماً اومده عذرخواهی کنه..... شهروز تو رو جون من، اگر عذرخواهی کرد، تحویلش بگیر... دیگه باهاش تندی نکنیا.... حالا که پشیمون شده دیگه اذیتش نکن..... پدر آرش با عجله و خوشحالی از پله‌ها پایین آمد. اما غرورش اجازه نداد که بیاید دم در. همان ته سالن روی مبل نشست تا آرش بیاید به سراغش. مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنه‌ای دید که تا به حال ندیده بود.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani