eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸نشانه‌ی سال ۱۳۹۸ 🌸 🚩سال ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
👈 سخن‌نگاشت | مشکلات معیشتی مردم باید جبران شود 🔺 بخشی از پیام نوروزی۹۸ رهبرانقلاب 🌷سال #رونق_تولید ــــــــــــــــ ☑️ پاسخ شبهات فضای مجازی👇 🆔 @shobhe_ir
❣عارفی را گفتند محبت را از که آموختی؟ گفت از درخت شکوفه پرسیدند چگونه؟ گفت هر موقع به او لگدی زدم به جای تلافی بر سرم شکوفه ریخت ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
ahangdownload.com-2016100320430015698.mp3.mp3
4.08M
🔹سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود 🔹کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود... 🏴وفات حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) تسلیت باد ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ / احسان ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : 🆔 @dastanak_ir ﻣﺒﻠﻎ ٢۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ . ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ٢۰ ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ . ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ . ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ... ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽| تــعــبــیــر خــوابــ 🆔 @dastanak_ir پــادشــاهــے در خــواب دیــد تــمــام دنــدانــهــایــش افــتــادنــد، دنــبــال تــعــبــیــر کــنــنــدگــان خــواب فــرســتــاد. اولــے گــفــتــ: تــعــبــیــرش ایــن اســت کــه مــرگ تــمــام خــویــشــاونــدانــت را بــه چــشــم خــواهــے دیــد. پــادشــاه نــاراحــت شــد و دســتــور داد او را بــکــشــنــد. دومــے گــفــتــ: تــعــبــیــرش ایــن اســت کــه عــمــر پــادشــاه از تــمــام خــویــشــاونــدانــش طــولــانــے تــر خــواهــد بــود. پــادشــاه خــوشــحــال شــد و بــه او جــایــزه داد. هــر دو یــک مــطــلــب یــکــســان را بــیــان کــردنــد امــا بــا دو جــمــلــه بــنــدے مــتــفــاوتــ. 🔹 نــتــیــجــه راهــبــردیــ: نــوع بــیــان یــک مــطــلــبــ، مــے تــوانــد نــظــر طــرف مــقــابــل را تــغــیــیــر دهــد. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ | دو برادر دو برادر بودند. یکی تجارت از ره چین کردی و دیگری به زور تولید نان خوردی. باری، آن بازرگان این برادر را گفت: چرا تجارت از چین نکنی تا از مشقت تولید برهی. گفت: تو چرا حمایت از جنس داخل نکنی تا از این مذلت رهایی یابی؟ که حکما گفته اند:" نان خشک خود خوردن، به که کباب همسایه بر سفره آوردن." 🆔 @dastanak_ir بدان بدترین جنس ایران زمین تو را بهتر از جنس اعلای چین جنس مشابه چو در این ملک هست پول به اجناس اجانب.... چرا؟ هموطنم با کم داخل بساز تا نشود قامت کشور دوتا 🔺محمد کفشدوز🔺 ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ | تجربه به کوچه ای وارد می شدم که پیرمردی از آن خارج شد. 🆔 @dastanak_ir پیرمرد گفت: نرو، بن بست است... گوش نکردم و رفتم... بن بست بود... برگشتم... به سر کوچه که رسیدم... پیر شده بودم... آدم موفق کسی نیست که همه چیز را تجربه کند. کسی است که از تجربه دیگران استفاده می کند. 💐 همیشه تو عین اینکه کوچیکی بزرگ باش چطوری کاری نداره از الان تا آخر عمرت هیچ وقت تجربه رو تجربه نکن💐 ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ | جاسوس آمريكا در هيئت دولت مجتبي لشكر بلوكي، دكتراي مديريت استراتژيك و مدرس دانشگاه صنعتي شريف که در یوگسلاوی درس خوانده است، این خاطره را از رهبر يوگسلاوي نوشته است: 🆔 @dastanak_ir در يوگسلاوي رسم بود كه دانشجويان خارجي پس از فراغت از تحصيل به ديدار رهبر يوگسلاوي برده مي‌شدند. ما را هم به ديدار تيتو بردند و ايشان ضمن سخنراني خاطره‌اي از دوران انقلاب تعريف كردند. تيتو گفت: چند سال پس از پيروزي انقلاب از كا.گ.ب (سازمان اطلاعاتي روسيه) اطلاع دادند كه در كابينه شما يك جاسوس سيا (سازمان اطلاعات آمريكا) وجود دارد. تمام تلفن‌ها و مكاتبات و رفتار افراد كابينه را تحت كنترل قرارداديم اما هيچ نشاني از ارتباطات مشكوك پيدا نكرديم [با ادعاي استقلال از روسيه] پس از مدتي مجبور شديم درخواست شناسايي جاسوس را براي روسيه ارسال كنيم. از كا.گ.ب به وي اطلاع مي‌دهند معاون اول، همان جاسوس است. تيتو از اين خبر متحير مي‌شود و پس از اتمام يكي از جلسات كابينه از وي مي‌خواهد بماند. در يك جلسه دونفري اسلحه را روي شقيقه معاون اول گذاشتم و از وي پرسيدم تو جاسوس سيا هستي؟ او كه متوجه شد قضيه لو رفته است به جاسوسي خود اعتراف كرد. از چه زماني با سيا همكاري داري؟ پاسخ: از زمان دانشجويي قبل از پيروزي انقلاب در زمان جنگ‌هاي چريكي در اين مدت با تمام كنترل‌هاي امنيتي، هيچ ارتباطي با سيا، از تو كشف نشد؟ پاسخ داد: الآن هيچ ارتباطي با سيا ندارم. سيا مسئوليتي به من واگذار كرده كه وظيفه‌ام را انجام مي‌دهم مسئوليت تو چيست؟ به من مأموريت داده‌شده تا «در سپردن پست‌ها به افراد غيرتخصصي عمل كنم» و تاكنون هم اين‌گونه عمل كرده‌ام. تيتو مي‌گويد: نگاهي كردم به افراد كابينه و مديران ارشد ديدم همين‌طور است! هيچ‌كس سر جاي خودش نيست. مثلاً طرف تحصيل‌كرده حوزه الف است اما وزير در حوزه ب است. معاون تيتو مي‌گويد: تحليل سيا اين بود كه با اين روش، انقلاب بدون كودتا و حمله خارجي از درون متلاشي مي شود ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🎤با نوای استاد فرهمند ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ چرا خداوند آب دهان را شیرین و اشک چشم را شور و آب گوش را تلخ و آب بینی را خنک قرار داده است؟ امام صادق (ع) در جواب فرمودند: آب دهان شیرین است تا انسان از خوردن و آشامیدن لذت ببرد. 🆔 @dastanak_ir آب چشم شور است برای محفوظ نگه داشتن پیه چشم زیرا اگر شور نبود پیه چشم آب می شد و فایده دیگر آن ضدعفونی کردن چشم است. اما آب گوش و رطوبتش تلخ است برای جلوگیری ورود حشرات ریزکه به خاطر تلخی نمیتوانند وارد گوش و از آنجا وارد مغز شوند. 🆔 @dastanak_ir آب بینی هم خنک است به خاطر سالم ماندن مغز سر انسان تا طیلان و جاری نشود زیرا اگر آب بینی گرم بود باعث جاری شدن مغز به داخل بینی میگردید. ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگ‌های گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند. 🆔 @dastanak_ir سرانجام گرگ‌ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند. گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند. گوسفندان هم وقتی صدای گرگ‌ها را شنیدند کہ بخاطر آزادے آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند. با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام بہ صحرا گریختند و از آزادی‌شان شروع به لذت بردن کردند 🆔 @dastanak_ir گوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد. گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتها آور برای گرگ‌های به کمین نشسته ... ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ پسره به مادرش گفت با اين قيافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نميخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید. چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسيد .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن.. 🆔 @dastanak_ir چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده... وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط یک يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزيزم وقتی ۶ سالت بود تو یه تصادف یک چشمتو از دست دادی،اون موقع من ۲۶ سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان یک مادر نميتونستم ببينم پسرم یه چشمشو از دست داده واسه همين یه چشممو به پاره تنم دادم، تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی كنی پسرم .مواظب چشم مادرت باش ... اشك در چشمهای پسر جمع شد.. ولی چه دیر... ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ | عجله مرحوم شیخ مرتضی زاهد از خوبان تهران بود که نماز جماعتش محفل انس بندگان خوب خدا بود، ایشان پس از نماز روایتی می خواند و موعظه می کرد و چند مسئله شرعی میگفت. یک بار وقتی شب از مسجد به منزل برمی‌گردد و رساله و می‌بیند متوجه می‌شود که مسئله شرعی را اشتباه به مردم گفته است. 🆔 @dastanak_ir شبانه راه می افتد و یکی یکی در خانه کسانی که پشت سرش نماز خوانده بودند و آنها را می‌شناخت می‌زند و می‌گوید: « حاج آقا حالا چه عجله ای داشتید؟ خودتان را به زحمت انداختید. فردا شب بعد نماز تصحیح میکردید و درستش را می‌گفتید. شیخ مرتضی می‌گوید: عزیزم! شما عجله ندارید. اما شاید حضرت عزرائیل عجله داشته باشد و امشب آخرین شب عمر من باشد و کار به فردا نکشد و دیگر فرصت درست کردنش را نداشته باشم. چنین کسانی همیشه آماده‌اند. قشنگ زندگی می‌کنند و چون می‌دانند راهشان طولانی است و بدون راهنما نمی توانند این راه بی نهایت را بروند دائم مضطر به اولیای الهی یا متوسل به آنها هستند. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
🌺🌸میلاد با سعادت علمدار کربلا اباالفضل العباس (ع) مبارک باد🌸🌺 ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 🔹خاطره شفا گرفتن شهید صیاد شیرازی به روایت مادر گرامی‌اش 🔺مادر شهید صیاد شیرازی روز عاشورا بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابان‌های نزدیک حرم علی‌بن‌موسی الرضا(ع) به تماشای دسته‌های سینه‌زنی ایستاده بود. ناگهان صدای گریه کودک برخاست، اما دنباله صدا نیامد، لحظاتی گذشت، دهان بچه همچنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر می‌شد. فریاد زن‌ها بلند شد، زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت، باز خبری نشد. مادر علی شنید که می‌گویند: «طفلکی تمام کرد، خفه شد!». 🔺او رو به حرم گرداند و گفت: «حاشا به غیرتت!» بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد؛ در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است؛ کسی روی منبر نشسته و روضه می‌خواند؛ در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره می‌کند پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی، که حالا می‌دانست امام رضا(ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!». 🔺به صدای گریه فرزندش چشم گشود؛ صدای صلوات زن‌ها بلند شد؛ بچه را که به بغل گرفت و بر سینه‌اش فشرد، اشک امانش نداد. به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش، بی‌ادبی کردم». 🔺زن‌ها هریک چیزی می‌گفتند و داروهایی تجویز می‌کردند و دعانویس‌هایی را نشانی می‌دادند؛ از میان صداها شنید: «بیچاره هم خودش غشیه، هم بچه‌ش!»؛ علی تا ۲ روز تب داشت، اما مادر هیچ نگران نبود و می‌دانست نگهدار علی کسی دیگری است. 🔺ایشان علی را نگه داشت تا اینکه او را به بالاترین مقام یعنی شهادت رساند. ۲۱فروردین سالروز شهادت صیاد شیرازی گرامی باد ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مادر شدند... سیده نساء عالمین و ... بی بی جانم ام البنین و ... شه بانوی روی زمین و... 🌸علی قمر دار شده حسین پسر دار شده ... ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ یک تحویلدار بانک تعریف میکرد: روزی ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه. ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ! ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ! ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟! ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ! رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭنج دیدﻩ ای داشت، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ... . ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ... ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ! ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ! ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ⚘﷽⚘ داستان جواب ابلهان خاموشی ست. نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. 🆔 @dastanak_ir شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد. شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. 🆔 @dastanak_ir شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است. ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪـــ 👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ | دعوا کن ، ولی با کاغذت ، اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی ، تنها سایز کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را . 🆔 @dastanak_ir آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن. آنوقت خودت قضاوت کن . حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی . دلی را هم نشکانده ای و وجدانت را هم نیازرده ای ... خرجش همان مداد و پاک کن بود، نه بغض و پشیمانی .... گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد... ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
شراب خواری در مدرسه 🆔 @dastanak_ir عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارلایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای كه با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد !!! ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است. 🌛در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. عباسقلی خان یكسره به حجره ی من آمد و بقیه دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت :لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی. - دلم در سینه بدجوری می زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد... 👈- ببخشید، نام این کتاب چیست؟ - بحارالانوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! ... لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: - این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ - بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ - چرا آقا ; الان می گم. داشتم آب می شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم: یا ستار العیوب، و گفتم:نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستار العیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است. .. *** 🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد. ☀️«زندگی من معجزه ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام های  احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد.   📍برگرفته از: «اخلاق پیامبر و اخلاق ما» ؛ نوشته‌ی استاد جلال رفیع ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽/ اگر توانستید، با این متن اشک نریزید... امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز، من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث میکردیم! که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید. 🆔 @dastanak_ir صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ور‌انداز می کردند. و تو خود را معرفی کردی: « ای اهل عالم! من بقیه‌الله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم...» باورمان نمی‌شد.‌ آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیه‌‌الله فی ارضه» بعد با طنین محمدی ات ما را خواستی: «...در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاری‌مان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم» ..وصف نشدنی است. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های های گریه میکرد و من و برادرم به خیابان دویدیم! 🆔 @dastanak_ir خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم مثل مورچه هایی که خانه هایشان اسیر سیلاب شده بیرون میریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گِرِه روسری اش را میان کوچه محکم میکرد، عده ای زیر‌ بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را با عجله پوشیده بود و هی می افتاد! مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک میگفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش میکرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس! ماشینها بوق‌زنان و بانوان کِـل‌کشان و گلاب پاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور میخواندند: «صلّ علی محمد *** حضرت مهدی آمد» 🆔 @dastanak_ir خیلی از نگاه‌ها به ویترین یک تلویزیون‌ فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشه مغازه غرق بوسه شد. یکی بلندبلند صلوات میفرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها اشک‌هایشان را با آستین پاک می‌کردند تا یک دل سیر تماشایت کنند. در این مدت که علائم پیش از ظهور یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه میجوشید اما کسی فکر نمیکرد به این زودی‌ها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَلِ ظهور مهدی، مَثَلِ برپایی قیامت است. مهدی نمی آيد مگر ناگهاني" قسم میخورم این اثرِ دعای توست که تا کنون ما زیر عَلَمت مانده ایم." کاش زودتر برسی... 🌺ولادت امام زمان علیه السلام مبارک واحد مهدویت مصاف ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند. 🆔 @dastanak_ir به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بی‌توجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: «یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».  اینگونه بود که استنباط شخص سوم، مبنی بر اینکه فقط خودش متوجه حضور حضرت است، غلط از آب درآمد.  پس از مدتی پیرزنی به دکان مرد آهنگر مراجعه کرد و گفت: «فرزندم بیمار است و خرج مداوای او هفت درهم است، تنها دارایی من هم همین قفل است که هیچ کس در این بازار بیش از شش درهم برای آن نمی‌پردازد، به خاطر خدا آن را به قیمت هفت درهم از من بخر»، مرد آهنگر با دیدن قفل بدون کلید، به پیرزن گفت: «که متاع او با این شرایط 10 درهم ارزش دارد و در صورت ساخته شدن کلید برای آن دوازده درهم در بازار به فروش می‌رسد، حال هر یک از این دو کار را که بخواهی، برای تو انجام می‌دهم»، سپس در برابر دیدگان متعجب پیرزن، 10درهم در ازای خرید قفل به او پرداخت کرد، آن‌گاه بقیة‌الله(عج) رو به شاهد کرد و فرمود: «برای پیدا کردن ما رمل نیندازید، اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما می‌آییم».  ـــــــ ـــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
نامه پیرزن به خدا یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود 🆔 @dastanak_ir نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد هزار تومان در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن … کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند هزار تومان روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش هزار تومان جمع شد و برای پیرزن فرستادند … همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار هزار تومان آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!! ـــــــ ـــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟ گفت : درد دندان، و داشتن همسر بد. پیری این مطلب را شنید و گفت: دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد؛ بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است! نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد... سعی کنید همیشه وجودتان باعث افتخار پدر و مادرتان باشد... ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir