eitaa logo
داستان کوتاه
529 دنبال‌کننده
13 عکس
1 ویدیو
0 فایل
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید ...
مشاهده در ایتا
دانلود
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش ! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود! وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛ استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد . رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم : "ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی" رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ، همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود. رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟ ... قربانت شوم، خیلی دلم میخواهد بدانم حالا همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی .
من آزمودم مدتی بی‌تو نَدارم لذتی... #مولانا @Dastan_koutah
پسری پدرش را برای غذای شب به رستوران برد. پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود، غذایش را درست نمیتوانست بخورد و بروی لباسش میریخت. تمامی افراد موجود در رستوارن با حقارت بسوی مرد پیر مینگریستند، و پسرش هم خاموش بود. پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خجل هم نشده بود، به آرامی پدرش را به دستشویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینک‌هایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد. تمامی افراد موجود در رستوران متوجه آن دو بودند و با حقارت بسوی هر دو مینگریستند. پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راهی دروازه خروجی شد. درین وقت، یک پیرمرد دیگری از جمع حاضرین صدا کرد؛ . پسر آیا فکر نمیکی چیزی را پشت سر گذاشته ای؟ . پسر پاسخ نداد؛ نخیر جناب. چیزی باقی نگذاشته ام. آن مرد پیر گفت: بله، پسر. باقی گذاشته ای. درسی برای تمامی پسران و امیدی هم برای همه پدران. یک نوع خاموشی مطلق بر تمامی رستوران حاکم شد! @Dastan_koutah
حاکم از بهلول پرسید: مجازات دزدی چیست؟ بهلول گفت: اگر دزد, سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع می شود. اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد..! @Dastan_koutah