فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین سیلی خدا به انسان
✍استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : چگونه معرفتمان را به امام زمان بیشتر کنیم؟
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_قرائتی
🌀نگاه به چهرهی عالِم
❓سؤال: آیا روایتی که میفرماید: «أَلنظَرُ إِلی وَجْهِ الْعالِمِ عِبادَةٌ؛ نگاه کردن به چهرهی عالِم عبادت است»[۱] از باب این است که انسان را به یاد خدا میاندازد؟
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
بله، در روایت است که از حضرت عیسی علیهالسلام سؤال کردند:
🔹یا رُوحَ اللهِ مَنْ نُجالِسُ؟
فَقالَ علیهالسلام :
جَالِسُوا مَنْ یذَکرُکمُ اللهَ رُؤْیتُهُ، وَ یزِیدُ فِی عِلْمِکمْ مَنْطِقُهُ، وَ یرَغبُکمْ فِی الآخِرَةِ عَمَلُهُ؛
🔸ای روحالله، با چه کسی مُجالست و همنشینی کنیم؟
فرمود: با کسی که دیدن او شما را به یاد خدا میآورد، و سخن او بر دانش شما میافزاید، و عمل او شما را به آخرت علاقمند میکند».[۲]
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص۴٠۶
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏪امام زمان با دل ما چه می کنند؟
#کلیپ_مهدوی
❣منتظران ظهور❣
🌷
#کفاره_غیبت
🌸✨ پیامبر اڪرم ( ص ) ؛
کفاره غیبت این است که براے
آن کس که غیبتش را ڪردهاے
طلب آمرزش کنے ✨
📚 امالے ۱۹۲
CQACAgQAAx0CR7uQigACIjFh8W9OaGwOprHuL-2C0eD6lTyeIwACvwUAAsWL2FIlEP4JiUhSAiME.mp3
2.62M
🎬 چشم خدا
💡شاید با لامپ های پرنور بتونی مشتری رو جذب کنی
👁اما چشم خدا رو با چیز دیگه ای باید جذب کنی.
🎤 حجت الاسلام والمسلمین #عالی
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
' ' ' ' '✨
' ' ' '💓
' ' '✨
' ' 💓
'✨
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: رابطه ما با امام زمان (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 」
-
براۍچۍناراحتۍ؟!🤔
•
-
🤍•¦➺ #ڪلیپ
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ
هدایت شده از پرسمان احکام شرعی
یه مسابقه جذابِ راحت از چهارتا کلیپ کوتاه😍😍😍
کد503
با کلی جایزه مادی و معنوی توپ توپ (حداقل 30 تا)
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
جایزه ویژه نفر اول تا سوم👇👇
تور سفر زیارتی خانوادگی (هرتاریخی که خودتون خواستید) با شرایط
کلیپ اولش همین کلیپ بالا بود👆
شماهم به این مسابقه دعوتید🙏
تاریخ قرعه کشی 12 فروردین 1401
برای اطلاع از جزئیات مسابقه وارد بزرگترین گروه پرسمان احکام شرعی در فضای مجازی شوید👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8
#درسنامه
جاده های صاف و بدون دست انداز کسالت آور هستند
و جاده های پر پیچ و خم از تو
راننده ماهر میسازند؛
پس، از پیچ و خم های زندگی
شکایت نکن،
چون دارند به بهترین راننده
تبدیلت میکنند ...
#داستانهای_آموزنده
#یک_داستان_یک_پند
✍ بیست سال پیش بود از تهران میآمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم. اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم. میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم. با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم. آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
#داستانهای_آموزنده