eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۳ 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، 🌸 به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها نیز ، 🌸 به آغوش مادرشان بازگشتند . 🌸 مادر بچه گربه ها ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، 🌸 به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند . 👑 همه انسانها ، 👑 دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید 🌸 و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم رو بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، 👑 از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته هایی که ، 👑 روی شونه شما هستند ، 👑 معلومه که موقتاً گربه شدی . 👑 پس همه تلاشتو بکن 👑 تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 من از خدامه که دوباره انسان بشم 🐈 چون از این وضع خسته شدم 🐈 دلم برای مادرم خیلی تنگ شده . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۴ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم 🐈 که با چه رویی برگردم ؟! 🐈 دوست ندارم 🐈 کسی منو اینجوری ببینه 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه من ، 🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه 🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد 🐈 می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد 🌸 و با تعجب و لبخند گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ 🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و هیچ جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ... تو انسان نیستی ... 🐈 پس چی هستی ؟! 🐈 کی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۵ 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و با سرعت از آنجا دور شد . 🌸 شکارچی نیز ، 🌸 همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه 🌸 با گربه ها 🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه 🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ، 🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد 🌸 با پدر و مادرش ، 🌸 در پارک نشسته بود . 🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید 🌸 که با دخترش در پارک ، 🌸 قدم می زدند . 🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت 🌸 پوشیه خود را بالا زد 🌸 و با لبخند به آن خانم گفت : 👑 اجازه هست 👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟ 🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید 🌸 با آن حجاب زیبایش 🌸 با آن چادر سیاهش 🌸 با آن پوشیه‌ی قشنگش 🌸 دلش آب شد 🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ، 🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ، 🌸 تعریف کرد و گفت : 🍁 وااااای عزیزم 🍁 چه چادر قشنگی ، 🍁 چه روبند شیک و باحالی . 🍁 دختر کوچولو ، 🍁 می دونستی با این حجاب ، 🍁 خیلی زیبا هستی ؟! 🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت : 👑 آره می دونم 👑 چون خدا ، حجاب رو ، 👑 برای دخترا قرار داده 👑 تا هر روز ، زیباتر بشن . 👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم 👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۶ 🌸 خانم بدحجاب ، 🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید 🌸 و حجابش را درست کرد 🌸 موهایش را پوشاند 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🍁 ببین دخترم ! 🍁 به نظرم حجاب زیباست 🍁 ولی زیاد هم مهم نیست 🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه . 🍁 مگه نه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ، 👑 دلشون پاکه ؟ 🍁 خانم گفت : معلومه که نه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 آفرین 👑 کسی که کارهای بد می کنه ، 👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه 👑 بی حجابی هم کار بدی هست . 👑 و به مرور زمان ، 👑 پاکی دل رو کمتر می کنه 👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه . 👑 اينكه هر كسی ، 👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه 👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه 👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره 👑 تا به يک حرف معقول و منطقی . 👑 چون اصولاً ، 👑 اين تقيد به فرائض دينی هست 👑 كه دل رو پاک نگه می داره 👑 پس بی حجابی ، 👑 مثل خیلی از کارهای بد ، 👑 اصلا کار خوبی نیست 👑 بلکه خیلی هم بده 👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه 👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه 👑 و هم باعث 👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه 👑 به نظر عقلا ، 👑 حرف صحيح اين است : 👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه 👑 با حجاب باش ، 👑 تا با ایمان و ديندار باشی . 🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ، 🌸 خیلی خوشش آمد و گفت : 🍁 چطور میشه با بی حجابی ، 🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۷ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 دختر بی حجاب ، 👑 داره همه زیبایی هاش رو ، 👑 به مردان دیگه عرضه می کنه . 👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه 👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه 👑 که متاسفانه چنین مردانی ، 👑 در جامعه ما هستند 👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب 👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن 👑 و زن خود را تحقیر می کنند 👑 و شروع به مقایسه همسرش 👑 با اون بی حجاب می کنه 👑 که در نهایت 👑 یا رابطه شون سرد میشه 👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ، 👑 ختم میشه 🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت : 🍁 خداییش حق با شماست 🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه 🍁 و تو این هوای داغ ، 🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خب حفظ حجاب ، 👑 همیشه به چادر نیست 👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی 👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی 👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان 👑 نپوشی 👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ، 👑 معلوم بشه 👑 اما اگر حجاب برتر می خوای 👑 خب بهترین گزینه ، چادره 👑 و اما در مورد سختی چادر ، 👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ، 👑 سخت ترین آنها هستن . 👑 به خاطر همین ! 👑 هر وقت امام علی علیه السلام ، 👑 نزد رسول خدا می آمد ، 👑 می فرمود : یا رسول الله ! 👑 سخت ترین کار رو به من بدید . 👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ، 👑 به این سختی هم که می گن نیست 👑 مطمئن باشید ، 👑 اگر چادر قابل تحمل نبود 👑 خداوند اونو به دخترا ، 👑 تکلیف نمی کرد 👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها 👑 ضمن اینکه 👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد 👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ، 👑 و جلب رضای خدای عزوجل ، 👑 خیلی برتر از 👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست . 👑 و هر آنچه که سودش ، 👑 بر زحمتش غالب گردد 👑 عقلایی و منطقی است . 👑 مگه نه ؟! 🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد 🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت 🌸 و به شوخی کشید و گفت : 🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو 🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۸ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی بلد نیستم 👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده 🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد 🌸 صدای گریه چند بچه ، 🌸 به گوشش رسید 🌸 به خانم گفت : 👑 با اجازتون من باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 کجا خانم کوچولو ؟! 🍁 هنوز باهات کار دارم . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ... 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 معلوم نیست 👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت . 🌸 یک ماشین را دید 🌸 که به سرعت در حال حرکت است 🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند 🌸 که سه دانش آموز را ، 🌸 به گروگان گرفته بودند 🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد 🌸 که فرشته های نگهبان ، 🌸 عتید و رقیب ، 🌸 روی دوش های او بودند 🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند . 🌸 فهمید که او ، 🌸 همان پسر گربه ای است 🌸 که سال گذشته ، 🌸 او را از قفس آزاد کرده است 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 چادرش را محکم گرفت 🌸 و با سرعت ، 🌸 به طرف ماشین دزدان دوید . 🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید 🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود . 🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید 🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ، 🌸 از چادر او بیرون آمد 🌸 سپس پروازکنان 🌸 به طرف ماشین دزدان رفت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۹ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد . 🌸 با چشمانش ، 🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند 🌸 و خودش در حال پرواز کردن ، 🌸 دست دزدان را قفل نمود 🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند . 🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد . 🌸 و آنها را در کنار جاده ، 🌸 پایین گذاشت . 🌸 سپس ماشین را نگه داشت 🌸 و منتظر آمدن پلیس شد 🌸 مردم ، 🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ، 🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود 🌸 چنین کار بزرگی کرده ، 🌸 خیلی تعجب کردند . 🌸 و هر چه به او اصرار کردند : 🌸 که پوشیه ات را بردار 🌸 یا خودت را معرفی کن 🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود 🌸 که شناخته شود . 🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ، 🌸 سر رسید 🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد 🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد . 🌸 و به او گفت : 🐈 کار شما خیلی خوب بود . 🐈 دیدم چکار کردید 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 سلام بر شما آقا فرامرز ، 👑 پسر گربه ای معروف 🌸 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 شما منو می شناسی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 پارسال ، با اجازه خدا ، 👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم . 🌸 فرامرز گفت : 🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟! 🌸 گفت : 👑 شیعه فاطمه هستم 👑 ببخشید که در ماموریت شما ، 👑 دخالت کردم 👑 اگه نمی اومدم ، 👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۰ 🌸 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟! 🐈 ماموریت کدومه ؟! 🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم 🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم 🐈 شما اینجا بودید . 🐈 و بچه هارو نجات دادید . 🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ، 🌸 در حال صحبت کردن بودند 🌸 که پلیس ها نیز آمدند 🌸 و دزدان را تحویل گرفتند . 🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید 🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت 🌸 و بچه ها را نجات داد 🌸 خیلی تعجب کردند 🌸 و از شیعه فاطمه خواستند 🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید 🌸 و به او گزارش دهد . 🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد . 🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت : 🐈 راستی ... 🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟! 🐈 مطمئنم که انسان نیستی . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 چون رازدار خوبی هستی ، 👑 چشم بهت میگم 👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم 👑 که فعلا 👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام 👑 در ضمن ، 👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم 👑 ماشالله سفر شما ، 👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود . 👑 و البته پر از کارهای خوب 🌸 فرامرز گفت : 🐈 خوبی از شماست 🐈 ولی از کجا می دونید 🐈 من رازدار خوبی هستم ؟! 🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟! 🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی نمی دونم 👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته 🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود 🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد . 🌸 حرف های پلیس ، 🌸 که از پشت بی سیم می آمد ، 🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ، 🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۱ 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 از پشت بی سیم ، 👑 گزارش آدم ربایی شنیدم 👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ، 💎 برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود 💎 به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۲ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به منطقه مورد نظر رسید 💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود 💎 دور تا دور آن خانه ، 💎 پر از دود سیاه و آتش بود 💎 و در بالای آن ، 💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ، 💎 در حال پرواز و رقص بودند . 💎 اما غیر از شیعه فاطمه ، 💎 هیچ کسی نمی تواند 💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد . 💎 هر چه به زمین حیاط خانه ، 💎 نزدیکتر می شد ، 💎سیاهی ها و شیاطین ، 💎 از آن خانه دورتر می شدند . 💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد 💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد 💎 رنگ از رُخش پرید 💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد . 💎 تا کمی حالش بهتر شود 💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد 💎 شیاطین و سیاهی دوباره ، 💎 به آن خانه نزدیک می شدند . 💎 شیعه فاطمه با خودش گفت : 👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه 👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ، 👑 قدرت میده ؟! 💎 اولین ماشین پلیس ، 💎 به آن منطقه رسید . 💎 پلیس ها ، 💎 از دیدن یک دختر بچه 💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ، 💎 تنها کنار آن خانه ، 💎 در آن منطقه دور افتاده . 💎 تعجب کردند . 💎 یکی از پلیس ها 💎 به نام سروان رضایی ، 💎 از ماشین پیاده شد . 💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت : 🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 خونه تون همین وراست ؟ 🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟! 🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی 🚔 که دزدیده شدن ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا ! 👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ، 💎 خنده اش گرفت و دستور داد : 💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۳ 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 شما نامحرمی 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، 👑 در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد : 🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم 🚔 دستور چیه ؟! 💎 مرکز گفت : 🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره 🚨 تا نیروهای کمکی برسن 🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه 🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به فکر عمیقی فرو رفته بود 💎 و با خود می گفت : 👑 چرا دور تا دور خانه ، غبارآلوده ؟ 👑 چی باعث شده 👑 این خانه پر از انرژی منفی بشه 👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟ 👑 چرا نمی تونم نزدیک خونه بشم ؟! 💎 سروان رضایی ، 💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت : 🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟! 🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 اومدم دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، خندید و گفت : 🚔 آخه چطوری ؟! 🚔 تو که هنوز بچه ای 🚔 تو باید بری درس بخونی 🚔 بازی کنی 💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد 💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شد 💎 سپس با جدیت گفت : 🚔 صبر کن ببینم 🚔 تو از کجا می دونستی 🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟! 🚔 اصلا تو کی هستی ؟! 🚔 اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 اصلا پدر و مادرت کجان ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۴ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 چون نمی توانست 💎 ماجرای خودش را توضیح دهد 💎 تصمیم گرفت تا از آنجا برود 💎 ناگهان غیب شد 💎 و حافظه پلیس ها را پاک کرد . 💎 سپس روی ماشین پلیس ، 💎 که فرامرز در آن بود ، 💎 ظاهر شد . 💎 و به صورت ذهنی ، 💎 با فرامرز ارتباط گرفت : 👑 آقا فرامرز ! 👑 من نمی تونم دخترا رو نجات بدم 👑 یه مشکلی هست که نمیذاره 👑 به محل نگهداری دخترا نزدیک بشم 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟! 🐈 تو کی هستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منم شیعه فاطمه 💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟! 🐈 چطور صدات هست 🐈 ولی خودت نیستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 من بالای ماشین شما هستم 👑 ولی به صورت ذهنی ، 👑 دارم با شما حرف میزنم 👑 و کسی جز شما ، 👑 نمیتونه صدای منو بشنوه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ولی این چطور ممکنه ؟! 💎 پلیس ها ، 💎 با تعجب به فرامرز نگاه می کردند 💎 سروان نعمتی به او گفت : 🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 با همون دختری که 🐈 شگفت انگیزه 🐈 و جون بچه هارو نجات داد 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 ها همون دختری که پرواز می کنه 🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟! 🚔 تو که نه تلفن تو دستت هست 🚔 نه بیسیمی 💎 فرامرز گفت : 🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده 🐈 و الان هم بالای ماشین ماست ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۵ 💎 یکی از پلیس‌ها ، 💎 سرش را از ماشین بیرون آورد 💎 و شیعه فاطمه را ، 💎 در آنجا دید و گفت : 🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟! 🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه 💎 سپس به فرامرز گفت : 👑 حالا چه کار کنیم ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 اینو بسپار به عهده من 🐈 من می دونم چطوری برم داخل 🐈 که کسی نفهمه 💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 از ماشین پیاده شدند . 💎 سروان رضایی نیز با تعجب ، 💎 به آنها نگاه می کرد 💎 به سروان نعمتی دست داد و گفت : 🚔 این دختر کوچولو ، 🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟! 🚔 چرا بچه‌ها رو با خودت آوردی ؟! 🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟! 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 جناب سروان ! 🚨 این دختر ، معمولی نیست 🚨 می‌تونه به ما کمک کنه 🚨این پسر و هم ، 🚨 به درخواست این دختر آوردم . 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 آخه این دو تا بچه ، 🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟! 💎 ناگهان فرامرز ، 💎 جلوی چشم همه گربه شد 💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید . 💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت . 💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد 💎 سپس به دنبال دختران ، 💎 خانه را جستجو کرد 💎 آنها در یکی از اتاق‌ ها ، 💎 زندانی شده بودند . 💎 سپس 💎 به سراغ بقیه درها و انبارها رفت 💎 در یکی از انبارها ، 💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد 💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود 💎 در یکی از اتاق ها هم ، 💎 مواد غذایی و یخچال بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۶ 💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد 💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد 💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت : 🚔 تو چطور گربه شدی ؟! 🚔 تو کی هستی ؟ 💎 فرامرز گفت : 🐈 مهم نیست من کی هستم 🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ، 🐈 جون دخترا رو نجات بدیم 🐈 توی اون خونه ، 🐈 هفت نفر آدم هست 🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا 🐈 دخترای دزدیده شده ، 🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن 🐈 آدم بدا ، مسلح اند 🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند . 💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ، 💎 و آرام به او گفت : 🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ، 🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟! 🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است 🐈 مادرم میگه 🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه 🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن 🐈 داخل اون خونه بشن 🐈 اون خونه میشه 🐈 محل رفت و آمد شیاطین . 💎 سروان رضائی گفت : 🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره 🚔 چطوری بریم داخل 🚔 که دخترا آسیب نبینند 💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت : 🐈 منم نظرمو بدم ؟! 🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۷ 💎 فرامرز گفت : 🐈 من می تونم دخترا رو ، 🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ، 🐈 بیارم بیرون 🐈 و در اتاق اسلحه خونه ، 🐈 مخفی شون کنم . 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 خوب این کار ، 🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه 🐈 میشه از داخل قفلش کرد 🐈 وقتی هم قفل بشه ، 🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه 🐈 می تونم به دخترا بگم ، 🐈 تا پایان عملیات پلیس ، 🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان 🐈 اینطوری ، 🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه 🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ، 🐈 به سلاح ها قطع میشه 🐈 هم شما با راحتی و آرامش ، 🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ، 🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین 💎 سروان رضایی کمی فکر کرد 💎 و سپس 💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید 💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد 💎 با سیم و انبردست کوچک ، 💎 قفل زندان دختران را باز نمود 💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند 💎 سپس گفت : 🐈 من اومدم نجاتتون بدم 💎 آرام وارد اتاق شد 💎 و با صدای آهسته گفت : 🐈 آرام باشید 🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن 🐈 آهسته به اتاق بغلی برید 🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید 🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید 🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۸ 💎 دختران ، آرام و بی‌ صدا ، 💎 به اسلحه خانه رفتند 💎 دختری به نام شیدا نیز ، 💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون 💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را 💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد . 💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود 💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت 💎 و گفت : 🐈 آقا همه چی آماده است 🐈 می توانید عملیات رو کنید 🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم 🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد 💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند 💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ، 💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد 💎 ناگهان 💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد 💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد 💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت 💎 انسان شد و گفت : 🐈 آقا یک فکر دیگه دارم 🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم 🐈 فعلا حمله نکنید 🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم 🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم 🚔 فقط مراقب خودت باش ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۹ 💎 فرامرز ، 💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد 💎 دوباره انسان شد 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت 💎 آرام آنها را باز کرد 💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد 💎 شیشه ها را ، 💎 به صورت دو مردی که ، 💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت 💎 و خودش نیز گربه شد 💎 آنها می‌ خواستند 💎 به اسلحه شان دست بزنند 💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند . 💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید 💎 آنها آماده حمله شدند 💎 فرامرز ، به سرعت ، 💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید 💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد 💎 و با ضربه ای در گردنش ، 💎 آن را نیز بیهوش نمود 💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ، 💎 برداشت و باز کرد 💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت 💎 و آنها را نیز بیهوش نمود . 💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت 💎 سپس انسان شد 💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت 💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت 💎 و گفت : 🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید 💎 سپس داد زد : 🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست 🐈 میتونید داخل بشین 💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند 💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 چطور این کارو کردی 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 بابا دمت گرم ، 🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ما کاری نکردیم 🐈 اینا همش لطف خدا بوده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۰ 💎 بعد از نجات دختران ، 💎 شیعه فاطمه ، با ماشین پلیس 💎 به طرف خانه رفت . 💎 مادرش زهرا ، نگران و گریان ، 💎 دم در خانه نشسته بود . 💎 با دیدن دخترش در ماشین پلیس 💎 هم خوشحال شد هم نگران 💎 به طرف شیعه فاطمه رفت 💎 و او را در آغوش گرفت و گفت : 🇮🇷 کجا رفته بودی دختر 🇮🇷 دلم هزار جا رفت 🇮🇷 چرا بدون اطلاع گذاشتی رفتی 🇮🇷 نمی گی من نگران میشم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منو ببخش مامان جان 👑 به خدا مجبور بودم یهویی برم 🚔 پلیس گفت : 🚔 حاج دختر شما قهرمانه 🚔 امروز جون چندتا بچه رو نجات داد 💎 فردای آن روز ، 💎 یادش آمد که به آن زن بدحجاب ، 💎 قول داد تا دوباره در پارک ، 💎 همدیگر را ببینند . 💎 به خاطر همین 💎 با مادرش به پارک رفت . 💎 و او را در همان جای دیروزی دید . 💎 زهرا و شیعه فاطمه به او سلام کردند 💎 زن بد حجاب نیز ، به احترام آنها ، 💎 از جا بلند شد و به آنها دست داد 💎 و به زهرا گفت : ☘ اسم من نگینه ☘ شما هم باید مادر این کوچولو باشید ؟ 💎 زهرا گفت : 🇮🇷 بله خوشبختم ، اسم منم زهراست . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۱ 💎 نگین گفت : ☘ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ☘ فلسفه حجاب و پوشش چیه ؟! ☘ چرا با حجاب باشیم ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فلسفه پوشش در اسلام ، 👑 چند چیزه : 👑 بعضی ها جنبه روانی دارند 👑 بعضی ها جنبه خانوادگی دارند 👑 بعضی دیگر جنبه اجتماعی دارند 👑 و بعضی هم مربوط میشه 👑 به بالا بردن احترام زن ، 👑 و جلوگیری از ابتذال . 👑 ارزش و احترام زن در جامعه ، 👑 مساوی با عفت و حیاست 👑 قطعا داشتن پوشش ، 👑 او را محترم می کنه 👑 و از نگاه‌ های ناپـاک و آلوده 👑 دور می کنه 👑 و مقامی ارزشمند و جایگاهی والا 👑 برای او می سازه . 👑 دوما 👑 حضور بانوان در محیط کار و فعالیت 👑 همراه با پوشش مناسب ، 👑 آنها رو از تعرض نامحرمان ، 👑 حفظ کرده و سبب می‌شود 👑 با امنیت و آرامش خاطر ، 👑 به انجام وظایف بپردازند . 👑 سوم امنیت و آرامش روانی ، 👑 و مصونیت در برابر 👑 طمع‌ورزی‌های هوس‌بازان ، 👑 یکی دیگر از انگیزه‌های حجاب است 👑 چهارم ، در صدر اسلام ، 👑 بعضی از زنان ، بی‌بند و بار بودند 👑 و نسبت به پوشش و حفظ حجاب 👑 اعتنا نمی‌ کردند 👑 و به بی عفتی و بی اخلاقی ، 👑 معروف بودند 👑 خداوند حکیم دستور داد 👑 که زنان مؤمن و پاکدامن ، 👑 حجاب خود را کاملا رعایت کنند 👑 تا بانوان با عفت و پاکدامن ، 👑 از زنان بدحجاب و آلوده ، 👑 مشخص شوند . 👑 پنجم ، 👑 وقتی زن کاملا خود را بپوشاند 👑 و با پاکدامنی در جامعه ظاهر شود 👑 دیگر چشم‌ها به‌طرف او ، 👑 خیره نخواهد شد 👑 و از خطرات در امان خواهد ماند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۲ 💎 نگین و شیعه فاطمه ، 💎 کلی با هم گفت و گو کردند 💎 شیعه فاطمه با ادب و احترام 💎 به همه سوالات نگین جواب می داد 💎 نگین ، از شیعه فاطمه قول گرفت 💎 تا روزهای بعدی نیز بیاید 💎 و از آن طرف 💎 به چندتا از دوستانش ، 💎 در مورد شیعه فاطمه گفته بود 💎 آنها نیز مشتاق شدند تا او را ببینند . 💎 جلسات روزانه شیعه فاطمه ، 💎 در پارک معروف شده بود 💎 هر روز به تعداد دختران و زنان 💎 اضافه می شد 💎 همه شیعه فاطمه را ، 💎 به علم و ادب و حجابش ، 💎 می شناختند . 💎 هر کسی به خاطر یک چیزی ، 💎 شیعه فاطمه را دوست می داشت . 💎 اما بعضی از دختران بدحجاب ، 💎 از او خوششان نمی آمد 💎 و گاهی 💎 آنقدر سر و صدا و اذیت می کردند 💎 تا جلسات او را به هم بزنند 💎 اما شیعه فاطمه صبوری می کرد 💎 و مثل همیشه با مهربانی ، 💎 با آنها برخورد می کرد 💎 تا اینکه یک روز ، 💎 هنگام ورود به پارک ، 💎 چندتا پسر را دید که با چاقو و قمه 💎 مزاحم دوتا از آن دختران بدحجاب شدند 💎 و می خواستند به زور ، 💎 آنها را با خود ببرند . 💎 تنها پسری که در آن حوالی بود 💎 به کمک دختران رفت 💎 اما او را کتک زدند و با چاقو ، 💎 شکم را دریدند . 💎 شیعه فاطمه به طرف آنها رفت 💎 اول تذکر داد 💎 وقتی دید که گوش نمی دهند 💎 آنها را از زمین پرواز داد 💎 و به صورت معکوس ، 💎 آنها را در هوا معلق نگه داشت . 💎 به طوری که سرشان پایین 💎 و پایشان بالا بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۳ 💎 سپس به طرف پسری که ، 💎 چاقو خورده بود ، رفت و گفت : 👑 آفرین پسر جان 👑 آفرین به غیرتت 👑 آفرین به مردانگی و مروتت 💎 یکی از خانم‌ها گفت : ☀️ به آمبولانس زنک بزنید 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نمی خواد حالش خوب میشه 💎 سپس دستش را به حالت دعا 💎 به طرف آسمان بالا گرفت 💎 و دعایی زیر لب خواند 💎 که باعث شد ، 💎 جراحت پسر کاملا خوب شود 💎 هیچ اثر زخم و چاقو در بدنش نبود 💎 تا اینکه پلیس ها سررسیدند 💎 و اراذل را تحویل آنها دادند 💎 دختران بدحجابی که 💎 شیعه فاطمه را اذیت می کردند 💎 از آن روز به بعد ، عاشق او شدند 💎 و در جلسات او شرکت می کردند . 💎 چند روز بعد ، 💎 از طرف سپاه برای شیعه فاطمه 💎 دعوت نامه آمد 💎 و از او خواستند تا در چند ماموریت ، 💎 با آنها همکاری نماید . 💎 شیعه فاطمه ، این دعوتنامه را ، 💎 به پدر و مادرش نشان داد 💎 پدرش موافق کرد و معتقد بود 💎 که باید از استعدادهای او ، 💎 برای کمک به مردم استفاده کرد 💎 اما مادرش زهرا ، 💎 با رفتن او به ماموریت مخالفت نمود 💎 و معتقد بود که او هنوز بچه است 💎 و چنین برنامه هایی برای او ، 💎 خطرناک هستند . 💎 شیعه فاطمه با اینکه دوست داشت 💎 به آن دعوتنامه پاسخ مثبت دهد 💎 ولی به احترام مادرش سکوت کرد 💎 شب همان روز ، 💎 زهرا بعد از کلی فکر کردن 💎 و مشورت کردن با شوهرش ، 💎 تصمیم گرفت 💎 تا به شیعه فاطمه اجازه دهد 💎 به ماموریت برود . 💎 به آدرسی که در دعوتنامه بود رفت 💎 ناگهان متوجه شد 💎 که پسر گربه ای نیز ، آنجاست . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۴ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 از دیدن فرامرز خوشحال شد 💎 به او سلام کرد و گفت : 👑 شما اینجا چکار می کنی ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 برای همکاری با سپاه دعوت شدم . 💎 بعد از کمی انتظار ، 💎 سربازی به طرف آنها آمد و گفت : 👮🏻‍♂ سرهنگ منتظر شما هستند . 💎 سرهنگ نصیری ، 💎 از فرماندهان سپاه قدس ، 💎 به احترام آن دو از جایش بلند شد 💎 و به آنها سلام کرد . 💎 بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت : 🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ، 🇮🇷 خیلی تحقیق کردیم 🇮🇷 و می دونیم کی هستید 🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید 🇮🇷 با اینکه هنوز سن‌ تون کمه 🇮🇷 ولی تصمیم گرفتیم 🇮🇷 تا یک ماموریت به شما بدهیم 🇮🇷 البته این ماموریت ، 🇮🇷 تقریبا مثل همان ماموریتی هست 🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده 🇮🇷 راستی آقا فرامرز ، 🇮🇷 اونجا کارت خیلی عالی بود . 💎 فرامرز گفت : 🐈 خواهش می کنم . 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 راستش تو مملکت ما ، 🇮🇷 یک عده دارن فعالیت می کنن 🇮🇷 تا دختران مارو بدزدند 🇮🇷 حالا یا با زور یا با اختیار خودشون 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 چطور میشه کسی 🐈 با اختیار خودش دزدیده بشه ؟! 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 با شستشوی مغزی 🇮🇷 اونقدر تو مغزشون پر می کنن 🇮🇷 که شما اینجا حیف میشین 🇮🇷 خارج خیلی خوبه باید برید اونجا 🇮🇷 اونجا کار زیاده ، پول زیاده و... 🇮🇷 همین باعث میشه 🇮🇷 که دخترا هوایی بشن 🇮🇷 و با پای خودشون با اونا میرن خارج 🇮🇷 تازه اونجا می فهمن 🇮🇷 چه کلاهی سرشون رفته 🇮🇷 و خبری از کار و پول و... نیست ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۵ 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 یکی از ماموران ما ، 🇮🇷 داوطلبانه خودش رو ، 🇮🇷 قاطی اون دخترای فریب‌ خورده کرده 🇮🇷 ما هم برای او ، 🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم 🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم 🇮🇷 و هم موقعیت اونو داشته باشیم 🇮🇷 قرار بود این ماموریت ، 🇮🇷 فقط داخل ایران باشه 🇮🇷 که با گرفتن سرشاخه این باند 🇮🇷 که یه پولدار آمریکایی هست 🇮🇷 ماموریت هم تمام بشه 🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت 🇮🇷 تا ته کار بره 🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست 🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو ، 🇮🇷 شناسایی کردیم 🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم 🇮🇷 و الآن مامور ما هم ، 🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست . 🇮🇷 که ما احتمال میدیم ، 🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه 🇮🇷 و اما ماموریت شما ، 🇮🇷 اینه که به آمریکا برید 🇮🇷 و منتظر دستور من باشید . 🇮🇷 تا در هنگام نیاز ، وارد عمل بشید 🇮🇷 و جون اون دخترارو نجات بدید . 💎 فرامرز گفت : 🐈 اسم مامور شما چیه ؟! 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 سمیه سیاحی ، 🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش . ☀️ پایان فصل دوم پسر گربه ای ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت اول 🚥 من جواد هستم 🚥 هفتم سالمه . 🚥 ما در عربستان زندگی می کنیم . 🚥 مسلمانیم ولی مذهب ما ، سُنی هست . 🚥 اینجا ، در کشور ما ، 🚥 هر کی شیعه باشد ، اذیتش می کنند 🚥 شیعه ها ، خیلی آدمای خوبی هستند 🚥 اما نمی دانم چرا حکومت ما ، 🚥 با آنها دشمنی می کند . 🚥 هر کی با شیعه ها رفت و آمد کند 🚥 به شدت مجازات می شود 🚥 یک روز ، در بازار بودیم 🚥 داشتیم از خیابان پشت بازار ، 🚥 که محله شیعیان بود ، رد می شدیم 🚥 ناگهان پدر و مادرم ایستادند 🚥 از مسجد شیعه ها ، 🚥 صدای حاج آقا را شنیدیم 🚥 که در منبر سخنرانی می کرد 🚥 پدرم با تعجب ، 🚥 به سخنان حاج آقا گوش می کرد 🚥 انگار حاج آقا ، 🚥 در سخنرانی و حرفهای خود ، 🚥 از مطالب و منابع کتابهای ما سنی ها ، 🚥 استفاده می کرد . 🚥 هر روایتی که می خواند از کتاب ما بود 🚥 پدرم از این موضوع ، خیلی تعجب کرد 🚥 و وارد مسجد شد . 🚥 مادرم گفت : حمید داخل نشو خطرناکه 🚥 پدر گفت : نترس عزیزم زود میام 🚥 نیم ساعت گذشت ولی پدرم نیامد 🚥 رفتم دنبالش 🚥 از دور دیدم که با همان حاج آقا ، 🚥 داشت صحبت می کرد . 🚥 نزدیکتر شدم و پشت پدرم ایستادم 🚥 و شلوارش را محکم گرفتم . 🚥 حاج آقا وقتی مرا دید 🚥 به من لبخندی زد 🚥 سپس شکلاتی از جیبش درآورد 🚥 و به من داد . 🚥 من خیلی خوشحال شدم ، 🚥 خواستم آن را بگیرم ولی ترسیدم 🚥 چون به ما گفته بودند شیعه ها خطرناکند 🚥 خود حاج آقا ، با مهربانی و لبخند گفت : 🕌 بگیر عزیزم ... من کارت ندارم 🚥 شکلات را گرفتم و در جیبم گذاشتم 🚥 به حرفهای پدر و حاج آقا گوش کردم 🚥 آنها داشتند درباره خلیفه های ما ، 🚥 و درباره حضرت علی و زهرا ، 🚥 صحبت می کردند . 🚥 حاج آقا گفت : 🕌 من اهل سنت رو دوست دارم 🕌 مثل برادرانم و شاید بیشتر 🕌 اما باید حق رو بپذیرم و به دیگران بگم 🕌 خودت بگو آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان دختر پوشیه پوش 🎬 قسمت اول 🔥 دوتا از دختران دانشگاه ، 🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند . 🔥 دختری به نام مرضیه ، 🔥 کنار آنها ایستاده ، 🔥 و از آنها خواهش می کرد ، 🔥 تا به او مواد بدهند . 🔥 اما مرضیه پول نداشت 🔥 به خاطر همین چیزی به او نمی دادند . 🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد 🔥 و از درون آن ، 🔥 گردنبند طلایی را ، 🔥 که یادگار مادرش بود ، 🔥 در آورد و به آنها داد . 🔥 یکی از دختران مواد فروش ، 🔥 با دقت گردنبند رو بررسی کرد 🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله 🔥 آن یکی دختره هم ، 🔥 دست در جیب خود کرد 🔥 تا مواد برای مرضیه در آورد . 🔥 که ناگهان ، 🍎 دختری چادر پوش ، 🍎 که یک روبند و پوشیه ، 🍎 روی صورتش گذاشته بود ، 🍎 با تیپ مشکی ، نزدیک آنها شد . 🔥 مرضیه با حالت خماری ، 🔥 به چشمان سبز و زیبای دختر پوشیه پوش ، خیره شد . 🔥 و با بی حالی گفت : تویی ؟! 🍎 دختر پوشیه پوش ، 🍎 دست راست خود را ، 🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت . 🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد . 🍎 و دست دیگرش را ، 🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت . 🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود . 🍎 اما دختر مواد فروش ، 🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 دختر پوشیه پوش ، عصبانی شد ، 🍎 و دستان خود را ( که در آن مواد بود ) ، 🍎 مشت کرد 🍎 و به صورت دختر مواد فروش زد . 🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد . 🍎 دختره دومی نیز ، به سمیه حمله کرد . 🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ، 🍎 روی بازوی او گذاشت 🍎 و با پایش ، زیر پای او را خالی کرد 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🍎 آن دوتا دختر ، 🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند . 🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت 🍎 و او را دنبال خود می کشید . 🍎 مرضیه نیز هر چه می گفت : 🔥 من حالم خوش نیست 🔥 کجا منو می بری ؟! 🔥 ولم کن بذار برم 🍎 اما دختر پوشیه پوش ، 🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ، 🍎 محکم دست او را گرفته ، 🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت . 🔥 که ناگهان ؛ 🔥 یک مرد درشت هیکل ، 🔥 جلوی آنها ظاهر شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla